پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    (بخش 119 الي 126) من و آن مرد مؤقر!!

    avatar
    admin
    Admin

    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20
    20140216

    (بخش 119 الي 126) من و آن مرد مؤقر!! Empty (بخش 119 الي 126) من و آن مرد مؤقر!!

    پست  admin

    (بخش 119 الي 126) من و آن مرد مؤقر!! 11110
    ( بخش 119 )
    **************
    پيش از اين که به ياد مانده هاي آخرين روز هاي ماه قوس 1358 خ بپردازم و داستان شب هاي پر از دشنه و دشمن را بنويسم ، نگاهي مي اندازيم به نوشته هاي ولاديمير سينيگروف و دوستش ولاديمير ساموو نين در مورد واکنش زنده ياد ببرک کارمل درباره رفتنش به افغانستان به همراهي نيرو هاي رزمي گروپ الفا و کوماندو ها و کندک مسلمان ها به افغانستان .
     
    آن ها مي نوييسند که پس از آن که دراخير ماه نوامبر سروري، گلاب زوي ، وطنجار وساير مخالفين حزب از سراسر جهان جمع آوري گرديدند ، تصميم گرفته شد تا به نزديکي هاي سرحد با افغانستان انتقال يابند. همين ها به ادامه مي نويسند که هنگامي که دريکي از روز هاي فولادي رنگ ماه دسمبر الکسي پيشروف به ببرک کارمل خبر داد که فردا به تاشکند پرواز مي کنيم و از آن جا اگر اوضاع اجازه داد به بگرام خواهيم رفت ، چهرهء او روشن شده و از فرط خشنودي الکسي را درآغوش کشيده ، رو به اناهيتا نموده گفت : " من هميشه باور داشتم که عدالت دراين دنيا وجود دارد. ظلم مغلوب خواهد گرديد و اميد به افغانستان برخواهد گشت "
    شبي که فردايش پرواز مي کردند کارمل نتوانست حتي براي يک لحظه هم چشمانش را ببندد. دربرابر چشمان او حوادث ماه هاي اخير مکررآً مي گذشتند. انقلاب ثور که غير مترقبه صورت گرفته بود. تحقير هايي که متعاقباً از همکاران حزبي خود از جناح خلق ديده بود. برکناري و سپس اعزام وي به پراگ, تهديد هايي که ازامين به او مواصلت مي کردند واخبار مشوش کننده يي که از افغانستان مي رسيدند, تضييقاتي که عليه رفقايش عملي مي شد و قتل بي رحمانهء مؤسس حزب. اما اکنون ديگر همه چيز ها دگرگون مي شد.
    کارمل ايدياليست ساده يي نبود. او دشواري هاي فراواني را که دربرابر مردمش قرار داشت درک مي کرد. ازحملات بلاوقفه مخالفين مسلح که از بيرون کمک مي شدند، اگاهي داشت. از فرار هاي دسته جمعي منسوبين اردو با خبر بود. از قلت و کسر بودجه دولتي ، از گرسنه گي ، فقر ، بيسوادي فراگير ، کمبود داکتران ، معلمين ، انجنيران خبر داشت ؛ اما اکنون که درماسکو بود ، آن قدر به حمايت مردم از خود باور داشت که دراين مورد حتي نامه يي را عنواني رهبري شوروي نوشت:
    " ... اقدامات را عليه امين معطل نسازيد. همين که ما حزبي ها آشکارا از مردم خود دعوت نماييم تا قيام کنند، امين در اثر فشار توده ها سرنگون خواهد شد. "
    ببرک کارمل درآن روز ها از يک چيز مي شرميد. باري درمرکز محرم کي جي بي ، رفيق ولاديميرکريچکوف رييس اداره کشف خارجي آمد. ولاديميروف هنگام صرف چاي به طور غير مستقيم اشاره نمود که اگر اوضاع ايجاب کند، قواي محدود شوروي به افغانستان اعزام خواهد شد، براي حمايت از ساير نيرو هاي سالم " کارمل حدس زد که مهمان غالباً بايد از مقامات عاليرتبه کي جي بي باشد. بنابراين چنين واکنشي از خود نشان داد :
    " مگر ما خود مي توانيم از عهده چنين کاري بدر آييم. من درنامه يي که به آدرس کميته مرکزي حزب کمونيست اتحاد شوروي فرستادم ، خاطر نشان ساخته ام که به مجرد دعوت به قيام ، امين فوراً از طرف رفقاي ما که اکنون درشرايط مخفي قرار دارند وهم از طرف توده هاي وسيع مردم که ازوي متنفر اند، سرنگون خواهد شد. شما افغان ها را نمي شناسيد. من به شما اطمينان مي دهم که مردم ديگر تحمل همچون يک ماجرا جو و مستبد را ندارند. "
     
    مهمان درحالي که سرش را به علامت حرمت پايين مي آورد ، گفت : دراين جاي شک وجود ندارد رفيق کارمل. اما اين آخرين انتخاب خواهد بود. و ما به آن درصورتي متوصل خواهيم شد که درک کنيم وظيفه مذکور با امکانات کنوني حل نمي شود. اين درقدم اول، درقدم دوم ولو اگر به قلمرو افغانستان بعضي از قطعات نظامي شوروي هم داخل شوند، درآن جا صرف طي مدت تغيير حاکميت باقي خواهند ماند . به مجردي که اوضاع ثبات بيابد ، قوا فوراً به نقاط وضع الجيش دايمي خود دراتحاد شوروي برمي گردند. بزرگان ما مي گويند که هرخطا به معناي مغلوبيت انقلاب ثور وازدست دادن افغانستان به مثابهء يک دولت و متعاقباً حضور نيرو هاي امپرياليزم درکابل خواهد بود. ماحين اتخاذ تصاميم ، ملحوظات بالا را داشتيم.
     
    کارمل گفت :
     
    " شما درباره آن فکر کرده ايد که اگر من همزمان با تانک هاي شوروي وارد وطنم شوم ودر راس دولت قرار بگيرم ، مردم افغانستان با کدام ديده به من خواهند نگريست ؟ " ص 302 کتاب چگونه ما بيماري وايروس آ مبتلا مي گرديدم
    رييس اداره کشف ( معاون اندروپوف ) که انتظار چنين يک واکنشي را نداشت، کوشش کرد، گفتگو را تعيير دهد: " اميدوار هستيم که ضرورت به اتخاذ اقدامات حاد بروز نکند. نظر به معلوماتي که من دارم درکابل همه چيز ها براي عمليات آماده هستند ومن به اين جاآمده ام تا به شما آرزوي مؤفقيت کنم. وبه نماينده گي از حزب و بيوروي سياسي آن به شما اطمينان بدهم که ما مصمم هستيم با تمام جديت از مساعي شما به خاطر برگشت به اصول رهبري لينني درزنده گي حزبي و پاک ساختن صفوف حزب تان از افراد ماجرا جو و خاين حمايت کنيم.
     
