پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    (بخش 95 الي 100) من و آن مرد مؤقر!!

    avatar
    admin
    Admin

    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20
    20140119

      (بخش 95 الي 100) من و آن مرد مؤقر!! Empty (بخش 95 الي 100) من و آن مرد مؤقر!!

    پست  admin

      (بخش 95 الي 100) من و آن مرد مؤقر!! Ouuou_12
      (بخش 95 الي 100) من و آن مرد مؤقر!! 1612

    ( بخش 95 )

    **************
    باز هم درمورد آرامگاه نورمحمد تره کي :
    نجيب کامل :
    روز جمعه بود وساعت چهار صبح. من وچند تا کوچه گي هاي نوآباد درحمام قول آبچکان منتظر حمام نمره بوديم که يک انفجار شد و حمام را لرزانيد و همه از حمام برآمدند. گرد وغبار ناشي از انفجار همه جا را تاريک کرده بود. اين درست سه روز بعد از مرگ و يک روز بعد از عزا داري دربالاي مقبره تره کي گذشته بود . درراه ريش سفيد ها را مي ديديم که به مسجد نايب سالار عبدالوکيل خان نورستاني داخل مي شوند. از يکي شان که مي شناختم پرسيدم که کاکا اين انفجار کجا بود؟ او گفت که بم گذاشته و قبر تره کي را پراندند. .. ما شش نفر بوديم ، به قبر خود ها را نزديک ساختيم که قبر باز شده و تکه ها و پارچه هاي دوشک و بالشت را دراطراف قبر ديديم. دراين وقت هنوز پوليس نرسيده بود وبعداز نيم ساعت که کمي هوا روشن شد، فکر مي کنم ساعت 5 صبح بود که پوليس ها آمدند و سرک را بند انداخته و مصروف جمع و جور کردن قبر شدند واين احتمال موجود است که جسد تره کي را في الفور به کدام مقبره ديگر انتقال داده باشند. يکي ا زاعضاي شوراي نظار در زمان رباني به من گفت که ما به مجرد داخل شدن درکابل دستور از رهبران مجاهدين دريافت کرديم که قبر تره کي را باز کرده واستخوان هايش را سوختانده و خاکسترش را درآب هاي گنديده آن جا پاش دهيم. ولي قبر به کلي خالي بود واين آدم بالاي قبر تره کي نزديک مسجد که فاصله چنداني ازهم ندارند، يک بدرفت را که شامل 6 تشناب بود ، اعمار کرد که تا همين حالا هم تشناب ها در قبرستان قول آبچکان موجود اند. من حالا يک سوال دارم که قبر اصلي تره کي کجاست؟ من از قبرکن قول آبچکان شنيدم که که نزديک قبر ملنگ نقيب در يک قبر کهنه [ تره کي ] دوباره دفن شده است که بعد از 15 روز باز هم قبر باز شده و جسد تره کي دزديده شده است.
     
