پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    (بخش 113 الي 118) من و آن مرد مؤقر!!

    avatar
    admin
    Admin

    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20
    20140209

     (بخش 113 الي 118) من و آن مرد مؤقر!! Empty (بخش 113 الي 118) من و آن مرد مؤقر!!

    پست  admin

     (بخش 113 الي 118) من و آن مرد مؤقر!! 2312
    ( بخش 113 )
    **************
     
    به خانه که برمي گردم، ساعت درست 12 ظهر است. همه پريشان هستند، هم مادرم و هم همسرم. مفت گپ نيست که دوساعت مکمل بي آدرس باشي؛ آن هم در دوران مورچه هايي که بال کشيده اند و نيش شان هم تيز شده وهم يک بلست دراز. با هرزباني که هست، مادرم را آرام مي سازم و مي روم به سراغ همسرم. خوب ديگر هرکس را که بازي بدهي، همسرت رابازي داده نمي تواني. تا شوربخوري پشت ورق را مي خواند. مي گويد بازهم کار حزبي. بازهم بارفيق ها؟ آخر تاکي تا چي وقت؟ دل در دلخانه ما نمي ماني؟ رفتي پشت گوشت، گوشت شدي. واي از اين روزگار بد کردار! آخرهرکس که زرين را ديده است، تصديق خواهد کرد که وي کم حرف ترين زني بود که تا آن وقت مي شناخته است. اما درآن روز و روزگار سيه خداوند چگونه وي را به زن سر وزبان داري مبدل ساخته بود که نمي خواست کوچکترين اهمال و تغافل را ببيند وزبان نگشايد.
    به هر شکلي که هست خودم را به وفامل مي رسانم و برايش مي گويم که چي واقع شده و چي واقع خواهد شد؟ از کوچ کشي قريب الوقوع امين قصه مي کنم و از مفرزه هاي امنيتي روس ها که در جوار قصر تاج بيگ پنجصد متر پايين تر از " زلمو رستوران " جا به جا شده اند. زلمو رستوران را زنده ياد دگرجنرال حيدر رسولي ساخته بود، بالاي يک تپه بلند ، خيلي بلند تر از قصر تاج بيگ وبا مصرف بسيار گزاف. معلوم نبود منظورش چي بود؟ اما کار کرده کار کرده شيره جان سرباز هاي جزوتام هاي تأميناتي و قطعات ديگر قول اردوي مرکز را ، کشيد. عجب آدم ساده آما سرتنبه يي بود آن خدا بيامرز. به هرحال ، وفامل حرف هايم را با دلچسپي مي شنود و به جواب انتقادم مي گويد، که دوست ها درآخرين لحظاتي که قيام شروع مي شد، ازپيروزي صد درصدي اش اطمينان نيافته بودند. شايد خلا هايي و نارسايي هايي را دديده ودرک کرده بودند و خواهش کردند تا قيام متوقف شود. مي گويم کاش درترکيب رفقاي رهبري مخفي يک افسر برجستهء نظامي قرار مي داشت تا چون و چگون اين مسايل را با دوست ها حل مي کرد و درچنين مواقع مهم و حساس نظر کارشناسانه خود را ابراز مي کرد. وفامل چيزي نمي گويد و من مايوس وسرخورده روانه منزلم مي شوم وبا بي صبري منتظر شامگاهي که دستور قيام بار ديگر داده شود واين بار برسد صبح طلايي . اما حال مانند نيما :
     گوش به زنگ کاروان هستم      با صداهاي نيم زنده ودور ، هـمعنان گشته همزبان هستم       جاده اما زهمه کس خاليست.
    شب همه شب
    گوش به زنگ کاروان هستم
    ***
    درمورد اين که " خوست " کي بود، کدام رفيق قهرمان ودلير وازجان گذشته ما بود، پيام هاي زيادي گرفتيم. يکتعداد رفقا مانند عبدالملک لکنوال و سليم سليمي و شجاع شجاع الدين وانجنير فيض نوشته اند که وي کسي جز داکتر کريم بهاء کس ديگري بوده نمي تواند. بانو ليلي علي نوشته است که وي بايد رفيق ودود وفامل باشد ، رفيق شير صارم نوشته اند که ممکن وي دوست محمد رياست سياسي بوده باشد. شايد اين حدس ها درست باشند وشايد هم اين خوست يکي از آن ها نباشد . شايد رفيق عزيز مان عبدالوکيل که از شروع ماه نوامبر به وطن برگشته بود ودرمنزل اوسادچي زنده گي مي کرد، او را بشناسد .
    اين قصه درصص 278 و279 وايروس A مفصلا آمده که من فشرده اش را تقديم مي کنم :
    ازشروع ماه نوامبر رهبران آينده حزب د. خ. افغانستان دريکي از تعمير هاي مربوط به کي جي بي در حومه مسکو زنده گي کرده و مصروف پلان گذاري براي گرفتن قدرت و تقسيم کرسي هاي دولتي و اين که چه کساني از دم ودستگاه امين زنداني ويا سبکدوش شوند ، بودند : ببرک کارمل، اناهيتا راتب زاد، سيد محمد گلاب زوي، سروري، وطنجار و عبدالوکيل. نام اين جمع کميته نظامي - انقلابي گذاشته شد و کميته به اتفاق آراء ببرک کارمل را به حيث رييس خويش برگزيد.
    دريکي از روز ها ببرک کارمل پيشنهاد مي کند تا به غرض انجام بهتر امور قيام و تماس با رفقا بهتر است از ميان شان يک رفيق به طور مخفيانه به کابل رسانيده شود. گلاب زوي که انتخاب مي شود، ازرفتن خود داري مي کند وبه عوض خود وطنجار را پيشنهاد مي کند. وطنجار هم قبول نمي کند. جار و جنجال بلند مي شود وسرانجام عبدالوکيل دستور مي گيرد تا به کابل برود وبا رفقاي مخفي تماس بگيرد. قبل از اعزام متخصصين تغيير قيافه بالاي او خوب کار مي کنند. رنگ چشمان او را تغيير مي دهند. شکل معمولي صورت وي را دگرگونه مي سازند، درميان بوتهايش مانعي را مي گذارند که راه رفتنش به راه رفتن يک لنگ شباهت پيدا کند. بعد اورا آماده مي سازند تا استعمال اسلحه دستي و جنگ تن به تن و استفاده از اسلحه سرد را فرا گيرد. بعد فيصله مي شود تا به همان طريقي که سه وزير را ازکابل به تاشکند وسپس به ماسکو انتقال دادند ، .وکيل را نيز زريعه کانتنير چوبي به کابل وبعد به سفارت شوروي انتقال دهند. جيپ حامل کانتينر چوبي به داخل طياره جا به جا شده و طياره از يک ميدان هوايي نظامي از حاشيه ماسکو به کابل پرواز مي کند. جيپ و کانتينر چوبي آن را درميدان وطول راه تا سفارت هيچ کسي بازرسي نمي کند. جيپ به تعمير " زينيت " مي رسد و ازآن جا وکيل زنده وسلامت به اوسادچي سپرده مي شود. وکيل درمنزل اوسادچي زنده گي مي کند وبه زودي از طرف شب به برآمدن درشهر شروع مي کند وبدينترتيب ارتباطاتش را با حزبي ها ودرقدم اول با مسؤول نظامي بخش پرچم تأمين مي کند.
    ***
    حالا اگر حرف هاي اين نويسنده گان درست ودقيق باشد، رفيق وکيل عزيز بايد خوست را بشناسد. وحتي اگر وي را نشناسد, همين قدر که از صحت وسقم اين حادثه با نوشتن چند سطري به روشن ساختن حقايق جانبازي هاي خودش و رهبر گرانمايه مان بپردازد؛ رسالت بزرگي را به انجام مي رساند. توقع ما از رفيق سليم سليمي و بارکزي عزيز اين است که خواهش ما را به وي برسانند.
     
