پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    جز بشر؛ هيچ جاندار ديگر؛ به دانش و دين ضرورت ندارد!

    avatar
    admin
    Admin

    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20
    20140127

    جز بشر؛ هيچ جاندار ديگر؛ به دانش و دين ضرورت ندارد! Empty جز بشر؛ هيچ جاندار ديگر؛ به دانش و دين ضرورت ندارد!

    پست  admin

    جز بشر؛ هيچ جاندار ديگر؛ به دانش و دين ضرورت ندارد! 2211
     
     محمد عالم افتخار
     
     جز بشر؛ هيچ جاندار ديگر؛ به دانش و دين ضرورت ندارد!

     قرار بود؛ در پرتو آگاهي نوين تاريخي؛ از دورانهاي سه گانه توحش، بربريت و تمدن بشر صحبت ها داشته باشيم ولي به دلايلي؛ ضرور تشخيص داده شد تا مقدماتي هنوز ذو جوانب تر در زمينه خودِ "آگاهي" و "آگاهي تاريخي"؛ ارائه گردد تا رساله مربوط؛ اثري هرچه ثمربخش تر گردد. اينک سلسله مقالات مبتني بر دانش هاي معاصر درين گستره؛ به آرزوي توجه و مباحثه و نقد و بررسي جدي فرزانگان.
    "آگاهي تاريخي" چنانکه در مفهوم معاصر مطرح ميباشد؛ واقعيتي چنان ظريف و سيال و گوهرين است که تنها ميتواند به جهات زيادي با خودِ "خود آگاهي انسان" مقايسه گردد.
     
     
    درينجا ميخوانيد:
     
          *ـ  حمايت از دانشجو و دانشمند؛ پر ارزش ترين و نجات بخشا ترين کاريست که ميتوانيم و بايد انجام دهيم!
       *ـ فيزيولوژي مغز و تاريخچه تکوين شناخت بشري از آن:
       *ـ نوري که از قطران و زغال و خاکستر افغانستان بيرون جهيد!
       *ـ «افزوده تکاملي» بشر چيست و در کجاي او قرار دارد؟
        *ـ چرا «گوهر اصيل آدمي» بر تارک پيشرفته ترين دانش ها ميدرخشد؟
      
     
     
      
    حمايت از دانشجو و دانشمند؛ پر ارزش ترين کاريست که ميتوانيم و بايد انجام دهيم!
     
    درين بخش ابراز سپاس و قدر داني مينمايم از نويسنده و محقق ارجمند محترم نصير مهرين که پيشنهاد بسيار عالي را در مورد تأليف کتاب درسي «حقوق بشر» و شامل ساختن آن در نصاب تدريسي صنوف يازدهم مکاتب کشور ارائه داده اند(1) ولي به گمانم تا خود ايشان و شماري وطندوست ذيصلاح ديگر همانند شان درين زمينه دست و آستين بر نزنند؛ فرزندان افغانستان از دست مسئولان کنوني معارف رژيم کرزي خيلي زود از چنين کتاب آموزشي برخوردار نخواهند شد.
    اينچنين با احساس مسرت آگاهي يافتم که دانشمند گرامي محترم نادر نورزايي و يک دوست فرهيخته شان عزم تأليف کتاب درسي در عرصه روانشناسي و رواندرماني را براي نظام تعليمي و تحصيلي کشور دارند که مسلماً با غناي اکتشافات جديد سرشار خواهد بود(2).
    هکذا ايشان کتابي به زبان انگليسي نوشته و با تتبعات و تأملات در گستره روانشناسي اجتماعي افغانستان؛ سعي در پُر کردن بخش هايي از خلاي اطلاعاتي جهانيان از روان و کلچر حاکم بر مردمان کشور ما نموده اند که مسلماً ارزشمند و مبارک ميباشد. بدبختانه منجمله وجود اين خلاي آگاهي طي 12 و حتي 35 سال اخير بود؛ که موجب گرديد جهانيان (صرف نظر از تفرعن استعماري و خود خواهي و شيدايي "منيک ديسوردر" بعضي ها) سياست ها و پيشامد هاي بسيار غلط؛ اشتباه آميز و فلاکتباري را در قبال افغانستان و مردمان آن اتخاذ و عملي نمايند که کشور ما را بار بار به فلاکت و تباهي کشانيد.
    در پيوند به نوشتار هفته گذشته؛ يعني "مژده...افغانستان وارد فراخناي علم عصر گرديد!"(3) چند واکنش و تبصره قابل ملاحظه دريافت نمودم؛ يکي از آنها تليفوني از اروپا ـ شايد هم آلمان ـ بود.
    اين تماس گيرنده محترم؛ بنده را خيلي ها تشويق فرمودند و از احساسات نيک و هيجاني دخترخانم هايي در قبال شعر اخير من که در انترنيت؛ باز نشر گرديده حکايت جالب و الهامبخشي کردند و نيز بزرگوارانه فرمودند که مردم افغانستان جز از طريق اعتلاي شناخت خود از جامعه و جهان و برخوردار شدن از نيروي دانشِ جوابگوي نيازمندي هاي عصر و زمان؛ هيچ راه رهايي و توانمندي و آزاده گي و خوشبختي ندارند.
    و اما و القصه؛ ملاحظه شان در مورد بزرگداشت از محترم دکتور انصاري در آن نگارش؛ اما و اگر هايي داشت که طي صحبت يکساعته تليفوني در مورد به تفاهم رسيديم و ايشان حقانيت و ضرورت و مفيديت برخورد مرا درين زمينه و زمينه هاي مماثل؛ پذيرفته و به سهم خويش قول حمايت از آنرا دادند.
    تبصره هاي ديگر عزيزان هم کمابيش؛ اگرمگري دارد و لهذا ميخواهم قاطعانه و البته به کمال احترام به همه؛ عرض نمايم که حمايت از دانش، دانشجو و دانشمند؛ پر ارزش ترين و نجات بخشا ترين کاريست که ميتوانيم و بايد انجام دهيم و حتي فرض عين ديني و ملي ماست که انجام دهيم!
    مخصوصاً که ما با ظلمات جهنمي جهل مرکب سلفيت تکفيري و فقاهتي، بربريت شيوخ عربي و توحش خونريز و خاکسترساز پاکستانيستي و طالبانيستي...؛ مقابل ميباشيم و از همه آنها؛ عظيمترين ضربات را ديده و سنگين ترين قرباني ها را متحمل شده ايم.
    با در نظر داشت همين حقيقت اعظم؛ حتي اگر صِرف ارزش ها و اخلاقيات عبادي را مدنظر گيريم؛ هيچ ذکات و قرباني و صدقه فطر و تبرع و وقف و خيرات و بذل؛ اجر و ثوابي ندارد مگر اينکه در راه حمايت و تعميق و گسترش دانش و آگاهي و فن و تخنيک؛ منجمله در راه توسعه و تدقيق و تعميق جهانشناسي سياسي ـ معرفتي در کشور هزينه شود و فرزندانِ به خصوص محتاج و محروم آن را توانايي دانشجو شدن و دانشمند گشتن ببخشايد.
    تا زمانيکه اين نياز اشد و حياتي ـ مماتي در وطن و هموطنان ما و در خواهران و برادران ما وجود دارد؛ عباداتي مانند حج تمتع و عمره و کربلا و امثالهم در خانه و کاشانه خود ما مقبول و معقول ميباشد و بس؛ چنانکه در مورد؛ نصوص صريح در کتاب مقدس ما وجود دارد؛ متفکران زبده پيشين مان بر آن تأکيد کرده اند و از جمله مولاناي بزرگ مان ندا در داده است:
     