    اما نويسنده توانا جناب نعمت حسيني به تعقيب پيام پيشين شان پيام ديگري فرستاده اند که دران آمده است که قبر نورمحمد تره کي توسط تولي خدمت غند 21 محافظ حفر شده است ، نه توسط قبر کن قول آبچکان !
    نعمت حسيني :
    " ... بايد به عرض دوستان برسانم : اين که نورمحمد تره کي چگونه و توسط کي هابه قتل رسيد، به آن کاري ندارم. اما حقيقت اين است که گور تره کي توسط سربازان تولي خدمت غند 21 محافظ که قرارگاه آن نزديک زيارت شاه دوشمشيره ( ع ) واقع بود به امر مقامات بالايي وزارت دفاع کنده شد وناگفته نبايد گذاشت که آهن چادر هايي که بالاي قبر تره کي گذاشته بودند ، از سوي رياست مطبعه صکوک و ضرابخانه و فابريکه حربي که درهمان قسمت کابل موقعيت داشتند ، تهيه شده بود. وبعد هم به گورتره کي واقعاً سخت بي حرمتي صورت گرفت. من درآن شب وروز به حيث کاتب تولي دوم  کندک چهارم همان غند وظيفه سربازي خود را انجام مي دادم.... "
    درارتباط با همين موضوع پيام روشنگرانه يي از هم درس عزيز و رفيق روز هاي دشوارم دستگير صادقي را آورديم که انگار قاتلين جسد نورمحمد تره کي را دربيت الخلاء کوتي باغچه انداخته باشند به منظور سر به نيست کردن جسد وي. اما پس ازپيام دوکتور صبورالله سياه سنگ ، صادقي عزيز درپيام ديگري روشني بيشتري بالاي اين قضيه انداخته و چنين مي نويسند:
    دستگير صادقي :
    "... ممنونم از شما دوست گرامي ، سياه سنگ عزيز ! من با شما موافقم که جنرال قادر در گفتگوِي آزاد با پرويز آرزو بيشتر به ياد واره هاي ذهني خود اتکاء داشته است تا با اسناد لازم و ضروري. گفته هايش بر همين بنياد نه تنها درهم و برهم است ؛ بل اين که بارهاو گاهي هم متناقض تکرار شده اند. يک عيب و کمبود بزرگ نگارش همچو خاطره نويسي ها و آن هم از شخصيت هاي کليدي که در کهن سالي و ناتواني حافظه، از گذشته هاي خويش مي گويند و گاهي هم واقعيت ها با رويا هاي شان آميخته ودرهم مي گردد، همين است. مي خواهم خاطر نشان بسازم که مستند ساختن مرگ و دفن تره کي - يا هر شخصيت ديگري - درآن جووفضاي بسته که از سرو پاي آن نفرت ، دشمني و کينه مي باريد، کار ساده يي نيست. ديديم آن چه را که جلادان گماشته شده در مورد دفن وي گفته بودند، بيخي نادرست بود و محل دفن هرگز پيدا نشد. من به اين باورم که که بهتر است تا به گفته هاي اشخاصي که درمتن بوده اند ، بيشتر توجه داشت، تا به آناني که درحاشيه اند و از وراي گفتار هاي متناقض و پراگنده و متأثر از مطبوعات رسمي پژوهش نموده اند. البته اين گفته به هيچ وجه به اين معنا نيست که پژوهش وبررسي پژوهشگران واقعي ناديده گرفته شده وبه آن ها کم بهاء داده شود. ممکن است از وراي ديدگاه هاي متفاوت و تحليل و بررسي آن ها به واقعيت هايي نزديک شد. کاش آناني که در متن بوده اند دور از خودبزرگ بيني ، تعصب و تنگ نظري آن چه را که ديده اند و مي دانند با صداقت و شهامت بيان دارند.
    داکتر سياه سنگ :
    " صادقي صاحب گرامي ! تاريخ افغانستان برگ هاي غبار آلود فراوان دارد. با چيدن و گذاشتن آگاهي هاي دست اول - چه داخلي و چه خارجي ، چه از درون حزب ديموکراتيک خلق افغانستان و چه بيرون از آن ونيز ازبايگاني دگر انديشان چپ و راست و ميانه - همه در کنارهم خواننده جستجو گر مي تواند داوري کند و بسنجد که تا کجا ها پذيرفتني اند و تاکجاها نا پذيرفتني. اين پيشنهاد شما خيلي ارزنده است، آناني که در متن بوده اند و چشمديد دارند بايد بيايند وبنويسند. تا چنان نکنيم ده ها بار ديگر باز هم برهمان دو راهه کنوني نگران خواهيم ماند. آيا پژوهشگران امريکايي، انگليسي يا روسي بهتر ازما خوهند دانست که بر کشور ما چه رفته است؟ هرگز . با تاييد گپ هاي شما و عظيمي صاحب باور دارم تا خود مان با انديشه و روان آزاده - فارغ و رها از هرگونه وابسته گي سياسي ، سازماني ، عاطفي، سليقوي ، و گرايشهاي شخصي - دست به گرد آوري تاريخ خويش نزنيم ، ديگران اين کار را " محض رضاي خداوند " به ما نخواهند کرد. "
     
     
     
     
    ( بخش 96 )
    **************
    چند نکته ديگر:
    يکي از رفقاي پرکار وپيگير ومتعهد مان که با وصف مريضي به خاطر اداي رسالتش دربرابر مردم و وطن پيوسته ياد مانده هايش را مي نويسد و سهم ارزنده يي در روشن ساختن زواياي تاريک آن برهه سياه وغمبار دارد، گرامي شعيب محمد عزيز است. وي مي نويسد که قبر تره کي نه يک بار ؛ بل دوبار انفجار داده شده و يا آتش گرفته است. يکي درزمان حفيظ الله امين که همه از آن خبر داريم وبار دوم پس از سقوط امين در زمان رياست جمهوري ببرک کارمل :
    شعيب محمد :
    " .. دوستان عزيز! در وزارت تعليم وتربيه با رفيق وفامل نوکريوال وزارت بوديم ورفقا هريک رفيق پاداش ويک رفيق ديگر از جمله رفقاي خلقي بود که اسمش به يادم نيست ، در منطقه قول آبچکان گزمه مي کردند ساعت 9 يا ده شب بود که درمقبره آتش روشن شد ورفقا به منطقه رفتند که کدام شخصي پترول انداخته و قبررا آتش زده بود. رفيق پاداش گزارش داد که ما در نزديک خانه ها در بالاي قبرستان قرار داشتيم که اين عمل صورت گرفت. رفيق دومي از رفيق پاداش خواهش کرده بود که فير کند؛ ولي رفيق پاداش گفته بود که ما دور هستيم ، شايد مرمي به کدام خانه بخورد وکس ديگري زخمي شود. خلاصه از فير کردن خود داري کرده بود، بعد از چند دقيقه پوليس ها رسيده تحقيق کرده وبه خاطري که رفيق پاداش فير نکرده بود اورا به وزارت داخله برده ، بندي کردند وبعد از تيلفون هاي پيهم وزير تعليم وتربيه رفيق اناهيتا راتب زاد بعد از دو روز از قيد پوليس آزاد شد. اين بود جريان به آتش کشيدن قبر تره کي ."
    نکته ديگر : جناب داکتر واسع عظيمي نگاره يي از يکي از آن سه قاتل تره کي را دراين برگه گذاشتند : افسري با قامت نسبتاً کوتاه و تا حدودي فربه و دارنده همان بروت هاي سياه چپايفي. اما نامش را ننوشتند. من از بازديد کننده گان خواهش کردم که اگر کسي نامش را مي داند، نامش را بنويسد . دگروال سيد حسن رشاد چنين نوشت :
     
