آگاهی؛ قدرت است و از جمله قدرت در برابر پاکستان!
شماری از دوستان ارجمند که بر قلم و اندیشه این کمترین؛ عنایت ویژه دارند و هکذا عقل و احساس و فکر خودم بر من نهیب زدند؛ حالا که جنایات سازماندهی شده دم و دستگاه های جهنمی پاکستان برضد افغانستان و مردمان هردم شهیدش؛ شدت و پهنای دیگری یافته و روان و وجدان سراپای جامعه ملی و بین المللی را به خشم و درد بیسابقه آورده است؛ بائیستی مطالب تحقیقاتی که مشکل ترین پرسش ها را در مورد چرایی این اوضاع شوم روشن سازد؛ پیشکش نمایم و از عواقب آن پروایی به دل راه ندهم.در تکاپو برای ایجابت این خواست زمان و میهن و ملت و شهیدان و هردم شهیدان و به خاک و خون نشستگان جنایات حاکمان پاکستانی و نوکران مزدور بی شرف شان؛ در آرشیف یاد داشت های خود به تحقیق و تألیف بسیار بلند و چندین جانبه برخوردم که در سال 1988 توسط شخصیت آگاه و مجرب و روزگار دیده ای آماده شده و در موقعش به طور محدود در چند سایت انترنیتی هم شانس نشر یافته و مورد مباحثه قرار گرفته است.
القصه که متن به نظرم سخت آموزنده و راهگشا آمد و از آنجا که شنیده بودم صاحب این تآلیف متأسفانه؛ قهر کرده و از میان ما رفته اند؛ تصمیم گرفتم آنرا تلخیص و ویرایش نموده در شعاع حد اکثر که مقدور است؛ به نشر بفرستم.
آنچه در زیر گزینش گردیده محتویات دست اول و تا حد بالایی بکر و بدیع و کشافانه است و به ده ها بار خواندن و هکذا به تحفه دادن و توصیه کردن به سایران سخت می ارزد. این متن بدون تردید؛ یک بُرش نیرومند و اصیل و حتمی ی آگاهی در مورد دشمن خونی و خونخوار افغانستان میباشد؛ آری! آگاهی که برای بشر؛ به معنای قدرت است:
شاید خیلی ها پس از خوانش درست و دقیق این متن؛ بی اختیار بگویند؛ یکی از بلا ها و بدبختی های ما و مردم ما نداشتن و کم داشتن همین آگاهی ها بوده است و میباشد.
به هرحال این متن وزین را به مثابه شبچراغ به آدرس های هرچه بیشتری می فرستم و حتی به نشریه دارانی که در گذشته از دریافت نوشته های این حقیر نزدیک به خفه شدن میرسیدند و خواسته بودند که دیگر برایشان چیز نفرستم.
این؛ به هرحال نوشته و چیز من نیست. فقط یگ گزینیش است. با اینهم از آنجا که هر نشریه و وسیله ارتباط جمعی، کاربران و استفاده کنندگان ویژه خود را دارد؛ احتمالاً برخورد ها از نوع سابق، دیگر به معنای سابق نخواهد بود. دیگر به خدمت کی و کجا بودن از آن استنباط خواهد شد. در خانه اگر کس است یک حرف بس است!
(به ملحوظاتی؛ متن فورمات PDF هم دارد ولی ترجیحاً برای استفاده هرچه بیشتر، خوب است که به طور آزاد انتشار یابد و مورد مطالعه قرار گیرد.)
***************
« اقبال » استعمار در تجزیهء هند و به خاک نشاندن افغانستان*
.......................................خلاصهء مطلب:
اکثریت مطلق مردم باشعور و با مطالعهء مشرقزمین میدانند که این «رباعی» از «علامه اقبال لاهوری» است:
آبادی بتخانه ز ویرانی ی ماست
جمعیت کفر از پریشانی ی ماست
اسلام به ذات خود ندارد عـیـبـی
هرعیب که هست در مسلمانی ی ماست
به باور خیلی ها دکتور محمد اقبال لاهوری شاعر متفکر، فیلسوف، عارف و خیلی چیز های دیگر است ولی کمتر کسی به بُعد سیاسی شخصیت اقبال توجه و دقت نموده است و می نماید؛ در حالیکه دستاورد اقبال لاهوری همان یک دوجین نوشته های فارسی و اردو نیست که اساساً «مفاهیم» مومیایی شده با موم «خیال» و پوشانیده شده با پرند شعر می باشد، بلکه مولود اصلی او به اتفاق چند زوج دیگر: «پاکستان» است!
دکتور اقبال و علامه گی اش:
واما با اینکه گویا ادعایی نیست که علامه اقبال کار شعر و عرفان را از رحم مادر آغاز کرده باشد؛ معهذا معجزات و کراماتی مسلماً به او نسبت داده میشود. یکی از این کرامات همان اسلام شناسی منحصر به فرد اوست که در «رباعی گونه»ء بالا توفان کرده است! واقعاً نبوغی که منجر به حل یک معمای چندین مجهوله چندین قرنه شود؛ نه تنها برای قوم و قبیله ایکه این نبوغ از آن برخاسته افتخار آفرین و غرور بخش است که چنین افتخار و غروری را مسلماً به همه بشریت ارزانی میکند! آیا مورد علامه اقبال؛ چنین موردی نیست؟
اینکه «اسلام» هم به مثابهء دین و دعوت ملکوتی، هم به مثابهء امپراتوری و کشور گشایی، هم به مثابهء سیاست و تاریخ و تمدن، هم به مثابه فقه و قضاء و حکمیت، هم به مثابهء سازمان ها و نهاد های دولتی، ضد دولتی، تجارتی، زیارتی، خیریه، تصوفی، مافیایی، تروریستی وغیره در سراسر ۱۴۰۰ سال موجودیت و مطرح بودن آن و اخصاً در عصر کنونی آماج میلیونها گونه پرسش است؛ انکار پذیر نمی باشد و اینکه علامه ای پیدا میشود و به اینهمه پرسش های لاتعد و لاتفسی یک پاسخ جانانه و دندانشکن میدهد؛ بائیستی بر آن نازید و فخر کرد و دیگر پُشت سر خارید و رفت و اینهمه پرت و پلا و کج بحثی و کج خلقی را رها نمود!