    اي قوم به حج رفته کجائيد، کجائيد        معبود؛ همين جاست؛ بيائيد ،  بيائيد!
    معبود تو؛ همسايهِ  ديوار به ديوار      در باديه سر گشته؛ شما در چه هوائيد؟
     
    (معلوم است اينکه در اغلب نسخه هاي اين شعر؛ به جاي «معبود»؛ از کلمه «معشوق» استفاده شده است؛ ولو که اين امر توسط خود مولانا صورت گرفته باشد؛ منجمله به دليل خود سانسوري و رعايت جهل و جمود فقاهتي حاکمه است؛ نه به لحاظ دستور زبان و نه به لحاظ معني و مراد ادبياتي؛ اينجا کلمه «معشوق» مناسبت و مقبوليت ندارد.)
    باري؛ مسلم است که ما همه گان علي السويه درک درستي از علم و دانش و دانشجو و دانشمند... نداريم؛ در خرده فرهنگ هاي مان که از نوزادي به بعد به خورد مان داده شده ميرود؛ علم و عالم عبارت است از ملا و کساني که ريش و عبا و قبا و دستاري به هم زده اند؛ ولو اينکه مانند جُهال طالبي حتي الف به جگر نداشته هرگز به پاي درس مدرسي و به دروازه مدرسه اي ننشسته باشند.
    در ساليان؛ اخير شيخ هاي سلفي و حکام وهابي عرب؛ اساساً به پيروي از دکتورين «بازي شيطاني» انگليس و شرکايش؛ تحت نام "مدرسه هاي اسلامي"؛ هزاران جهلکده را مخصوصاً در پاکستان و نوار مرزي قبايلي؛ برپا داشته و تمويل و تسليح ميکنند؛ که اساساً ترور و تروريزم انتحاري را به نوباوه گان محتاج، دزديده شده، به گروگان گرفته شده يا داوطلبان فريب خورده و تحميق شده مي آموزند و همه را به نام «علوم اسلامي» تبليغ و تلقين مينمايند.
    مفرزه هاي تروريستي القاعده، طالبان، حزب التحرير، جيش محمد، سپاه صحابه و صد هاي ديگر اساساً مولود و مخلوق همين جهل کده هاي شوم و جهنمي اند. وضع بخش زيادي از مکاتب و حتي دانشگاه (پوهنتون) ها و باصطلاح اکادمي هاي بسياري از کشور هاي مرتجع عربي و پاکستاني و ايراني ... نيز چندان تفاوتي با مدرسه هاي پاکستاني و وزيرستاني و طالبستاني ندارد.
    گويا پول هاي سرشاري که براي تداوم و حتي توسعه اينهمه جهلکده مصرف ميشود؛ علي الظاهر پوشش خيرات و ذکات و تبرعات و قرباني ها و صدقات... دارد يعني کار عبادتي و محضاً لي اللهي جا زده ميشود و بدينگونه نه تنها به چشم مردمان مؤمن و مسلمان خاک پاشيده شده ماهيت جنايتکارانه و ضد انساني اين پروژه هاي سياسي و جنگي و فاشيستي و تروريستي وارونه يعني نامجرمانه و انساني و اسلامي وانمود ميگردد بلکه با فريب و تهديد و تخويف؛ به همين راستا از جيب هاي مردمان زياد مؤمن ولي ساده؛ و مسلمان ولي محروم از دانش حقيقت دين و مسلماني؛ پول هاي فراواني براي اين جهلکده ها کشيده ميشود که تفصيل آن اينجا ميسر نيست.
    در ساليان پسين با سوء استفاده بيشرمانه از تکنولوژي عصر يعني راديو و تلويزيون و ستلايت و  انترنيت و مطابع و غيره هم؛ انواع پروژه هاي ايدئولوژيک سياه و کثيف ارتجاعي؛ و براي خلق ها و ملت هايي چون افغانستان تباهکن؛ راه اندازي گرديده و بازهم به نام تمويل و تجهيز آنها از مردمان مقيم و مهاجر کشور ها و سرزمين هاي مختلف با لطايف الحيل شيطاني؛ اعانه و ذکات و عشر و «فاند ريزينگ» و چه و چه طلبيده و گرفته ميشود.