    سيد حسن رشاد :
    " ... اين شخص ودود قندهاري يکي از قاتلين تره کي هست. او يک کسي بود که پنج وقت نماز را به امامت مرحوم صاحب جان در کوتي باغچه ادا مي کرد ودروقت صاحب جان خان [ صاحب جان قوماندان گارد بود ] قوماندان تولي مخابره گارد ونزديکترين کس او بود. "
    آحرين نکته : برخي بازديدکننده گان و مهمانان و رفقاي مان در مورد شخصيت و اوصاف نورمحمد تره کي حرف هايي گفته وديدگاه هاي شان را درمورد سطح نازل اگاهي ، خوشدلي و ساده گي وي ابراز کرده وبرخي ها وي را درمقايسه با شخصيت امير آهنين يعني عبدالرحمن خان شخصيت فاقد اراده و توانايي هاي لازم براي رهبري کشور دانسته اند. ازجمله آقاي نجيب داوري به اين نظر است:
    " شايد اجساد امير عبدالرحمن خان و نورمحمد تره کي سرنوشت مشابه داشته اند ولي ازنگاه شخصيت عبدالرحمن خان زيرک و هوشيار با آدم ساده لوحي چون تره کي خيلي ها متفاوت بود "
    فاروق پاسدار :
    " ساده لوحي يا بي عقلي تره کي با هوشياري وزيرکي عبدالرحمن خان قابل مقايسه نيست "
     خالق بهادر :
    " ..هيچ منصفانه نيست که نورمحمد تره کي را با عبدالرحمن خان مقايسه کنيم.....[ ما بايد ] بارهبران ح. د. خ. ا. يا هرجريان چپ ديگر با ديده احترام بر خورد کنيم. همه اين رهبران چپ بدون نظر داشت نزديکي ودوري انديشه ها مردمان استثنايي بودند که قلب شان يا با سرعت و يا کند براي ملت مي تپيد. و همه ايشان سزاوار احترام اند."
    ***
    شاملو در جايي گفته بود: من پرواز نکردم، پر پر زدم.
    من هم مي گويم : "ما" نيز درپي آواز حقيقت پر پر زديم و دويديم :
     
    بلي دوستان گران ارج ! اين بود فشرده يي از گزارش ها ديدگاه ها، ياد واره ها وياد مانده هاي بازديکننده گان اين برگه که براي راه يافتن به حقيقت مرگ يکي از رهبران جنبش چپ کشور تقديم حضور تان گرديد. اما گفتني است که دربازار مکاره تاريخ و تاريخ نويسي هر آن چه عرضه مي شود هميشه اصل وناب وماندني نيست. گاهي با يک قطعه عکس آن چه نوشته ايم هيچ مي شود وزماني با يک نوار ويديويي ده ها رازي از پرده برون مي افتد که رشته هاي مان راپنبه مي سازد. البته از يکسو اين عامل زمان است که غث را از سمين به محک تجربه جدا مي سازد واز سوي ديگر اين انسان است که با گذشت زمان و پديدار شدن تکنالوژي معاصر نقش وسهم ارزنده يي در بازخواني تاريخ مي گيرد. اما من ودوستانم کوشش کرديم و کوشش خواهيم کرد تا دادگري هاي مان بدون کوتاه نظري و حب و بغض باشد . "ما" سکوت نکرديم ونبايد سکوت مي کرديم. "ما" آن چه را ديده وشنيده بوديم ، باز گو کرده و نوشتيم . زيرا به پندار "ما" سکوت کردن براي به ميدان کشيدن حقايق تاريخي جنايتي است غير قابل بخشش. هيهات اگر بداني و نگويي ، نه من نه پسرم ونه پسر پسرم ترا خواهند بخشيد.
    ازدوستان .بازديد کننده گان و مهماناني که تا اين لحظه با ما بودند ولايک گذاشته يا پيام نوشته اند اظهار سپاس مي کنم. فردا دنباله خاطرات مرا خواهيد خواند. شب خوش
     
     
     
