پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    (ادامه) جز بشر؛ هيچ جاندار ديگر؛ به دانش و دين ضرورت ندارد!

    avatar
    admin
    Admin

    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20
    20140203

     (ادامه) جز بشر؛ هيچ جاندار ديگر؛ به دانش و دين ضرورت ندارد! Empty (ادامه) جز بشر؛ هيچ جاندار ديگر؛ به دانش و دين ضرورت ندارد!

    پست  admin

     (ادامه) جز بشر؛ هيچ جاندار ديگر؛ به دانش و دين ضرورت ندارد! 2212 
    محمد عالم افتخار
     
    نوري که از قطران و زغال و خاکستر افغانستان بيرون جهيد!
                                   
    در جريان زندگانيِ دوران بلوغ؛ دو بار گرفتار گريستن هيستريک بسيار شديد و عجيبي گرديدم.
    نخست؛ باري بود که در روز هاي پس از تسلط يافتن طالبان بر شمال کشور؛ موفق شدم از دکتور جواني يک تعداد کتاب هاي طبي نو چاپ را جهت مطالعه بگيرم.
    اين کتاب ها غالباً خيلي قطور بودند و بعضاً تا سه جلد که رويهم ارتفاع 16ـ 15 سانتي متر را اشغال ميکردند؛ مثلاً کتاب سه جلدي فارموکولوژي کاتوزينگ.
    روزي که گرم مطالعه کتاب خيلي دلچسپ و برايم مهم و سير آموزش "هيستولوژي" بودم؛ يکي از «رفقا»ي عزيز به ملاقاتم آمد و من هم خودماني گري کرده او را به اتاق مطالعه خود بردم که بر علاوه؛ کتب چندي مانند روانشناسي مرضي اطفال؛ اناتومي انسان؛ مورفولوژي، يکي دو فرهنگ لغات و اصطلاحات و چيز هاي ديگر نيز دور و برم بود.
    صرف نظر از خوش و بش و تعارفات و تشريفات؛ اين «رفيق» که فارغ صنف 12 بوده و برعلاوه مدتي در شوروي چيز هايي خوانده بود؛ به طرز کاملاً جدي مخاطبم کرده گفت:
    ـ راستي، راستي حالا هم کتاب ميخواني؟؟!
    منکه ميگويم؛ مغزت را به اين چيز ها پوده نکن، همه چيز تمام است؛ خودم وقت آمدن مجاهدين از رفيق رزمجو؛ شنيدم که دنيا نتيجه گرفته که در افغانستان غير از يک حکومت مثل سعودي، ممکن نيست. رفيق رزمجو ميگفت: مجاهدين و سياهي هاي لشکر آنها مي آيند و ميروند تا يک رژيم کامل مثل سعودي برقرار شود!
    من اين «رفيق» را با خنده و شوخي و کم از کم به طرز کاملاً عادي؛ رخصت نمودم و در بازگشت ساعتي هم مطالعه کردم، ياد داشت برداشتم و عنداللزوم به منابع ديگر مراجعاتي داشتم؛ ولي وقتي دم گرفتم و نفسي تازه کردم؛ جملات «ـ راستي، راستي حالا هم کتاب ميخواني؟؟!» مانند اژدهايي از ناکجاي وجودم قامت افراشت و همزمان تنش شديد و لرزش توام با گرما و سرماي غير عادي سراپاي وجودم را فرا گرفت و آنگاه به گريستن کاملاً بي سابقه و ناشناخته منجر شد؛ مي انگاشتم تمامي اندام هايم توسط چيزي مانند دستگاه هاي پِرِيس کننده؛ متناوباً در هم فشرده ميشود تا همه مايعات آنها را به طرف غدد مربوطه هِل دهد که بگونه اشک فوران نمايد.
    خيلي وقت ها نفسم بند مي آمد تا حدي که مي انگاشتم کبود مي شوم؛ جهت مسلط شدن بر خود؛ چنان احساس بيچارگي ميکردم که در قبالش احتمال مرگ، سکته قلبي و مغزي به مراتب نزديک؛ جلوه مينمود. حتي آنقدر نميتوانستم که به اختيار خود؛ باري هم يک نفس عميق بکشم.
    در آن جريان يکي از اقاربم وارد اتاق شده و با ترس و پريشاني؛ کار هايي کرد تا مرا آرام سازد؛ ولي وضع از بد بتر گشت.
    تقريباً عين جريان هفته گذشته وقتي پيش آمد که من يک برنامه ويديويي را در مورد«رئيس جمهور حامد کرزي»(1) مشاهده کردم. مواد و تکه فيلمهاي استنادي اين برنامه براي من خيلي کم؛ تازه گي داشت و آنگهي من؛ خود همين هفته پيشتر در مورد تبصره اي نوشته و باصطلاح؛ «خودم را خالي کرده بودم»(2).
     ولي و معهذا؛ فقط دو سه ساعت پس؛ که امور عادي انجام دادم و خورد و نوشي داشتم؛ مندرجات اين برنامه نيز مانند هيولايي وحشتناک؛ از ميانهِ جان من بالا آمد و باز همان هيستري و هقس و رعشه و لرزش و فشار خورد کننده عصبي و وجداني بر من مسلط شد؛ مبني بر اينکه:
     من جزء ملتي استم که در قرن 21 و عصر کوانتوم فيزيک و ژنتيک و اپي ژنتيک و هوش مصنوعي و کاوش هاي کيهاني براي زندگاني هاي ديگر...؛ اعجوبه اي چندين قطبي و چندين شخصيتي؛ در ظاهر مانند بُت هاي چندين سر و چندين دست و چندين دهان و چندين زبان...اعصار عتيق هندوان؛ رهبر و وليِ امر و امامش ميباشد!!!
    مسلماً باور نميکنيد؛ آنقدر گريستم و گريستم و گريستم تا گويي يک يک قطره اشک به نماينگي از فرد فرد مردمان افغانستان پوره گرديد!
    ايواي افغانستان!
    هيهات؛افغانستان!
    مباد؛ آنروز که ترا هنوز به قهقرا ببرند و در قبرستان هاي اعراب 1400 سال قبل؛ دفن و گم و گور نمايند! 
    ايا افغانستان! همينقدر شعور داشته باش که تاکنون؛ در عصر ماهواره و انترنيت؛ تو همان خر يغيير و اسپ و شتر مفلوک نياکان بدبخت و گم شده در زمان نيستي؛ تو ميتواني؛ موجودي امروزين باشي؛ سيال هم سيالان و هماورد همه بد سگالان!
    تو ميتواني؛ مصداق بهتر از آن باشي که عمري ميگفتند: کله پز برخاست؛ جايش سگ؛ نشست!!
     