    ( بخش 114 )
    **************
    چند سطر بالانوشتيم که رفيق عبدالوکيل وزير خارجه آتيه جمهوري افغانستان بنا بر روايت مؤلفين کتاب " وايروس آ " چگونه از جان مايه گذاشته و حاضر شده بودند به خاطر نجات وطن از شر امين وباند جنايتکارش به داخل کانتينر چوبي خزيده وساعت ها در محيط کوچک و تنگ وخفقان آور يک صندوق چوبي که بي شباهت به تابوت نبود، مخفي شده و توسط طياره به افغانستان منتقل گردد. درهمان جا هم خوانديم که کانديد نخستين جناب سيد محمد گلابزوي بود که نتوانست ويا نخواست چنين ريسکي را قبول کند و براي نجات رفقاي حزبي و مردمش به افغانستان سفر کند. دومين کانديد هم زنده ياد سترجنرال محمد اسلم وطنجار بود که حاضر نشد تا به اين شکل به افغانستان برود؛ درحالي که وي و اسدالله سروري و گلاب زوي به همين شکل و همين وسيله افغانستان را ترک و به اتحاد شوروي وقت انتقال داده شده بودند.
    اما ديروز بود يا پريروز هنگامي که من اين مطالب را مي خواندم و مي نوشتم ، ناگهان نوشته يکي از پژوهشگران و نويسنده گان فرهيخته مان جناب داکتر واسع عظيمي که با اسم مستعار و . خاکستر نيز خامه رنجه مي کنند، به يادم آمد. آن نوشته " تير خلاص مرگ آوران گروپ الفا" نام داشت که درسايت وزين کابل ناتهه ، مشعل و چند جاي ديگر به نشر رسيده بود. درآن نوشته خوانده بوديم :
     
    گروپ الفا که بنابر فرمان 089 يوري آندروپوف رييس ک.ج.ب. در29 جولاي 1974 ايجاد شد، داراي توانمندي هاي بالاي جسماني و آموزش هاي بلند مسلکي بودند در سه مرحله وارد افغانستان شدند :
    نخستين واحد اين گروپ در مارچ 1978 اندکي پيش از قتل دابس ، ظاهراً براي حفاظت از سفير شوروي " پوزانوف " به کابل آمده و متشکل از 9 کوماندو بودند.
    واحد دوم : [ 10 دسامبر 1979 ] به فرماندهي شرگين . کندک 345 و معاونيت ايزوتوف [ گروپ الفا ] وبا همراهي اسلم وطنجار مخفيانه وارد بگرام گرديدند. به منظور سنجش راهکار ها و مساعد سازي زمينه ورود جانشينان امين دربگرام .
    واحد سوم : ( 14 دسامبر ) دربرگيرنده دودسته زينت وتندر ( 40) کوماندو همراه رييس جمهور بعدي ببرک کارمل وبرخي از وزراي کابينه آتيه. مخفيانه واز راه هوا وارد بگرام گرديدند. عبدالحکيم فرمانده پايگاه هوايي بگرام هرگز نتوانست به عمليات دولت برانداز ک. گ. ب.پي ببرد. گروپ الفا حد اعلي پنهان کاري را در دستور کار قرار داده بود.
    اگرچه داکتر صاحب واسع عظيمي منبع ها را نيز در اخير اين نوشته پژوهشي شان آورده اند و معلوم است که پرواز مخفيانه وطنجار به بگرام بر مبناي شايعه و آوازه نوشته نشده است . ازسوي ديگر هم هدف فرستادن عبدالوکيل به کابل و هم منظور از انتقال اسلم وطنجار به کابل يکسان است. هردو به منظور ترتيب وتنظيم وآماده ساختن قيام يا به قول داکتر صاحب سنجش راهکار ها ومساعد سازي زمينه ورود جانشينان حفيظ الله امين به کابل وبگرام ديسانت شده اند.
    حال پرسش اين است که کدام يکي از اين دو رفيق به کابل ويا بگرام براي ترتيب وبرپايي قيام براي برانداختن امين و امينيان به وطن شان برگشته بودند. وطنجار درميان ما نيست. خدايش بيامرزد ، البته ؛ ولي عبدالوکيل مان شکر زنده و صحيح وسلامت اند وبه قول داکتر صاحب مفيد مصروف نوشتن خاطرات شان . رفيق عرفان فرزانه هم نوشته اند که از موضوع بازگشت مخفيانه شان به وطن براي براندازي رژيم امين در يک صحبت تلفوني به ايشان ياد آور شده و انگار نامبرده هم اين مسأله را با اشتياق شنيده ؛ ولي لب از لب باز نکرده اند.
    آمدن هردو رفيق يکي در شروع ماه نوامبر وديگري در 14 دسامبر نيز مي تواند اتفاق افتاده باشد؛ البته منحيث يک فرضيه . اما ازسوي ديگر 14 دسامبر همان روز قيام نافرجام است و گروپ الفا بايد پيش از اين روز به بگرام ديسانت شده باشند. اميدوارم درپرتو نظريات رفقا ودوستان اين گره ها باز شوند.
     
    ***
    درنوشته داکتر صاحب واسع عظيمي در باره کندک مسلمان ها که در عمليات بر تپه تاج بيک سهم فعال داشت؛ تذکراتي داده شده است. فردا شب ديدگاه اقبال رييس عمومي امور سياسي اردو درزمان امين را درمورد کندک مسلمان ها خواهيم خواند.
     