    ( بخش 97 )
    **************
    ماه قوس فرا رسيده است. ازهمين حالا اين خانه زمهريري شده است که به آساني و ارزاني نمي توان آن را گرم ساخت. زمستان درپيش است. سال پار، چه سرمايي بود و باريدن برف که ايستايي نداشت. يقيناً امسال نيز چنين خواهد بود. برف سر برف و سرما بيداد خواهد کرد. کاش قلب هاي مان گرم مي بود ، کاش به يک چيزي اميد مي بستيم ، کاش خبر خوشي مي شنيديم . اما ني، هيچ خبري نيست . هم خبر ها وهم خبر رسان ها و هم قلب هاي مان را يخ زده است. انگار دراين جهان بدين پهناوري و پر ازهياهو هيچ خبري نيست که مايه دلگرمي " ما"شود . وانگهي بااين پاي سبيل مانده نمي دانم اين زمستان سرد وسخت را چگونه دست به سر کنم؟ هوا که سرد مي شود ، درد طاقت فرسايي در ناحيه زانو احساس مي کنم. در همان قسمتي که سال پار شکسته بود و در واقع زنده گي دوباره به من بخشيده بود. اما حالا اگرچه زمستان در راه است ، اين پاي فلک زده امانم را بريده است. بايد فکري کنم . اما درميان اين همه سرو صدا هايي که زنده گي را مالامال کرده است ، چگونه مي توان با آرامش خاطر به افکاري سر وسامان داد که تسکين و آرامشي درقبال داشته باشد.
    درد پا چنان شديد است که فرزندانم آرزو و اميد را از ياد برده ام. آنان از فرط خنک در گوشه يي خزيده اند. هنوز تاريکي فرا نرسيده است ؛ ولي شب و سرماي بيشتر و گزنده تر پشت درهاي بسته به کمين نشسته اند. از جايم برمي خيزم. همسرم را صدا مي زنم، همسرم درآشپز خانه است. صداي شررس آب بلند است. صدايم را نمي شنود. مي گويم صندلي نداريم ؟ نمي شنود. داخل آشپز خانه مي شوم. بوي برنج صاف کرده بلند است. پرسشم را تکرار مي کنم. مي گويد : صندلي را چه مي کني؟ هنوز زمستان درکجا است. مي گويم، اولاد ها خنک خورده اند. اتاق نشيمن به گرمي اين جا نيست . سرد است. سرانجام با هزار ويک دليل مجبورش مي سازم که تا فردا صندلي عاريتي يي بگذارد. واه واه اين صندلي هم چه کيفي و چه لذتي دارد؟ پايت را دراز مي کني، نزديک آتش، لحاف را تا گلويت بالا مي کشي و گرما را با ذره ذره وجودت مي نوشي و حس مي کني.
    گرم که مي شوم، ازشدت دردم کاسته مي شود. خواب پاورچين پاورچين به سراغم مي آيد. کافي است چشمانم را رويهم بگذارم و در خود و عوالم خود غرق شوم. اما آمدن ناگهاني اکرم راننده تاکسي خواهرم که با سر وصداي فراوان و عطسه کردن هاي قصدي آز آمدنش خبر مي دهد، خواب را از چشمانم مي ربايد. اکرم آدم جوانمرد و دست ودلبازي است. هرگز دست خالي به ديدن کسي نمي رود. اگرچه غريب ونادار است ؛اما همتش بلند است. بالاتر از همت من. يادش نرفته است که به او گفته بودم اگر به همان خويشاوندت که درنزديکي ميدان هوايي بگرام خانه وزنده گي دارد، وظيفه بدهي که سربازان شوروي را زير نظر بگيرد. خدمت بزرگي براي من انجام مي دهي. آن وقت گفته بود : درست است بادار و رفته بود . دوهفته پيش که وي را درمهتاب قلعه درخانه همشيره ام ديدم، برايم اطمينان داد که وظيفه داده و به زودي نتيجه اش معلوم مي شود. به همين سبب از ديدن اکرم خوشحال مي شوم و از فرط خوشي جايي براي نشستن اش نمي يابم. اکرم نزديکم مي نشيند و برخلاف عادت دربيخ گوشم مي گويد :
