پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    داستان کوتاه ازتورنجنرال محمد آصف الم معاون قاضی القضات دولت جمهوری دموکراتیک افغانستان .

    avatar
    admin
    Admin

    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20
    20151206

    داستان کوتاه ازتورنجنرال محمد آصف الم معاون قاضی القضات دولت جمهوری دموکراتیک افغانستان . Empty داستان کوتاه ازتورنجنرال محمد آصف الم معاون قاضی القضات دولت جمهوری دموکراتیک افغانستان .

    پست  admin

    داستان کوتاه ازتورنجنرال محمد آصف الم معاون قاضی القضات دولت جمهوری دموکراتیک افغانستان . Iai_oo10
    داستان کوتاه از آصف الم .
    با تسلط شرا یط دشوار ونا گوارچهادی؟ وکشتن وبستن انسانهای بیگناه من نیز مانند هزاران هموطن دیگر کوله بار غم بردوش کشیده وراهی دیار غیر شدم وپس از کشیدن زجر ومحنتهای درد آفرین وحقارتهای جانسوز به کشور قطبی دنمارک رحل اقامت افگنده به مهاجرین وغربت زده گان دیگر پیوستم؛ طبیعت سرنوشتم راچنان رقم زد که با یکی از انسانهای نیکوگفتار وستره کردار وطنم دریکی از دخمه های کمپ به زندگی فلاکتبار غربت ادامه دهم .
    هم اطاقی ام آدم مهذب ، آرام ، خوش برخورد وبابصیرتی بود وبا همه اطرافیان خویش مناسبت احترام آمیزی داشت همیشه صحبتهای دلپذیری راه می انداخت وپاسخ وپرسش وی فضای زندگی را دران دخمۀ تنگ ونا خوشایند گوارا میساخت .
    در یکی از شبهای یلداگونۀ غربت همینکه سر صحبت را بازواز مسیر راه خود به سوی کشورهای غربی دادسخن کرد وارد یکی از کشور های اروپای شرقی شده بود که اسمش را نابرده چنان گریست که گوئی ابریست در بهاران . راستش اینکه من هم ازین گریۀ حسرتبار او مات ومبهوت گردیدم واورا به آرامش دعوت نمودم ، لحظاتی بعد که او آرامش خودرا باز یافت حکایتی داشت از یک رویداد دلچسپ وغم انگیزی که اینک سالیان درازی از آن سپری میگردد ومن به یاد وبود آن دوست خوب وارجمند سرگذشت او را که فرجام ناگواری داشت با دوستان شریک میسازم : 
    وقتی از اتحاد شوروی با ویزۀ که داشتم وارد این کشور(یکی از کشور های اروپای شرقی ) گردیدم برای مدت چندی در منزل یکی از دوستانم که با دوشیزۀ عالیجاهی از اتباع آن مملکت که فامیل بزرگی داشت ازدواج کرده بود اقامت گزیدم . در رفت وآمد های دوستان این خانواده ، با بانوی زرین موی طنازی آشنا گردیدم که به زبان روسی روان حرف میزد چشمان نافذ او به رنگ آسمان بود واندام نازک ومتناسبی داشت ، وقتی سخن میگفت سراپا ناز میگردید ، او از صحبتهایمان دریافت که من اهل سیاست هستم وبه همین علت هم از آشیانه وکاشانۀ خویش بریده بدینجا آمده ام بیشتر به صحبت من علاقه نشان داد ودر هر ملاقات پرسشهای را مطرح میکرد که من نیز با توجه زیادی به پاسخ آن می پرداختم این ملاقات بیشتر وبیشتر صورت میگرفت ویک زمانی متوجه گردیدم که نگاه های هیجان انگیزش در دشت سوزان قلبم گلهای از محبت کاشته است که چوروپاک عاشق سینه چاکش گردیده ام .