    ( بخش 120 )
    **************
     
    ماه قوس به پايان رسيده و ماه جدي فولادي رنگ اما بسيار بسيار سرد کابل آغاز شده است. پس از معطل شدن قيام 14 دسامبر به خاطر سرنگوني حفيظ الله امين ، نوعي يأس و سرخورده گي در ذهنم حس مي کنم. اين را نزديکانم هم به من مي گويند.اما همسرم کوشش مي کند روحيه از دست رفته ام را باز يابم. برادرم را با خانواده کوچکش مهمان کرده است. اسد جان دنيايي از علم وفضيلت است. اگرچه سال ها است که در شهر نو زنده گي مي کند ؛ اما حسابش از شهر نشيناني جدا است که وي را نتوانسته اند درک کند. او از ماده گرايي مبتذل آن ها، از اعتقاد وباور هاي غبار آلود مذهبي شان واز سطحي گرايي و روزمره گي شان دل خوش ندارد، بهتر است بگويم متنفر است.. اهل کتاب است. مامور بانک مرکزي که بود ، پاتوقش کتابخانه بسيار بزرگ و غني بانک بود. براي من هم به عاريت مي گرفت ولي تذکر مي داد که سوق وبوق وفرتوتش نکنم . آن وقت ها نوشته هم مي کرد، داستان هاي کوتاه و نوشته هاي بلند وارزنده سياسي و انتقادي . اسد جان درزمان رياست جمهوري محمد داوود مدير قلم مخصوص داکتر محمود حبيبي والي کابل بود. حزبي نبود . اما روابط گسترده با حزبي ها داشت. مدتي سکرتر نوراحمد نور در وزارت داخله بود . اما بعد از سقوط امين واميني ها با وصف اصرار فراوان نور احمد نور ، کار دولتي را رها کرد و به کار شخصي پرداخت. چنين آدمي بود وهست ديگر اين اسدجان که به حوايج حقير هرگز گردن خم نمي کرد و نمي کند. چنين آدمي آن شب مهمان ما بود ، آدمي که به مجرد ديدنش آرزو و اميد پرمي گشودند و درآغوش مهربانش مي خزيدند .
     
    راستش با ديدن او تازه مي شوم . ساعتي از هردري سخن مي گوييم . نظرش را درمورد روز هاي آينده مي پرسم. مي گويد حس مي کنم که حادثه يي در زير پوست اين شهر ي که از ياد خدا رفته است مي خزد. مي گويد ، مردم واقعا به فغان آمده اند. حالا ديگر از امين ودژخيمانش نمي ترسند. حرف دل خود را بدون ترس در موتر و دکان وبازار مي زنند. يا لاندي يا باندي. تنها حزب شما شب نامه پخش نمي کند. سر هرکسي که به تنش بيارزد ، دراين بازار مکاره سر مي زند. مي گويد، بن بست بيشتر مي شود. اردو از درون پاشيده ، فقط يک صدا ؛ اما صداي آشنا ونيرومندي به کار است که توده ها را ازجا تکان بدهد. زمان قيود شبگردي نزديک مي شود. با قهقه مي گويد بايد برويم که نا وقت نشود و پايم نشکند. طعنه اش را حس مي کنم ؛ اما از نيت نيکش نيز کاملاً آگاهم . پيش از رفتن ناگهان چيزي به يادش مي آيد. مي گويد، دربگرام عسکر روس آمده ؛ نمي فهمم براي سرنگوني امين ويا براي تحکيم قدرتش؟
    خانمش مي گويد ، شب چهار شنبه مهمان ما هستيد. دليل دعوت را نمي پرسم ؛ اما به تقويمي که در ديوار دهليز آويزان آست ، نگاه مي کنم. چهارشننبه روز 26 دسامبر است.
     