    دراين چند روز اخير باز هم تعدادي ازسربازان وافسران روسي به ميدان بگرام رسيده اند. تعداد شان شايد درحدود شش صد تا هفتصد نفر شود. اما يک تعداد شان دريشي عسکري ندارند. همه شان اسلحه دارند. شب تا صبح پهره و گزمه مي کنند. سربازان و صاحب منصبان ما را هيچ اجازه نمي دهند که به خيمه ها و اتاق هاي شان نزديک شوند. هرشب طياره هاي کلان روسي مي آيند و صد ها صندوق خرد وبزرگ ماشي رنگ را از طياره پايين کرده ، دوباره پرواز مي کنند. ديروز بيشتر ازصد نفر ديگر که لباس هاي پلنگي پوشيده و بچه هاي بلند قد واندام دار بودند، نيز آمدند. خدا مي داند براي چي آمده اند؛ اما به فکر من اين ها براي کدام مقصد ديگري آمده اند. خوب بادار! تو چه مي گويي؟ اگر همين طور بيايند وبيايند ، نشود که يک روز اين مملکت را بگيرند و ما وشما هيچ کرده نتوانيم ؟
    هرچه اصرار مي کنم، اکرم براي نان شب نمي نشيند. تا دم در بد رقه اش مي کنم. دروازه را که درپشت سرش مي بندم، به آسمان نگاه مي کنم، ماهتاب چه دلربا شده است، دلرباييش به تمام معني است ، تمام و کمال است. تا آن حد است که اختران دور ونزديک درمقدمش نور مي پاشيدند وبه رويش مي خنديدند. خدايا ، پس چه شدند آن ابر هاي تيره ؟ مگر ساعتي پيش درست درهمين جا، درهمان نقطه يي که حالا مهتاب با هفت اخترش نشسته است، براي زمينيان خط ونشان نمي کشيدند؟
    ( بخش 98 )
    **************
    اکرم که رفت و کيف من که ازدلربايي مهتاب دربرابر اختران عاشقش کوک شده است، همين که به اتاق نشيمن برمي گردم، متوجه مي شوم که شيشه پنجره را شکستانده اند واز رخنه آن باد سردي به اتاق داخل مي شود. واي ، چه وقت وچه کسي اين کار را کرده است؟ البته زحمت فکر کردن را به خود نمي دهم. زيرا مقصر معلوم است. او همان کسي است که فقط دو دقيقه وقت داشته است براي اين خرابکاري. همو که حالا سرش را زير لحاف کرده و احتمالاً يک دانه چاکليت در دهنش ويک مشت چاکليت مينوي ايراني در مشتش است . واي اميد ، از دست تو چه کار کنيم؟ آخر مگر شب وقت فتبال کردن است؟ چه کنم با تو. از بس گوش هايت را به خاطر خلاف کاري هايت تو داده ام، مانند پکه شده اند. باز جواب مادرت را چي بدهم. تا شور بخورم مي گويد، قهرت را سر اي بچه مي ريزي. اين مردکه خدا زده و خدا شرمانده از روزي که استاد خود را کشته، پيشاني تو هم چين خورده و خنده از لبانت گم شده است. حالا يک شيشه چيست که کم مانده دنيا را سر ما شب بسازي. درهره ( لبه ) پنجره نشسته است و شيشه شکسته را با کاغذ اخبار سرش مي کند.
    بدون اين که حرفي بزنم به پته صندلي مي درآيم. دلم نمي خواهد به هيچ چيز و هيچ کس ديگر فکر کنم . مي خواهم به حرف هاي اکرم بينديشم. آه پس اين طور . پس روس ها آرام آرام داخل کشور مي شوند. پس حالا حضور شان چندان هم مخفي نمانده و چندان هم کوششي ندارند که آن را مخفي کنند. پس معلوم مي شود که دولت و حکومت افغانستان از آمدن آن ها خبر دارند. يا به عباره ديگر با توافق با شخص اول کشور يعني امين اين کار صورت گرفته است. معلوم است که قطعات کوماندو و حتماً قطعاتي که وظايف خاصي را به سرعت انجام مي دهند در ترکيب اين ششصد ، هفتصد تن شامل اند. شايد يک کنک سيصد نفري کوماندو به ميدان بگرام ديسانت شده باشد. وصندوق هاي کلان ماشي رنگ که هرشب از طياره ها تخليه مي شوند، حتما صندوق هاي مهمات اسلحه مختلف النوع اند. ازمهمات کلاشينکوف گرفته تا بم دستي و راکت هاي راکت انداز و ماين هاي هاوان هاي 82 ملي متري. پس حتماً کاسه يي زير نيم کاسه شوروي ها و امين نهفته است. عجب خبر هاي دلچسپي. بايد همين حالا بدون معطلي اين خبر را به رفيق وفامل برسانم. تا صبح ممکن است حوادثي رخ بدهد که به ضرر رفقا و نهضت تمام شود. تا صبح ممکن هم هست که دنيا به آخر برسد. پس اي بي خبر درهرچه هستي زود باش!
     
