دوکتور صبورالله سياه سنگ
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
جنرال عبدالقادر در برگهاي 135 تا 400 "خاطرات سياسي" خويش بيشتر از سي بار بر شخصيت، انديشه، موضعگيري و حتا کردار روزمره ببرک کارمل تاخته است. با آنکه در پرتو آزادي بيان هر که هر چه خواسته باشد، ميتواند بگويد، نبايد فراموش کرد که آزادي بيان، آزادي هيجان نيست.
از گفته هاي درست يا نادرست ديگرش در پيرامون رفتار روزانه کارمل را ميتوان گذشت؛ زيرا رهبران سياسي – چه چپ، چه ميانه رو، چه راست – مانند ديگران، آدمهاي زميني اند، نه فرشتگان يا فرشته خويان؛ ولي آيا سخنان زيرين را ميتوان باور کرد؟
[پس از آزاد شدن از زندان] به کارمل گفتم: «کار خوبي نکردي!» کارمل گفت: «به خاطر شما کردم. شما را ميکشتند.» من گفتم: «ما سه نفر بوديم [قادر، کشتمند، رفيع]. مرگ ما سه نفر ارزشي نداشت؛ اما تو قمار بدي زدي. امير عبدالرحمان خان با يک اسپ از بدخشان آمد. تو يک حزب پشت سرت داشتي. مي آمدي، با حزبت مي آمدي. کسي هم به تو چيزي نميگفت.»
من به کارمل گفتم اين بود «تو چرا دزدانه به افغانستان آمدي. دو نماينده از دو کشور قراردادي را امضا ميکردند. در آن قرارداد، تاريخ ورود و خروج قواي شوروي نوشته ميشد. قرارداد رسميت پيدا ميکرد. مشکلي هم به ميان نميآمد.» اين چيزي بود که من به کارمل ميگفتم. ميگفتم: «تو يک حزب داشتي. با قوت حزب خود به افغانستان ميآمدي. بعد از آن به عنوان رييس حکومت بر اساس يک توافق بين دو دولت، اين حق را داشتي که رسماً از کشور همسايه ات تقاضاي کمک کني.»
نقش با شکوهي که امروز جنرال عبدالقادر هنگام بر زبان آوردن "خاطرات" بازي ميکند، بيشتر "سينمايي" است تا سياسي. چگونه ميتوان پذيرفت که زنداني تازه آزاد شده – آنهم عضو جناح ناکام "خلق" – به رهبر جناح پيروزمند "پرچم" و فرمانرواي تازه کشور در نخستين ديدار بگويد: «کار خوبي نکردي! تو چرا دزدانه به افغانستان آمدي؟» و رهبر که گويي سرباز زيردست وي باشد، در پاسخ بگويد: «به خاطر شما کردم. شما را ميکشتند.» و بيدرنگ با اين واکنش خنجري رويارو شود: «ما سه نفر بوديم [قادر، کشتمند، رفيع]. مرگ ما سه نفر ارزشي نداشت...»
کودک هم ميداند که در چنان روزگار سرنوشت ساز، عبدالقادر نميتوانست چنان بگويد، ولو دل شير و جگر پلنگ را نيز در قفس سينه اش مينهادند. از سوي ديگر، ناممکن است ببرک کارمل پس از شنيدن پيغاره هاي نيشدار جنرال، خونسردانه در پاسخ گفته باشد: «به خاطر شما کردم. شما را ميکشتند.» اين گفتگو کمتر ساختگي مينمود، اگر افغانستان نه در روي زمين، بل در دل مريخ ميبود.
بپذيريم يا نپيذيريم، دوستش باشيم يا دشمنش، ببرک کارمل رهبر يک حزب بود و به جاي «به خاطر شما [قادر، کشتمند، رفيع] کردم. شما را ميکشتند.» به سادگي ميتوانست بگويد: «به خاطر مردم کردم. مردم را برباد ميکردند» يا فشرده تر «به خاطر طبقات محکوم کردم. آنها را تباه ميکردند.» يا صاف و ساده «براي حزب دموکراتيک خلق افغانستان کردم. اعضايش را ميکشتند»؛ زيرا نامبرده بيشتر و بهتر از هرکس ديگر ميدانست که فرازنشينان دو دستگاه نيرومند KGB و GRU از نخستين روز بازداشت عبدالقادر به اتهام کودتا، جلو کشته شدن او را گرفته بودند.