    درينجا ميخوانيد:
       *ـ نوري که از قطران و زغال و خاکستر افغانستان بيرون جهيد!
       *ـ «افزوده تکاملي» بشر چيست و در کجاي او قرار دارد؟
        *ـ چرا «گوهر اصيل آدمي» بر تارک پيشرفته ترين دانش ها ميدرخشد؟
      
     
    نوري که از قطران و زغال و خاکستر افغانستان بيرون جهيد!
     
    مادر کلان من؛ بيوه زن مرد صفاتي بود؛ بيشتر با مرداني که ميان جامعه؛ خردمند و محترم پنداشته ميشدند؛ حشر و نشر داشت و بعضاً کار هايي مانند آبياري باغ و آسياب کردن گندم خود را که مستلـزم رفت و آمد به مناطق دور و درازي بود؛ خودش يک تنه انجام ميداد؛ از جمله باري؛ مرد ميان سال و تنومندي را؛ که نوبت آبش را دور داده بود؛ گرفتار کرده چنان لت و کوب نمود که بيچاره؛ به سختي بي آب شد؛ و برعلاوه هفته ها را به بستر افتاد.
    مادرکلانم؛ کرم ابريشم تربيه ميکرد؛ دستگاه (مانوفاکتور) کرباس و الاچه بافي داشت؛ زمين ديمه اش را به کساني به دهقاني ميداد؛ دستاس (آسياب دستي و خانه گي)، ماشين خيلي قديمه خياطي و اينچنين سگ و گربه و گاو و مرکب  و بز و گوسفند و مرغهاي خانه گي در سرايش وجود داشتند؛ اما هنوز در آن؛ از "الکين" خبري نبود به خاطر آنکه من قريباً مدام؛ تيل چراغک هاي فتيله سوز خانه را از "جهاز تيل کشي" اي مي آوردم که در نزديکي ها وجود داشت.
    چند باري که به همراهي مادرکلانم؛ به محلات ازدحام مردم رفتم متوجه شدم که خيلي ها از او؛ حذر ميکنند و برايش احترام بعضاً حتي متملقانه ميگذارند. دريافت اين حقيقت مرا هم زير تأثير قرار داد و لهذا رفته رفته هرچه بيشتر سعي ميکردم تا با او مقابل نشوم و اگر ناگهان پيش رويم مي آمد؛ دست ـ پاچه مي گرديدم.
    يکي از روز ها پدرم؛ که خانه داماد مادر کلانم بود؛ بر من خشم گرفت و در اثر تنبيه او؛ چيغ و فرياد من بالا شد. اين امر مادر کلان را به محل نشيمن يا سراچه ما کشانيد. وي مرا نجات داده و در عوض پدر و مادرم را شماتت کرد.  اما وقتي مرا در سراچه خود برد؛ از درخت بهي؛ خمچه هايي گرفته چنان به لت و کوبم پرداخت؛ که ده برابر مورد پدرم زيادتر بود.
    من گناه کبيره اي کرده بودم؛ در کوچه ما يک قمار باز"سه پته اي" آمده بود و من وسوسه شده سه نوت ده افغانيگي را در سه نوبت به وئ باخته بودم؛ هرچند که آن پول از طريق هديه هاي عيدي؛ مال خودم به شمار ميرفت.
    شايد شش ـ هفت سال بيشتر نداشتم ولي گوشت و پوستم بد نبود و باز مادرم رسيده خود را بر رويم انداخته از چنگ مادر کلان رهايم ساخت.
    چند ساعت بعد دگرباره؛ مادر کلان به سراغم آمد و اما اينبار برايم پول داد؛ سي افغاني در عوض پول به قمار باخته شده و ده افغاني براي آنکه ذغال بياورم.
    دکاندار؛ آنقدر ذغال برايم داد که خيلي با دشواري؛ بوري آن را به خانه رساندم. اندکي بعد شب شد و همه به اتاق مادر کلان رفتيم تا با هم غذا بخوريم. مادرم به هدايت مادر کلان سراپايم را با روغن يا مرهمي مالش داد؛ نزديک بود خوابم ببرد که مادر کلان با تشت ذغال تازه شده داخل اتاق گشت. آنگاه به من نزديک شده بغلم کرد و به شدت بوسيدن گرفت.
    بعد تر؛ اشاره به تشت آتش کرده گفت: ببين بچيم؛ اين همان ذغال کثيف است که از دکان آوردي، بگو؛ آنوقت چه رنگ داشت؟
    با مقداري نگراني گفتم: سياه بود!