ولی مسلماً حد اقل این اجازه هست که خود این پاسخ کاویده شود تا «فهم» گردد! اگر چنین اجازه ای باشد؛ پیشاپیش مستلزم آن است که شخصیت پاسخ دهنده ولو در کلی ترین صورت؛ مدنظر گرفته شود. این شخصیت به دلیل اینکه «علامه» است؛ «بحر العلوم» میباشد یعنی اینکه تمامی دانش های عصر اعم از کلام و فلسفه؛ وعلوم پایه یا علوم تجربی و ساینسی بشریت در روزگارش را فقط در کنج دامن دارد و مزید بر آن خود مبدع وخالق علوم یا شاخه هایی از علوم است که پیش از وئ مکتوم و نا مکشوف بوده است. در واقع هم علامه محمد اقبال لاهوری تحصیلات عالی کمبریجی و میونیخی به درجات دکتورا دارد و این تحصیلات درست بر حسب معیار های عصر و دوران تاریخی اوست. بدین اعتبار سخنانی که از علامه اقبال لاهوری صادر میشود؛ گویا تمامی معیار های علم و دانش و شناخت و معرفت و منطق عصر او را در حساب آورده و لحاظ کرده است!!!؟؟؟
اینک چنین شخصیت با چنین مقام و منزلتی است که میفرماید:
آبادی بتخانه ز ویرانی ی ماست
جمعیت کفر از پر یشانی ی ماست !
در جمع علومی که علامه؛ محیط و محاط بر آن است؛ یکی نیز ریاضیات می باشد. «نسبت و تناسب» فقط یک بخش کوچک ریاضیات است و حسب آن «آبادی بتخانه» تناسب معکوسی دارد با «ویرانی ی ما» و همین قسم «جمعیت کفر» معکوساً متناسب است با «پریشانی ی ما». نتیجه و حاصل جمع و ضرب و تقسیم و جزراین معادله عبارت میشود از اینکه: اگر ما مسلمان ها میان خود «ویران» و «پریشان» نبودیم ؛ در سراسر عالم؛ نه بتخانه ای بر پای بود و نه کفار یا مخالفان اسلام «جمعیت» و وحدت داشتند و چه بسا موجودیت هم نداشتند.
به عبارت روشنتر؛ در آن صورت همه عالم و آدم مسلمان بودند و بس ! چرا که:
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست در مسلمانی ی ماست!
عجالتاً مکث در باره اینکه «اسلام به ذات خود ندارد عیبی» ؛ دخالت کردن در معقولات به نظر میرسد؛ ولی برای آنکه از این توهم بیرون آئیم باید دقت کنیم که اینجا سخن از «اسلام» است؛ نه وحئ منزل الهی «قرآن مبین»! صرف در مورد قرآن کریم است که آمده «ذالک الکتاب لا ریب فیه». البته هدف این آیهء مبارکه هم؛ همان «کتاب مدون» که ۲۰ سال پس از رحلت حضرت مقصد وحئ خاتم النبیین علیه السلام تألیف و تکثیر شد؛ نمی باشد.
این تألیف و تدوین چنانکه حتی برای عوام الناس اظهر من الشمس است؛ کار شماری از بنده گان میباشد و چون بنده و بشر بلا استثنا جایز الخطاست؛ اگر حکم کنیم که تألیف و تدوین جزوات پراگندهء ۲۰ـ۳۰-۴۰ساله میان بندگان جایز الخطا و ابنای بسیار بدوی بشر؛ توسط دولت و خلافت و هیأت چند نفری صالحان و امینانش؛ صد در صد «لاریب فیه» است؛ این دربار و خلافت وهیأت آمنه و صالحه اش را (العیاذ بالله!) به مقام خدایی برداشته ایم! از آنجا که متباقی نسخه ها و آیات و روایات که ادعا میشده است؛ کماکان وحئ منزل الهی است؛ طعمهءآتش شده و محو گردیده است؛ و نیز با در نظر داشت سایر ناتوانی ها و نفسانیات بشری ـ آنهم بشر در «جاهلیت» پرورده شده!ـ؛ اینکه حدود و ثغور « ذالک الکتاب لاریب فیه » کدام هاست؛ در آخرین تحلیل جز به خود حضرت حق جل جلاله معلوم بوده نمیتواند و در این زمینه است که «والله اعلم بالصواب» عالیترین مصداق را دارد!
این اصل نه تنها در دورانیکه حتی الفبا وخط و کتابتِ درست و مداد و مصحف و نقطه گذاری و تجوید و تنوین و مهارت های دقیق سازی و دقیق نگهداری امانت کلام و مفاهیم کافی نبوده است؛ صادق میباشد؛ بلکه همین امروز نیز با همه اعتلای فنون و مهارت های نگارش و تحقیق و تألیف و تدوین و چاپ و نشر طباعتی و الکترونیکی و دیجیتالی و کامپیوتری؛ تقریباً هیچ اثری را نمیتوان یافت که عاری از عیب و خطای جزئی یا کلی باشد! به هر حال؛ خوشبختانه دعوای علامه اقبال؛ نه بر سر قرآن مجید ـ نسخهء تدوین شده در خلافت حضرت عثمان (رض) است و نه بر مراد و منظور الهی از «ذالک الکتاب لاریب فیه»!؛ دعوی علامه از «اسلام» است که مفهوم فوق العاده عام و حتی در نفس خود متناقض و متکثر میباشد.
آنچه به نام احادیث (غالباً جعل شده) و تاریخ زنده گانی و سیرت حضرت نبی کریم (ص) روایت و پردازش و پخش گردیده هم اسلام است؛ آنچه از خلفای راشدهء اربعه رضوان الله تعالی علیهم حکایت گردیده هم. خلافت حضرت معاویه و حضرت یزید و سایر خلفای اموی (رض) هم اسلام است؛ ضد ها و مخالفین آنها تا شهدای فاجعهء خونین و دهشت انگیز کربلا و تا خوارج نهروان و حشوو زواید دیگر آنها هم؛ اسلام . هم خلافت های عباسی و عثمانی و سلطنت ها و جمهوری های دیروزی و امروزی ساحات مسلمان نشین کره ارض؛ اسلام است و هم اخوان المسلمین و وهابیت و سلفیه و القاعده و الجهادیهء افغانیه و پاکستانیه و غیرهم! انواع « کلام » تسنن و تشیع و خوارج و قرامطه و بهائیه ... هم اسلام است؛ انواع تصوف و زهد و ریاضت و عبادت هم! انواع تراجم و تفاسیر قرآن شریف و حدیث و فرمایشات امامان و تأویلات ملایان و مداحان و طالبان و متولیان اماکن مقدسه و زیارت ها و اوقاف ... هم اسلام است و انواع تعویز و تومار و دعا و دستور و بند و شویست و دودی ... هم! می بینیم که «اسلام» جناب علامه ـ ولو که در ذات خود «عیب!!!» هم نداشته باشد ـ به طور اشد و اجل قابل نقد و بررسی و تحقیق علمی و بیطرفانه و بیغرضانه و بی تعصب و بی جمود و بی جهل مرکب و بدون سرتمبه گی است؛ و الا هم جناب علامه راه به جایی نبرده اند و نمی برند و هم مؤمنان و پرستنده گان و دنباله رو ها و مرید ها و نشخوار کننده گان جویده هایشان!