    ( بخش 115 )
    **************
    اين رفيق قاسم آسمايي هم عجب انسان فرهيخته و نازنيني است. همين چندي پيش با فرستادن مطلبي به نام چگونه نورمحمد تره کي به قتل رسيد، که در پرتو آن باب بحث وکنکاش ارزنده يي را در سلسله ياد داشت هاي " من وآن مرد مؤقر " گشوديم ، چند روز پيش نيز تکه هايي ازکتاب خاطرات نيم سده نوشته صالح محمد زيري عضو بيوروي سياسي حزب د. خ. ا. درزمان امين را به ارتباط شش جدي 1358از زبان پشتو به زبان فارسي برگردان نموده و به دسترسم قرار داد که در موقعش ازآن استفاده خواهم کرد. حالا هم ديدگاه اقبال وزيري را درمورد کشتن نورمحمد تره کي و حادثه ششم جدي ترجمه وبرايم فرستاده است که بايد من وشما ازاين فرهنگي عزيز که خود نويسنده توانا و مترجم زبردستي هست ، دست کم به اندازه يک کهکشان سپاسگزار باشيم. رفيق آسمايي درمقدمه مي نويسد :
     
    ... اقبال وزيري يکي از قابل اعتماد ترين افراد امين و رييس عمومي امور سياسي اردو که دربسياري از رازهاي پشت پرده باامين شريک بود؛ درکتابي تحت عنوان " قيام ثور، دسيسه هاي ک. گ. ب. و هجوم شوروي " پيرامون حوادث کشور درسال هاي 1357 و 1358 از موضع يک اميني مطالبي را نوشته است که مالامال از زهر تعصب ودشمني با پرچمي ها است. اما در لابلاي آن برخي حقايقي نهفته نيز وجود دارد که براي وضاحت رويداد هاي آن دوران کمک مي نمايد.
    مثلاً درمورد قتل نورمحمد تره کي مي نويسد :
    " .. درماه اپريل 1979 اوستينوف [ مارشال و وزير دفاع وقت اتحاد شوروي ] طي گزارش خود به بريژنف مي گويد که براي ستردرستيز وظيفه داده است که بايد درمورد ايجاد کندک خاصي براي حفاظت تره کي بيانديشد. به تاريخ سوم ماه مي همين سال [ 1979] ايواشوتين رييس استخبارات ستر درستيز ، براي دگروال کاليسوف وظيفه مي دهد تا کندک مسلمان به صورت کامل بايد از ملت هاي تاجيک ، ازبيک و ترکمن ايجاد شود. دگروال نامبرده به صورت فوري به تاشکند پرواز ودر مورد تشکيل کندک [ مسلمان ها ] اقدام مي کند. خصوصيات اين کندک بايد چنين باشد : << پرسونل آن ذريعه پاراشوت ديسانت شده بتواند . به زبان روسي خوب تکلم نمايند و اقاربي درخارج نداشته باشند.>> واين کندک بايد با بي تي اير ( زرهپوش ) و بي ام پي مجهز باشند. ( عمليات "طوفان " ازقبل بايد آغاز گردد. ن. ايوانف صص 168.مسکو . 1993 )
     
    کاليسوف ، خالبايف را به حيث قوماندان کندک [ مسلمان ها ] مقرر مي کند. کندک در موعد معينه ايجاد و پرسونل آن به طور منظم به تمرينات مي پردازند. به تاريخ دهم سپتمبر سال 1979 ، دگروال کاليسوف به قوماندان کندک خالبايف عکس تره کي را نشان داده وبرايش مي گويد : " نخست تو مي ميري و سپس اين شخص.. حفاظت نورمحمد تره کي را شخص بريژنف به ما هدايت داده است . ( اثر قبلاً ذکرشده صص 203 )
    اقبال وزيري درادامه مي نويسد : براي کندک هدايت داده مي شود تا به سوب ميدان هوايي تاشکند حرکت نمايد. کندک به ميدان هوايي مي رسد. درميدان هوايي تاشکند به صورت ناگهاني براي کاليسوف امر داده مي شود تا کندک دوباره باز گشت نمايد و کاليسوف براي خالبايف هدايت مي دهد که کندک دوباره به قطعه مربوطه انتقال داده شود.
    آندروپوف با مهارت زياد بريژنف وتره کي را قانع مي سازد که به اعزام کندک مسلمان ضرورت نيست وبراساس معلومات ک. گ. ب. امين قبل ازرسيدن تره کي به کابل دور [ سبکدوش ] خواهد شد. بريژنف و تره کي به سهولت برآندروپوف اعتماد کردند و فيصله کردند که " کندک مسلمان که به منظور حفاظت شخصي رهبر افغان ايجاد شده و آماده بود که باوي يک جا از تاشکند پرواز نمايد ،به کابل فرستاده نشود. "
     
    در مقال " تير خلاص مرگ اوران الفا " نوشته داکتر واسع عظيمي درمورد همين کندک که درعمليات سرنگوني امين برقصر تاجبيک يکي از ستون هاي اساسي آن اوپراسيون تهاجمي بود، نکات ديگري نيز ذکر شده است که براي دانستن ترکيب و قوت و قدرت نيروهاي متعرض و تناسب آن ها با نيرو هاي تدافعي درکنکاش هاي آينده مان ، کمک مي کند
    نام کندک : کندک مسلمان ها: نمبر کندک 333. تعداد 500 تن.
    يونيفورم : لباس نظامي افغاني با واسکت هاي ضد گلوله.
    اسلحه : واسطه زرهي بي ام پي.شيلکا.راکت انداز اتوماتيک آ. گ.اس. اس. بم دستي تعرضي. کلاشنيکوف و راکت هاي زمين به هوا.
    وظيفه کندک در اوپراسيون برق آساي تهاجمي بالاي قصر تاج بيگ : آشتباري فشرده يا متکاثف از چهار سو به قصر تاجبيگ به فرماندهي آلبان حبيب.
    علامت شناسايي : بازوبند هاي سفيد . همپيمانان افغاني نيز با بازو بندهاي سفيد مشخص گرديده بودند. [ البته منظور از همپيمانان افغاني ، سازمان مخفي حزب . د. خ. ا. است ]
     
    اما ،دررابطه به بازوبند سفيد رفيق "اشرف ها" در پيام پر ازاحساس وزيباي ديروزي خويش چنين مي نويسد: " ياد آن شب هيجان آفرين جاودان باد. شب اشک هاي خوشحالي و آغاز حيات دوباره مردم از زير يوع ستمگر و سفاک تاريخ. آن شب مادر مرحومم چادر سپيدش را از بکس بيرون کشيد. به چند توته تقسيم کرد تا بازو بند براي پسراش جهت خلع سلاح و قدرت آن جنيتکاران تهيه نمايد ..
     