    ( بخش 121 )
    **************
     
    اسد جان و خانواده اش که مي روند، به اين فکر مي افتم که منظور وي از گفتن جمله ء " چيز غريبي در زير پوست اين شهر مي خزد " چه مي تواند باشد؟ آيا او اطلاعاتي دارد که لازم ندانسته است با گفتن پيش از وقت آن ذهن مرا آشفته بسازد؟ به راستي آيا اين شهرغمزده آبستن است؟ آبستن يک تراژدي ديگر و يک قهار و خونخوار ديگر؟ يا زمان رهايي اش فرا رسيده است؟ پس بايد زنده ماند و منتظرحوادث. زنده ماندن درچنين شرايطي مگر موهبت زنده گي وزنده گاني نيست ؟ هنر نيست ؟ اما عجب مزه يي دارد درپاي صحبت مرد بافضليتي نشستن و با گوش دل به حرف هاي وي گوش سپردن. اين واژه "همدلي" را که تصادفي نساخته اند، واژه سازان. باري خواب آرام وبدون سروصدا وپاورچين به سراغم مي آيد، چشمانم بسته مي شوند و دردهليزسياهي که با دهليز مرگ همجوار است، فرو مي روم. ساعت ها مي گذرند، خوابم عميق است و سياه وسنگين . چيزي به يادم نمي آيد؛اما ناگهان همهه ء خفيفي درگوشم مي پيچد. صدايي مثل بنگس يک مگس سرگردان. شايد بر رويم نشسته بود، چه مي دانم. بادست کوشش مي کنم وي را ازخود برانم. اما مگس نيست. توهم ؟ سرم را دربالش فرو مي برم وبارديگر چشمانم را مي بندم. خدايا اين اتاق چه قدرسرد شده است. لمحه يي نمي گذرد که آن صدا بار ديگر در بالاي سرم ودرفضاي خانه مي پيچد. اما ني مگس نيست. صدا به وز وز زنبور راه گم کرده يي مي ماند که مي خواهد جايي براي نشستن ونيش زدن پيدا کند. زنبور سمجي است ، رها کردني نيست. بايد برخيزم ، چراغ را روشن کنم ، پيدايش کنم و حسابش را برسم. اما مگر با اين کار همسرم بيدار نمي شود؟ بيچاره ، تمام روز کار کرده ، غذا پخته، مهماني داده ، دستي بر رخسار دختر وپسرت کشيده، قهر وخشم ترا به جان خريده ، نازت راکشيده تا تو خوش باشي و دمي به حسرت نبري . اما اين نادر پور چرا يادم مي آيد با اين شعر جاودانه انگورش ؟ : " ...که شب ها تا سحر بيدار بوده ، تاک ها را آب داده، پشت را چون چفته هاي مو دوتا کرده، دل هرخوشه را با اشک چشمان نور بخشيده ، تن هرخوشه را با خون دل شاداب پرورده ، چنين آسان مگيريدش، چنين آسان منوشيدش!" بختم بيدار است که صداي سرفه بلند گل پاچا را مي شنوم، دامن خيال را رها مي کنم . آه، پس بايد صبح صادق باشد که او وضو گرفته وبه سوي مسجد مي رود.چه آدم نيک بختي است اين گل پاچا ! ازجايم بلند مي شوم. از راه پنجره به صفه حويلي خيز مي زنم. مي گويم صبر کن، صبرکن ؛ اما گل پاچا مي رود. صدايم را نشينده است، انگار. وز وز زنبور - بهتر است بگويم زنبور ها - هنوز هم درگوش هايم پيچيده است. بي خيال به آسمان آبي ماه جدي نظر مي افگنم. با حسرت آن مهتابي را که چندي پيش ديده بودم، مهتابي را که براي هفت شاه ستاره اطرافش دلبري مي کرد، نمي يابم. درعوض چندين ستاره رخشنده يي را مي بينم که بال هاي نقره يي فام شان را گشوده اند و از آسماني به آن سخاوت و بزرگي کنده مي شوند وبه سوي اين زمين حقير و بخيل ره مي گشايند.صداي زنبورها اکنون به صداي گاو زنبور هاي بي مروتي تبديل شده اند که فقط نيش مي زنند. يادم نرود که ما نيز يک گاو زنبور داشتيم.در آغاز زنبورک حقيري بود اما از بس که از قبال اين حزب خورد و نوشيد وپوشيد، چنان فربه شد که رندان حزب مان نامش را گاو زنبور گذاشتند. بگذريم ! وقت محاسبه با او نيز مي رسد.
    ساعتي بعد که هنوز همسرم بساط صبحانه را بر روي صندلي نگسترده است ، پتويم را به دورم مي پيچم و به بام بالا مي شوم. دوربين کهنه پدرم که پوش چرمي اش مندرس شده است ، درپله هاي راه رسيدن به بام ازميخ کهنه يي آويزان است. دوربين خوبي است. يادگاري است ازنبردي که بين سپاه امير جبيب الله کلکاني و سپه سالار غلام نبي خان چرخي در منطقه ء تاشقرغان رخ داده است. پدرم مي گفت مفرزه توپچي ما درباغ جهان آرا جا به جا شده بود. ابراهيم بيگ از يکي از برج ها جريان جنگ را نظارت مي کرد. پدرم مي گفت : من افسر اردو بودم وتابع امر. مسلکم توپچي بود و قوماندان مفرزه. جنگ سختي بود. به سپه سالار از درون خيانت شد ، و قوايش از هم پاشيد. اين دوربين يادگار همان جنگ است. دوربين را مي گيرم و به سوي ميدان خواجه رواش مي نگرم. ميدان مانند کف دست در پيش روي چشمانم قرار مي گيرد. اما، ميدان پر شده است از طياره. طياره هايي که اکنون درپرتو خورشيد زمستاني مي درخشند و دربالاي بال هاي سيمين شان پرچم سرخ با نشان داس وچکش با برجسته گي تمام خود نمايي مي کند. واي پس زنبورها و گاو زنبور ها همين ها اند، چه عجب؟ دور بين را با فشار بيشتر به چشمانم نزديک مي سازم. خدايا ! چه بيرو باري! يک لشکر عسکر در اطراف طياره هاي غول پيکر در رفت و آمد اند. هواپيما ها يکي پشت ديگر فرود مي آيند وبرميخيزند. صداي وز وز گاو زنبورها هرگز قطع نمي شود. گل پاچا از مسجد برگشته واز همان دم دروزاه حويلي صدا مي کند: آغا، آغا روس ها آمده اند /
     