اختراع ریاضی ی تدفین :
بر علاوه؛ توفان علامه گی حضرت دکتور اقبال؛ ارکان علوم ریاضیات را نیز به لرزه در آورده است. کسی بر سبیل شوخی گفته بوده است:
ترقی های عالم رو به بالاست
ز بالا ما به پائین می ترقیم !
معادلات در ریاضی از «مجهول» آغاز میشود تا به « معلوم» برسد و به عبارهء دیگر ریاضی؛ مجهول ها را به معلوم ها مبدل میکند. اما علامهء ما معلوم ها را می برد در مجهول ها ـ آنهم نه در «چند مجهوله» که در گودال مجهول ها ـ دفن میفرماید؛ لذا کار او نفسِ تدفین است!! و این ریاضیات؛ هم ریاضیات گورکنی و تدفین؛ لاغیر! بدینگونه علامه اقبال یک کمبود بزرگ! در علوم ریاضی را رفع نموده و ریاضی قبر کنان و دفن گران را پایه گذاری کرده است!!!
روانشناسی ی شهکار علامه :
در هنر و ادبیات معمولاً به برازنده ترین آثار لقب شاهکار را میدهند؛ گو اینکه کار شاهان در طول تاریخ همیشه خلاقانه و آنهم فوق العاده و خارق العاده بوده است! چه باید کرد؛ ما خیلی از این زهریات را مخصوصاً در پوشش اسلام و تقوی و تقدس ... همه روزه سر میکشیم! ولی رباعی فوقانی علامه اقبال از دیدگاه های زیادی فوق العاده و در حکم شهکار است. پس روانشناسی این رباعی؛ اهمیتی فراتر از شعر و شاعری علامه دارد! این رباعی واضحاً حاکی از تب و تاب پاکستان سازی دکتور اقبال میباشد.
مثل معروفی داریم که «المعنی فی البطن الشاعر». این حکم تنها در مورد علامه اقبال صادق نیست بلکه اصولاً آثار هنری و ادبی «معنا» ندارد؛ چرا که عاطفی است و با «احساس» در پیوند است. توجه کنید؛ معنای این بیت زیبا چیست؟
رفتن و آمدنت ؛ آمد و رفت دیگر است موج گل می روی و آب بقا می آیی
شعریست سخت لطیف و تار های قلب هر خواننده و شنونده را به ارتعاش در می آورد و لذت عجیبی به همه می بخشد؛ اما مطلقاً معنی ندارد و اگر اندکی معنا میداشت؛ دیگر شعر نبود؛ هنر نبود؛ شعار بود؛ شعار یعنی بیان یک فکر و یک خواستهء سیاسی (چه برهنه، چه مستور)!
ولی رباعی علامه اقبال معنی دارد؛ مگر معنایش همان نیست که در ظاهر استنباط میشود. معنا در بطن شاعر است؛ لذا باید دید که شاعر در چه حال است؛ چه درد ها؛ هوس ها و تمایلات را حایز است؟
زمینه های بالنده گی علامه اقبال :
امپراتواری انگلیس که آفتاب در مستعمراتش غروب نمی کرد؛ در نتیجه جنگ جهانی و سایر عوامل تدریجاً فراهم گشته در پئ مبارزات آزادیخواهی مردمان مستعمرات؛ آهسته آهسته کم رمق میشد و در گامی آنسوترخود را ناگزیر میافت که مستعمرهء طلایی خود هندوستان را ترک گوید. اما ابلیس پیر؛ معمولاً وعادتاً یگ گام عقب میرفت تا بعد بتواند سر فرصت دو گام دیگر به پیش بردارد. این ویژه گی برای انگلیس هم منحصر به فرد نیست! جهانخواران و جهانگشایان علی القاعده جهانی می اندیشند؛ نه تنها به وسعت جهانی می اندیشند بلکه به امتداد زمان یعنی گذشته و آینده هم جهانی می اندیشند، اما لوکالی و محلی و دفع الوقتی عمل میکنند. حتی مسلمانان هم حین امپراتوری و جهانگشایی شان ناگزیر و در حد خویش جهانی می اندیشیدند. وقتی جهانمداری را از دست دادند و به قطعات ملوک الطوایفی تجزیه شدند؛ دیگر جز دره یا صحرا یا مغاره نداشتند که اندیشه شان را پر و بال دهد؛ ناگزیر کوته عقل و کوته اندیش و کوته نگر شدند و از آن بدتر اجازه دادند که دیگران برایشان؛ بیاندیشند و برنامهء زندگی و حکومت و طرز عقیده و عبادت برایشان تدوین و بر اِیشان تطبیق نمایند.
باری؛ فکر سازان و محققان و متتبعان جهانی اندیش انگلیس از صد ها سال پیش تشخیص داده بودند که اگر اسپ ها را با قیضه و لگام میتوان به راه برد؛ آدم ها را حتی سهلتر با غلغلک های ایمانی میشود هدایت کرد. بدینجهت آنان نه تنها برای مسلمانان بلکه برای کلیه ادیان و مذاهب مردمان زیر سلطه یا مورد طمع شان؛ ستراتیژی ها و تدارکات داشتند و افراد و جریاناتی را آمادهء کار ها و اقدامات ویژه ساخته بودند.