    گفت: آفرين، تنها سياه نبود، سياهِ سياهِ سياه بود، سرد و بد بو و بدقواره... بيشتر از شب سياه و خاکستر سياه و تيره و هرچيز تاريک و خنک!
    دو چراغک تيلي در دوطرف اتاق روشن بود؛ دستور داد هردو را خاموش کردند و بعد به تشت آتش ذغال پکه کرده رفت؛ آتش زبانه ميزد و اتاق را روشن ميکرد:
    گفت: ديدي که نور؛ درون سياهي است؛ درون ذغال هم نور است!
    همين قسم بسيار چيز ها که سرخ و طلايي و پاک و نوراني معلوم ميشوند؛ نور ندارند، دروغ و باطل و کثافت و فريب استند مثل قمار و قمار بازي!
    ازين خاطر؛ نصيحت مرا بشنو؛ هيچ وقت به شکل و قواره و ظاهر چيز ها و مردم ها فريب نخور. ببين تو؛ حتماً به خاطري پيسه را بالاي «پَر» قمار باز؛ ماندي که خيال کردي؛ برنده ميشوي و پولت دو چند خواهد شد. اينجا فريب شکل و ظاهر را خوردي؛ هم شکل و ظاهر قمار باز و هم شکل و ظاهر «پَر» را. مگر هردو در باطن؛ بر عکس خيال و فکر و عقيده ات بود.
    بچه گلم! نام ترا من مانده ام. الکي و بي فکر نمانده ام از مولوي صاحب ها و ايشان صاحب ها پرسيده؛ مانده ام.
    حالا گوش کن که معناي نامت چيست؟
    اول؛ محمد. اين نام پيغمبر ماست. حضرت محمد در طفلي و جواني؛ به چيز ها دقيق ميشد؛ گپ و عقيده هرکس را کور کورانه قبول نميکرد و پيش خود مي سنجيد؛ از همين خاطر؛ خداوند دلش را روشن کرد و دانست که قومش به راه باطل روانست تا که آنها را به راه راست هدايت کرد.
    دوم؛ عالم. مولوي صاحب ها به من گفتند که از همين خاطر حضرت محمد با ديگر همسالانش زمين تا آسمان فرق داشت و خيلي زود مردم به او لقب «محمد دانا» را دادند.
    وقتي من اين لقب را شنيدم گفتم: نام نواسه ام را همين «محمد دانا» مي مانم؛ مگر گفتند که در بين عوام يک قسم رواج غلط شده و به هرکس که زياد؛ خود دانمي و فضولي کند؛ عوامِ جاهل، «مامد دانا!» ميگويند و خيال ميکنند؛ اين يک دشنام است.
    ازين خاطر؛ آنها مشوره دادند که نامت را؛ "محمد عالم" بمانم که همان محمد داناي حقيقي است!
    آنگاه؛ باز از پيشاني ام چند بوسه گرفته گفت: نواسه قندم؛ ديگر به خير مثل "محمدِ دانا" ميباشي؛ نه لَولُو و ساده و ظاهر بين و خوشباور!
    و به پدر و مادرم گفت: اگر بسيار قهر هم شديد؛ با مشت و لگد؛ بچه را نزنيد؛ فقط با خيمچه و تسمه و ايطور چيز ها؛ هوش کنيد هيچوقت همانها هم به سر و کله اش نخورد.
     
    ******
    چنين بود؛ نوري که از درون ظلمت و سياهي ذغالِ بد شمايل و سرد و کرخت در کلبه 55 سال قبل مان و به تدبير مادر کلان مردانه صفات من؛ بر من؛ تابيد.
    ميتوانم قاطعانه عرض کنم که اين نور سمبوليک و تاريخي؛ در طول زندگي ام حتي آني؛ از پيش نظرم دور نشد و بلکه با گذشت زمان و ازدياد اُفت و خيز و حس و ديد و شنيد... و تجربه و تفکر؛ خاصتاً در پيوند با صنايع نفت و گاز و تکنولوژيهاي "برق متناوب" ، "برق مستقيم" و "برق ساکن" تا سرحد ماهواره و انترنيت، روشنتر و تُند تر گرديد تا همطراز شعاع ليزر و همانند ها شده مرا؛ به «گوهر اصيل آدمي»، به «افزوده تکاملي بشر» و به «معناي قرآن» رسانيد که هنوز؛ خودم نتوانسته ام تعيين کنم که کدام يک اندروني تر، غامض تر و دشوارياب تر ميباشد!
    و البته که آرزومندم دانشمندان و متفکران هموطن و همزبان و بالاخره همنوع؛ در نقد و تبيين و توزين آنها هم من و هم جوانان و مردمان مان را ياري رسانند.
     