بد نخواهد بود، به شماري از پاسخهاي ناگهاني ديگر هم نگاهي بيندازيم. آنچه بيشتر درنگ ميخواهد، اشاره ناآگاهانه به پيوند پرسش انگيز جنرال گريلوف (سرمشاور وزارت دفاع، گرداننده دستگاه GRU بخش افغانستان و نيز استاد دروس نظامي حفيظ الله امين) با خودش است.
پرويز آرزو: يعني در نتيجه فشارهاي گريلوف شما [در زندان پلچرخي] مورد توجه قرار داشتيد.
جنرال عبدالقادر: نميدانم فشار بوده، علاقمندي بوده يا چيز ديگري...
پرويز آرزو: اما ممکن است در اثر همان فشار و علاقمندي بود که حفيظ الله امين نتوانست شما را از بين ببرد.
جنرال عبدالقادر: نه! گريلوف نميتوانست اينقدر نقش داشته باشد. احتمالاً پاي کس ديگري در ميان بوده باشد. وقتي در زمان کارمل آزاد شدم و به مسکو رفتم، با وزير دفاع، وزير خارجه و پنيماريوف رييس بخش رواط بين المللي کميته مرکزي حزب کمونست شوروي ملاقات کردم. وزير دفاع و وزير خارجه در مورد اينکه براي زنده ماندنم کاري کردند، چيزي نگفتند. اما پنيماريوف احساساتي شد و گفت: «من چند بار به خاطر نجات و زنده ماندن شما به افغانستان آمدم» (برگهاي 310 و 311) "به امين هشدار داده شده بود که مرا نکشد." (برگ 313)
دنباله خاطرات بيشتر سينمايي اند:
جنرال عبدالقادر: پيش از سفر به اديسه و لنينگراد، در هوتل "پريزدنت" مسکو بودم. هوتل پريزدنت در آن زمان، هوتل کميته مرکزي بود. پوليکوف در کميته مرکزي حزب کمونيست شوروي کار مي کرد و مسؤول پذيرايي از مهمان هاي افغانستان بود. گنادي پوليکوف همان جواني بود که زماني با ما در بگرام واليبال بازي ميکرد و بعدها معلوم شد چه کاره است. او در هوتل به سراغم آمد و گفت: «فردا براي صرف نان چاشت، مهمان وزير دفاع هستيد.» گفتم: «بسيار خوب است.» فردا، از وزارت دفاع شوروي آمدند و مرا پيش وزير دفاع بردند. وزير دفاع شوروي اوستينوف بود. در دفتر کارش با او ملاقات کردم. يک نفر ديگر هم با او بود: اگارکوف، لوي درستيز وزارت دفاع شوروي. اوستينوف به گونه مشهودي با من برخوردي صميمي داشت. ميگفت: از اينکه زنده و سالم از زندان نجات يافته اي، خيلي خوشحالم.» من تشکر کردم.
اوستينوف آدم بسيار نرم و خوبي بود. /.../ اوستينوف گفت: «خوب شد که از زندان نجات پيدا کردي. براي نجات تو تلاش زيادي شده است. از هر جهت کوشش صورت گرفت تا از کشته شدن و تلف شدن تو جلوگيري شود. و حالا خوشحاليم که تو زنده و سالم هستي. تو کسي هستي که براي سرنوشت وطن و مردم خود تلاش هاي زيادي کرده اي. کار ميکردي. کار کردي و در آينده کار خواهي کرد. حالا ديگر با کارمل همکار شو. به کارمل کمک کن. ما از کارمل حمايت کرديم. او را به رسميت شناختيم. تو با اردو شناخت قوي داري. ما مي دانيم که در بين جامعه محبوبيت داري. سعي کن با مردم خلط شوي و از محبوبيت خود به نفع حزب خود و به نفع کارمل استفاده کني.» در حدود پانزده بيست دقيقه همين گپ ها را گفت. بعد خاموش شد. گفتم: «اجازه است آقاي وزير؟» اوستينوف گفت: «بلي.بلي» (برگهاي 361 و 362)
در نقش خواننده، بايد از آفريدگار جهان سپاسگزار باشم که چند تن روس بلندپايه را "وسيله" ساخت تا گلوي جنرال عبدالقادر را از دم شمشير حفيظ الله امين برهانند و او را زنده نگهدارند؛ ورنه امروز چه کسي با چنين آب و تاب از "خاطرات سياسي" خويش داستانها ميگفت؟ البته، بيشتر سپاسگزار ميبودم اگر آفريدگار بخشايشگر يک خرده عقل و منطق به استينوف ميداد تا به عبدالقادر نميگفت: «ما ميدانيم که در بين جامعه محبوبيت داري. سعي کن با مردم خلط شوي و از محبوبيت خود به نفع حزب خود و به نفع کارمل استفاده کني.»