    ( بخش 116 )
    **************
    شب پيش ازقلم رفيق اشرف عزيز يکي از اثر گذار ترين قصه هاي شبي را خوانديم که زنگ هاي آزادي ورهايي از يوغ امين به صدا آمده بود و مادري چادر سپيدش را به خاطر شناسايي سربازان راه آزادي ورهايي مردم به چند پارچه قيچي کرده و با انگشتان نازنين و مقدسش بخيه مي زد و بازو بند مي ساخت. رفيق ديگري هم امروز نوشت که بي گمان صد ها مادر و همسر و خواهر ديگر درآن شب ديجور انگشتان ظريف شان را رنجه کرده اند وتا سحرگاه پيروزي ديده برهم ننهاده اند.
    اين پيام باعث شد تا به داستان يورش به قصر تاجبيگ با اندکي تأخير برگرديم ودرعوض از مبارزه زنان و مادراني که درجنبش آزآديخواهانه نه کمتر ازمردان آماج ستمگري ها و بيداد امين و امينيان بوده اند، سخن بزنيم ودراين ميان از نقش سازمان زنان پرچمي در دوران مبارزه مخفي.
    رفيق شير صارم مي نويسد : درکنار ساير زنان قهرمان ، طاهره جان دادمل درجريان مبارزه مخفي درحالي که حامله هم بودند ، شجاعانه فعاليت مي کردند. طفل شان يک ماهه بود که از طرف باند امين گرفتار شده ووحشيانه شکنجه شدند. از اين موضوع همه آگاهي دارند . زيرا جريان مبارزه و شکنجه شدن شان درچندين روزنامه و مجله به نشر رسيده بود. طاهره جان فعلاً درسويس تشريف دارند. [ رفيق جنرال آصف الم نيز درپيام شان درمورد شکنجه شدن اين عقاب بلند پرواز مبارزه زنان سخن گفته است .-عظيمي ]
    رفيق صارم به ادامه مي نويسد :
    ثريا جان پرليکا يکي ديگر از زنان قهرمان هستند که شجاعانه مبارزه مي کردند . اين شير زن جسور نيز درزمان امين گرفتار و شکنجه گرديد ويک مدت يک قسمت از دست شان دراثر شدت شکنجه به خصوص از اثر برق دادن فلج بود. [ اين بانوي قهرمان همين حالا هم مبارزه مي کند. مبارزه به خاطر محو تبعيض ونابرابري، محو خشونت و حق يک سان زن با مرد. - عظيمي ] زن قهرمان ديگر کشور شفيقه رزمنده هستند که همين اکنون در فيسبوک فعال هستند .
    اما اين تنها نيست ، زنان ديگري هم بودند. هرکدام شير زن، هرکدام قهرمان ، هرکدام نستوه و با ايمان، تا آخرين روز تا واپسين رمق . رفيق سلطان علي کشتمند در کتاب مستطاب شان ياد داشت هاي سياسي ورويداد هاي تاريخي درصص542-546 درمورد چنين مي نويسد :
     
    شمار زيادي ا ززنان ودختران افزون برمبارزان سرسپرده مستقل حزبي، عمدتامربوط به خانواده هايي بودند که شوهران، برادران وپدران ايشان شهيد وزنداني شده يا درشرايط اختفامبارزه مي کردند. نقش حماسه آفريني را که اين پيکار جويان درآن برهه ء زمان ايفا کردند با شرکت زنان مبارز درنهضت مقاومت درجريان جنگ دوم جهاني مقايسه شده مي تواند. آناني که قبلاً اعضاي حزب يا سازمان هاي اجتماعي زنان و جوانان بودند در شرايط احتفا درسازمان هاي مخفي به مبارزه فعال مي پرداختند. درميان شان شمار زيادي از زنان ودختراني قرار داشتند که داراي پيوند قبلي سازماني نبودند وشمار زيادي از مادران وزنان خانه نيز درصفوف مبارزان پيوستند.
    جناب کشتمند در سطور بعدي نام هاي شماري ازاين زنان مبارز را که به خاطر شان مانده و ازجمله فعالين وکادر هاي سازمان مخفي زنان به رهبري دلير زن پرآوازه جميله پلوشه ، آورده اند. اما دراين شکي نيست که صد ها و هزاران نام ديگر نيز برتارک اين مبارزه عادلانه ودادخواهانه مي درخشد که با دريغ ودرد ما وشما از آن بي خبريم.
    درميان نام هايي که رفيق کشتمند ذکر کرده اند ، نام بانو نسرين مفيد نيز مي درخشد. با خاطرات رخشنده و اثرناک بانو مفيد فرداشب خواهيم بود ؛ ولي حال برخي از آن نام هايي که جاودانه شده اند :
    چميله پلوشه / ثريا پرليکا/ بلقيس تابش/ نجيبه هوتکي / نجيبه آرش/ دلجان آرش/ کبرا علي/ زنده ياد نسيمه غياثي/ انيسه واحدي/ سيما کيهاني/ مينا يوسفي / ظاهره دادمل/ کريمه کشتمند/ شهلا نجيمي / سيمين ، عالمه / فاضله دلزاده/ باصره رويگر/ نپتون نجيمي/ ليلا حبيب/ سهيلا شيرزي/ نسيمه سنگين/ فهيمه امير يار/ کريمه آصف/ محبوبه ذهين/ سايره سرخابي/ ساجده کاوش/ مرضيه جهش/ شفيقه رزمنده/ عايشه نعمت/ امينه احمدي/ نسرين مفيد/ عزيزه پيوستون/ تورپيکي ماه جان/ نجيبه مجيد زاده/ هاجره مجيد زاده/ زنده ياد مستوره دهنشين/ نفيسه کارگر/ سهيلا خليل/ گلجان کبير/ زينب غروال/ ماري عليم/ مرغلي سرمند/ ماري شهبال/ تورپيکي کشتکار/ شيوا/ خيريه جيلاني/ کامله حبيب / نورجهان/ نفيسه انگار/ سهيلا نجيمي/ حميده/ نفيسه / جميله شاليکار/ پروين / مرغلري کامبخش/ مليحه صادقي/ راحله/ عفيفه / نفس جهد / زنده ياد عصمت راد مهر/ شفيقه از پروان/ سارانبي/ بشيره کريمزاده/ ظرافت/ سهيلا/ مليحه سلام/ ظاهره سلام/ پشتون تهذيب/ سيده مشرف/ سهيلا نظر/ سامعه اخلاص/ جميله اخلاص/ مليحه سرخابي/ سهيلا سرخابي/ رخشانه کريمزاده/ رحيمه مشخص/ فوزيه نوري/ سهيلا کيانور/ سهيلا ابوي/ رخشانه نجيمي/ پروين هاشم منصور/ سامعه/ شفيقه کارمند/ ماهره حکيم/ گلغتي ميهن پرست/تورپيکي/ شفيقه حسن/راحله دلزاده/ کريمه/ عاليه نثار/ زهرا نثار/ عاليه ضيا/
     