     
    «افزوده تکاملي» بشر چيست و در کجاي او قرار دارد؟
     
     
    در روز هاي اخير؛ برخي ويبسايت ها خبري را مبني بر اين نشر کردند که گويا خانمي در آلمان پس از افتادن از اسپ و رفتن به کوما؛ وقتي به هوش آمد؛ شروع کرد به حرف زدن در لهجه غليظ اسکاتلندي. در حاليکه او هيچگاه در اسکاتلند نبوده و با اين لهجه تماسي نداشته است. تا که سرانجام تعقيب شجره خانواده گي او نشان داد که صد سال قبل يک يا چندي از اجداد او در اسکاتلند ميزيسته است!
    اين واقعه يا ادعا به نظر من؛ علوم بسيار دقيقه ژنتيک و اپي ژنتيک را به چالش ميکشاند. به هرحال موضوع کم از کم حُقه ايست که ناشران به هدف جالب ساختن رسانه هايشان زده اند و لهذا ميتواند به روالِ موارد افسانه اي؛ به گونه مجاز و استعاره مورد استفاده قرار گيرد.
    به اين تعبير؛ همچو حالاتي را من به بسيار سختي و تلخکامي تجربه کرده ام.
    منجمله از فرزانه گان معاصر؛ جناب اسماعيل اکبر و شادروان قسيم اخگر (که هفته پيش به جاودانه گان پيوست. يادش درخشان و راهش پُر رهرو باد!) اطلاع داشتند که من در دهه جهادي ـ طالباني تلاش هايي جهت تدوين  اثري در راستاي جهانبيني انطباقي بر افغانستان معاصر مي نمايم و ايشان هردو ضمن تشويقم در زمينه و ايجاد تسهيلات و دادن مشوره ها؛ قاطعانه فرموده بودند:
    تا زمانيکه نسل جوان افغانستان؛ از يک گنجينه مدون انديشه معاصر که رنگ و بوي افغاني داشته باشد؛ برخوردار نگردند؛ ممکن نيست از فحواي آثار کلاسيک اسلامي و غربي؛ رهتوشه انديشه اي قابل اتکا و استناد فراچنگ آورند و حتي همين شکست و ريخت خونين و سرگيچ کننده دهه هاي گذشته را متفقاً معنايابي و سبک و سنگين نمايند.
    گام نخست آن تلاش ها منجر به فراهم گشتن خاکه اي به نام «افزوده تکاملي که بشر را بيمار کرد!» گشت. پرداختن به مندرجات؛ اينجا سخن را سخت به درازا ميکشاند؛ ولي من منحيث شاگرد؛ فصل هايي از اين اثر را با بزرگان و استادان در ميان گذاشته و پيرامون موضوعات تبادل نظر ها ميکردم؛ و نيز صفحاتي را جهت تست و آزمون به روشنفکران قابل اعتمادي ميدادم.
    در نتيجه تلاش هاي چندين ساله متوجه شدم؛ همينکه من از مرز«شه کوه ـ بد مکوه = خوبي کنيد ـ بدي نکنيد!» معمول و مرسوم فراتر ميروم؛ گويا اصلاً لهجه و حتي زبانم تغيير ميکند؛ يعني صاف و پوست  کنده اگرعرض کنم؛ کتابگونه «افزوده تکاملي...» از نظر من؛ تکميل شد ولي به لهجه و حتي به زبان "چينايي"؛ که گويا تقريباً هيچ فارسي زبان، پشتو زبان وغيره هموطن ما از آن چيزي نمي فهميد.
    منجمله روزي؛ يکي از استادان محترم به من گفت:
    آيا "افزوده تکاملي"؛ معادل به انگليسي و روسي و جرمني ... دارد؛ من که آثار فلاسفه زياد از جان لاک تا هابرماس را خوانده ام به چنين اصطلاح و مفهوم برنخورده ام. درست است که خودت؛ آنچه را به انسانيت و به ما منحيث جزء جامعه انساني تعلق دارد؛ ميخواهي از «افزوده تکاملي»؛ شروع کني و به نظر خودت همه جريانات مثبت و منفي چندين هزار ساله عمر بشر؛ بالاخره از اين مبداء آغاز شود.
    البته فلاسفه و محققان اغلب؛ اصل تکامل در بشر را مي پذيرند و از اين جمله بزرگ شدن تدريجي مغز بشر و آزاد شدن دست او از حمل بدن را.
    ولي من از «افزوده تکاملي» چيزي مانند چشم سوم يا دست و پاي ديگر استنباط ميکنم و هم اينکه ميگويي «افزوده تکاملي بشر را بيمار کرد»؛ ضد و نقيض معلوم ميشود؛ افزوده تکاملي؛ اگر تکاملي است؛ بايد بشر را از بيماري نجات دهد نه اينکه بيمار نمايد!
    به هرحال؛ اين اثر انگيزنده نيست به خاطريکه از بيماري و جنون و مرگ پيام ميدهد. بايد انديشه علمي ـ فلسفي نهايتاً آرماني و رومانتيک باشد تا توده ها را جذب نمايد و به حرکت در آورد.
     