    خداوند مراد مرا داده است که اميد شيشه را شکستانده ، ورنه به همسرم چي مي گفتم که دراين تاريکي شب کجا مي روم. بالا پوشم را مي پوشم و عصايم را بر مي دارم واز در بيرون مي شوم. صداي غم غم زرين را درپشت سرم مي شنوم ولي پا پس نمي گذارم. از بخت خوب درخم کوچه موتر همسايه مان را مي بينم . همسايه با ديدن من توقف مي کند و مي گويد تا شهرنو مي روم و برميگردم. اما شما را هرجايي که بخواهيد مي رسانم. تشکر مي کنم و درمرکز شهر پياده شده، تکسي مي گيرم ومي روم به سراغ وفامل. خوشبختانه او درخانه است و مهمان ندارد. با ديدن من گل از گلش مي شگفد. مي گويد قرار بود به هرشکلي که شود فردا ترا پيدا کنم . مي گويد حرف هاي جالبي دارد. من جريان بگرام را با تحليل هاي خودم برايش مي گويم. او با سرعت همه را ياد داشت مي کند. به ياد داشت هايش دزدانه نگاه مي کنم، بسياري حرف ها را طوري نوشته که خواننده عادي از آن چيزي نمي فهمد. به عوض برخي کلمات از ارقام استفاده کرده و برخي جا هاي ورق را سفيد گذاشته و گذشته است.
    حرف هاي من که خلاص مي شوند ، مي گويد ، من ازاين جريان فقط همان قدر مي دانم که شما دوهفته پيش گزارش داده بوديد ومن آن گزارش را عيناً به رفقاي بالا اطلاع داده ام. اما واضح است که سربازان شوروي بنا بر دعوت امين به افغانستان آمده اند. وفامل وضع را تشريح کرده و مي گويد ، مخالفين دولت روز تا روز در اطراف و اکناف کشور بيشتر و قدرتمند تر مي شوند. فرار سربازان چه به صورت مسلحانه و چه بدون اسلحه بيشتر وروز افزون شده است. نارضايتي مردم به اوج رسيده است. تبليغات ضد دولتي در هرکوي وبرزن شهر و نشر وپخش شب نامه ها ، خواب راحت را از چشمان امين و باند جنايتکارش ربوده است. از سوي ديگر همآهنگي يي که ممکن است بين سازمان مخفي پرچمي ها و خلقي هاي ناراض به و جود آيد ، موجبات خشم و غضب بيشتر مير عضب تاريخ را فراهم کند و به تصفيه هاي دامنه دار تري وي را وادار بسازد. اما خبري که من دارم اين است که به زودي قيام مسلحانه رفقاي ما آغاز خواهد شد. به همين خاطر رفقاي بخش نظامي مابايد وظايف ذيل را انجام دهند : اعتبار از پس فردا يعني روز دوازدهم قوس ، همه روزه دروظايف خويش حاضر باشند. ارتباط دوامدار با عضو رابط داشته باشند. براي برقراري ارتباط درحالات غير مترقبه پيش بين باشند. به مجرد اشاره ويا شفر آغاز قيام، به سرعت مسلح شده ، با اجراي فعاليت هاي همآهنگ وتشريک مساعي با خلقي هاي ناراض ، اميني هاي بانديست را خلع سلاح و انسياتيف عمليات را دردست بگيرند.
    ساعتي بعد که به سوي خانه مي روم ، حتي متوجه نيستم که هوا ي سرد ماه قوس را چه حريصانه فرو مي برم و چگونه پاهايم در گودال هاي کوچک آب هاي کثيف روي جاده فرو مي روند و چگونه صداي برخورد نوک عصايم با اسفلت کوچه سکوت وهم انگيز يک شب زمساني را مي شکند. آخر ، من نمي توانم به جز فردا به چيز ديگري بينديشم. نه به باد،نه به مهتاب و اختران عاشق، نه به گودال هاي کوچک روي جاده ونه به گريه هاي همسرم زرين. حق ندارم. هيچ حق ندارم. بايد وفقط به فردا بينديشم .
     