    ( بخش 117 )
    **************
    پيش ازآن که پاي صحبت بانو نسرين مفيد بنشينيم و سخنان شان را از دهليز غبار آلود زمان و راهرو هاي پر از خم وپيچ آرشيف ذهن با وقاد وهوشمند شان بشنويم ، نبايد يک نکته فراموش مان شود که همچنان که رفيق فريد اکبري در پيام امروزين شان نوشته اند ، سلام گرمي به بانوي بانوان که حيثيت " مادر " حزب مان را دارد بدهيم و صحتمندي شان را آرزو کنيم :
    فريد اکبري :
    " نقش زنان آگاه و قهرمان مان را هرگز تاريخ فراموش نمي کند.يکي از اين خانم هاي سر سپرده و مبارز که هميش درپهلوي مردان آزاده ايستاده بود ، بانو اناهيتا راتب زاد مي باشد که ما به صفت مادر حزب مان برايش سخت ارج مي گذاريم و احترام داريم ."
    آري داکتر صاحب اناهيتا راتب زاد که افتخار ايجاد سازمان ديموکراتيک زنان حزب مان را دارند، مبارز زن دليريست که نه تنها سياستمدار و سازمانده برجسته و توانمندي بوده و هستند؛ بل سخنور بليغي نيز بوده اند که در وقت وزمانش با سخنان پرشور و آتشين خود، قصر شاهي را به لرزه در مي آوردند . اما چون در اين ياد داشت ها سخن از زنان مبارزي است که - گرچه اکثريت آنان نهال هاي به ثمر رسيده دست داکتر صاحب بوده اند - در دوران مخفي در جاده يي گام گذاشته بودند که سرد و سياه بود و ظلماني و پراز دست انداز و دزدان و اوباشان اميني در هر بلستي نشسته .
     
    ***
    بانو نسرين مفيد اجازه بدهيد سلامي ازته قلب و سپاسي از ژرفاي دل خدمت شما نيز تقديم کنيم که با اين خاطره ارزنده تان، گوشه يي از کار وپيکار بي امان زنان و دختران با همت و بي ترس و ازجان گذشته حزب مان را با بهترين وزيبا ترين واژه ها بيان کرده ايد.
    نوشته نسرين مفيد
    بخش نخست
    سخني از دهليز غبار آلود زمان
    نبردي با ددمنشان سيه دل باند آمين
    پيش از آنکه به کوي وبرزن پيرايش وآرايش يادواره هاي گمشده اي گهنامه يا تاريخ مبارزه اي مخفي زنان پرچمداربا رژيم امين رهسپار شوم ، لازم مي دانم تا انگيزه اي اين نگارش را برملا سازم.
    گرچه من از دنيايي مجازي فيبسوک نسبت سرگرمي هاي کاري واينکه اين معجون مرکب گاه گاهي درد سر هاي مي آفريند ، تا ايدون دوري جسته ام ، مگر پافشاري ها ي دلير مرد قلم وسياست وپژوهنده طراز نخست کهنامه نويسي جناب سترجنرال محمد نبي عظيمي مرا بر آن واداشت ،تا از برابراين دستور تاريخي سر افگنده نگذرم وآهوي رميده اي قلم را مهار کنم وسياهه اي بر سپيده بنشانم و بار مسوليت خود را در برابر رفيق هاي دلير وعزيز خود از سر منزل به من چي ها به کوي وبرزن به چشم ها برسانم.
    در اينجا جا دارد ، تا از جناب رفيق عظيمي گرامي که رويکرد به مبارزه بخش زنان پرچمدارح.د.خ.ا در دوران مبارزه مخفي با باند امين نمودند و به پيکار زنان دلسوزانه نگريستند ، اظهار سپاس نمايم.
    واينک يک بخش کوچک يادواره هاي سرگردان مبارزه اي مخفي بخش زنان ودختران پرچمدار ح.د.خ.ا در ليسه آريانا :
    من دانش آموز صنف نهم ليسه آريانا . در يک حلقه ي از رفقاي دختران وزنان آموزگاران ليسه آريانا در دوران اختفا يا ستيزش هاي پنهاني تنظيم بودم ، در آن زمان افزون از آموزش ستيزش هاي پنهاني يا مبارزه هاي مخفي به کار خود آموزي سياسي ، پخش شبنامه ها ، جلب وجذب چهره هاي جديد در حلقه اي مخفي سياسي وتبليغ ضد کارکرد ها وکارگزاران حاکم مي پرداختيم.
    ما نه تنها به کار هاي سياسي مي پرداختيم ، بلکه در وجود خود ، خود آموزي فرهنگ عالي وبرازنده يک دختر از هر لحاظ شايسته پرچمي را نيز رشد مي داديم .
    هوا گرگ وميش بود ، مرگ نا بهنگام شادروان نور محمد تره کي از رسانه ها پخش گرديد، از جانب حلقه رهبري مکتب در آن زمان به ما دستور رسيد ، تا پيش از آغاز درس شش رفيق دلير موظف شوند ، که در تخته تمام صنف ها بنويسند:
    سعدياشيراز يا پنده مده کمزاد را
    کمزاد اگر عاقل شود گردن زند استاد را
    من مسول سازماندهي اين دستور بودم. پيش از آنکه شاگردان وآموزگاران داخل صنف ها يا کلاس هاي درسي شوند ، من با شش رفيق برق آسا در تخته هاي تمام صنف ها با خط هاي تغيير داده نوشتيم و ا ز صنف ها بيرون ودوباره با شاگردان پس از سپري شدن زماني محدودي داخل صنف هاي درسي شديم .
    در مکتب غريوي برپا شد ، تمام شاگردان آگاه شدند ، حس ماجراجويي دختران وآموزگاراني که با رژيم همسو وهمنوا نبودند به تلاتم پرداخت . خبر به خانم وژمه مديره ليسه آريانا رسيد، دستور داد تا به زودترين فرصت اين سروده پاک شود وعاملان يا کارگزاران آن دريافت گردد، با پچ پچکاني واجنتوري دختران خلقي طرفدار ان امين دست به کار شدند ، از يکا يک پرسيدند، از خدمه هاي مکتب ، از دختران واز خود ما تحقيق وپرسش آغاز شد ، خوشبختانه ، چون پس از نوشتن سردوه بالاي تخته ها از مکتب برآمديم ودوباره با دوستان خود که مارا مي شناختند ، داخل صنف ها شده بوديم ، هر قدر پرسيدند ، که شما نوشتين ، ما پاسخ داديم ، که از فلان دختر خلقي بپرسين ، که ما با هم يگجا داخل مکتب شديم ، ما در اصل هيچ خبر نداريم. تمام تلاش هاي کارگزاران سازمان خلقي ومديره مکتب بي فرايند ماند. اين بود يک گوشه از کارکرد هاي دوران ستيزه هاي پنهاني يا مبارزه هاي مخفي ما که نگاشته شد
     