    البته سرمايه اساسي اينهمه؛ پول هاي استخباراتي يعني فوند هاي جاسوسخانه هاي دشمنان بشريت و دالر هاي باد آورده منابع نفت و گاز و عوايد سرسام آور اماکن مقدسه و مقدس وانمود شده ميباشد؛ ولي اينکه از مردمان و ملت ها هم براي آنها اعانات و صدقات وغيره مي طلبند؛ تشريفات جادويي براي دزديدن ايمان و باور آنهاست و به طريقِ اين نمايشات و تبليغات و تلقينات است که به مردمان قبولانيده ميشود که گويا همه اين پلانها و پروژه ها؛ اسلامي و الهي و فرض و واجبِ مقرر بوده؛ گويا ماهيت پليد و شوم و شيطاني و ضد مردمي و ضد اسلامي و ضد انساني ندارد.
    خوشبختانه؛ به موازات اين افراط گري هاي اکستريميستي و سوء استفاده هاي شنيع بي سابقه از دين و احساسات مذهبي مسلمانان؛ نهضت هاي خيلي توانمند و کارساز و توانمند شونده و کارساز شوندهِ روشنگري ي قرآني و پالوده سازي دين اسلام از خرافات و اسرائيليات و تحريف و کتمان و غلو... که حتي از فرداي شهادت حضرت محمد پيامبر؛ آغاز گرديده و ادامه يافته است؛ نيز به راه افتاده و ميرود که مانند سيل خروشان؛ بيخ و بنياد سياست بازي هاي تروريست ساز بربر هاي عربي و پاکستاني و همدستان وحشي شان را بر کَنَد و براي هميشه مسلمانان را از اين ننگ و خفت خونين و مرگبار و قبرستاني و مزيداً از عقب مانده گي وحشتناک علمي و تمدني نجات ببخشايد.
    بنده در همين راستا؛ حتي الامکان از ستيژ پيشرفته ترين دريافت هاي علمي و ساينتفيک عصر ميخواهم؛ سلسله مباحث فشرده ولي سخت حياتي را آماده و خدمت عموم تقديم بدارم تا منجمله ديد و دريافت همسان و درست و دقيق پيرامون مفاهيم و حقايق مقولات علم و دانش و دانشجو و دانشمند فراهم شود و عزيزان از توهمات جاهلانه يا ابليسانه ترويج شده درين موارد؛ رهايي يافته و من بعد؛ جهل و سفسطه و شيطنت و فريب و ريا و جادو و جمبل و اهل آنها را؛ با مقولات مشعشع دانش و دانشجو و دانشدوست و دانشمند و دانشگاه و دانش گستر...؛ خلط و اشتباه نفرموده و در حد نياز و توان خود با اينها برخورد و پيشامد مناسب و زيبا و رسا و فخر آفرين اتخاذ نمايند.
    آخرين اکتشافات علوم تجربي معاصر؛ نشان داده است که علم و دانش و کليه اجزاي شناخت و بينش و دريافت بشري از واقعيت جهان هستي و کنش و واکنش با آنها؛ تنها و تنها به عاليترين معجزه تکامل و آفرينش يعني مغز و دماغ بشري منوط و مربوط است؛ توهمات مبني بر اينکه؛ اينها و مفاهيمي مانند ضمير و وجدان و حتي روح و حيات به قلب و جگر و امعا و زير ناف... ربط دارد؛ چيز هايي بوده است؛ ناشي از کم تواني انديشه اي و فکري و دريافتي ي گذشتگان ما.
     
     دانستني هاي عمومي و مقدماتي:
     