درین هنگام هندوستان بزرگ در کنار ۴-۵ صد میلیون هندو و سکهـ .. بیش وکم صد میلیون مسلمان داشت که عمدتاً در بنگال شرقی؛ قسمت هایی از پنجاب و لاهور و ملتان به اضافه بلوچستان و پشتونستان ـ که انگلیس ها از افغانستان جدا کرده بودند ـ دارای اکثریت نفوس بودند. ابلیس پیر تمام ذخایر و امکانات و ابداعات نابغه آسای خود را به کار گرفت؛ جنبش اسقلال خواهی پر افتخار و انسانی و شرافتمندانهء هندوستان کبیر را تجزیه کرد و میان هندو ها و مسلمان ها تنفر و نفاق مذهبی را دامن زده مستعمرهء هند را به مقتضای ستراتیژی های طویل المدت آینده شقه شقه ساخت؛ چنانکه سرانجام خیلی بیشرمانه دم و دستگاه ی خود ساخته را در مدارهستهء ۲۳ خانوادهء ثروتمند و قدرتمند پنجابی وابسته به خویش بر دو قسمت کاملاً مجزا از هندوستان تحمیل و به عنوان دولت نوظهور در قطار ممالک تاریخی عالم به رسمیت شناخت.
این پروسه که رویهمرفته چندین سال را در بر گرفت و طئ آن خونهای بیشماری از هندو ها و مسلمانان بر زمین ریخت؛ با نام های کسانی چون محمد علی جناح، ابوالعلاء مودودی، دکتور اقبال لاهوری ... پیوند ناگسستنی دارد. بخش تجزیه ای و انشعابی نهضت اسقلال طلبی هند در ردای اسلام خواهی توسط دار و دسته مسلم لیگ به حرکت در آورده میشد.
در سال ۱۹۳۰ کنفرانس سالانه مسلم لیگ در الله آباد تشکیل شد و دکتر اقبال به عنوان رئیس آن انتخاب گردید. وی در این کنفرانس (فی البداهه !!!) برای اولین بار فکر تشکیل کشور مستقل پاکستان را پیشنهاد داد!!
اقبال لاهوری که سخنگو و بلند گوی عمدهء جریان مسلم لیگ بود؛ درین سالها ـ اگر از کفر و بتخانه سخن میگوید؛ المعنی فی البطن او؛ هندوان و الهه ها و معابد آنان است و اگر از اسلام سخن میگوید منظورش همان ایدئولوژی تدوین شده در زرادخانه استعمار پیر بریتانیا ست و اگر از «هر عیب که هست در مسلمانی ما» سخن میگوید؛ هدفش شماتت بر مسلمانانی است که در اجرای «اسلام انگلیسی» از خود تردید و تذبذب نشان میدهند و چه بسا مایل و راغب نیستند شکار دسیسهء استعمار شده؛ وطن بزرگ، تاریخی، با فرهنگ غنی دیرینه، محبوب و مألوف خود را به دلخواه دلقک های سیاست استعمار ترک و تخریب نمایند.
شاید کسی بپرسد که داکتر اقبال در بارهء افغانها و وطن شان اشعار بکر و جالب و سزاوار احترام دارد؛ پیرامون آنها چه میتوان گفت؟
هر کسی که کمترین شم سیاسی داشته باشد؛ میتواند دریابد که اقبال و همپالکی هایش در حالیکه با میلیون ها مردم وطندوست و عاشق مجد و عظمت هند بزرگ سر ستیز خونین و هدفمندانه داشتند؛ حتی بنابر موقعیت جغرافیایی منحیث عقبه سنگر هم که شده می بایستی به افغانستانی ها (و ایرانی ها ...) چاپلوسی میکردند تا جانب هند را نگیرند و این ضرورت بخصوص با در نظر داشت میلیون ها مردم سلحشور و آزادیخواه پشتون و بلوچ که از صد و اندی سال پیش برای آزادی جنگیده بودند و می جنگیدند؛ مبرمیت اکیدی پیدا میکرد. و آنگهی در استراتیژی استعمار پیر انگلیس هم هنوز « فارورد پالیسی » وجود داشت، علاقه بر سنگر هندوکش بیحد شدید بود و افغانستان عمق ستراتیژیک پاکستان و حتی ایالت دیگری از پاکستان آینده تصویر و تصور میشد. اینجاست که المعنی فی البطن اقبال از اینگونه فرمایش ها و چاپلوسی ها مبرهن میگردد:
آسیا یک پیکر آب و گلست
ملت افغان دران پیکر دلست
از گـشـاد او ؛ گـشـاد آسـیا
از فساد او ؛ فـسـاد آسـیـا
یا این دو بیتی :
نه افغانیم و نه ترک و تتاریم
چمنزادیم و از یک شاخساریم
تمیز رنگ و بو برما حرامست
که ما پروردهء یک نو بهاریم
این ؛ بانگ کسی است که آنسو میان هم میهانان هزاران سالهء با فرهنگ و با معنویت غبطه برانگیز خود به نام کفر و بتخانه و اسلام و مسلمانی وحشیانه ترین آتش تاریخ را مشتعل ساخته و برآن روغن ریخته میرود؛ ولی اینسو که مقاصد سیاسی ایجاب میکند؛ تمیز رنگ و بو را حرام میداند!!! زهی دیده درایی او؛ و زهی ابلهی ما که تا امروز هم بدین حقایق حیاتی و مماتی اصلاً توجه نمی کردیم و نمی کنیم!!
علتِ ناگزیری! تجزیه ی هند و ایجاد پاکستان؟
سخن بر سر این است که اختاپوتی به نام استعمار انگلیس نزدیک به دوصد سال بر سرزمین پهناور و تاریخی و پر ثروت و پرشکوه هند کبیر چنگال های خود را فرو برده بوده است؛ ولی زمانی نزدیک میشود که چنگال ها سستی کردن میگیرند و امکان اینکه طعمه از دست برود؛ پیش تر و پیش تر می آید.
بیایید چنانکه خیلی از دوستان تقاضا کرده اند ؛ از منابع و مآخذ بخوانیم:
«از اواسط قرن نوزدهم بریتانیایی ها محتاطانه به تشویق مشارکت هندیها در ادارة مناطق هندِ بریتانیا پرداختند. رسوم بریتانیایی، خطوط آهن و زبان انگلیسی - که همه را قدرت استعماری نوینسازی بر هند تحمیل کرد - موجب قوت حس هویت هندی ورای اختلافات طبقاتی و زبانی گشت. ولی نهایتاً معلوم شد که اختلافات دینی قویتر است.