نميگويم عبدالقادر محبوبيت نداشت؛ داشت در ميان همان گروه کوچک قاچاقچيان خودش که از افغانستان به ايران ترياک ميبرد و از آنسو سکه هاي طلا مي آورد. او کدام رهبر يا شخصيت برجسته اجتماعي نبود و همين اکنون هم نيست تا در گام نخست براي حزب دموکراتيک خلق افغانستان، در گام دوم براي زادگاه خودش و در فرجام براي افغانستان مطرح باشد.
اگر هست، از خوانندگان گران ارج خواهشمندم بنويسند که او با کدام محبوبيت ميتوانست به سود حزب و به سود ببرک کارمل کار کند.
(بخش چهل و سوم)
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
جنرال عبدالقادر: ... ما بهترين دوستان شما هستيم. پس اجازه بدهيد عقايد خود را آشکارا با شـما در ميان بگذاريم. اوسـتينوف گفت: «خواهش مي کنم، خواهش مي کنم.» من گفتم: «قواي شوروي به افغانستان آمده است. آيا شما اين اقدام را عميقاً مطالعه کرده ايد و مطمئن هستيد که اين کاري درست بوده است؟ اجازه بدهيد که من به عنوان دوست شما بگويم که اين کار بايد نمي شد.» گفتم: «شما مطالعه عميقي از مردم و جغرافياي افغانستان نداريد.»
اوستينوف متحير شده بود. يک باره، کله اش در ميان شانه هايش گور شد. «اگارکوف» خاموش بود. بعدها در پولند فهميدم که او از مخالفين اعزام قوا به افغانستان بوده است. مرا به پولند تبعيد کرده بودند. اگارکوف براي شرکت در مراسم روز تأسيس اردوي شوروي، به پولند آمده بود. من با او ملاقاتي داشتم. در همان جا از صحبت هايش فهميدم که مخالف اعزام قواي شوروي به افغانستان بوده است. اوستينوف گفت: «يعني چي؟ افغانستان شناس هاي ما بيست سال به شکل مداوم خصلت هاي مردم افغانستان را مطالعه کردند. هر قوم و قبيله را جدا جدا.» اوستينوف گپ را کشال کرد. اگارکوف روي چوکي ميخکوب شده بود.
گفتم: «پيشنهادي دارم. اما تکرار ميکنم که گپ هاي من از روي دوستي است. شما بايد قبول کنيد که با يک دوست صحبت ميکنيد. پيشنهاد من اين است که امشب از راديو و تلويزيون و فردا در روزنامه ها اعلان کنيد که اي مردم افغانستان! ما همسايه شما بوديم. وضع سياسي شما پس از به قدرت رسيدن حزب دموکراتيک خلق افغانستان، با وجود تمام جان فشاني هايي که حزب از خود نشان داد، بحراني شد. در نتيجهء نارسايي هايي که بود، شما در برابر حزب عکس العمل نشان داديد و ما براي جلوگيري از سوء استفادهء دشمنان از برخوردهاي داخلي جامعهء شما، وارد ميدان شديم. اعلان کنيد که ما دو ماه، سه ماه، چهار ماه، حداکثر شش ماه مهمان شما هستيم و مي خواهيم به شما کمک کنيم تا اين لمبهء [شعله] آتشي که برافروخته شده، خاموش شود. هيچ نوع علاقمندي براي ماندن در افغانستان نداريم. و نتيجهء اين اعلان شما چه خواهد بود؟ مردم افغانستان به شما باورمند ميشوند. گپي که شما مي زنيد را مي شنوند. بعداً اگر توانستيد اوضاع را در سطح بين المللي مساعد کنيد و اين آتش خاموش شد، براي بيرون شدن از افغانستان آماده مي شويد و دوستي و مناسبات خوب شما با افغانستان ده برابر ميشود. من مردم افغانستان را مي شناسم. گاوي را که دارند خواهند کشت، گوسفندي را که دارند خواهند کشت، با گل شما را بدرقه خواهند کرد و دست آن ها باز به دامن شما مي چسپد. اگر اوضاع آرام نشد ميتوانيد راه ديگري را جستجو کنيد و بقاي حضور خود در افغانستان را در آن صورت ميتوانيد توجيه کنيد و رسميت بدهيد.»