    "آگاهي" و به ويژه "خود آگاهي" يکي از موضوعات بحث بر انگيز در علم امروز است. اثبات شده است که در اجداد انسان از دو سه ميليون سال پيش بر تعداد سلول هاي کورتيکس )قشر خاکستري) مغز افزوده شده رفته است. هريک از قسمت هاي کورتيکس مغز وظيفه مشخص دارد و در عين حال همه قسمت ها با هم در ارتباط بوده در انجام وظيفه معيني که از بخش مربوط خواسته شود؛ آن را مساعدت  ميکنند.
    خوشبختانه اکنون؛ بخش ها در کورتيکس؛ خيلي ها مشخص و شناخته شده استند مانند: قسمت ارادي، قسمت غير ارادي، قسمت فرمان هاي حرکتي اندام ها، بينايي، تکلم، بويايي، شنوايي، چشايي (مزه)، خواندن و نوشتن، تشخيص درد، گرما، لمس، احساس، جهت يابي فضايي، محاسبات رياضي، تشخيص چپ و راست، تشخيص رنگ، درک صدا و موسيقي، پردازش دستوري گفتارها، حافظه، اخلاق، احساس امنيت؛ غرايز جنسي، عشق و دلدادگي، تنفر و تعصب، خنده و گريه، کنترول پشيماني و اندوه، حفظ سطح هوشياري، کنترول خواب، تنفس، گردش خون و مهمتر از همه آينده نگري (که البته محلي براي اضطراب و نگراني هم ميباشد.)
    اغلب اينهمه درست در قسمت پيشاني در کورتيکس مغز قرار دارد و توسط معاينات ستي سکن (عکسبرداري مغزي)، MRI (ثبت امواج)، EEG ... و تصوير سازي طبي توسط پردازش هاي کامپيوتري نه تنها قابل شناخت و اندازه گيري و تشخيص و آسيب شناسي اند، بلکه امکانات گسترده درمان بيماري ها و ناهنجاري ها در هربخش به وجود آمده است.
    ولي اين سوال که ذات آگاهي و خود آگاهي انسان در مغز چگونه متحقق ميشود و اينکه آدمي تصميم ميگيرد و انتخاب ميکند که ارگانيزم (وجود)ش چه و چطور بکند و چه و چطور نکند؛ دقيقاً چگونه و توسط کدام سلول ها با چه عميليه هايي انجام ميگيرد و يا به عبارت صريحتر؛ اينکه مرکز اصلي وجود ما کجاست و آنچه خودِ خود ما را تبيين مينمايد؛ از چه قرار است؛ هنوز به دقت علمي شناخته شده و مکشوف نميباشد.
    مگر به نظر ميرسد که بالاخره دانشمندان مربوط؛ رمزکليد هايي از مسئاله پيدا کرده اند.
    البته بايد خلط مبحث نگردد؛ اينجا فقط منظور خود آگاهي انساني است که اصطلاح دقيق علمي بين المللي آن Consciousness ميباشد. رمز کليد هاي مورد نظر از آنجا به دست آمده است که دانشمندان متوجه شدند؛ اين مسئاله را با قوانين فيزيک کلاسيک نميتوان حل کرد و بايد در فيزيک کوانتوم به دنبال درک خود آگاهي انساني؛ باشيم.
    براي عزيزاني که آمادگي داشته و مشتاق درک مفاهيم عميقتر علمي اند؛ عرض ميشود که قوانين فيزيک کلاسيک؛ به وسيله مدل هاي الگوريتمي و محاسباتي؛ توصيف ميشوند؛ چيزي مانند برنامه نويسي کامپيوتر. مگر منجمله راجرپنروز فيزيک دادن و رياضي دان انگليسي طي تحقيقاتش نشان داده که مغز؛ غير از تعاملات الگوريتمي و محاسباتي؛ يک يا چند تعامل(عملکرد) غير محاسباتي هم دارد. بناءً او مدعي شده که فيزيک کلاسيک نميتواند؛ مبين خود آگاهي انسان باشد؛ چونکه ذهن انسان فراتر از يک کامپيوتر عمل ميکند. مثلاً در فيزيک کوانتوم؛ مشاهده تابع موج به صورت ذره کاملاً تصادفي ميباشد و محل ثابتي ندارد تا جاييکه گفته ميشود؛ عمل مشاهده يک ناظر؛ موجب تبديل يک موج به يک ذره ميشود.
    درين مورد منحيث مثال قابل فهم عموم؛ ميتوان از نور خرشيد يا لامپ؛ مدد گرفت. نور حاصل ذراتي است که فوتون ناميده ميشوند و از اينکه در خلا نزديک به 300000 کيلومتر في ثانيه؛ حرکت و شتاب دارند، در همان مفهوم موج و تابع موج ميباشند لذا محل ثابت براي موج ـ ذرهِ نور وجود ندارد الا براي ناظر که آناً نور را مي بيند.
    اينکه موج ـ ذره نور «شکار» ميگردد و به دام مي افتد نيز؛ به همان معناست که عمل مشاهده يک ناظر؛ موج را به ذره؛ تبديل مينمايد. اينجا ناظر؛ عکاس و صفحه عکاسي است؛ آنچه در يک «آن» در صفحه عکاسي افتاده و توسط ماتريال هاي ويژه حبس و قيد گرديده است؛ مجموعه فوتون ها اند که خلع موجيت و حرکت شده اند.
    به هرحال راجر پنروز يافتن مکان کوانتومي را براي خود آگاهي ممکن ميداند.
    مزيداً دکتور استوارد همروف؛ رئيس مرکز مطالعات خود آگاهي دانشگاه  آريزونا و پزشک متخصص بيهوشي؛ براي کشف مکاني براي خود آگاهي کوانتومي بر روي نيورون هاي مغز مطالعاتي کرده است. به نظر او ميکروتوبول ها؛ که يکي از اجزاي مهم اسکليت سلولي استند؛ مکان مناسب براي پردازش خود آگاهي ميباشند؛ او وجود امواج گاما را در نوار هاي مغزي؛ ناشي از همين پردازش کوانتومي دانسته است. هم فاز شدن ذرات در سلول هاي زياد مغز نيز ميتواند براي پردازش خود آگاهي باشد.