    ***
    رفيق محمود طهماس نيز ياد داشتي نوشته اند درمورد مليحه صادقي يکي از شيرزنان ديگر حزب مان در دوران مخفي نوشته اند که اينک با ويراستاري اندک آن را دراين جا گذاشته وازپيام روشنگرانه رفيق طهماس اظهار سپاس مي کنم:
    رفيق محمود طهماس :
    " ...در اينجا جا دارد که يک خاطره از يک رفيق خانم که در ليست با ساير بانوان قهرمان حزب ما ياد شده رفيق مليحه صادقي که فرزند رفيق جعفر صادقي برادر بزرگ رفيق ياسين صادقي که در زندان دهشت پلچرخي زنداني بودند و فرزندانشان مليحه جان صادقي همايون جان صادقي بلقيس جان صادقي و برادران جوان نتر شان که با من هم سن وسال بوديم فريدون جان صادقي و وحيد جان صادقي، ياد کنيم . يک فاميل زجر ديده در غم اندوه پدر و مليحه جان چه يک قهرمان بانو ي فرهيخته که درآن شرايط کاغذ سفيد را معمولآ از نزد پدرم بدست مياوردند و تايپ در خانه خود داشتند و شبنامه ها را در هر هفته آماده ميساخت و بي باکانه بدون ترس در تمام شهر کابل بخش مي کرد بياد دارم که شبنامه ها در روي عکس هاي نور محمد تره کي و حفيظ الله امين با سرش چسپانده ميشد خلقي ها براي دستگيري چسپاننده شبنامه چشم درد وبه گريان رسيده بودند که نفر اصلي را پيدا کنند بخصوص در کارته نو در محلي که زنده گي داشتند تما م جوانان در آنزمان متحد و زد رزيم بودند چه پرچمي ها يا اخواني ها سخت دوستي داستند و بر يک ديگر خيانت نمي کردند.و جا دارد از همايون جان و خواهر شان بلقيس جان هم سپاس گذاري نمايم .بعد از پيروزي شش جدي رفيق جعفر از زندان رها گرديد ولي از اثر جزا ها و زجر هاي فراوان زياد عمر کرده نتوانستند و مدتي چند بعد از ديدار فاميل اش جان به حق سپرد. روح رفيق جعفر صادقي عزيز شاد.ومن هم افتخار دارم که با برادرانشان يکجا بزرگ شده و در همان راه مقدس مبارزه را ادامه داده ام. درود به روان رفتگان حزب پرچم ما حزب خرد وانديشه حزب پابند به اصول ورفاقت.
     
    ( بخش 118 )
    **************
     
    اين مصاحبه را دوست والا گهرم داکتر واسع عظيمي با دوپيام روشنگرانه ديگر درارتباط به کشته شدن حفيظ الله امين براي من فرستاده اند که با هزاران سپاس و امتنان دراين جا مي گذارم .
    بخش هايي از مصاحبه داوود ناجي، ژورناليست راديوي بي بي سي با نجيبه زيري دختر داکتر صالح محمد زيري وزير صحت عامه حکومت حفيظ الله امين:
    بعد از سي سال هنوز روز ششم جدي 1358 را به ياد مي آوريد؟ براي شما اين روز چطور آغاز شد؟
    کاملا به ياد دارم، مثل اينکه همين چند روز پيش بود، يادم هست که پدربزرگم از قندهار آمده بود کابل، قرار بود براي نان چاشت خانه يکي از خويشاوندان برويم. براي رفتن به آنجا آماده مي شديم که تلفون زنگ زد، خانم حفيظ الله امين بود،از مادرم خواست تا براي نان چاشت به قصرتاج بيک که تازه خانواده رييس جمهوري به آنجا منتقل شده بودند، برويم.
     
    مادرشما قبل ازآن خانم امين را ديده بود؟ باهم آشنا بودند؟ البته مي دانم که پدر شما وزير بود ولي فقط مي خواستم توضيح دهيد که مادر شما قبلا هم بانوي اول افغانستان را ديده بود؟
    بلي بلي قبلا چند بار همديگر را ديده بودند و آشنايي خانواده ما با خانواده امين به سالها قبل برمي گشت، اما بايد بگويم که در آستانه شش جدي روابط ميان پدرم و امين چندان خوب نبود به همين دليل پدرم را به وزارت صحت گماشته بود و تصدي وزارت صحت براي کسي که از اعضاي ارشد حزب بود يعني کنار زدن او از حلقه تصميم گيري هاي مهم سياسي. البته اضافه کنم که اين حرف ها را آن زمان نمي فهميدم حالا که بزرگ شده ام متوجه مي شوم.
    خلاصه من و برادرم هارون که از من بزرگتر بود خيلي خوشحال شديم_ از دعوت به قصر_ با اصرار دست به دامان مادر شديم که از رفتن به مهماني خويشاوندان بگذرد و برويم قصر و مهماني شاهانه، که ايکاش نرفته بوديم و بعد از آن بارها اظهار پشيماني کرديم. قصه کوتاه که راهي قصر شديم راننده ما از پنجشير بود خدا مغفرتش کند.
    چند نفر بوديد؟
    من بودم، مادرم که هفت ماه حامله بود، برادرم و راننده ما که سالم نام داشت و خيلي دوستش داشتيم او واقعا مثل يکي از اعضاي خانواده ما بود.
    پدرتان چي ؟ با شما نبود؟
     