کنگره ی ملی هند - طلایهدار حزب کنگره - اولین بار در ۱۸۸۵ و اتحادیه ی اسلامی در ۱۹۰۶ تشکیل جلسه دادند. پس از تیراندازی بدون اخطار سربازان بریتانیایی به طرف مردمی که در تظاهرات استقلالطلبانه شرکت داشتند ـ یعنی کشتار آمریتسار (۱۹۱۹) - تقاضاهای سیاسی و ملی بیشتر شد. قانون [انگلیسی ] هند (۱۹۱۹ و ۱۹۳۵) خودمختاری محدودی را اعطا کرد و فدراسیون هند را به وجود آورد، ولی سرعت اصلاحات، انتظارات هندی ها را برآورده نکرد. در ۱۹۲۰،[حزب ] کنگره - به رهبری موهنداس (مهاتما) کرمچند گاندی (۱۸۶۹ تا ۱۹۴۸)- مبارزه ی بدون خشونت و عدم همکاری با مقامات بریتانیایی را شروع کرد. با این حال، روابط میان هندوها و مسلمانان پیوسته بدتر شد (چرا؟؟؟!!!)، و در ۱۹۴۰ اتحادیه ی اسلامی [مسلم لیگ ] خواهان کشوری مستقل و مجزا شد.[حسب پیشنهاد علامه اقبال که در(۱۹۳۰) فرموله و ارائه فرموده بود !]
در ۱۹۴۵، بریتانیای خسته از جنگ [دوم جهانی]، اجتنابناپذیری استقلال هند را پذیرفت.
با اینحال، اختلاف دینی موجب تقسیم این شبه قاره در ۱۹۴۷ به دو قسمت هند با اکثریت هندو - تحت حکومت جواهر لعل (پاندیت) نهرو (۱۸۸۹ تا ۱۹۶۴) از حزب کنگره - و پاکستان اسلامی (شامل بنگلادش کنونی) - تحت حکومت محمدعلی جناح (۱۸۷۶ تا ۱۹۴۸ ) از اتحادیه ی اسلامی [مسلم لیگ]- شد. بیش از ۷۰ میلیون هندو و مسلمان آواره شدند و از سرحدات جدید عبور کردند و هزاران نفر طی درگیری های محلی کشته شدند. اختلاف در مورد مرزها باقی ماند. جنگ بین هند و پاکستان در سال های ۱۹۴۷ تا ۱۹۴۹، ۱۹۶۵ (برسر کشمیر) و ۱۹۷۱ - زمانی که بنگلادش با کمک هند از پاکستان مستقل شد - درگرفت. کشمیر به واسطهی خط آتشبس هنوز دو تکه است.۱»
خوانندگان عزیز به رأی العین می بینند؛ آنچه که در این روایت و روایات مشابه مسکوت و مغفول است؛ همان علت ناگزیری! تجزیه هند و ایجاد پاکستان؟ میباشد ؛ خوب است به یک متن نهایت مریدانه (نمیگویم مؤمنانه!) نسبت به حضرت علامه اقبال هم دقت کنیم:
«محمد اقبال لاهوری، در سال ۱۸۷۷ در شهر سیالکوت پنجاب پاکستان، در خانواده ای از طبقه متوسط برهمنان معروف کشمیر، چشم به جهان گشود. نیاکان او دویست سال قبل از تولد وی به دین اسلام گرویده بودند و از آن روز به بعد این خاندان به تدین و تصوف معروف گردیده بودند. پدر اقبال مردی متدین بود و علاقه شدیدی به امور روحانی و تصوف داشت.
محمد اقبال مراحل تحصیلات ابتدائی و مقدماتی و متوسطه را در زادگاه خود با موفقیت پشت سر گذاشت. اقبال برای کسب تحصیلات عالی تر رهسپار لاهور، مرکز استان پنجاب شد و در دانشکده دولتی آن شهر در رشته های فلسفه و ادبیات عرب و انگلیسی تحصیل کرد و به اخذ مدرک لیسانس نائل آمد و سپس به اخذ درجه فوق لیسانس در فلسفه نایل گردید و جوائزی دریافت کرد و بعد از آن به عنوان استاد تاریخ فلسفه و سیاست در دانشکده شرقی لاهور منصوب شد و سپس کرسی استادی زبان انگلیسی و فلسفه در دانشکده دولتی را احراز نمود. [توجه داشته باشید که همه این سیر و سلوک طور فیرفیرک در دم و دستگاه دولت استعماری انگلیس انجام میگیرد!]
وی در سال ۱۹۰۵ میلادی عازم لندن شد و در دانشگاه کمبریج به تحصیل خود ادامه داد و از آنجا گواهینامه عالی در فلسفه و علم اقتصاد دریافت کرد. او از لندن به آلمان رفت و از دانشگاه مونیخ دکترای فلسفه گرفت و سپس به لندن برگشت و در امتحان نهایی رشته حقوق شرکت کرد و در دو رشته اقتصاد و سیاست تخصص حاصل نمود و در سال ۱۹۰۸ به وطن خود بازگشت.
آنچه موجب شگفتی است این است که این نابغه، همه این امتیازها را کسب نمود، درحالی که عمرش از ۲۳ سال تجاوز نمی کرد و پس از بازگشت به شغل وکالت دادگستری مشغول شد، وی علاقه چندانی به این شغل نداشت و اکثر اوقاتش را به نویسندگی و سرودن شعر صرف می کرد.
دکتر اقبال در یکی از جلسات قصیده شکوه را سرود که در این قصیده از زبان مسلمانان به دربار قاضی الحاجات از وضع و حال مسلمانان شکوه می کند و سپس شعر دیگری تحت عنوان جواب شکوه سرود و از زبان حضرت الهی به مسلمین پاسخ داده و آن ها را بخاطر سستی و بی تفاوتی نسبت به امور دین مورد ملامت قرار داد . طنین این شعر که از اسلوب جدیدی برخوردار بود، در سطح منطقه پیچید. پیر و جوان ومرد و زن؟ آنرا حفظ نمودند. اشعار دیگری تحت عنوان سرود ملی و سرود مسلمان سرود، این دو شعر مانند ضرب المثل معروف گردیدند تا جایی که شعر اول او همواره در گردهمایی های عمومی مردم هند [!؟]و شعر دوم در اجتماعات مسلمین [شاید مسلمینی که مردم هند نبودند!؟]قرائت می شدند.
در سال ۱۹۳۰ کنفرانس سالانه مسلم لیگ در الله آباد تشکیل و دکتر اقبال به عنوان رئیس کنفرانس انتخاب شد. وی در این کنفرانس برای اولین بار فکر تشکیل کشور مستقل پاکستان را پیشنهاد داد.