    رويهمرفته هنوز راه درازي در پيش است تا علم بتواند نتايج قطعي درين راستا به دست دهد که تصرفات سازنده درماني و بهداشت را در نفس خود آگاهي؛ ممکن گرداند.
    ولي ميدانيم که طب توسط دارو هاي بيهوشي، خود آگاهي را متوقف ميکند تا ساعات متوالي، مداخلات شفابخش و نجات دهنده جراحي، تبديل و پيوند اعضا وغيره را در ارگانيزم انسان؛ به شمول خود دماغ انجام دهد. بدينگونه مسلم و آفتابي است که خود آگاهي، نهايتاً عمليه مادي و طبيعي است و نه چيز معنوي به مفهوم ماورالطبيعي.
    گرچه برخي از دانشمندان؛ دنياي امواج و ذرات و کوانتوم را؛ دنياي موازي با دنياي فيزيکي (به مفهوم کلاسيک آن) ميخوانند چرا که اغلب قوانين دنياي فيزيکي کلاسيک؛ با قوانين دنياي کوانتوم همخواني ندارد، معهذا اين «دنياي موازي» و اصولاً همه دنياي هاي موازي متصوره منجمله دنياي احتمالي پادماده اي؛ در آخرين تحليل اشکالي از هستي واقعي استند؛ همه زمان و مکان و ابعاد دارند.
    تا همين يکي دو قرن پيش هم تصور ميشد که ماده؛ فقط در 3 حالت گاز، مايع و جامد وجود دارد؛ ولي اکنون علوم فيزيک؛ کم از کم 6 حالت ماده را در زمين مي شناسد: حالت گاز؛ حالت مايع، حالت جامد؛ حالت پلاسما (يونيده)، حالت چگالِ بوزـ انشتين و حالت چگالِ فرميون. (دو حالت اخير قريب به طور کامل به دنياي کوانتوم تعلق دارند.)
    در کيهان؛ حالات شناخته شده ماده هنوز بيشتر ميباشد؛ مثلاً «ماده تاريک» و «انرژي تاريک»؛ که عظيمترين بخش واقعيت جهان هستي را در بر دارند. بر علاوه ماده در حالت واقعيتي وجود دارد که ما آنرا «هيچ» ميخوانيم. «هيچ» در فيزيک؛ عدم محض نيست، «هيچ» عبارت است از حالت بهم خوردن ماده با پاد ماده؛ ماده ها و امواج داراي بار هاي الکتريکي مثبت با ماده ها و امواج داراي بارالکتريکي منفي. مثلا الکترون که داراي بار مثبت ميباشد؛ هرگاه با ذره همسان خود که داراي بار الکتريکي منفي باشد؛ برخورد نمايد؛ همان «هيچ» ميشود.
    در هنگام مصرف انرژي برق؛ در واقع الکترون ها با ضد الکترون ها (چارچ منفي) همجوشي کرده «هيچ» ميشوند. ولي محو و معدوم نميگردند؛ علاوه بر اينکه انواع انرژي را به وجود مي آورند؛ به حالت «هيچ» گذار مينمايند. در فعل و انفعالات کمپيوتري گذار الکترونها از حالت موج ـ ذره (باردار) به حالت «هيچ» و باز به حالت موج ـ ذره به تناوب و تواتر صورت مي پذيرد.
    اينکه گفته ميشود؛ جهان ما از «هيچ» به وجود آمده است؛ نيز داراي يک چنين معنايي است. طبق "مدل استاندارد"؛ بيگ بانگ يا انفجار بزرگ بايست از گذار «هيچ» به انرژي و سپس تبديل به انواع ماده به وجود آمده و موجب هستي يابي عالم گرديده باشد. بدينگونه ميتوان قانون تبديل و بقاي ماده و انرژي در طبيعت را نيز درک کرد!
    ما در دنياي فيزيکي و اغلب با چشمان و حواس غير مسلح؛ هئ تبديل ماده به انرژي را مي بينيم و حدوداً قبول و باور داريم؛ ولي در اطراف ما همه سو؛ انرژي ها هم به ماده تبديل شده ميروند. نور خورشيد به طريق فتوسنتز در نباتات؛ به اجزاي ماده وجود آنها مبدل ميشود و يک فيصدي بزرگ اجسام جنگلي؛ (و به تبع آن مواد سوخت فوسيلي چون زغال سنگ و نفت و گاز...) همان انرژي خورشيد و ساير پرتو هاي کيهاني است و اين مزيد برآن است که خورشيد با بخشيدن انرژي به پوشش گياهي و نباتي زمين؛ تمامي عمليه سوخت و ساز آنها را ميسر ميگرداند. اينچنين حيوانات آبي و خشکي هم؛ هردو بهره را از انرژي خورشيد و پرتو هاي کيهاني مي برند.
    اينهمه عرايض نسبتاً بغرنج را به خاطري آوردم که براي ادراک فيزيولوژي مغز بشري؛ دقت بر آنها و دانستن آنها؛ ضرورت انصراف ناپذير دارد.
      مغز؛ مانند هيچ کدام از ساير ارگان هاي بدن نيست و لهذا کارکرد ها و خصوصياتش با هيچ کدام از اين ارگانها قابل مقايسه نميباشد. مغز تا حدودي بسان يک کامپيوتر قدرتمند؛ داراي بخش هاي سخت افزاري و نرم افزاري است و بيشتر با امواج الکتريکي؛ کار مينمايد. دانشمندان محاسبه کرده اند که مجموع نيروي الکتريکي يک مغز بالغ؛ ميتواند يک چراغ 10 وات را روشن نگهدارد.
     وزن  مغز يک انسان بالغ حدود 1.5 کيلوگرم است. اگرچه مغز تنها 2 درصد وزن کل بدن را تشکيل مي دهد، اما حدود 20 درصد انرژي و اکسيژن آن را مصرف مي کند. مغز شامل ميليارد ها سلول عصبي ميباشد و قسمت اعظم مغز متشکل از آب است. مغز بشر معاصر؛ 3 برابر بزرگتر از مغز ديگر پستانداراني است که از نظر اندازه ي بدني با انسان  برابري مي کنند.
     