    ********
    به راستي که آن تيتر و تِم؛ انگيزنده نه که قابل درک هم نبود و از جمله خيلي ها اصلاً نميخواستند؛ اعتنا کنند که شايد در لابلاي اين سخنان؛ حقيقتي نهفته باشد. البته اين؛ مرده ريگ خرده فرهنگ ماست که در آن حقيقت همان است که منفعت باشد، که به نفع باشد، که به ميل باشد!
    قبل از ورود به بحث بيشتر در مورد؛ لطفاً به اين ويديوي مختصر از دکتور فرهنگ هلاکويي دانشمند روانشناس و رواندرمانگر بزرگ و مسلم همزبان ما توجه فرمائيد:
    https://www.youtube.com/watch?v=epa-XzjF5G8
    براي عزيزانيکه؛ به هر دليلي مايلند؛ اهم مندرجات ويديو را قسم نوشته و پياده شده ملاحظه فرمايند؛ خاطر نشان ميگردد که اينجا؛ هم سخن از افزوده تکاملي بشر است:
    جناب دکتور هلاکويي به پاسخ پرسنده ايکه مشکل حاد بيقراري، وسواس و دلواپس دارد؛ چنين ميفرمايند:
     در انسان از 3 مليون تا سه صد هزارسال قبل؛ يک تکه کوچک در قسمت پيشاني (فرانتل لوب ـ Frontal Lobe) مغز به وجود آمده و به اين موجود حيه؛ قدرت پيشبيني آينده و برنامه گذاري براي آينده را بخشيده است که قابليت استثنايي در مقايسه به همه عالم حيات ميباشد. اين تکه؛ امکان ميدهد که ما گذشته و حال و آينده را با هم وصل کنيم. چون حيوان؛ اين (تکه) را ندارد؛ هيچ حيواني مضطرب و نگران نيست.
     در بعضي ها اين تکه مغز شان بسيار فعال است. يک دليل آن ارثي است، از خانواده هايي مي آيند که ايستريس و اضطراب زياد داشته اند. دليل دوم؛ حوادث و اتفاقات کودکي است، دليل سوم داشتن پدر و مادر و اطرافيان مظطرب و نگران؛ و دليل چهارم حوادث و اتفاقات بعدي ميباشد.
    مرحله شديد اين حالت؛ همان فوبيا(هراس توهمي) يا وحشت و پنيک شديد ميباشد.
    اولين راه علاج جراحي آن تکه مغز است؛ يعني ميشود آن تکه را برداشت يا محدود کرد تا جلوِ اين را که اکسيجن و خون زيادي را مصرف کند؛ بگيريم. ( جراحي؛ البته)  که خطر دارد و توصيه نميکنم.
    2 ـ طريق داروـ درماني است.
    3ـ از طريق نوروفيدبک ميتوانيم کاري بکنيم که آن قسمت از مغز اين فعاليت افراطي را نداشته باشد.
    4 ـ شرايط و روابط بيمار را بايد درست کرد تا که احساس امنيت کند.
    5 ـ بايد سراغ عقل بيمار رفت. براي آنکه آن سيستم بالايي قدرت دارد که به بخش هاي پائيني پيام دهد که خاموش باش.
    رقص سماع فعاليت همين قسمت را تضعيف ميکند به خاطريکه نيروي گريز از مرکز پس از چند دقيقه؛ وصول آکسيجن و خون به اين قسمت را کم ميسازد. و همينطور اثر هاي مشابه را ساير طرق مديوتيشن و ورزش ها موجب ميشوند.
    دانشمندان تمام زندگي انسان را در دو قطب درد و لذت ((PAIN & PLESURE مينگرند. در طول تاريخ تکامل؛ بدن ما؛ مکانيزم هايي را به وجود آورده تا بتواند با درد (تا سرحد ترس از مرگ) برخورد بکند. تا اينجا حيوان هم مثل ماست. همه مي ترسيم.
    و ترس يک حالت است در انسان که نشانه يک درد، يک ضرر، يک خطر، و بالاخره مرگ ميباشد.(ختم گفتني ها در حد ويديو)
    اينک عزيزان به ساده گي بايد بتوانند؛ پاراگراف اول نقل شده از دکتور هلاکويي را بدينگونه هم بنويسند و بخوانند:
    "در انسان از 3 مليون تا سه صد هزارسال قبل؛ يک افزودهِ کوچک در قسمت پيشاني (فرانتل لوب ـ Frontal Lobe) مغز به وجود آمده و به اين موجود حيه؛ قدرت پيشبيني آينده و برنامه گذاري براي آينده را بخشيده است که قابليت استثنايي در مقايسه به همه عالم حيات ميباشد. اين افزوده؛ امکان ميدهد که ما گذشته و حال و آينده را با هم وصل کنيم. چون حيوان؛ اين (افزوده) را ندارد؛ هيچ حيواني مضطرب و نگران نيست."
    و ميتوانند بيافزايند که هيچ حيواني به علت اينکه مضطرب و نگران نيست؛ از همين رهگذر بيمار هم نميباشد.
    هکذا اينکه گفته ميشود که در آدم بيمار از اين رهگذر:
    اولين راه علاج جراحي آن تکه مغز است؛ يعني ميشود آن تکه را برداشت يا محدود کرد تا جلوِ اين را که اکسيجن و خون زيادي را مصرف کند؛ بگيريم.
    ميتواند بدينگونه بازنويسي شود که:
    اولين راه علاج جراحي آن افزودهِ مغز است؛ يعني ميشود آن افزوده را برداشت يا محدود کرد تا جلوِ اين را که اکسيجن و خون زيادي را مصرف کند؛ بگيريم.
    لهذا؛ بدون اين افزوده هم؛ آدمي ميتواند زنده و در کمال تندرستي بدني بماند؛ فقط «وسواس» نخواهد داشت!
    اگر دقت لازم نموده بتوانيم؛«آينده نگري» و «وسواس» دو قابليت جداگانه و بخصوص متضاد اين افزودهِ مغز يا افزوده تکاملي نيستند. بلکه هرنوع آينده نگري و تماس با حال و گذشته و آينده؛ مستلزم همان «وسواس» است؛ لذا فقط ميتوانيم وسواس هايي به درجات سازنده و وسواس هايي به درجات مخرب و بيماري زا داشته باشيم ويا هم وسواس هاي داراي بار مثبت و داراي بار منفي.
    اجازه دهيد به منظور گشودن اين راز ظاهراً سر به مُهر؛ مقداري به مطالعات علمي دامنه ببخشيم:
    جناب هلاکويي؛ درين ويديو؛ از فرانتل لُوب مغز سخن ميگويند که به معناي «قسمت پيشاني مغز» است و اين سخن؛ با مطالعه در اناتومي (علم تشريح) مغز روشن ميشود.
     