    آهسته آهسته صحبتهای ما رنگ خودمانی ودوستانه بخود گرفت ودر یکی از روزهای با صفائیکه کنار دریاچۀ قدم میزدیم احساس عاشقانه ام را به وی ابراز کردم ، تبسم ملیحی روی لبانش نقش بست وبانگاه لطف آمیزی به من نگریست که با نگاه های دیگرش فرق داشت وبدینسان مرا مطمئن ساخت که ابراز احساسم مورد اجابت وی قرار گرفته است ؛ به یکباره فکر کردم که آلهۀ عشق ودوستی مرا برسریر زیبائیهای دنیا قرار داده تا همه برروی من لبخند زنندو از من استقبال کنند . به زودی چنان درهم آمیختیم که در یکی از شامگاهانیکه مهتاب جهانتاب تازه از افق سر برآورده بود وستارگان در آسمان لاجوردین آن شهرک زیبا سو سو میزدند از من دعوت کردتا از خانۀ او دیدن کنم ومن هم پذیرفتم . 
    هوا گوارا وپاکیزه بود دستۀ گلی فرمایش دادم وشامپاینی حاضر داشتم وبا همین توشۀ ناقابل به دیدار شتافتم ضربان قلبم بالا رفت وحالت هیجانی یی برمن مستولی گشت ووقتی سلام کردم صدایم ارتعاش عجیبی داشت او در حالیکه در سیمای همیشه بهارش خوشی وتبسم موج میزد دعوتم کرد تاوارد خانه شوم .
    دران شهرک کوچک صاحب ویلای وسیعی بود ویلا چون قصر یاقوتی یی قامت افراشته وحیاط پر از گلهای بنفشه اش بادرختان برگ سوزنی آراسته وتزئین گردیده بود تراس مرمرین ویلا با موبل لاجوردینی پوشش یافته بود ، نسیم ملایم شبینه سروروی بنفشه هارا نوازش میداد شب خاطره انگیزی بودومن مست وسرشار از بادۀ محبت . لحظاتی بعد میزی آراست، قدحی گذاشت شمعی افروخت وپیمانه هاراپر از می ارغوانی کرد ، آرام آرام پیمانه هارا سرمیکشیدیم وبا ساز موزیک میرقصیدیم سر انجام دل در گروهمدیگرداده وتا صبح روشن به نجوی ورازونیاز پرداختیم .
    طی دوسه هفته چنان محشور ودرهم تنیده شدیم که گوئی سالها باهم زیسته ایم او دریای محبت بود ومن صحرای خشک و بایر، او چشمه ساران عطوفت ومهربانی بود ومن محتاج وتشنۀ این ودیعۀ آلهۀ عشق ودوستی .
    عصرها وقتی از کارهای روزمره اش فارغ میگردید دست به دست هم از میان جنگل کاج گذشته وکناردریاچۀ که جوره های از قوهای سپیدبال وخیلی از مرغابی های رنگین بال دران به شنا می پرداختند قدم میزدیم وگاهی هم برنیمکت کنار ساحل می آسودیم ، نسیم خوش آیند شامگاهان عطر تن نازنینش را به مشام جان میرساند وزلفان زرین مشک بویش را نوازشگر سرورویم میساخت
    همهمۀ جنگل ، آواز پرندگان سبکبال ، ترنم دریاچه، شور وشغف مرغابیان رنگین بال ونجوی های فرشتۀ زیباروی وزرین موی آل فرنگ هریک موهبتی بودند از آلهۀ زیبائی که فکر میکردم در دنیای نا شناختۀ قرار دارم که شاید بهشت وعده دادۀ خدا باشد .
    در یکی ازین روزهای با صفا در باز گشت از وعده گاه به گورستانی سرزد که درکنار شرقی آن جنگل خاطره هایمان قرار داشت ، بالای دوگوری که پهلوی هم قرار داشتند ایستاد وبازبان خود که برای من نامفهوم بود راز ونیازی کرد ودر اخیرآن درود ودعا های زیاد اشکی از چشمان جادوئی خود نثار شان کرده وراه همیشگی را در پیش گرفت وباری مرا مخاطب ساخته گفت : زمان اندکی باقی است تا به پدر ومادرم بپیوندم . از کنار این سخن او با بی اعتنائی رد شدم وآنرا یک گفتۀ واهی به حساب آوردم چونکه دیالکتیک زندگی چنین حکمی ندارد که غنچۀ شادابی باآن سیمای همیشه بهارش عمری را سپری ناکرده هم بستر خاک شود .
    شبها را با هم بودیم باهمان ساغر وپیمانه ، با همان شورهستی آفرین وروح بخش وبا همان نجواهای ملکوتی وعشق آتشینی که ودیعۀ آلهۀ عشق ودوستی است .