    ( بخش 122 )
    **************
    حيران وسرگشته از زينه ها پايين مي شوم. دوربين هنوز دردستم است. فراموش کرده ام که آن را در ميخش آويزان کنم. اميد بيدار شده وبا حسرت به دوربين مي نگرد. کنجکاوي اش بي پايان است. پرسش سوزاني درونش را مي سوزاند. اين چيست و با اين شيشه هاي درخشان وشمايل مقبول در دستان پدرم چه مي کند. غافل مي شوم و دوربين را درکوت بند دهليز مي آويزم. درعقلم هم نمي گنجد که حالا دست اميد به آن مي رسد. از گل پاچا که منتظرم ايستاده است، مي پرسم : تو از کجا فهميدي که روس ها آمده اند؟ مي گويد ، مردم قريه جات اطراف ميدان شب تا صبح صداي غرش طياره ها را شنيده و سحرگاه از فراز بامهاي خانه هاي شان همه چيز را ديده اند. هم طياره ها را، هم زرهپوش ها و موترها وتوپ هايي را که ازطياره ها پايين کرده اند و هم صد ها سرباز را که لباس عسکري افغاني پوشيده اند . مي گويم مردم از کجا مي دانند که آنان روس ها اند؟ مي گويد، مردم که کاه نخورده اند. از بيرق شان، از رنگ سفيد و موي زرد شان، از گپ زدن وراه رفتن شان، فهميده اند .ولي همه متعجب و پريشان هستند. همه شان از ملاي مسجد گرفته تا چلي و نماز گزار و دکاندار وسماوارچي فقط يک سوال دارند. براي چه آمده اند؟ مي پرسم وقتي که آن ها آمدند ، مردم کدام فير ويا انداخت اسلحه سربازان و افسران افغان که درميدان هوايي بودند، شنيده اند؟ مي گويد ، ني آغا. حتي يک فير هم کسي نکرده است.. فقط که خانه خودشان و مملکت خودشان و ميدان هوايي خودشان بوده باشد، بدون کدام جنجال پايين شدند و همين حالا هم مصروف خيمه زدن و جا به جا شدن دراطراف ميدان هستند. گل پاچا ترديد دارد که به وظيفه برود يا نرود؟ مي گويم بيا چاي وناشتاي صبح را باهم بخوريم. مي پذيرد . بساط صبحانه هموار شده است. شير داريم و کمي پنير ونان تنوري گرم که کدبانوي خانه ء گل پاچا همين حالا پخته است. راديو را روشن مي کنيم ومي شنويم. راديو کابل پروگرام هرروز خود را دارد. تا وقت شنيدن خبر هاي بي بي سي شود، نيم ساعت ديگر مانده است. راديو صداي امريکا نيز گپ جالبي ندارد. اما با اين همه در آسمان شهر گاو زنبور ها وز وز کنان ظاهر مي شوند و پس از طواف کوتاهي بر بلنداي شاخ برنتي ، کورس مي گيرند به سوي ما ، به سوي ميدان خواجه رواش. اما چه غول پيکر اند و چه نيرومند اين طياره ها. تا جايي که برمن معلوم است، قواي هوايي ما از اين طياره ها ندارد. شايد طياره هاي استرتيژيک ترانسپورتي باشند وبين القاره يي. چه مي دانم . بگذار هرچه باشد باشد ؛ اما اين لامذهب ها چه قدرتي جهنمي دارند. گاز که مي دهند شيشه هاي خانه ها مي لرزند و از سقف ها خاک وگل به زمين مي ريزد. . کودکان به بام هاي خانه هاي شان بالا شده اند، به آسمان نگاه مي کنند وبا شادماني طياره هاي کوه پيکري را که تاکنون نديده اند به همديگر نشان مي دهند .
    پس روس ها سرانجام آمدند. اما براي چي؟ تا نفهمم آرام وقرار ندارم. راهي شهر مي شوم. دربيرون وضع عادي است. فرق بيرون امروز تابيرون ديروز فقط درآسمان پر طياره امروز است وصداي غرش ماشين هاي اين هوا پيما هاي نظامي قواي هوايي ارتش سرخ. ساعت يازده روز است. منتظر سرويس هستم. به چهار طرفم با دقت نگاه مي کنم. موتر هاي زيادي درشاهراه دررفت و آمدند. دوسه لاري ويک جيپ نظامي با سرعت عادي از برابرم مي گذرند. سربازان دربادي موتر ها بي خيال نشسته اند و افسران شان مضطرب و پريشان به نظر نمي خورند. در پيتو يکي از قلعه هاي چسپيده به شاهراه، جوانان ومردان دهاتي جمع شده اند. حلقه زده اند به دور دو خروس که شايد از روي تصادف شاخ به شاخ شده اند. مگر نه آن که اگر دنيا را که آب بکيرد ، ماهي را زير پاي است. يکي از خروس ها ابلق است و جثه بزرگي دارد. آن ديگري رنگ سرخي دارد با خال ها ولکه هاي سفيد در اطراف گردنش. درست مانند رنگ اسپ سردار عبدالولي که خنجر نام داشت وروزي روزگاري يک سطل ودکا را تورن جلندر به امر صاحب جديد آن ، قو ماندان ستار خان به وي نوشانيده بود. کجايي اي ستار عزيز ! خروس ها بال ها را از هم گشوده ، گرد هم مي گردند. تاج ها سيخ شده ، نول ها آماده چنگ زدن ؛ اما پرهاي شان راست ايستاده به سوي آسمان پراز طياره . معلوم است که با غيض ونفرت به هم نگاه مي کنند. مگر نه آن که دراين ميدان ودرهر ميدان ديگرهمان که زور است حق آن ديگري را خورده. اما هنوز هم احتياط مي کنند وبه گردهم مي چرخند. به ياد مرغ هاي کلنگي ميا جان مي افتم و روز هاي قلبه کشي و ميله هاي مرغ جنگي که ناگهان مرغ سرخ بال از زمين کنده مي شود و مانند پلنگي که شکاري را ديده باشد بر روي مرغ ابلق مي پرد. گلويش را با نول تيزش مي فشارد .اما سرويس مي رسد و من درحسرت يک لحظه تأخير آن براي دانستن غالب و مغلوب آن غايله.
    سرانجام به شهر مي رسم . شهر حالت هميشه گي دارد. همان طور شلوغ و پر از همهمه دستفروشان و سووصداي بازاريان و اهل کسبه و خريداران و فروشنده گان. ادرات دولتي و مکتب ها وشفاخانه ها باز و پادشاهي برقرار. فقط ارگ خالي است و صاحب آن فراري شده است از دست ارواح آخرين کشته گان اين قلعه ء شوم به قصر افسانه يي و با شکوه تاج بيگ ! اگرچه برف نباريده ولي سرماي ماه جدي بيداد مي کند. با نگاه تازه به اطرافيانم مي نگرم. بسياري آن ها نخست گوش هاي شان را مي خارند. خوب مي خارند وبعد به آسمان نگاه مي کنند.طياره ها را به هم نشان مي دهند ولي حرف نمي زنند ؛ فقط کله شور مي دهند و مي گذرند . چه مي دانم شايد از ترس ، شايد هم با درسي که از تاريخ يک يک ونيم سال اخير آموخته اند.
    وفامل خانه نيست. کجا رفته اين آدم ؟ گرفتارش کرده اند سرانجام يا محل اختفايش را تغيير داده است. آخر چطور مي توانم از کنه وکان و چگون و چون آمدن قواي نظامي شوروي مطلع شوم؟ شايد او هم نداند. شايد هيچ يک از رفقاي رهبري سازمان مخفي علت ديسانت شدن اين همه سرباز و زرهپوش و بي ام پي را درميدان هوايي نداند ، ولي اگر وفامل مي بود، شايد هردو باهم به نتيجه يي مي رسيديم وگزارشي ترتيب مي کرديم. دمي ديگرمايوس وافسرده به شهر باز مي گردم. به يکي دو نشاني ديگر که محل اختفاي رفقا است، سر مي زنم. کسي را نمي يابم که نمي يابم. ناگزير به خانه برمي گردم. همين که به اتاق نشيمن پا مي گذارم ؛ مي بينم که اميد دوربين پدر پدرش را پرزه پرزه کرده و هر پرزه را به گوشه يي افگنده.
    ( بخش 123 )
    **************
     