زمانی که در لندن اقامت داشت از سوی کشورهای اروپایی برای سفر به آن کشورها دعوت شد. چنانکه به اسپانیا و ایتالیا سفر کرد و در مادرید خطابه هایی در فن اسلامی؟ ایراد نمود و برای اولین بار در تاریخ بعد از بیرون رانده شدن مسلمین از اسپانیا، در مسجد قرطبه نماز خواند و بر برکت آن اشک ریخت. وی احساس می کرد این مسجد به علت خالی بودن از نمازگذار و فضای قرطبه بخاطر نشنیدن صدای روح بخش اذان با او شکایت و درد دل می کند، آنجا بود که قصیده رقت آمیز و شاهکار ادبی جاویدان خود را تحت عنوان مسجد قرطبه سرود... ۲»
در زندگینامه علامه اقبال ـ بخش فعالیت های سیاسی ـ چنین میخوا نیم:
« اقبال در دوران جنگ جهانی اول در جنبش خلیفه که جنبشی اسلامی بر ضد استعمار بریتانیا بود، عضویت داشت. وی با مولانا محمد علی و محمد علی جناح همکاری نزدیک داشت. وی در سال ۱۹۲۰ در مجلس ملی هندوستان حضور داشت اما از آنجا که گمان میکرد در این مجلس اکثریت با هندوها است پس از انتخابات ۱۹۲۶ وارد شورای قانونگذاری پنجاب شد که شورایی اسلامی بود و در لاهور قرار داشت. در این شورا وی از پیشنویس قانون اساسی که محمد علی جناح برای احقاق حقوق مسلمانان نوشته بود حمایت کرد. اقبال در۱۹۳۰ به عنوان رئیس اتحادیه مسلمانان [ مسلم لیگ ـ پدر حزب اسلامی خود مان !] در الله آباد و سپس در ۱۹۳۲[طبعاً به همان مقام] در لاهور انتخاب شد . ۳»
احتمالاً «گمان» علامه چیزی شبیه «وحئ» است که توانسته است؛ نه چندان دیر شبه قاره ی هند را که نسبت استقلال یافتن در جشن و پایکوبی باید میبود؛ به بلای تجزیه ی دهشتناک گرفتار ساخته و معجزه آسا! سه شق فرماید.
پاکستان شرقی [اکنون بنگلادیش] در یکسو، پاکستان غربی (۱۶۰۰) کیلومتر دور تر در دیگر سو و هندوستان قصابی شده در وسط!
چون در هر حال پیوند تنگاتنگی بین محمد علی جناح و علامه اقبال وجود دارد؛ با وصف ترس از اطاله ی کلام تحمل بفرمائید که از جناح هم چیز های بیشتری بدانیم:
« فعالیت های سیاسی
حزب کنگره ملی هند که برای کمک به انگلیسها توسط خود آنها تاسیس شده بود اکنون با ورود محمد علی جناح به آن نه تنها متناسب با منافع آن ها [انگلیس ها] نبود بلکه مخالف اهدافشان عمل میکرد [راستی!!؟]، مسلمانان هم برای حفظ منافع خود حزبی به نام مسلم لیگ را تاسیس کردند [نور علی نور!!]؛ این دو حزب راه استقلال [نه محترم ! راه تجزیه ی هندوستان بزرگ تاریخی] را هموارنمودند [چرا که] و فعالیتهای جناح منجر به استقلال پاکستان شد [نه استقلال هند کبیر!].
او مردی دانا بود [کی گفته : نادان بود؟؟!] و از تعصبهای فرقهای دوری میکرد [لعنت الله علی الکاذبین!] و به همین خاطر یکی از بهترین نمایندگان اتحاد مسلمانان با هندوها به شمار میرفت [راستی! و تا چه وقت؟!]. جناح در ۱۹۱۶ عهده دار مسئولیت پیمان اتحادیهای حزب کنگره به نام حزب «لکنهو» شد، در این پیمان که دستاوردهای خوبی برای مسلمانان داشت حق داشتن کرسی نمایندگی برای مسلمانان در آن پیش بینی شده بود.
گاندی در سال ۱۹۱۸ وارد فعالیت سیاسی در شبه قاره شد [گاندی] در حزب کنگره [به حضور جناح!] نیز وارد شد و طرح نافرمانی مدنی یا مقاومت منفی را مطرح کرد؛ ولی محمد علی جناح [که پیشوا و سابقه دار کنگره بود ] با آن مخالفت کرد. جناح و گاندی بر سر مسائل عقیدتی اختلاف نداشتند بلکه آنها در شیوه عملی اختلاف داشتند.
مبازره برای قانون اساسی
در مارس ۱۹۲۷ جناح توانست طرحهای مسلمانان دهلی را تدوین کند اما در طرح مربوط به قانون اساسی [انگلیسی ]حق رای دادن از مسلمانان گرفته شد [آیا همین خود؛ مقدمه ی توطئه ی انگلیسی شوراندن مسلمانان برای اهداف بعدی نبود؟!] و کارهای جناح بی نتیجه ماند. در سال ۱۹۲۹ محمد علی جناح طرح معروفی را در ۱۴ ماده تنظیم کرد و به کنگره داد، گنگره ملی هند به طرح ۱۴ مادهای جناح چندان توجه نکرد.
او پس از این ناکامیها به لندن رفت و از دور[و چه بسا از چینل های MI۶ و دهلیز های دولت فخیمه ملکه الیزابت!] فعالیت های اجتماعی ـ سیاسی شبه قاره را دنبال میکرد. جناح عاقبت در سال ۱۹۳۵ به هند بازگشت و رهبری مسلم لیگ را بر عهده گرفت [یعنی در فابریکات لندن از رهبر کانگره انگلیسی یا ملی هند واحد با تکنالوژی منتاژ به حیث رهبر حزب تجزیه طلب مسلم لیگ تغییر فورم یافت!!]؛ ولی در این زمان مردم سرخورده شده بودند واز نظر سیاسی هیچ موضع روشنی نداشتند.[چرا که برای جناح نخواندند:
رفتن و آمدنت ؛ آمد و رفت دیگر است موج گل میروی و آب بقا می آیی!]
اسلام و جناح
جناح به قدری به اسلام دلبستگی داشت [که برادران دالس، جناب برژینسکی، فقید چارلی ویلسون، شهید ضیاالحق، جنرال اختر عبدالرحمن، مؤلف بزرگوار«تلک خرس» و شهکارهای دیگر، جناب مستطاب اسامه بن لادن، جناب گلبدین حکمتیار رهبر مسلم لیگ افغانستان و جهاد گر برای کانفدراسیون پاکستان ـ افغانستان، جناب امیرالمؤمنین ملامحمد عمر آخوند، گردانندگان هزاران مدرسه ی جهادی پرور و انتحاری آفرین پاکستان، پیشوایان تنظیم های جهادی وطالبی اسلامی! دو بغله ی خط سر مارتیمور دیورند ... دارند] که در تاسیس پاکستان شعارش به کارگیری اسلام و قوانین اسلامی بود و یکی از مؤلفههای استقلال خواهی او را اسلام تشکیل میداد.