      فيزيولوژي مغز و تاريخچه تکوين شناخت بشري از آن:

    مغز از فعال ترين و در عين حال آسيب پذير ترين اعضاي بدن بوده و در حالي که جزء کوچکي (2 فيصد) از ساختار ماست اما براي تأمين تغذيه خود احتياج به بيش از يک ليتر
    خون در دقيقه دارد. زياد بودن ميزان سوخت و ساز مغز است که مقاومت آن را نسبت به کمبود اکسيژن و گلوکز بسيار کم مي کند. ياخته (سلول) هاي مغز بيش از چند دقيقه توانائي کمبود اکسيژن را ندارند و در صورت ادامه هيپوکسي براي هميشه قدرت پردازش خود را از دست مي دهند. از دست رفتن قدرت پردازش؛ به صورت تضعيف مشاعر و خلاقيت فکري نمايان ميگردد.
     
    جز بشر؛ هيچ جاندار ديگر؛ به دانش و دين ضرورت ندارد! Qalb10


    اگر تصاوير سي تي اسکن مغز طبيعي با سي تي اسکن مغزي که اکسيژن به آن نرسيده مقايسه شود، به وضوح مي تواند شدت آسيب وارده را به طريق ميزان کم شدن ضخامت قشر مخ ارائه دهد.
    يکي از دلايل مهم ضربه پذيري مغز؛ فراواني تعداد سلول ها و ارتباطات ياخته هاي آن با يکديگر است. هرسلول مغزي با حد اقل 10000 سلول ديگر در ارتباط ميباشد.

    از حدود سه ميليون سال پيش، به طور روز افزوني، به وزن مغز همه انسان نماها اضافه شده است، مگر اين افزايش در اجداد بشر؛ خيلي ها زياد بوده است تا جاييکه اکنون حجم مغز يک انسان نما(بوزينه، گوريل، ارنگوتان..) حدوداً پنجصد سانتي متر مکعب است، ولي در انسان اين حجم به يکهزار و پنجصد سانتي متر مکعب مي رسد.
    تعداد ياخته هاي مغز ما حدود پنج تا ده هزار ميليون بوده که با هم شبکه بسيار پيچيده اي از ارتباطات عصبي را درست مي کنند. اين تعداد ياخته در جانداران پست کمتر است و در نتيجه ارتباطات عصبي آنها ضعيف تر مي باشند.
    مدارهاي الکتريکي فعال، پايه و اساس کار مغز را تشکيل مي دهند که به صورت سطح هوشياري جلوه گر مي شوند. مغز جزء لاينفک پديده حيات بوده و ساير اعضاء ناگزير از فرمانبرداري آن استند.
    از قديم در ضمير انسان هميشه اين پرسش مطرح بوده که چه چيز باعث زنده و فعال بودن ما مي شود؟ حيات کجاست ؟ روح چيست ؟ و نتيجتاً در اين مورد؛ بحث هاي زياد فلسفي، ديني و علمي وجود داشته است و وجود دارد.
    حدود چهار هزار سال پيش؛ سومري ها، آشوري ها و مردم بين النهرين، سرچشمه حيات را در کبد(جگر) مي دانستند. در زمان فراعنه، مصري ها معتقد بودند که همراه با مرگ انسان روح يا «با» از بدن پرواز مي کند. آنها باور داشتند که روح انسان در قلب و احشاء او مي باشد.

    در زمان تمدن طلائي يونان قديم، حدود چهار صد سال قبل از ميلاد؛ افلاطون، به دليل اين که ستارگان و عالم به صورت کروي بودند و مغز نيز گرد بود، وجود روح را در سر مي پنداشت.
    ارسطو که خود شاگرد افلاطون بود، برعکس، مي پنداشت که حيات انسان در قلب اوست و محتملاً برهاني که اين طرز فکر از آن نشأت گرفت عبارت بود از مُردن حيوان با از دست رفتن گردش خون بدن.
    با شروع مسيحيت و ابتداي تمدن روم، در حدود دوصد سال بعد از ميلاد، به اعتقاد ابن سينا، جالينوس با کالبد شکافي هاي خود به وجود بطن هاي مغزي پي برد (دو بطن در طرفين؛ يکي در وسط و يکي در پشت ساقه مغز).
    همچنين، او که پزشک گلادياتورهاي رومي بود شديداً با گفته هاي ارسطو، مبني بر اينکه محسوسات و حيات در قلب جاي دارند، مخالفت داشت. وي با بررسي هاي آزمايشگاهي مشاهده کرد که هرگاه بر روي مغز حيواني فشار آورده شود بلافاصله بدن او فلج مي گردد؛ در حالي که فشار بر روي قلب اين حالت را بوجود نمي آورد. متأسفانه شدت نفوذ عقايد افلاطوني و ارسطوئي آن چنان زياد بود که افکار جالينوس مورد قبول عام واقع نشد.
    اصول طرز تفکر قرون وسطائي را در ادغام افکار جالينوس و افلاطون مي توان دانست. پس از گذشت زمان اعتقاد بر اين قرار گرفت که بطن هاي طرفين مغز مرکز دريافت محسوسات بوده که بتدريج در بطن سوم تبديل به منطق شده و نهايتاً در بطن چهارم به صورت حافظه باقي مي مانند. اين روند فکري بيش از يکهزار و سه صد سال دوام آورد.