    با اميد تصفيه حساب مي کنم: فقط يک گوش توّي ملايم. نگو که مادرش مي بيند و دماراز روزگارم به درمي آورد. مي گويد و مي گويد ، از کهنه گي و پوسيده گي دوربين ، از غير ضروري بودنش در اين خانه و دراين زمان وزمن، از بي پروايي و بي دقتي من و از بيگناهي فرزند دلبندش. اما در رفتارش همان چيز غريبي را مي بينم که امروز هنگام رفتن وبرگشتن در رفتار مردم مشاهده کرده بودم مردمي که هم حرف مي زدند ، هم کار مي کردند ، هم گوش هاي خود را به دفعات مي خاريدند وهم به سوي آسمان خدا نظر مي افگندند. عجيب بود، هردوي ما يک جا بدون هيچ توافق يا تباني يي دست ها را به گوش ها مي رسانيديم؛ کمي نرمه هاي گوش ها را مي ماليديم و به سقف خانه نگاه مي کرديم. اما آرزو درقصه اين حرف ها نبود. نشسته بود درصندلي گرم و گدي گک مو طلايي و چشم آبي اش را غذا مي داد و قربان وصدقه اش مي رفت .
    روز ديگر هم وز وز زنبور ها و گاو زنبور ها امان مردم اين شهر را مي ربايند. همه از هم مي پرسند، چه واقع شده است. حالا ديگر از خرد گرفته تا بزرگ مي دانند که روس ها آمده اند. اما نمي دانند براي چي؟ وضع درشهر عادي است. دکان ها باز هستند و مردم درگشت و گذار ؛ ولي دلواپس نسبت به آينده . از راديو وتلويزيون دولتي خبري پخش نمي شود. چنان بي تفاوتي مطلق چيره گرديده است که انگار نه لشکري آمده باشد و نه تانکي يا توپي.
    من تا هنوز هم بي ارتباط هستم. نه از وفامل و نه ازکدام رفيق ديگرهيچ احوالي ندارم. از ياد خدا رفته ام انگار! درهمين چرت ها هستم که همسرم مي گويد، شب خانه اسد جان مي رويم ياني ؟ اوه پس امروز پنجشنبه است وشام مهمان هستيم؟ مي گويم بلي حتما مي رويم وپيچ راديوي ترانزيستوري را بالاي ايستگاه موج صداي امريکا تنظيم مي کنم. نطاق با هيجان مي گويد : نيروهاي رزمي اتحاد شوروي چه از راه هوا وچه از طريق زمين، بدون هيچ مقاومت سرحدات جمهوري افغانستان را عبور کرده وهزاران سرباز و خود رو نظامي را درخاک آن کشور مستقر ساخته اند. همين قدر مي گويد وبس وخلاص ! تفسير و تحليل خبر را مي گذارد براي سرويس هاي بعدي .
    عصر که مي شود با تکسي به منزل برادرم مي رويم. قصد داريم پس از صرف غذاي شب برگرديم به خانه. منزل او اپارتماني است چهاراتاقه در وسط چهار راهي حاجي يعقوب و انصاري. تا بساط چاي عصر راهموار مي کنند وازاين سو وآن سو سخن مي زنيم، شش شام مي شود ووقت شروع تلويزيون. اسد جان نيز خبر هاي راديو هاي جهان را مبني بر تجاوز قشون سرخ از سرحدات دولتي افغانستان شنيده است و حالا هردو با هيجان منتظريم که همين که قرائت قرآن کريم ختم شده وخبر ها شروع شود، حتماً خبر آمدن قواي شوروي درافغانستان از اهم خبر ها خواهد بود. اما تلويزيون چند خبر بي اهميت پخش مي کند ويک خبر با اهميت که ديدار حفيظ الله امين است با کارمندان کدام نهاد دولتي. اسد پوزخند مي زند و من لبخند؛ اما چه عاجزانه و معصومانه ! من به اين سکوت مرگبار مي خندم و او نمي دانم به چي. شايد به بازيگري هاي اين شعبده باز! درهمين افکار هستيم و هرکس با خود و خداي خود درآن شامگاه راز ناک راز ونياز دارد که ناگهان همسران ما از آشپز خانه فرياد مي زنند : بياييد بييايد که ملک ملک را تانک گرفته است.
    پنجره آشپز خانه مشرف به سرک عمومي است. از آن جا مي توان سرک را تا چهار راهي شهيد و سه راه شفاخانه قواي مرکز ديد زد. با شتاب مي دويم. زرهپوش ها ، نفربرها، ماشين هاي محاربوي پر از سربازان کلاهخود پوش وغرق دراسلحه با سرعت فراواني از سرک مي گذرند. با دقت مي نگرم، سرتا پا چشم مي شوم. پنبه هايي را که به گوش هايم زده ام ، بر مي دارم و سراپا گوش هم مي شوم . دوتانک در چهار راهي حاجي يعقوب مي ايستد. چند سرباز به سرعت پياده مي شوند و به حالت خبر دار مي ايستند. کلاشنيکوف ها آماده فيرو هدف روبرو. دو ماشين محاربوي ديگر هم در چهار راهي انصاري توقف مي کنند و سربازان پياده مي شوند. قطار با سرعت مي گذرد، صداي انجن هاي نيرومند ده ها زرهپوش ، تانک و ماشين محاربوي در شهر پيچيده است. تک فير ها و فير هاي دوامدار اسلحه خفيف شنيده مي شود. دکان ها به سرعت بسته مي شوند. موتر هاي کابلي ها از حرکت باز مي مانند. درهاي خانه ها بسته مي شوند. عابرين تند تند قدم برمي دارند و سياهي و ابهام دامن گستر مي شوند. ديري نمي گذرد که از سمت غرب شهر صداي فير هاي اسلحه ثقيل به گوش مي رسد. به اتاق نشيمن که پنجره هايش به سوي جنوب ( پارک شهر نو ) باز مي شوند، برمي گرديم. به صداي فيرها گوش مي دهيم. صدا از آن سوي کوه شير دروازه مي آيد.
    راديو چيزي نمي گويد. تلويزيون همين قدر گفته است که ساعت ده شب بيانيه حفيظ الله امين پخش مي شود. به کدام مناسبت؛ نمي دانيم. همسايه ها که از آمدن من خبر شده اند، به ديدنم مي آيند. شايد فکر کرده اند که چون نظامي هستم، حتماً ازوضعيت خبر دارم. اظهار بي خبري مي کنم؛ اما يکي از آنان که آدم گرم وسرد چشيده روز گار است ، مي گويد آقاي عظيمي ، اين اشغال است. اشغال ! مي پرسم چطور مي گويد، هنگامي که تانک هاي روس در چهارراهي هاي ما پهره کند، و شهر پر ازتانک و عسکر بيگانه شود؛ چرا خود را بازي بدهيم. مگر اشغال شاخ دارد يا دم. مي گويم جناب، نبايد پيش ازوقت قضاوت کنيم ؛ بايد منتظر باشيم . سرش را شور مي دهد و مي رود. هنوزوي درراه زينه است که يکي از دوستان برادرم که درست در کنار دروازه درآمد اپارتمان ها، دکانک کوچکي دارد و لنگ است، با سروصدا داخل خانه مي شود. همديگر را مي شناسيم ودربغل مي گيريم، صورتش را که مي بوسم، جاي پاي اشک هاي تازه اش را حس مي کنم. مي گويم گريه کرده اي؟ مي گويد بلي ؛ اما از خوشحالي. زيرا امين خلاص شد. خلاص خلاص. همين حالا از قريه مسلم نفر آمد که دور تا دور تپه تاج بيگ را تانک گرفته ، شوروي ها عسکر هاي زيادي را کشته و داخل قصر شده اند. مي پرسم چه کسي وچگونه اين خبر را در چنين حالت ووضعيت خطرناک مي تواند بياورد؟ مي گويد ، بچه کاکايم از بيراهه توسط بايسکل آمده است. همين قدر مي گويد وپاکتي را که دردست دارد بالاي ميز مي گذارد و مي رود. درپاکت يک بوتل ويسکي اعلي است..
     