    پاری از روزهارانیزبا همان همهمۀ جنگل ، با همان گلگشت در کنار دریاچۀقو با همان کیف عاشقانه ولذت بی نظیریکه در طول عمرم اولین بار به آن دست یافته بود م . من که مست ولا یعقل از بادۀ سعادت آن لحظات شاد وشادی آفرین بودم و آنرا همیشگی وابدی می پنداشتم به یکباره متوجه گردیدم که زمان سعادت وخوشی سپری گردیده وکوششهای دوستم برای تمدید ویزه کارگر نه افتاده است ؛ به فکر اندر شدم وبا خود گفتم دریغا که چه زود گذشت .
    ازین جدائی نکبت وفرقت هول انگیز وناخواسته چگونه استقال کنم ؟ چگونه به چشمان جادوئی ومحبت آفرینش دید دیده بگویم خدا حافظ عزیزم؟ حالت دشوار وداع واین گسست آنی ازین زندگی بهشتی راچگونه تحمل کنم ؟
    اما جز قبول آن وضع چه میتوان انجام داد ؟ درین غربت مفلوک نه ندبه وزاری کارساز است ونه زروزوری که من فاقد آنم .بالاخره تصمیم گرفتم تا اورا از حالتی که پیش آمده است آگاه سازم . آن روز هم طبق معمول به وعده گاه شتافتم با فرق اینکه حالت آشفته و هیجان زدۀ داشتم وسراپایم راغبارغم واندوه جانکاهی فرا گرفته بود ومانند مریضان مبتلا به تب با خود هذیان میگفتم .
    اورا دیدم که با همان سیمای متبسم وجشمان سحر آفرین به سویم آمد ؛ دستش راگرفتم وراهی کنار دریاچۀ قو شدیم . از جنگل که میگذشتیم همهمۀ جنگل بر مغز خسته ام سنگینی میکرد وبه فکرم آمد که پرندگان ترانه های حزن انگیزی میخوانند دریاچه وکنار آن زیبائی گذشته را ندارند ، پروبال قوهای سپیدبال شکسته ومرغابیهای رنگین بال از شوروشغف همیشگی باز مانده اند ؛ همینکه برروی نیمکت آشنا قرار گرفتیم آن سخن نحس جدائی را بیرون دادم ؛ هردو گریستیم با سوز درون . شعر الوداع را توام با اشک چشم برایش زمزمه کردم درد آن زمزمه را تنها خودم احساس کردم او با واژۀ الوداع بیگانه بود .چون به سوی غرب راه باز کرده نتوانستم به کشور اولی باز گشتم واز اصابت راکت کور گلب ا لدین که تعدادی از فامیل مارا به نیستی برده بودم واقف شدم وآن اشک سوزانی را که در دامن او ریخته بودم توقف نکرد وبخاطر نشستن در سوگ فامیل دوام کرد ؛ تا زمانیکه حالت نورمال من اعاده گردید دیگر دیر شده بود وتیلفونهای پیهم من پاسخی نیافت .
    بار دیگر چانسی میسر گردید تا از طریق کشورآبی چشم زرین موی به غرب آیم با عطش فراوانی به دیدار شتافتم دریغا که دری ویلا را پیرزن فرتوتی به رویم کشود جویای احوال اوشدم پیرزن گریست وسخنانی برزبان آورد که برای من مفهوم نبود دستم را گرفت ولنگ ولنگان به سوی آن جنگل خاطره ها روان شد وبا اشارۀ دست گوری را نشانه گرفت بر سر آن گور ایستادم ونام اورا خواندم دوماه قبل ازآمدنم در آنجا خفته بود ؛ چشمانم به سیاهی رفت نام زیبایش را فریاد زده واز خود رفتم وقتی به خود آمدم آفتاب به غروب رفته بود . باتن خسته سری به مغازۀ نزدیک زدم برسر گورش شمعی افروختم ودو پیمانه گذاشتم یکی برای او ویکی برای خود وهردو پیمانه را مالامال از شراب ارغوانی کردم . چند باری صدایش کردم تمنا کردم وندبه و زاری کردم تا مرا تنها نگذارد ازو صدایی برنخاست وخاموش ماند جنگل نیز خاموش بود وهمهمۀ از خود بروز نداد ازپرندگان هم نوائی شنیده نشد ؛ من جرعۀ از پیمانۀ او وجرعۀ از پیمانۀ خود سرکشیده وبا او رازمیگفتم 
    پاسی از شب تار گذشت ، ساغر وپیمانه خشکید ، شمع محزونانه سوخت وخاموش شد ومن آرام ، بیصدا وتنهای تنها با خود وبرای او گریستم .
    مُشاطرة هذه المقالة على: reddit

    لا يوجد حالياً أي تعليق

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الأحد 19 مايو 2024 - 15:59 ميباشد