    از جمله پژوهشگراني که در تغيير طرز فکر آن دوران نقش مهمي را بازي کردند؛ لئوناردو داوينچي بود. او با کالبدشکافي هاي خود دريافت که محسوسات به تالاموس ميروند و هم او بود که قالب مومي بطن هاي مغز گاو را ساخت. حتي داوينچي نيز در سده پانزدهم تحت تأثير شديد افکار «جالينوس ، افلاطون» قرار داشته و مصّر بود که بطن سوم، و نه بطن هاي طرفين، مرکز حواس پنجگانه مي باشد. مخالفت داوينچي با پاره اي از اصول سنتي و حاکمه در مورد فرضيات علمي و سعي او در رواج کالبد شکافي باعث شد که کليسا با او سخت مخالفت کند به طوري که درسال 1515 حکم اخراج او از روم توسط پاپ امضاء شد.
    بت شکن بعدي، در مورد تفحص در علوم، 
    دکارت بود . برخلاف داوينچي، دکارت علاقه اي به کالبد شکافي نداشت و ظنّ او در مورد امکان اشتباه حواس پنجگانه باعث شد اصول تفکر را در پژوهش بنيان گذارد .
    در قرون شانزدهم و هفدهم افکار راجع به نحوه عملکرد مغز در مورد حيات انسان هنوز از آنچه در قرون گذشته رواج داشت نشأت مي گرفت. در نموداري که دکارت وصف مي کرد طرح کلي اين بود: حيات انسان در کبد بوجود آمده و به قلب مي رود. از قلب به قاعده مغز رفته پس از مخلوط شدن با هواي تنفسي از طريق غده کاجي به بطن هاي مغز مي ريزد. سپس روان از طريق روزنه هاي متعدد وارد مجاري باريکي شده و از آنجا به اعضاء مختلف حرکتي، مخصوصاً ماهيچه ها، مي رود.
    نا گفته نماند که پيشرفت علوم و فلسفه در مشرق زمين بين قرون هشتم و يازدهم پر رونق  بوده و اغلب پژوهشگران "دوران طلائي تمدن اسلام" در نشان دادن تشريح (اناتومي) انسان از نمودار هاي هندسي استفاده مي کردند. چنانکه شهرت پژوهشگران و اطبائي همانند «رازي» در سده دهم و «ابن سينا» با کتاب قانون وي در سده يازدهم هجري خيلي ها بالا گرفت.
    بالاخره رسالت بزرگاني در علوم مانند داوينچي و ابوعلي سينا بدست کالبد شکافاني مانند «وساليوس» و «توماس ويليس» افتاد. بتدريج تشريح؛ دقيق تر و بهتر شد به طوري که دقت «وساليوس» در ثبت جزئيات تشريح مغز کاملاً آشکار است.
    گرچه از قرون شانزدهم و هفدهم بر همه دانشمندان آشکار شده بود که مرکز حيات و منطق و مشاعر در مغز مي باشد ولي اين که مشخصاً کدام نقطه از مغز چه چيزي را کنترل مي کند هنوز مشخص نبود. معهذا تصوراتي که گاهي اوقات نيز منجر به استفاده هاي نامشروع از علم بشود؛ رواج داشت.
    يکي از پديده هاي بسيار جالب سده هجدهم که شبيه به «کف شناسي» بود به نام «فرنولوژي» خوانده مي شد. باني فرنولوژي شخصي بود به اسم «ژوزف گال». اين فرد زرنگ در پي آن بود تا روشي را پيدا کند که توسط آن بتواند شخصيت فکري و شعوري شخص را بيان نمايد.
    «گال» متوجه شده بود دانش آموزاني که چشم هاي مشخص و برجسته اي دارند داراي ضريب هوشي بالائي مي باشند. به همين دليل او به زندانها، دبيرستانها و ديوانه خانه ها رفت تا بتواند فرمولي پيدا کند که بتوان به وسيله آن از وضع ظاهري سر يک نفر به ذات او پي برد.
    آقاي گال سطح سر را به مناطقي تقسيم کرد که هر کدام گويا برحسب برآمدگي و فرورفتگي بخصوصي که داشتند بيانگر يک صفت خاص فرد بودند. فرنولوژي در قرون هجدهم و نوزدهم در بيشتر جاهاي اروپا رواج کامل داشت.
    کلينيک هاي مخصوص فرنولوژي در اروپا تأسيس شده و به آمريکا نيز سرايت کرد. به اين ترتيب در مي يابيم که حتي تا سده هجدهم و اوايل سده نوزدهم نيز در بررسي کارکرد مغز در مجامع علمي از هم گسيختگي کلي وجود داشته است.
    ضربه اصلي به فرنولوژي زماني وارد شد که در اواسط سده نوزدهم حادثه غير منتظره اي در آمريکا اتفاق افتاد و نيز چشم هاي تيزبين طبيبي در اروپا اساس آن را در هم ريختند.
    داستان از اين قرار بود که در فرانسه جراحي به اسم «پيربروکا» بيماري را با ضعف طرف راس و گنگي پيگيري مي کرد. درمانهاي معمولي تأثيري نبخشيده و بيمار مزبور نهايتاً فوت کرد. خوشبختانه «بروکا» در انديشه بود و بلافاصله بيمار را کالبد شکافي کرده و در مغز او ناحيه اي را پيدا کرد که بر اثر سکته مغزي از بين رفته بود. « بروکا» براي اولين بار رازي را که در قرون گذشته بر بشر نهفته بود برملا کرد که آن اختصاص مناطق مختلف مغز به وظايف مشخص و ويژه اي بود. او مبناي پژوهش هائي را گذاشت که بعداً ما را قادر کردند تا سطح مغز را بر حسب کار ويژه اي که انجام مي دهد تقسيم بندي کنيم.
    در همان ايام در منطقه صخره اي ايالت «ورمانت» آمريکا حادثه مشابهي رخ داد. کارگران به شدت مشغول نصب ريل هاي آهن بودند. سرکارگر «گِيج» در حال بررسي علت عمل نکردن انفجار باروت بود که جرقه ناشي از برخورد ديلم با سنگ موجب انفجار و پرتاب آن به بيرون و مجروح شدن پيشاني او گرديد.

    جراحت مغز آقاي گِيج بتدريج در بيمارستان التيام يافت ولي اثرات آن بر روي شخصيت او غيرقابل باور و انکار بود. اين حادثه آقاي گِيج را از فردي جدي و وقت شناس و با ادب تبديل به شخصي انفعالي، بي ادب و لاابالي کرد. در حالي که قبل از سانحه او به فکر خانواده و آينده خود بود، بعد از آن دربدر شد و به دور از خانواده آس و پاس و گمنام درگذشت.
    دو حادثه بالا تاکنون مبناي تشخيص تشريحي امراض مختلف توسط طبابت اعصاب داخلي مي باشد. کشف جنبه ديگر کارکرد مغز (فيزيولوژي) مستلزم آزمايش هاي بسيار ساده «گالواني» در ايتاليا بود.