    ( بخش 124 )
    **************
     
    با رفتن دوست مشترک مان آقاي " و " گاهي به سوي بوتل روي ميز و گاهي به سوي برادرم مي نگرم و مي گويم اين بيچاره چنين متاع قيمتي را ازکجا پيدا کرده ، آن هم در چنين لحظات حساسي؟ برادرم مي خندد و مي گويد ، در بيشه گمان مبر که خالي است، شايد که پلنگ خفته باشد. طرف پاي لنگ ودکانک تنگش نبين ، بلا است، بلاي خدا. با چه کسي نيست که ارتباط ندارد و کدام کاري است که از نزدش پوره نيست. تو فقط امر کن. نيم ساعت پيش برايش گفتم که يک چيزي پيدا کن. رموز فام ( فهم ) است ديگر.
    مي پرسد بريزم کمي مي نوشي ؟ مي گويم ، نيکي و پرسش ؟ بايخ يا با سودا؟ هرچه پيش آيد ، خوش آيد. فقط اگر صبر مي کرديم که يک خبر خوش مي شنيديم ... زنگ دروازه است. بازهم يک پيک تازه ويک خبر تازه. همسايه منزل سوم است. خوش است واز فرط خوشي مي رقصد . مي گويد گپ امين خلاص شد. ازکجا فهميدي ، نمي گويد ، گيلاسي را که اسد جان برايش پيش کرده لاجرعه سر مي کشد و مي رود. اسد اين بار به قهقهه مي خندد و مي گويد ، نماز خوان قهاري است . مي گويم توبه اش شکست .
    بيانيه حفيظ الله امين که مي بايست درمورد ضرورت دعوت و آمدن قواي نظامي اتحاد شوروي درافغانستان پخش مي شد، درساعت مقرر پخش نمي شود. او بايد درخطابه خود علت هاي حضور عساکر شوروي را درقلمرو افغانستان براي مردم توضيح مي کرد وبا صراحت بيان مي داشت که سربازان وافسران مذکور به اساس خواهش رهبري افغانستان به خاطر دفاع از تماميت ارضي ، استقلال و حاکميت ملي کشور در برابر تهاجم خارجي به افغانستان آمده اند. اما نه از بيانيه خبري است ونه ازبيانيه دهنده . من هنوز هم باور نمي کنم که دراين لحظات وي از دربان دوزخ اذن ورود مي خواهد. مي ترسم ، از پندار ها و تصورات و پيش بيني هاي ذهن به شدت آشفته ام. مي ترسم همه اين حرف ها درخواب وخيال رخ داده باشد؛ اگرچه آدم خيالپرستي نيستم.
    از بيرون هنوز هم صداي فيرهاي اسلحه ثقيل به گوش مي رسد. صدا هاي فيرها گاه درهمهمه ء باد گزنده وسرد زمستاني گم مي شوند و گاه با روشني و وضاحت کامل به گوش مي رسند. اما تعداد و فاصله يي که بين انداخت ها و انفجار ها رخ مي دهد، کاهش چشمگيري را نسبت به يک ساعت پيش نشان مي دهد. به اسد جان مي گويم ، مثل اين که جنگ مغلوبه شده است و آخرين مقاومت هاي گارد امين و طرفدارانش ازبين مي روند. درهمين جر وبحث هستيم که ناگهان نطاق راديو با هيجاني ترين صدا ها ، تقريبا با فرياد چنين مي گويد : حفيظ الله امين اين جلاد تاريخ همين اکنون محا کمه و اعدام شد واينک رفيق ببرک کارمل منشي عمومي کميته مرکزي حزب ديمو کراتيک خلق افغانستان مي خواهند با مردم افغانستان صحبت کنند. لحظه يي نمي گذرد که صداي پرطنين و روحنواز ببرک کارمل درگوش هاي ما مي پيچد و مشام جان مان را تازه مي سازد:
    " اينجانب ببرک کارمل از طرف کميته مرکزي حزب واحد ديموکراتيک خلق افغانستان، شوراي [ انقلابي ] جمهوري د. افغانستان، دولت و حکومت جمهوري ديموکراتيک افغانستان به مناسبت سقوط مرگبار و واژگون شدن رژيم فاشيستي حفيظ الله امين ، اين جاسوس سفاک امپرياليزم امريکا و ديکتاتور جبار و عوامفريب به شما وطنداران عذابديده ، مسلمانان مستضعف افغانستان اعم از اهل تسنن و تشييع , علما وروحانيون پاکنهاد و با تقوي کشور،سربازان وافسران اردوي قهرمان وطن، تاجران ملي وسرمايه داران ملي درود مي فرستم وشادباش مي گويم ."
    حالا سال ها گذشته است آزآن دقايق و لمحه هايي که با شنيدن چنين مژده يي چه برما گذشته بود. دشوار است مو به مو به خاطر بياورم ؛ ولي بيخي يادم است که گريه مي کردم. هردوي مان گريه مي کرديم و اشک هاي مان سرو صورت مان را ترکرده بود. يادم است که اول من برخاستم وبعد او. آغوش گشوديم همديگر را بوسه باران کرديم. بعد خنديديم ، به قهقهه خنديدم ، دستان هم را با گرمي فشرديم ، به يکديگر تبريک گفتيم و به پرسش همسران مان که از خواب بيدار شده وبا حيرت به ما مي نگريستند، پاسخ گفتيم. اين هم يادم نمي رود که اسد جان جام خود را بالا کرد و گفت :
    آتش است اين بانگ ناي ونيست باد
    هرکه اين آتش ندارد نيست باد !
     