    نه پدرم رفته بود سرکار، خلاصه به سوي قصر تاج بيک حرکت کرديم، هنوز ورودي قصر را به ياد دارم و هيچ وقت از يادم نخواهد رفت، شايد ذهن کودکانه من خيلي تحت تاثير منظره با شکوه ورودي قصر قرار گرفته است. تا آنروز چنين چيزي نديده بودم، مخصوصا آن قنديل ها و چلچراغهاي بزرگش، همه جا برق مي زد. خيلي شبيه خانه هاي مجللي که آدم در فيلم هاي باليود مي بيند. خيلي مجلل بود.
    خانم امين آمد، او آدمي بود که خيلي لباس ساده مي پوشيد، لباس ساده محلي افغاني. وقتي ما به آنجا رسيديم، خانم هاي شماري ديگر از وزرا نيز آنجا بودند.
    وزرا هم همانجا بود همه با هم بوديد؟
    نه نه مردان جدا بودند و خانم ها جدا، دقيقا مثل يک مهماني سنتي افغاني.
    زمان را به ياد داريد؟ منظورم اينکه چند شنبه بود؟
    دقيقا، پنجشبنه بود خوب به ياد دارم، روز هفت ثور نيز پنجشنبه بود از آن به بعد مدتي رايج شده بود که پنجشنبه ها را روزهاي خطرناک مي گفتند. (باخنده )
    خلاصه که خانم امين در ابتدا قسمت هايي از قصر را نشان داد که اينجا را دارند کار مي کنند، اينجا را رنگ مي کنند و فلان جا قرار است اينطوري تغيير کند. القصه وقت صرف غذا شد، ميز مجللي چيده شد.
    راستي يک چيز را يادم رفت بگويم که در کنار آشپز خانه اتاقي بود که گروهي از شوروي ها، در آنجا بودند، خانم امين هنگامي که قسمت هايي از قصر را به ما نشان مي داد به مادرم گفت، اينها شوروي ها هستند و کارشان اين است که غذا را قبل آنکه صرف شود، بررسي و نظارت مي کنند. در ميان آنها يک زن که چشمان آبي و موهاي طلايي داشت نيز بود، موهايش را از پشت بسته بود.
    خلاصه ميز غذا چيده شد، اول براي ما سوپ آوردند، دقيقا به ياد دارم که اين خانم روسي به نحوي نگذاشت که مادرم سوپ را کامل بخورد، متوجه شدم که يک طوري که مادرم و ديگران زياد متوجه نشدند، سوپ مادرم را برداشت.
    آنچه که بعد از آن به يادم مي آيد اين است که بعد از غذا خواب شديدي برما حمله کرد، مثل خواب هايي که در روزهاي گرم تابستان هنگام ظهر به سراغ آدم مي آيد.
    اما آن موقع زمستان بود و سرد با آن روزهاي کوتاه و شب ها دراز؟
    دقيقا، ولي همه را خواب گرفته بود، عده يي رفتند؟ مثل اينکه حس کردند که اتفاقي افتاده چون چنان خواب سنگين در آن موقع از روز واقعا عادي نبود.
    مادرم ماند، بعد ها خودش مي گفت که چون حامله بوده خواسته که کمي صبر کند تا وضعش بهتر شود.
    مرا خواب برد. بعدها مادرم مي گفت که اندکي بعد فضاي قصر کم کم آشفته شد و حفيظ الله امين دکتر مخصوصش را که "توره کي" نام داشت صدا کرد و معده اش را شستشو کرد.
    مادرم مي گفت که براي او هم دارو آورده بودند. خلاصه من خواب بودم. که ناگهان با صداي انفجار قوي از خواب پريدم، تلويزيون در اتاق روشن بود خوب به ياد دارم که آهنگي از شاه ولي را پخش مي کرد.
    مادرم صدا زد که سالن را ترک کنيد، هميشه وقتي خطري احساس مي شد مي گفتند از کنار پنجره ها دور باشيد.
    همه به دهليز آمديم، من آنجا حفيظ الله امين را ديدم، در لباس خواب، ديدن امين درلباس خواب و در هيات يک آدم عادي خيلي برايم جالب بود، آدمي را که هميشه در تلويزيون مي بيني که فرمان مي دهد و خطابه ايراد مي کند و لباس رسمي به تن دارد. يکباره در لباس خواب؟ بسيار عجيب بود براي من.
    در کنار حفيظ الله امين عبدالرحمن پسرش بود که او هم در همين روز کشته شد.
    من يادم هست که مادرم به يکي از آدمهايي که آنجا بود گفت برادر ما را از اينجا بيرون بکش. او بلا فاصله گفت بيا خواهر، من برادرم و مادرم با اين مرد رفتيم به سمت ديگر قصر و وارد يک اتاق شديم.
    مادرم گفت با وسايلي که در اتاق بود راه در را ببنديم. کوچ ها (موبل) ها را اينطرف تر کشيد و به من و برادرم گفت، پشت موبلها دراز بکشيم.
    مادرم پيوسته مي گفت، خوابتان نبرد، سوره الحمد را بخوانيد، دعا کنيد هرچه ياد داريد بخوانيد، سعي کنيد بيدار باشيد. خودش پي هم آيت الکرسي را مي خواند. صداي شليک هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد.
    غير از اينکه خواب بر شما غلبه مي کرد آيا ناراحتي ديگري هم داشتيد ؟
     
    نه نه فقط خواب، خواب شديد. مردي که مارا به آن اتاق آورده بود خودش هم با ما همانجا ماند، کنار پنجره ايستاده بود و پيهم مي گفت که در بيرون چه مي گذرد. مي گفت قصر را با توپ مي زنند و مادرم با اصرار به او مي گفت از کنار پنجره دور شو. در همين زمان بود که مرد آخ خ خ کرد و بازويش را با دستش محکم گرفت، او مجروح شده بود.
     
    مادرم دست او را با دستمالي بست و گفت دستت را بالا بگير و ديگر به سمت پنجره نرو.
     
    نمي دانم چه مدتي؟ شايد يکي دو ساعت گذشت که صدايي را از پشت در شنيديم. صاحب صدا فارسي زبان بود لهجه تاجيکستاني داشت و شمرده شمرده حرف مي زد:" ما تاچهار مي شماريم در را باز کنيد. و بعد شروع مي کرد به شمردن:" يک يک و نيم دو .... مادرم نگران شد و با لهجه غليظ پشتو صدا کرد: اطفال اطفال زنان. صداي آن طرف در دوباره تکرار کرد، سلاح خود را بگذاريد تا چهار مي شماريم در را باز کنيد دوباره شروع کرد به شمردن: يک يک و نيم مادرم به مردي که با ما در اتاق بود گفت در را باز کن که مارا نکشند.
    در را که باز کرديم 10 يا 12 نفر مسلح بودند که سلاح هاي خود را به طرف در اتاقي که ما در آن بوديم، نشانه گرفته بودند. ما را که ديدند ابتدا آن مرد را باز رسي کردند.
     
    من خيلي ترسيده بودم و نمي توانستم راه بروم يک سرباز شوروي به من کمک کرد و مارا به سمت در خروجي قصر آوردند.
    همان و رودي قصر که چند ساعت پيش محو شکوه و زيبايي اش شده بودم به طرز وحشتناکي، بهم ريخته بود، چلچراغ ها يش شکسته بودند، راه پله ها پر از شيشه هاي شکسته بود، لوله هاي آب پاره شده بود و آب قالين هاي راه رو را تر (خيس) کرده بود. مرده ها در راه پله ها افتاده بودند. مادرم پيوسته مي گفت به مرده ها نگاه نکن به مرده ها نگاه نکن به اطراف خود نبين.
    باالاخره خواب از چشم شما پريده بود؟ يا هنوز خواب آلود بوديد؟
    خوابم پريده بود اما نمي توانستم راه بروم يک سرباز شوروي به من کمک مي کرد و تمام ترسم اين بود که مادرم را گم نکنم.
    مارا آوردند به يک اتاقي که در آنجا خانم امين نيز نشسته بود، گريه مي کرد و به مادرم مي گفت، بيوه شدم، کشتند، شوهرم را کشتند، پسرانم را کشتند. پيش چشمم کشتند مادرم گريه مي کرد و مي گفت چي شده گپ چيست؟
    شماري از افسران افغان آنجا بودند که کلاه به سر نداشتند، سرووضع شان آشفته بود، تمام کساني که در قصر زنده مانده بودند همه را آورده بودند در آن اتاق دو دختر امين هم بودند که زخمي بودند و ناله مي کردند که درد داريم. اما پاهاي آنها را که زخمي شده بود بسته بودند. مادر خانم امين آنجا بود زني پيري بود که پيهم سرفه مي کرد عروس امين آنجا بود که شوهرش ( عبدالرحمن) چند لحظه پيش کشته شده بود. يک پسر چهارماهه در بغلش بود.
     