او دین اسلام را فردی نمیدانست و به ابعاد انسانی و اجتماعی آن توجه داشت، حکومتی را میپسندید که هم نشانی از مدل دموکراسی را داشته باشد وهم احکام اسلام درآن جاری باشد. [مگر از چه وقت؛ چه طور جناح که " از تعصبهای فرقهای دوری میکرد و به همین خاطر یکی از بهترین نمایندگان اتحاد مسلمانان با هندوها به شمار میرفت " و لیدر یا یکی از محدود لیدران کنگره سراسری هند کبیر بود؟!]
جناح و پاکستان
جناح از مدتها قبل [شاید هم پیش از ۱۹۱۸ که گاندی وارد فعالیت های سیاسی در نیم قاره شود !؟] با اقبال لاهوری راجع به تاسیس پاکستان یعنی کشور مستقل مسلمانان صحبت کرده بودند وبه نتایجی رسیده بودند.
جناح از سال ۱۹۴۰ بعد از پشت سر نهادن مرحله ی زمینه سازی افکار عمومی [یعنی چنین زمینه به طور طبیعی وجود نداشته و مصنوعاً به وجود آورده شده؛ کما اینکه در افغانستان خود مان صورت مسأله را دیده ایم و می بینیم !!] در این راستا علناً وارد مرحله رویارویی استدلالی با مخالفان بر سر این مسأله شد.
مخالفانِ [جناح و دیگر زمینه سازان ابلیسی و انگلیسی نفاق و شقاق!]خواستار این بودند که یک حکومت دموکرات بر هندوستان حکومت کند و گاندی هم موافق این امر بود تا مبادا هندوستان تجزیه شود و حکومتهای مختلف در آن به قدر ت برسند ـ همانطور که جناح [و دیگر ها و دیگر تران ؟!]آرزوی حکومت مستقل اسلامی را داشت [و داشتند !].
جناح لزوم تشکیل پاکستان را در ۱۹۴۰ در سخنرانی معروف خود تدوین نمود، در سال۱۹۴۶کشتار فجیعی بین مسلمانان و هندوها در گرفت و احزاب مختلف هم نتوانستند آرامش را برقرار کنند و نهایتا گاندی برای جلوگیری از خونریزی با طرح تقسیم هندوستان واستقلال؟ پاکستان موافقت کرد.
سرانجام «مونت باتن» نایب السلطنه انگلیس این طرح را{پیروزمندانه!] به تصویب رساند و در ۱۵اوت ۱۹۴۷ پاکستان استقلال یافت.[پاکستان از قبل موجود نبود که به اسارت در آمده باشد تا استقلال یابد. پاکستان از پیکر هند بریده شد و نام وعنوانی جدا بر سرش گذاشتند!
پاکستان گویی مستعمره هند بوده باشد که از استقلال آن دم میزنند! چیزی به نام «استقلال پاکستان» از نظر دستور زبان و منطق و حتی فقه کذب محض است و لعنت الله علی الکاذبین! درینجا شامل حال همه آنانی خواهد شد که قصداً و آگاهانه این کلمات را نشخوار میکنند!]
جناح در حدود ۱۳ماه در رأس حکومت پاکستان قرار داشت [در نتیجه در نحوست عدد ۱۳ تغییراتی آمد!] و خط مشی کلی سیاست خارجی آن را مشخص کرد. جناح همیشه دنبال حل مسأله کشمیر برای ایجاد روابط دوستانه با هندوستان بود؛ او همچنین برگره گشایی از مسأله فلسطین اصرار می ورزید. ۴»
[تو کار زمین را نکوساختی که بر آسمان ها بپرداختی!؟]
اسلام محمدی و طرح و توطئهء پاکستان
البته در زمان حیات نبی کریم صلواة الله علیه و نیز در دوران خلفای راشدین جنبش و جهاد استقلال خواهی تجربه نشده است ولی هم احکام دین حنیف محمدی و هم تجربه عظیم تاریخی هجرت آن حضرت چیز های تقریباً کامل را در همین زمینه روشن می سازد. قرآن مجید حتی به ایما و اشاره هم حکمی مبنی بر این ندارد که اقلیت های مسلمان علی الحساب و بر اساس تحریکات و توطئه ها بر حکومات و نظام های سرزمین هایی که در آنها سایرین اکثریت و سلطه نورمال دولتی دارند؛ شوریده بروند و صرف نظر از امکانات و ضرورت ها و از همه مهمتر محاسبهء نتایج شورش و قیام شان؛ خواست های جدایی و دولت و ادارهء مستقل به میان بکشند؛ به اساس همین عقلانیت بنیانی اسلامی است که امروزه مسلمانان در سراسر جهان تابعیت و شهروندی و زندگانی های مرفه حتی بهتر از کشورهایی با دول نامنهاد اسلامی دارند و ملیون ها مسلمان از کشور های اسلامی گریزان شده و به سرزمین های دیگران پناه برده اند و پناه می برند.
در عمل الگو و سرمشق درین راستا؛ مورد خود حضرت پیامبر اسلام است؛ میدانیم که ایشان تا چه حد بر سختی ها ومشقات ناشی از دسایس دشمنان محرز و فعال حاکمه؛ صبوری فرمودند و صرف آوانی به هجرت راضی شدند و امر دادند که خطر حیاتی در یک قدمی ایشان و سایر مسلمین رسید. حتی در همین حال نیز حکمت پیامبر گرامی برآن رفت تا خصم را با عمل انجام شدهء بیهوده اش شرمسار و پیروان خویش را با نتیجهء آن تجربه تاریخی تجهیز فرمایند.
(اشارت به خوابانیدن حضرت علی کرم الله وجه در بسترمبارک شان در شب هجرت است که دقیقاً معین شده بود کفار برای قتل آن حضرت؛ حریم ایشان را مورد حمله قرار میدهند).
اینکه اسلام حقیقی به خصوص در امور اجتماعی و روابط قراردادی روش و منش وحساب و منطق و عقلانیت دارد؛ از این نیز هویداست که رسول الله مبارک به مهاجران مسلمان در بلادی مثل حبشه چه رهنمایی ها و ارشاداتی میفرمودند.