    اما اين همه چگونه واقع شد؟

    فردا شب به سخنان اقبال وزيري و صالح محمد زيري و دستگير پنجشيري گوش مي دهيم ودر شب هاي بعدي به نوشته هاي ولاديمير سنيگروف و دوستش
    ( بخش 125 )
    **************
    پلي درآن شب دوستان زيادي با شنيدن صداي گرم و دلنشين ببرک کارمل که از سقوط مرگبار امين و امينيان خبر مي داد، اشک ريختند و شادي کردند. حيفم آمد که خاطرات ارزنده و به ياد ماندني برخي از اين دوستان را به عنوان مشت نمونه خروار در واکنش به سقوط امين دراين جا نگذارم:
     
    عمران سحر :
    يک چند قطعه عکس از همان جريان است که به اجازه عظيمي صاحب ميگذارم شايد دوستان ديده باشند اما خالي از دلچسپي نيست. اگر به روحيه نوشتار مناسب نبود شما مي توانيد حذفش کنيد. ч. н
     
    رفيق شجاع شجاع الدين :
    چه زيبا نوشته و چه خجسته شبي که ماندگار است رفيق محترم وگرانقدرجنرال صاحب عظيمي قلم شما رساتر باد.آ ن روز پنجشنبه بسيار جالب بود که من بايد در موتر هاي ظهر که از استالف به کابل ميروند همراه پسر مامايم مرحوم رفيق عبدالباقي شهيد بايد کابل مي رفتيم وفردايش روز جمعه به احوالگيري برادرانم به زندان پلچرخي . ولي در ايستگاه قبر ملک زمانيکه موتر ميخواست به طرف کابل حرکت کند سرويس ديگري از کابل رسيد وبه راننده موتر ما چيزي پسپسک کرد و دريور از مسافرين معذرت خواهي کرد و گفت ميگويند که قطار روسها راه هارا بند کرده و برآمدن وسايط را از شهر اجازه ميدهد و داخل شدن را ني. من وباقي جان که استاد مکتب و سرمعلم نصوان بود اورا از احترامي که برايش قاءل بودم اکثرن لالا خطابش ميکردم با شنيدن اين موضوع از موتر پايين شديم ودر سرک با خنده بخصوص که آن مر حومي داشت گفت شايد فردا بخير خود شان بيايند .خوب او طرف خانه خود روان شد و من خانه خود و قصه را بمادرم گفتم مادرم ضروريات را جمع کرده وهردو روان خانه مامايم شديم چون مامابزرگم دوکاندار در چهارراهي صدارت و دفتر ودوکان و شرکت همه بنام صداقت ودر نزد استالفيان بنام حاجي بزرگ مشهور است و هرشب جمعه بايد خانه بيايد ومادرم منتظر احوال دست اول از برادر دوست داشتني خود هست. ساعت هاي چهار عصر هست لالا باقي و ماماي خوردم وکيل جان دوست داشتني و دووسه بچه هاي مامايم بين خود کم کم اين تبصره را داريم که تک تک دروازه ميشود وکسي ماما وکيلم را صدا ميزند که کسي اورا کار دارد همزمان همه ما بيرون دروازه ميشويم که يک جوان قد ميانه خوش سيرت که بر سرش کلاه پيک است با همه جور بخيري ميکند و باقي لالايم و کيل مامايم که از حزبي هاي سابقه دار بودند با رفيق عليهده حدود پانزده دقيقه صحبت نمودند باز اين رفيق خدا حافظي نمود وبعد از لحظه يي لالا باقي برايم گفت همان گپ من است اگر رضاي خدا باشد عنقريب رفيق آقاشيرين و زلمي جان و ديگر رفقا خلاص ميشوند اگر فراموش نکنم رفيق خليل باياني آمده بود. خوب ساعتهاي شش ونيم شام مامابزرگم آمد و بسيار وضعيت بد داشت و از روي تصادف همان شب نميدانم که يکي از خويشاوندان نو عروس را پاي وازي هم خواسته بودند خوب راديو آرام است تلويزيون که به چه مشکلات بطري را از بازار استالف تا خانه انتقال ميدهند آرام هست وماماي دومي ام صوفي آصف چون به بسيار مشکل توانسته در استالف تلويزيون را عيار کند او سخت منتظرپروگرام رنگارنگ و الخصوص همان رقص عربي است که بسياري مردم در آن وقت شب جمعه نماز را در خانه ميخواندند. خوب راديو در دست باقي لالا است و تمام کانالهارا مي پالد که يکباراز يک جا يک آواز تنين انداز به دلهاسر کشيد اين جانب ببرک کارمل,,,,,,,,,,,,,,,خلاصه اين پيام روح مرده مارا زنده ساخت ورقص و پايکوبي در بام شروع شد و تا زماني ادامه داشت که ماما بزرگم از مهمانخانه که همراه مهمانها نشسته بود و بخاطر گرفتن هواي تازه بيرون شد وهمين بود که ما در هر گوشه و کنار پت و پنهان شديم چون مزه لت خوردن برادر بزرگم آقاشيرين دردمند را در روز بازگشت از جنازه رفيق شهيد مير اکبر خيبر ديده بوديم وفردايش صبح صادق خانه همشيره ام رفته هم به همشيره ام و هم به دختر عمه ام که آنگاه نامزد برادرم نورالدين زلمي بود خوش خبري دادم بعد ازين خبر دختر عمه ام که نشست و برخاست طياره ها در ميدان هوايي بگرام زير نظر ش است چه خوب ميگويدامروز اين طياره ها چه خوب جلادار اند و همين بود که بتاريخ هشتم جدي تعدادي رفقاي حزبي بشمول هردو برادرم از زندان رها شدندو بعد از چندي پدرم از کار جبري قندز بر گشت و تا حادثه حوت آرام بوديم وبعداز آن ماجرا هاي متواتر در سالهاي مختلف رخداد که امروز ني مادر دارم و ني پدر وني او همشيره ماند و ني آن دختر عمه که بعدن عروس برادر شهيدم نورالدين زلمي شد و باقي لالايم يکي از حزبي هاي بود که در بخش جلب و جذب داکتر صاحب در کنفرانس نامنهاد از او ياد آوري کردولي او بعد از کنفرانس بنام مخالف پلينوم 18 به سربازي اعزام شد وروز هفت مادر بزرگ مادري ما بودسال 1987 من با او خدا حافظي کردم و فردايش در راه قره باغ کوهدامن از طرف اشرار بعد از مقابله وتا ختم مرمي بعدن به شهادت رسيد و ماما بزرگم بعد از آمدن به اسطلاح مجاهدين و مرگ برادرم بعد از 14 سال روابط را با ما تامين کرددوسال قبل من از پسر بزرگش (باقي لالا يم ) ياد کردم وخودش هم حال خوب نداشت و باهم يک چشم گريه کرديم بعد ازينکه من دوباره به اوکراين آمدم او هم به حق پيوست روح همه رفته گان را شاد مي خواهم جنت فردوس نصيب شان باد
     
    رفيق عبدالملک لکنوال :
    شجاع عزيز و گرامي ! خواندم ، آغازش شرين و مملو از خوشيها . بعدش درد و آندوه. روح شهدا و رفته گان خانواده گرامي شما را شاد ميخواهم و جنت نصيب همهء شان باد !
     