    گالواني براي اولين بار ثابت کرد که در مغز حيوانات الکتريسيته وجود دارد. از جمله تفريحات او اين بود که در شب هاي توفاني سر برقگيري را به مغز قورباغه و پاي قورباغه را توسط سيمي به زمين وصل مي کرد. سپس او با کمال تعجب مشاهده مي کرد که هنگام رعد و برق بدن قورباغه به تشنج در مي آيد. «گالواني» پيش بيني کرد که در مغز انسان و حيوانات چيزي به اسم «الکتريسيته حيواني» وجود دارد. ايده وجود «الکتريسيته حيواني» اختراع «گالوانومتر» را در سال 1820 موجب شد.
    کشف الکتريسيته و تحريک پذيري مغز توسط آن به وسيله «فريش و هيتزيک» دو دانشمند آلماني در اواخر سده نوزدهم به انجام رسيد. اين دو دانشمند مشاهده کردند که تحريک سطح مغز باعث تحريک و حرکت ناگهاني اندامهاي مربوط به آنها مي شود.
    مجموعه مشاهدات کلينيکي بيماران صرعي توسط «جاکسون» در انگليس به همراه نتايج حاصل از آسيب هاي وارده به سطح مغز توسط «فلورنس» فرانسوي، «گولتز» و «مانک» آلماني مقدمه اي شد براي بسيج همگاني به منظور يافتن نقاط ويژه اي از سطح مغز که مسئول وظيفه اي بخصوص مي باشند.
    اين کوشش ها تا زمان «پنفيلد» کانادائي تا اوايل سده بيستم طول کشيد تا بتوان نقشه سطح مغز را کشيده و نقاطي را که وظايف مشخصي دارند رديابي کرد. «پنفيلد» توانست با تحريک الکتريکي سطح مغز در بيماراني که با بي حسي موضعي عمل مي شدند و تحليل پاسخ آنها به تحريک، نقاط مختلف قشر خاکستري را از نظر وظيفه اي که انجام مي دهند دقيقاً طبقه بندي کند.
    طبق يافته هاي او "لوب پيشاني" مخصوص اعمال حرکتي و مشاعر عالي فرد، دو طرف "آهيانه" ويژه اعمال حسي و "لوبهاي پس سري" مختص حس باصره استند. طبق همين پژوهش ها، نيمکره چپ مغز اختصاص به تکلم داشته و نيمکره راست، ارتباطات فضائي را براي انسان به وجود مي آورد.
    شروع عملي درک فيزيولوژي مستلزم ثبت امواج مغزي توسط «برگر» آلماني بود که در اواخر سده نوزدهم انجام شد و نواز مغزي را به ما معرفي کرد.
    سرعت پيشرفت فيزيولوژي سلولي زماني به اوج خود رسيد که «رامون کاخال» اسپانيائي تئوري سلولي را در مغز به اثبات رساند و سپس پژوهش هاي مداوم توسط «هاجکينز» و «هاکسلي» که اختلاف سطح الکتريکي را در ياخته هاي مغزي اندازه گرفتند و سپس انجام تحقيقات توسط «جان اکلز» در انگليس و «هوبل» و «ويسل» در آمريکا از پيشرفت هاي به ياد ماندني درين راستا مي باشد.
     
    ********
    هم اکنون نيز پرسش هاي کليدي وجود دارد. چگونه اطلاعات محيطي توسط حواس پنجگانه گرفته شده و در نقاط مختلف ذخيره مي شود؟ حافظه فعال چگونه بوجود مي آيد؟ ارتباطات مغز چگونه است؟ زبان الکتريکي و شيميايي مغز چيست؟...

     در اين موارد بايستي از کارهاي با ارزش «اريک کاندل» و « ورنون مانت کاسل» در آمريکا صحبت به ميان آيد که يک بار ديگر فيزيولوژي مغز را ورق زده و به جنبه نوين و ملکولي آن پرداخته اند.(4)
     رويهرفته درحال حاضر براي اقشار با دانش بشر ثابت گشته که همه چيز ما مغز ماست:
    تحرک، زبان و خط، سرازير شدن در ورطه عصيان، عشق و دلدادگي، خشم و ترس و کنترل تمام کارهاي حياتي بدن مثل گردش خون و تنفس و از همه مهمتر آگاهي و دانش و فن و نيز چيز هايي مانند دين و عرفان و فلسفه و سفسطه و جهل مرکب و باور هاي زيبا و نيکو و هم عجيب و مسخره.

     
                                                               (دوام دارد؛ بردوام باشيد!)
     
    ++++++++++
     رويکرد:
     
    1 ـ پيشـــنهاد کتـــاب درســي حقـــوق بشـــر بــراي مکـــاتب افغــانســـتان
     
    2 ـ  گفت و شنود با نادر نورزائي (ظاهر ديوانچگي)
     
    3 ـ  http://www.ariaye.com/dari10/siasi2/eftekhar15.html
     
    4 ـ http://www.donyaha.com/medical/%D8%A2%D9%86%D8%A7%D8%AA%D9%88%D9%85%DB%8C-%D9%85%D8%BA%D8%B2-%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86
     
    مُشاطرة هذه المقالة على: reddit

    لا يوجد حالياً أي تعليق

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الجمعة 17 مايو 2024 - 12:39 ميباشد