    ما را روي چوکي هاي آهني نشاندند، بعد از مدتي سربازان افغان و شوروي آمدند و صدا کردند که مردان از اينجا بيرون شوند.
    به ياد داري که چه موقع از شب بود؟
    فکر مي کنم حوالي ساعت 2 يا 3 شب بوده باشد. بعد تر براي ما کنسرو آوردند، کمي که گذشت يک مرد قد بلند آمد و به خانم امين گفت:" کشتم اش حقش بود بسيار ظلم کرده بود." خانم امين در پاسخش گفت به زنش مي گويي؟ تف به روي تو، تو چگونه مردي هستي؟
    در اين اتاق غير از شما و خانواده امين کسي ديگري هم بود؟
    به ياد مي آورم که آنجا يک افسر ديگر هم بود.
    حوالي نصف شب ما را از آنجا بيرون کردند و سوار يک جيپ روسي کردند، راننده ما کشته شده بود، بعد ها عده اي مي گفتند که گلوله خورده و عده اي هم مي گفتند از سرما مرده، او با آنکه مي توانست فرار کند اما شايد منتظر ما بود و تا دم مرگ منتظر مانده بود. مارا در يک قرارگاه نظامي روسها بردند، آنجا که رفتيم يک بخاري بود اتاق گرم بود، کسي که کم کم فارسي مي فهميد براي ما چاي آورد.اتاق گرمي بود. دو يا سه روز آنجا مانديم
    در اين دو سه روز کسي از شما باز جويي کرد؟
    نه چيزي به ياد ندارم صرفا به يادم هست يکي از روزها چند افغان آنجا آمدند که ما با ديدن آنها بسيار خوشحال شديم، مادرم از آنها پرسيد که شما از صالح محمد زيري يعني از پدرم، خبر داريد؟ آنها گفتند او زنداني است، بعد فهميديم که پدرم از کار براي صرف نان چاشت به قصر آمده بوده از همان سوپ مسموم کننده خورده و بعد رفته خانه و وضعش خراب شد ه و بعد وقتي که دولت به رهبري کارمل اعلام کرده بود که تمام وزرا به مرکز راديو افغانستان بيايند پدرم رفته بود و خود را به دولت معرفي کرده بود. و از آنجا پدرم را به زندان پلچرخي برده بودند. اما در اين مدت نه ما از پدرم خبر داشتيم و نه او از ما.
    بعداز روز دوم بود ياسوم که گروهي از سربازان و افسران افغان آمدند و گفتند شما را از اينجا مي بريم و آزاد مي کنيم خيلي خوشحال شده بوديم. ولي ما آزاد نشديم ما را به مرکز (اکسا) آوردند که در مرکز شهر بو د مارا در يک اتاق نسبتا پاک و مرتب جا دادند و يک آقايي آمد و بسيار با مهرباني با ما رفتار کرد براي ما کباب آورد و دوباره وعده داد که شما آزاد مي شويد، اما آنجا هم ما دو روز مانديم.
    خلاصه بعد از سه روز باز هم ما را سوار جيپ روسي کردند، در راه مادرم مسجد شاه دو شمشيره را ديد و دعا کرد. مسجد شاه دو شمشيره از خانه ما دور نبود اما متوجه شديم که موتر همچنان از شهر دور مي شود، يادم نرود بگويم که شب بود وقتي داخل محوطه زندان مارا از موتر پياده کردند آنجا متوجه شديم مادرم داد زد که واي خدايا ما بندي (زنداني) شديم.
    در دهليزي که ما را بردند سه اتاق بود در يک اتاق خانم امين رفت و در اتاق ديگر من مادرم و برادرم رفتيم و مادرزن امين هم در اتاق ما آمد.
    صبح روز سوم بود که در اتاق مارا زدند، دو افسر جوان وارد شدند و کاغذي را که در دست داشتند به ما نشان دادند و گفتند فرمان آزادي شما است ما ابتدا باور نکرديم خلاصه به ما گفتند بيائيد بيرون آمديم و مارا در يک موتر نوع والگاي روسي نشاندند و آوردند خانه.
    وقتي وارد خانه شديم با حادثه خيلي تکان دهنده اي روبرو شديم، مجلس فاتحه مارا برگزار کرده بودند و همه خويشاوندان جمع شده بودند که براي شادي روح ما دعا کنند و براي آخرت ما طلب مغفرت نمايند.
    وقتي خويشاوندان مان مارا ديدند يک لحظه نمي توانستند باور کنند که ما زنده ايم خلاصه محفل عزا به محقل سرور و خوشي بدل شد و ما از يک حادثه هولناک و غم انگيز به طور معجزه آسايي جان سالم به در برده بوديم و به خانه باز گشته بوديم.
    ولي افسوس که چهارده سال بعد از آن و دريک تحول ديگر وقتي مجاهدين وارد کابل شدند.....بغض... روزي به خانه ما رفته بودند، اينبار نيز مادرم با دو کودکش يک خواهر و يک برادرم آنجا بودند اما اين بار هيچکدام از آنها جان سالم به درنبردند.
     
    ***
    داکتر واسع عظيمي در پيام روشنگرانه ديگري درباره آخرين پراگراف اين مصاحبه چنين مي نويسد :
    " نجيبه زيري زنده است ودربخش پشتوي بي بي سي کار مي کند. اين خانم پدرش را درپاکستان همراهي مي کرده است وروي يک تصادف زنده مانده است. واما يک برادر ويک خواهر ومادر شان را مجاهدين در اپرتمان شان سر بريده بودند. "
    درپيام ديگري :
    باري از زبان پتمنه امين شنيدم که مرد بلند بالايي که همان شب او را تهديد به مرگ کرده بود، کسي نبود جز اسدالله سروري . همان مردي که نجيبه زيري به آن اشاره کرده است ."

    گفتني است که نويسنده گان کتاب هاي تجاوز... و ويروس هم از موجوديت اسد الله سروري درقصر تاجبيگ در شب شش جدي خبر داده اند.
    مُشاطرة هذه المقالة على: reddit

    لا يوجد حالياً أي تعليق

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الجمعة 17 مايو 2024 - 12:03 ميباشد