آنچه به خود نمی پسندی بر دیگران مپسند؛ شعار زرین اسلام حقیقی بوده و خواهد بود و بر همین اساس وقتی کار مسلمانان تحت زعامت مستقیم حضرت محمد در مدینه به حکومت و دولت داری رسید؛ ایشان حقوق و کرامت و امنیت مال و جان و ناموس و حرمت حرم های پیروان سایر ادیان را به منتها درجه صیانت و محافظت می فرمودند و جز در موارد شورش و طغیان بی دلیل و عهد شکنی و توطئه ها علیه نظام عامه و حاکمیت مشروع مدینهء منوره؛ بر احدی دست بلند نمی نمودند!
همین ضوابط متقابلاً بر اقلیت های مسلمان ساری و جاری و واجب است که در سرزمینهای دارای اکثریت های عینی یا انتخابی در حکومت و دولت ساکن میباشند. در صورت مواجه بودن مسلمانان با مشکل عبادی و سیاسی که با امکانات و تدابیر مدنی رفع شده نتواند؛ اولین گام مهاجرت میباشد؛ نه قیام و شورش ناموجه و انفجار و انتحار...!
وقتی این ابعاد دیانت ملکوتی خود را با آنچه که در اواخر نیمهء اول قرن ۲۰ میلادی در شبه قاره هند زیر پوشش اسلام رخ داد؛ مقایسه می کنیم و خیلی از حقایق و اسناد آن در فوق از نظر گذشت؛ تقریباً هیچ وجه مشترکی از آن بدعت های وخیم و اقدامات مرموز و مشکوک؛ با اسلام و عقل و منطق سلیم بشری نمی یابیم!
خاصه که سرزمین افسانوی هند با تعالیم و فرهنگ های بسیار عالی اوپانیشادی، برهمنی، هندویی، بودایی .. درطول تاریخ هزاران ساله خود نه تنها جایی برای ایزاء ها و اذیت های مذهبی نبوده بلکه ملجا و پناهگاه خیلی از جمعیت هایی بوده که از ستم و تبعیض مذهبی در دیگر سرزمین ها گریخته و بدان پناه آورده اند!
مهاجران این چنینی چه زود به اتباع تام الحقوق و چه بسا ممتاز این سرزمین مبدل میگشته اند . لطفاً به دوران های نقل و انتقال مسلمانان بخصوص از افغانستان به این سرزمین توجه فرمائید و به اینکه علی الرغم اقلیت بودن به تاج و تخت و جاه و جلال رسیدند و نسل پی نسل در آنجا حکومت کردند؛ در حالیکه از بیشترین این حکومت ها اکثریت های هندو و سکهـ .. شبه قاره هم نظر به روح بلند انسانی شان راضی و ممنون بودند!
نمونه هنوز زیبا و اعجاب انگیز که احتمالاً خستگی این بحث ثقیل را از خواننده خواهد سترد؛ غزل مجسم عشق ایندیرا نهرو دختر خوب خوبان هند بر پیروز جوان زردشتی ایرانی الاصل است.
چنانکه میدانیم زرتشتی های ایران زمین نهایتاً از ستم و تبعیض جباران مسلمان نما جلای وطن شده ولی در آغوش «مادر ایندیا» مکان و ملجا و جاه و مقام یافتند و احتمالاً وفاداری آنان به اصول «پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک» هم به ایشان کمک کرد تا بیشتر محبوب مردمان بومی هند شوند.
این روند بالاخره در عشق رومانتیک دخت زیبا و والامقام و بلند آوزهء هند به یک جوان از همین اقلیت مذهبی اوج رؤیایی گرفت. جوان پیروز نام داشت و پدر دختر جواهر لعل نهرو منجمله به دلیل جوانتر بودن ایندیرای نازنین و فتان با ازدواج آنان موافقت نکرد و حتی به خاطر اینکه دختر نازدانه خود را از این عشق منصرف سازد؛ دست به دامن ابرمرد هند و بشریت؛ گاندی بزرگ زد.
ولی مهاتما گاندی حینی که سیرت و صورت جوان زرتشتی طرف عشق ایندیرا را دریافت نه تنها خواست پاندیت نهرو را اجابت نکرد بلکه پیروز را پسر خود خواند و نام بزرگ خویش را به وی بخشید بالنتیجه پیروز زردشتی؛ پیروز گاندی شد و با وصلت وی با ایندیرا نهرو طبق مرسوم و معمول «ایندیرا پیروز گاندی» درست گردید که بعد ها به اختصار «ایندیراگاندی» خوانده میشد!
خلاصه در اسناد و منطق پاکستانسازان و پاکستان خواهان که در همان اوایل مرگ فجیع غیر حق ۰۰۰/۰۰۰/۱ خلق خدا را موجب گشتند؛ کوچکترین دلیل و منطق و سند و ثبوتی وجود ندارد که حاکی از بیداد غیر قابل تحمل مذهبی و مدنی از سوی رهبران و حکومت هند آزاد علیه مسلمانان باشد بر عکس چنانکه زنده گی عینی بیش از 200 ملیون اقلیت مسلمان باقیمانده در هند و مساوات حقوقی و مذهبی و مدنی شان با سایرین در هند پس از استقلال، هند امروز و مسلماً هند فردا نشان داده و خواهد داد که پاکستان سازان و پاکستان خواهان جز عمال توطئه شوم استعمار کهن بریتانیا نبودند و بوده نمی توانستند. تقریباً همه مؤرخان و محققان عالم حتی آنانیکه پنج سطر درین باره انشاء کرده به همین نتیجه رسیده اند و یک سطر از همان پنج سطرحاوی همین مفهوم است!
اکنون اینکه علامه بزرگ و محترم اقبال در همین ردیف و پیشاپیش همین ردیف ایستاده است؛ مسؤل آن غیر خودش چه کسی بوده میتواند؟!
ناگفته نماند که دکتور اقبال ۸ـ۹ سال پیش از به اصطلاح استقلال عملی پاکستان وفات یافت و الا به احتمال اغلب «قائد اعظم» پاکستان بود؛ چرا که کاریزما و محبوبیت و معنویت وئ خیلی بالاتر از محمد علی جناح بود. شیفتگی به چنین مقامی هم در کنار سایر مشوق ها انگیزهء کمی نیست!!
اين مطلب آخرين بار توسط admin در الأحد 16 أغسطس 2015 - 21:32 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.