    رفيق احمد بشير دژم :
    عظيمي صاحب محترم نهايت عالي بود . تاريخ زنده ،جالب وقصه گونه که هر لحظه آتش ذوق مطالعه را بيشترمي سازد ...درهمين بخش يک مساله نهايت مهمي توجه ام را بخود جلب کرد ...(آيا آن بياينه امين که قرار بود در همان شام پخش شود حتماً قبلاً ثبت شده وآماده بوده است ؟؟!! آيا گاهي شنيده باشيد که آن بياينه در کجاحفظ شده بود ؟ چطورمتوجه نه شدندکه بعداز ششم جدي آن بياينه ثبت شده را از آرشيف تلويزيون بيرون ونشر کنند ؟؟ اگر بياينه لايف و زنده اجرا مي شد آن حالتش فرق داشت . درين باره اگر مي خواستيد آرزو دارم از شما بخوانم.
     
    رفيق روح حبيب !
    آنشب را فراموش نميكنم كه با چه احساسى صبح كرديم . دقيقاً چنانيكه تصوير نمودين. صبح وقت روانهء هودخيل كه جلسات مان در شرايط مخفى داير ميشد شده و از آنجا با دو رفيق ديگر روانه كارتهء سه شديم. در كارتهء سه مسلح شده و با بازوبند هاى سفيد به خاطر امنيت شهر كابل در شهر پراگنده شديم. آن احساس و خاطرات روز ها و سال هاى بعد هيچگاهى فراموش نميشود. چىزى كه سخت برايم اذيت كننده و آزار دهنده است كه به چه ساده گى و مفت أن همه آرزو ها نقش بر أب شده و خون هزاران رفيقى كه در اين راه ريختانده شده به دست فراموشى سپرده شد.
     
    رفيق فاروق فردا :
    عظيمي صاحب بزرگوار درود بر شما
    از خداوند مي خواهم که هميشه باشيد تا نسل هاي بعدي را با اين حقايق و رخداد ها که زنده شاهد آن هاييد ،آشنا وآشنا تر سازيد.
    عمرتان دراز باد و قلم تان نويسا.
    ( بخش 126 )
    **************
    رفيق محمود طهماس :
    همين لحظه با خوانش گرفتن اين خاطره سخت احساتي استم که گويا من در همان صحنه استم .. فقط ميگويم زنده باد رفيق عظيمي و..شعار بياد مانده از ما هورا.
     
    رفيق اشرف شهکار :
    عظيمى صاحب بزرگوار ، با اين نبشته شما درست همان شب و روز ششم جدى در ذهنم تداعى شد ، كه از هزاران هزار زبان نفرت وانزجار بر امين و امينى هابلند شده بود و هزاران تحسين و رحمت بر زنده ياد كارمل عزيزنثار ميشد و روان پژمرده و هراسان ميلونها انسان سر زمين ما جان تازه يا فته بود ، و درست رفيق كارمل بزرگ گفته بود كه مردم از زير سا طور امين و امنىيى هاى جلاد و فاشيست رهايى يافتند ودر نتيجه اين روز ده ها هزار انسان اين وطن از زندان ها ى مخوف و شكنجه گاه هاى اين بيداد گر ان زمان رهايى يافتند . سپاس بيكران بر شما رفيق عزيز عظيمى صاحب گران ارج كه از بركت قلم و انديشه شما زواياى تاريك تاريخ كشور ما آفتابى ميگردد . چشم به راه ساير نبشته هاى با ارزش شما درين راستا .
     
    رفيق ظهير جمشيد :
    مگر ميشد اشک را مانع شد ،چه جان هاي که در انتظار قبض روح بودند. چه مقدار خونهاي ديگر که بايد ميريخت خونبها ميداد ،براي چه و براي که؟ عظيمي بزرگ همان لحظه ي شما را درک ميکنم ، چه احساس مشترک !
     
    رفيق نورمحمد سنگر :
     
    و من:
    خورشيد را ديدم
    ز پُشتِ قله ي پامير ،
    سلامِ سرخِ فردا را؛
    ز هندو کوه تا شمشاد...
    ميگُستُرد!
    و من ديدم:
    خفاشِ تشنه ي خون را،
    که در گردابِ خشمِ خلق،
    و نفرين ريزشِ باران،
    جبونانه...
    به هر سو دست و پا ميزد!
    شنيدم من:
    صدا هاي جهالت را،
    نوا هاي دروغين رذالت را،
    پيامِ خون و تکبيرِ شقاوت را،
    نهيبِ ابر هاي پُر خيانت را،
    بيکسو سازش و تسليم،
    و سويي نعره ي رزم و شهامت را...
    بلي!
    اي همنبردِ من!
    و اين آغازِ کار ماست!!!
     
    نورمحمد سنگر
    رفيق عظيمي بزرگوار! آن روز در حافظه هر يک ما و در حافظه تاريخ بنام روز نجات حزب، مردم و ميهن مان ثبت است
     
    فرحان شباب :
    رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
    چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند
     
    رفيق سيد حسن رشاد!
    رفيق عظيمي گرامي ازهمان لحظه ء حساسيکه شما ياد نموده ايد. که به پيشوازش جامهاي رنگين بالاوسرکشيده وپا يکوبي کرده بوديد . جمع ما در زير باران انواع مرمي هاي ثقيل وخفيف با دلهره وناباوري بعضي آدمها، چرنگ چرنگ دروازه هاي آهننين ، فرار دلگيمشر گل آغاي شداد باحواريونش دراتاقهاي سربسته. زندان پلچرخي. شادي به پا کرده بوديم . بااين فرق که براي تر نمودن لبهايمان ما. ازقطره آب عادي هم درآن روز محروم بوديم.
     
    نذير عمري :
    جنرال صاحب عزيز ،
    يك نفس عميق براي ملت افغان ، افسوس كه بعد از امين چه امين هاي ديگر پيدا شد : گل بيدين ، سياف وهابي ، بز پنجشير وووو غيره كه تا هنوز مردم بيچاره مان در سوك عزيزان خود مينشيند.
    مُشاطرة هذه المقالة على: reddit

    لا يوجد حالياً أي تعليق

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الجمعة 17 مايو 2024 - 12:59 ميباشد