    ( بخش 99 )
    **************
    در فکر وذکر فردا و پس فردا هستم و ازخود مي پرسم آيا مي توان بايک ارتش تا دندان مسلح و با خيل خيل دژخيم و قصاب مردم، با دستان خالي جنگيد؟ درباره تناسب قوت ها از منظر نظامي که اصلاً نبايد فکرکنم ، " ما " چي داريم که دراين تناسب شامل کنم. کوتوپ ، کو تانک و کوطيارهء ما؟ کو ، کجاست نيرو هايي که بايد يورش ببرند و ارگ را تسخير کنند؟ پس بيهوده است اگر اميدي به دل راه دهي اي دل غافل؟ اما تا چه وقت بايد شاهد اين همه جنايت بود؟ جنايت مانند دانه هاي باران دراين ملک بي صاحب مي بارد و ازشمار بيرون مي شود.. اما خاموش نشستن يک گناه و خويشتن را به کشتن دادن گناه ديگر است. درهمين چرت ها و محاسبه ها هستم که از برابر محل هايي که خشم درآن ها مي غرد، مي گذرم، ازکنار خانه هاي مردمي که به شدت تحقير شده و هستي و موجوديت شان به هيچ گرفته شده است، ازکنارمخفي گاه هاي رفقا، ازکنار زندان دهمزنگ، ازپهلوي سرباز خانه هايي که نفرت وخشم درآن ها موج مي زند ولي تبارز نمي يابد. ازکنار مردمي مي گذرم که سرهاي افتاده دارند ؛ ولي در قلب شان طوفاني از خشم و عصيان و غضب زبانه مي کشد. آري ، اگر موضوع اين است که جرقه يي بايد تا آتش شعله ور شود، تصميم کميته مخفي درست است. خشم و نفرت وانزجار دامن دامن در هرکوي وبرزن گسترده است. از کجا معلوم که با چند فير درچهار گوشهء شهر ، شهر به آشوب کشانيده نشود، ازکجا معلوم که سربازان افسران خود را ازبين نبرند و به صفوف آزاديخواهان نپيوندند. ازکجا معلوم که توپ ها وتانک ها بارديگر دهن نگشايند ولي اين بار به حمايت از مردم ، به پشتيباني آزادي طلبان. اما مگر آيا اين محاسبات ساده دلانه نيست؟ سراسر ريسک نيست؟
    شب تا صبح ديده برهم نمي گذارم. ازيک سو همسرم هنوز مرا نبخشيده و سر آشتي ندارد و از سوي ديگر نمي دانم چگونه با رفقاي نظامي که روز تا روز تعداد شان بيشتر شده مي رود، تماس بگيرم و وظيفه داده شده را براي شان بازگو کنم. اما روز ديگر هنوز کله سحر است که تواب و انيسه پيدا مي شوند. تواب از طريق رفقاي ديگرما درجريان قرار گرفته و آمده است تا خانمش را نزد ما بگذارد و به سفري برود که بازگشتش معلوم نيست. از تواب خواهش مي کنم، سري به يعقوب بزند و خودم مي روم به چهار صد بستر تا اگر همدرد را پيدا کنم. مشکل قطعات اطراف تقريباً حل است. آنان مترصد اوضاع اند و به مجردي که خبر قيام را درمرکز بشنوند، دست به کار مي شوند. اما نه آن روز ونه روز بعد که 14 قوس بود و چهارم ماه نوامبر ، قومانده قيام داده نشد، رفقا، به ويژه رفقاي بخش ملکي در خانه هاي يکديگر اجتماع کرده و با اسلحه دست داشته شان - معمولاً تفنگچه دستي - به انتظار نشسته بودند که دير هنگام قومانده لغو عمليات داده مي شود ورفقا سرخورده و مايوس به سوي خانه هاي شان رهسپار مي شوند .
    در ياد داشت هاي پيشين ، گرد همايي بخشي از رفقا را درمنزل رفيق مصدق شاهد بوديم که به دستگيري يکي از دلير مردان سازمان مخفي و سپس به شهادت پرافتخار وي منجر شد. امشب قصه آن شب را از زبان رفيق شعيب عزيز مي شنويم :
    " دو هفته قبل از سقوط امين ويا سه هفته ، تاريخ دقيق آن به يادم نيست که رفيق عبدالصبور صافي به نزدم آمد و گفت که امشب رفقا بايد در يک پروا شرکت کنند . اين موضوع به تمام ناحيه ها و سازمان هاي حزبي گفته شده وسازماندهي شده بود و از طرف ديگر من قبلا به حزب اطلاع داده بودم که دو عدد تفنگچه در خانه دارم.... رفيق صافي به من گفت که امشب بايد مسلح باشيم.درآن وقت انتقال اسلحه براي من هم مشکل بود؛ ولي مشکل به زودي حل شد. يکي از رفقا موتر فولوکس داشت که اسمش عزيز بود. با رفيق خسرو به منطقه کوتي سنگي آمدند . ما در آن منطقه سکونت داشتيم. داخل موتر شدم و يک تفنگچه را خسرو گرفت ويک تفنگچه نزد من باقي ماند. خسرو گفت در صورتي که درتلاشي گير بياييم، امر فير است وبايد مقاومت کنيم. اما همه چيز به خير گذشت وبه محل تعيين شده رسيديم که منزل عبدالغني صافي افسر پوليس بود که خودش درپلچرخي بندي بود ومرحوم برادرش و خواهرزاده اش رفيق صبور صافي با مايک جا بودند. رفقاي آن شب : رفيق خسرو، مسؤول گروپ، رفيق عزيز، رفيق صبور صافي، رفيق سنگر( برادر رفيق سنگر که شهيد شد) و دو رفيق ديگر که نام هاي شان فراموشم شده است، در آن شب هوا هم سرد بود اما من يک چپن بدخشي داشتم که من و رفيق خسرو از آن مشترکاً استفاده مي کرديم. شب در انتظار بوديم که ساعت سه شب خانم رفيق صافي به ما گفت که هرچه زودتر منزل وي را ترک کنيم. اما پس ازآن که رفيق خسرو باوي صحبت کرد که پس از رفع قيود آن جا را ترک مي کنيم، راضي شد واجازه داد تا آن موقع درمنزلش بپاييم...."
    رفيق شعيب مي نويسد که روز ديگر از لغو پروگرام قيام به رفيق خسرو اطلاع دادند و مابه مخفيگاه هاي خود برگشتيم. اما اين که چرا رفقاي بخش مخفي مي خواستند قيام مسلحانه را در همان شب 4 نوامبر انجام دهند ، داستان ديگري است که درموقعش به آن خواهيم پرداخت.
    ( بخش 100 )
    **************
    خواهر زاده و رفيق عزيزم، ذکي جان همراز هم يکي از همان کساني است که مانند رفيق شعيب محمد و صد ها رفيق سربه کف گرفتهء ديگر درآن شب ديجور وسرد ماه قوس ( نوامبر ) منتظر دستور و قومانده رفقاي رهبري بخش مخفي حزب بودند:
    ذکي همراز :
    " ... درشب متذکره رفيق صابر منصوري درمهتاب قلعه حدود ساعت 9 شب عقب من آمد و ما درخانه يي درچنداول درحدود 70 - 80 نفر بوديم. شب افشا گري و شناخت رفقا بود. همديگر را ديديم وبا هم معرفي شديم. برايم خاطره انگيز است. "
    درحيرتم که چه انگيزه يي چنين رفقاي جوان و از سرگذشته را که هنوز سرد وگرم روزگار را نيديده ونچشيده بودند ، وادار ساخته بود تا دور ازچشم مادر و پدر و اعضاي خانواده به سوي سرنوشتي بروند که خاتمه اش مستور بود. درآن وقت ها هر موقعي که ذکي را مي ديدم ، به نظرم مي رسيد که هيچ غم ورنجي دراين جهان نمي تواند، چهرهء هميشه خندان وي را گرفته و عبوس سازد. او بسياري روز ها به نزدم مي آمد با برادر زاده ام جاهد عظيمي و يا برادرش فريدون عمري. هردو لايق و با استعداد و کوشا و پويا بودند ودر مکتب و فاکولته ، چهره هاي شاخص و درجه يک. اما ذکي کمي سر به هوا و شاد و خندان و دست ودل باز نسبت به آن ديگري. جاهد وذکي که دست کم هفته يک بار به نزدم مي آمدند، هرچه از دهن من مي شنيدند ، براي شان جالب ودلچسپ مي بود. خوش داشتند تا فقط حرف بزنم . از آسمان تا ريسمان. گهگاهي کتاب خواندني مي خواستند ودرباره جهان بيني نو و مترقي پرسش هايي مي کردند. ذکي هرگز به من نگفته بود که عضو حزب است . نمي دانستم که درسازمان مخفي با انجنير صابر که درحال حاضر در جرمني زنده گي مي کند، تنظيم است. وآنگهي باورم نمي شد که نوجوانان هفده و هژده ساله را که هيچ تجربه جنگي ، حتي تجربه زنده گي نداشتند، رهبري مخفي در عمليات سقوط امين شرکت دهند. اما اين تنها ذکي وصابر نبودند که درآن سن وسال به ميدان جنگ تمام عيار سوق مي شدند. ديگران هم بودند. صلاح الدين و پرويز هم بودند. همان هايي که رفيق نازنين وزيبا نويس مان احمد شاه راستا در يکي از ياد مانده هايش ازآنان ياد مي کند وخاطرات دليرش و شهامت شان را جاوداني مي سازد:
    احمد شاه راستا :
    " ... تازه کابل نشين شده بوديم . هوا ، هواي ديگر بود. دررده هاي زيرين کوچه بهاران را با شگوفه هايش به استقبال نشستيم. شامگاهان نخستين شب در [ دروازه ] خانه ما زده شد. گفت : من " نثار" ام، خوش آمديد! سفره ما با نان و نمک همسايه گسترده شد. از آن دانستم که شهري ها هنوز هم پاي بند رابطه ها و ارزش هايند. بدينگونه ، در انبوهي صميميت ها ، درميان همسايه گان ، ساليان آزگار ، همچون خانواده يي با جرس کاروان از راه رسيده ، آن چه زنده گي مي ناميديم ، همرکاب گشتيم. سيد امان الدين " نثار" و همسرش ثريا جان مردم انديشه و فرهنگ بودند. وقتي ما ، درآن روزگار در به ديوار مي زيستيم . نثار دو دختر و دو پسر داشت. پسرارشدش صلاح الدين بود ؛ ولي درکوي وبرزن "صلاح" اش مي ناميديم. آن پسر با ناز ونعمت سبز مي شد.آرام متين دردنياي کودکانه ، همانند همسالان به مکتب شد. ... صلاح چند سال واندي از من کوچکتر بود. ولي به زودي بابرادرم که هم سن وسالش بود، دوستان گرمابه و گلستان گشتند. [اما] دنيا چنين خوش ، دير به کام ما نماند! بلاي آسماني برمردم نازل آمد. جلاد و قهاري برمسند اندر نشستند. ديگر آن شادي و آرامش از محله ها ، از پهناي آن سرزمين فلک زده ، رخت بربسته بود. انسان ها شب ها را با دلهره تا بامداد بدرقه مي کردند. مردمان از سايهء خويش درهراس شدند. چشم به راه بودند که چه زماني خفاشان شب پرست ، دمار از روزگار شان برکشد. شنيدستم که چهار خانه پايين تر هندويي را بردند و گفتند : اخواني بود. با گلبدين همسويي داشت. آن هندو بچه ديگر برنگشت. ... هنوز سه چهاربرج از " رستاخيز کبير! " حکومت داري نو دو : " نابغه و قوماندان دلير " سپري نگشته بودکه گفتند قيوم بارکزي را بردند. تا به خود آييم نثار را بردند. مگر چه بخت بلندي که پس ازچندي معجزه آسا رها شدند. من تازه دل در گرو گروه مخفي سازمان نو بافته ء پرچم داده بودم . مخاطره يي مرگ به جان خريدم . درتشکل سازمان از نو نيت کردم. صلاح الدين نو جواني بيش نبود. او با دليري به من پيوست. هفته وار يکي دو بار مي ديديم. تبادل اطلاعات مي کرديم. جلب و جذب مي کرديم. روز هاي پر مخاطره ووسواس به سختي مي گذشت. خبر آمد که " پيکر " کاکاي صلاح را هم بردند. در اراده و روحيه صلاح الدين نثار جيحون هيچگاهي نشانهيي از ترس نديدم. پيوسته خندان و با احتياط به من از کارش گزارش مي داد. ...روز گذشت، ماه رفت، سال زوال شد. برادر کهترش بار ها به من مي گفت : آماده مبارزه است " همان پرويز را مي گويم که با روحيه بالاتر ازسابقه داران حزب پيوسته داوطلب عضويت در سازمان مخفي بود. ولي من از او هراس داشتم. پسربچه يي که نهال نو جواني اش نشگفته بود. در کجاي آن سازمان مخفي که شبکه هايش پيوسته ا زدرون ،به کام نهنگ اگسا ميرفت، ميبايست تنظيم شود؟ همه مان زيرشمشير دژخيمان نفس قيد کرده بوديم. اين پسر بچه هنوز جوان نشده بود. چنين بود روان باشنده گان اين خانوار... "
    مُشاطرة هذه المقالة على: reddit

    لا يوجد حالياً أي تعليق

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الجمعة 17 مايو 2024 - 7:47 ميباشد