    مختصري از اناتومي مغز:
     
     (ادامه) جز بشر؛ هيچ جاندار ديگر؛ به دانش و دين ضرورت ندارد! Magz10
     
    خيلي از دانشمندان ميگويند که تكامل نيم كره هاي مغز در پستانداران از حدود پنجاه ميليون سال پيش شروع شده و در انسان نماهائي مانند «استرالوپيتكوس» در حدود دو ميليون سال پيش به اوج خود رسيده است. اين تخمين ها با در نظر داشت اينکه تاريخ آغاز حيات بر روي زمين بيش از سه مليارد سال قدمت دارد؛ غالباً پذيرفتني است.
    اختصاصي ترين صفت روند تكاملي بعدي مغز؛ به گونه ازدياد تعداد ياخته ها(سلولها)ي عصبي (نيورون) ها بوده كه پيشرفت شايان آن را در گونه هاي بشر اوليه «هموهابيليس» و«همواركتوس» مي توان مشاهده كرد. دوران طلائي بزرگ شدن مغز و خاصتاً کورتيکس يا قشر خاکستري مخ (همان جفت نيم کره ها) در «نئاندرتال» و «هموساپينس» (حدود يكصد هزارسال پيش) ميباشد. اين آخرين ره آورد تکاملي را «مغز جديد» نيز ميخوانند.
    بدون اين بخش نيمكره هاي مخ، بشر ناگزير جاندار بي شعوري بيش نيست. پس تكوين شعور بشر منوط  بوده است به  ازدياد ياخته هاي عصبي و نتيجتاً اضافه شدن وزن مغز به نسبت بدن و ارگانيزم او؛ و نيز افزايش ارتباطات (سيناپس هاي) آنها با يكديگر براي بهتر شدن قدرت پردازش اطلاعات محيطي و دروني .
    در «مرگ مغزي» كل ساختار مغز مضمحل مي شود؛ ولي در وضعيت هاي پتالوژيک ديگري؛  ميتوان شاهد اختلال قسمي يا از ميان رفتن کامل شعور بود؛ در حاليکه زندگي به گونه حيواني يا نباتي ادامه دارد.
    مغز داراي دو نيم کره است که با جسم چنبه اي باهم در ارتباط اند. قسمت هاي مختلف تشكيل دهنده نيمكره ها شامل قسمت هاي زير است :
     1 ـ لوب پيشاني
     2 ـ لوب آهيانه اي
     3 ـ لوب پس سري
     4 ـ لوب گيجگاهي
     5 ـ لوب حاشيه اي


    لوب پيشاني:


    لوب پيشاني مهمترين قسمت تكامل يافته مغز است. مخصوصاً در انسان و انسان نماها اين قسمت فوق العاده وسعت پيدا كرده است. قسمت هاي خلفي لوب پيشاني ويژه فرمانهاي حركتي بوده و از هم گسيختگي نسج اين قسمت باعث از كار افتادگي يك اندام مي شود. تحريك هر قسمت از اندامها و سر؛ بر روي مكان مخصوصي از اين نوار باريك وجود دارد، قسمتي از اين ناحيه، كه بين دو نيمكره وجود دارد، مختص حركات اندامهاي تحتاني مي باشد. در قسمت قدامي ناحيه حركتي سر و دست و مركز كنترل حركات چشم وجود دارد.
    در نيمكره چپ، مركز حركتي تكلم در لوب پيشاني مي باشد. از هم پاشيدگي نسوج اين ناحيه باعث گنگي شده و بيمار قادر به گفتار نيست. آنچه از لوب پيشاني باقي مي ماند عبارتست از ناحيه اي كه در جلو قرار داشته و مركز شعور، منطق، تفكر و تا حدودي حافظه است.
    از بين رفتن اين قسمت از مغز در دو طرف منجر به كم اهميت دادن اصول اخلاقي شده و تصميمات بيمار انفعالي مي گردد. اگر آسيب بسيار شديد باشد خلاقيت حركات از بين رفته و ممكن است وضع بيمار با حالت اغماء اشتباه شود.
    يكي از راه هاي درمان امراض رواني، در ابتداي سده حاضر، عبارت بود از تخريب دو طرفه قسمتهاي عمقي لوب هاي پيشاني و تبديل بيمار به فردي كه از نظر اجتماعي بيشتر قابل تحمل باشد. متأسفانه اثرات سوء اين عمل جراحي باعث شد كه بعداً كمتر مورد استفاده قرار گيرد.
    (براي وصول به تشريحات نسبتاً تازه و کار آمد بخش هاي ديگر؛ در پايان منابع کافي ارائه خواهد شد.)
      تعريف سطح هوشياري و حالت اغماء:
    در تعريف سطح هوشياري اختلاف نظر وجود دارد. آيا سطح هوشياري يک طوطي به اندازه سطح هوشياري يک انسان است؟ و آيا سطح هوشياري تمام افراد روي زمين با هم برابر است؟ چه فرقي است بين سطح هوشياري يک سياستمدار زبردست و انسانهاي معمولي اجتماع؟

    يا اين که چه بُعدي از هوشياري را مولانا درک مي کرد که ديگران از فهم آن عاجز بودند؟
    به نظر مي رسد که همه متفق القولند که دو شق در سطح هوشياري وجود دارد، يکي آن که از ساختمان مشبک ساقه مغز نشأ‌ت گرفته و در تمام موجودات زنده از ماهي طلائي تا طوطي و سنجاب و انسان وجود داشته و عامل اصلي اطلاع جاندار از محيط درون و بيرون خود است. هدف از اين چنين سطح هوشياري عبارتست از کمک به موجود زنده براي توليد مثل، تغذيه، جنگ و جدال و آنچه لازم است که تا موجوديت او تأمين شود.
    بنابر اين مي توان گفت که سطح هوشياري حاصل از ساختمان مشبک ساقه مغز در دايناسورها که دوصد ميليون سال پيش روي زمين پرسه مي زدند به همان ميزان در بقاي حيوان با ارزش بود که سطح هوشياري انسان کنوني که عمري حدود يکصد هزار سال دارد.
    صرف نظر از هرملاحظه و اما و اگري؛ آشکار و مورد اتفاق همه دانشمندان است که قرعه تکامل با جهشي برتر نصيب انسان نما ها شد که عمري حدود دو ميليون سال بيش ندارند يعني در حقيقت زماني که اين گونه موجود حيه؛ به کارگيري از دست خود را شروع کردند .
     از اولين آثار مدون بکارگيري "مغز جديد" در انسان؛ از حدود هفده هزار سال پيش به صورت نقاشي بر روي ديوار هاي غاري در فرانسه اکتشاف به عمل آمده است. در اين زمان است که انسان با "ضمير" خود در تماس شده و تصوير از بين رفتن همنوع خود را توسط يک گاو وحشي به وجود آورده است.
    آنچه مغز جديد به انسان داد در هيچ موجود زنده ديگري نظير آن وجود ندارد. دو فرآيند مهم مغز جديد عبارت بودند از قدرت تکلم و گسترش بي همتا در تجزيه و تحليل محيط خود. هيچ کلمه اي به تنهائي نمي تواند اين توانائي فکري انسان را بيان کند. توانائي که مشتمل مي شود بر قدرت تصور، آينده نگري، استدلال، حکمت، بيان احساسات، منطق، حافظه، تحليل و …….. اين شاخه دوم سطح هوشياري است که توسط نواحي مختلف قشر خاکستري نيمکره هاي مغز به مرحله عمل در مي آيد.
    علاوه بر آنچه گفته آمديم؛ تصور مي شود که رمز کار در ازدياد تعداد واحدهاي مسئول براي پردازش اطلاعات در مغز انسان است . با در نظر گرفتن بحث بالا، از بين رفتن سطح هوشياري مستلزم عدم کارآئي ساقه مغز (ساختمان مشبک) و يا قشر خاکستري دو نيمکره مي باشد. به همين دليل است که در مرگ مغزي بررسي ساقه و نيمکره مغز از اهميت زيادي برخوردار مي باشد.


    اينهم آشنايي با  10واقعيت جالب در باره مغز انسان:
    مغز انسان پيچيده ترين و حساس‌ترين بخش بدن انسان است. ممکن است چيزهاي بسياري در مورد اين فرمانرواي بدن وجود داشته باشد که علم بشري تا کنون در مورد آن 
    بي‌اطلاعاست، اما در اينجا ما چند واقعيت جالب که تاکنون دانشمندان به آن دست يافته اند را بيان


     
     (ادامه) جز بشر؛ هيچ جاندار ديگر؛ به دانش و دين ضرورت ندارد! Magz110


    1 ـ تکانه هاي عصبي (Nerve impulses)  در مسير مغز سرعتي حدود 170 مايل در ساعت دارند. به همين خاطر است که شما مي‌توانيد خيلي سريع به چيزهايي که در اطراف شما اتفاق مي‌افتد واکنش نشان دهيد.
     
    2ـ در اطراف مغز به اندازه اي که بتواند يک لامپ 10 واتي را روشن کند، برق وجود دارد. پس تصوير کارتوني لامپ روشن در بالاي سرتان وقتي که فکر بزرگي به ذهن‌تان مي‌رسد، چندان هم بي‌ربط نيست. حتي زماني که شما در حال خواب هستيد مغز شما به همان اندازه که لامپ کوچکي را روشن کند انرژي توليد مي‌ نمايد.
    3ـ مغز انسان مي‌تواند 5 برابر تمام اطلاعات دائره المعارف بريتانيکا و يا هر دانشنامه ديگري را نگه دارد. دانشمندان هنوز به يک مقدار قطعي در اين مورد نرسيده اند، اما ظرفيت ذخيره سازي مغز در شرايط الکترونيکي تصور مي شود تا 1،000 ترابايت باشد. آرشيف ملي بريتانيا، حاوي بيش از 900 سال از تاريخ، تنها به حجم 70 ترابايت است.
      مغز شما از 20٪ اکسيژني که وارد جريان خون شما مي‌شود، استفاده مي‌کند. مغز تنها در حدود از جرم بدن ما را تشکيل مي‌دهد، با اين حال اکسيژن بيشتري از هر ارگان ديگري در بدن مصرف مي‌کند، و در صورتي که به آن اکسيژن نرسد در معرض آسيب قرار مي‌گيرد. بنابراين با کشيدن نفس عميق مغز خود را شاد نگه داريد!
      5 ـ مغز در شب بسيار بيشتر از طول روز فعال است. حتما فکر مي‌کنيد که چون شما روزها به همه جا مي‌رويد، محاسبات پيچيده انجام مي‌دهيد و در کل روزها بيشتر از شب ها فعاليت انجام مي‌دهيد مغزتان از حداکثر قدرت خود استفاده مي‌کند و حتما شب‌ها هم مي‌خوابد! اما قضه برخلاف تصور شما است. هنگامي که شما مي‌خوابيد، مغز شما روشن مي‌شود. دانشمندان هنوز به علت اين قضيه پي نبرده اند. اما شما مي‌توانيد از مغز تان سپاسگذار باشيد که وقتي شما مي‌خوابيد و خواب‌هاي خوش مي‌بينيد، او دارد کار مي‌کند.
    6 ـ دانشمندان مي گويند کساني که I.Q بالاتري دارند، خواب‌هاي بيشتري مي‌بينند. البته اينکه شما زياد خواب نمي‌بينيد نمي‌تواند دليلي بر داشتن ذهن ضعيف باشد. بسياري از ما خواب‌هاي خودمان را به ياد نمي‌آوريم و معمولا تنها چند ثانيه از خواب در يادمان مي‌ماند.
     سلول‌هاي عصبي در طول زندگي انسان رشد مي‌کنند. براي سال‌ها دانشمندان و پزشکان تصور مي‌کردند که بافت مغزي و عصبي نمي‌توانند رشد کنند يا بازسازي شوند. در حالي که اکنون پي بردند که اين سلول‌ها نيز همانند ديگر سلول‌هاي بافت‌هاي نقاط ديگر بدن عمل مي‌کنند، نورون‌ها مي‌توانند در طول عمر خود رشد کنند و تکثير شوند.
      8 ـ اطلاعات با سرعت‌هاي مختلف توسط انواع مختلف سلول‌هاي عصبي ذخيره مي‌شوند. تمام نورون ها يکسان نيستند. چند نوع مختلف از نورون در بدن ما وجود دارد که سرعت انتقال آنها از 0.5 متر در ثانيه تا 120 متر بر ثانيه است.
     مغز خودش نمي‌تواند درد را احساس کند. زماني که انگشت ‌تان زخمي مي‌شود يا مي‌سوزد، مغز خودش گيرنده درد ندارد و نمي‌تواند درد را احساس کند. اين بدان معني نيست که سر شما آسيب نمي‌بيند. مغز توسط بافت‌هاي عصبي و عروق خوني مي‌تواند پذيراي درد زيادي باشد به طوري که سردرد شديدي شما را احاطه کند.
    10 ـ بيش از 80% مغز آب است. مغز شما همان توده خاکستري رنگ که در تلويزيون ديده‌ ايد نيست. بافت زنده مغز تقريبا صورتي رنگ و ژله‌اي مانند است و محتواي آب بالايي است.  پس دفعه بعد که شما احساس کم‌آبي کرديد با نوشيدن يک ليوان آب مغز خود را آبياري کنيد!
     
    ( نور بيا ـ نيکمرغه اوسئ!)
     
     
     
     
     
     
     

     
    مُشاطرة هذه المقالة على: reddit

    لا يوجد حالياً أي تعليق

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الجمعة 17 مايو 2024 - 9:40 ميباشد