همچنين گفتم: «آيا شما کارمل را خوب مطالعه کرده ايد؟ آيا فکر مي کنيد ميتواند افغانستان را رهبري کند؟» اوستينوف به يک باره از جايش برخاست و دوباره نشست. به فکر رفت، رفت، رفت. چند دقيقه خاموش بود. اگارکوف چيزي مي نوشت. اوستينوف خود را خم کرد، گوشي تلفون را برداشت. تيک تيک تيک زد و گفت: «اندري اندريوويچ! قادر مهمان من است...» جانم به لرزه افتاد. وزير خارجه بود. اندري گروميکو. اوستينوف گفت: «او ايده هاي جالبي دارد.» با حيرت و شگفتي صحبت ميکرد. من نمي فهميدم که از آن طرف تلفون چه گفته مي شود. اوستينوف ادامه داد: «ما اين جا نشسته ايم و صحبت ميکنيم. صحبتي بسيار جدي داريم. براي من جالب است.» از آن طرف خط، گروميکو چيزي گفت. اوستينوف جواب داد: «بلي. بلي. درست است.» گوشي را گذاشت. گفت: «بياييد نان بخوريم.»
پرويز آرزو: و شما نگران شديد که چه اتفاقي افتاد.
جنرال عبدالقادر: بلي که چي گپ شد. من فهميدم که اتفاقي افتاد. اينکه اعتقاد خود را از من گشتاند يا...
پرويز آرزو: يا برعکس حسابي نو روي شما باز شد؟
جنرال عبدالقادر: بلي. يا حساب نو باز شد. خوب. نان خورده شد. پس از صرف غذا گفتم: «رفيق مارشال اجازه بدهيد رخصت شوم.» او به ياورش زنگ زد و دستور داد تا ترتيب رفتنم به هوتل داده شود. در لحظه خدا حافظي گفت: «ممکن است فردا با اندري اندريويچ ملاقات داشته باشيد؛ با وزير خارجه.»
لرزه به جانم افتاد. گروميکو با رييس جمهورها گپ نميزد. گروميکو کسي بود که عملاً سياست شوروي را در تمام دوران کار خود رهبري ميکرد.
فرداي آن روز پوليکوف به دنبالم آمد. براي ملاقات با گروميکو به سمت وزارت خارجه شوروي حرکت کرديم. به طبقه سوم رفتيم. دست راست، دهليزي بود. پيش رفتيم. دروازه کلان بيضوي شکلي باز شد و ما داخل شديم. دروازه آن اتاق و اتاق پشت سر، باز بود. در اتاق اول، سکرتر يا ياور اولي نشسته بود که مهمان را مي ديد و به اتاق دوم راهنمايي ميکرد. از اتاق دوم، دروازه اتاق سوم باز ميشد که دفتر گروميکو بود. دروازه باز بود و گروميکو ايستاده بود. گروميکو منتظر ايستاده بود و از من استقبال کرد. داخل شدم. احوال پرسي کرديم. گفت: «خوش آمديد. خوشحالم شما را سلامت ميبينم. برايم بسيار مهم بود که شما را ملاقات کنم. من از وزير دفاع خواستم تا با شما ديدار کنم. بايد با هم صحبت کنيم. لطفاً بنشينيد.» گفت: «چاي مي نوشيد يا قهوه؟» گفتم: «چاي». فوري دو پياله چاي آوردند و پيش روي ما گذاشتند.
دروازه را بستند و من و گروميکو تنها نشستيم. گروميکو گفت: «من و وزير دفاع به تفصيل در مورد شما با هم صحبت کرديم. من مي دانم.» - نشان مي داد که از همه صحبت ها باخبر است- به صحبت هايش ادامه داد و پرسيد: «نظرشما چيست؟ چه بايد بکنيم؟»
خلاصه بگويم که سه ساعت تمام با هم صحبت کرديم و هيچ کدام ما به پيالهء چاي با نصف برگ ليموي داخل آن، لب نزديم. نه او چايش را نوشيد و نه من. سه ساعت تمام، او گفت و من گفتم. تمام چيزهايي را که به اوستينوف گفته بودم به گروميکو تکرار کردم . صحبت هاي ديگري هم رد و بدل شد. او بيشتر مي شنويد. بيشتر، من گپ مي زدم. گروميکو گفت: «در مورد رفتن ما به افغانستان زياد فکر شده است. اين تصميم را رهبري ما بعد از فکرِ زياد گرفته است. به هر جا که رفتيم، قصد ما کمک به مردم و «ساختن» بوده است. رفتن شوروي به افغانستان يک ضرورت بود. ما به اين نتيجه رسيده بوديم که هيچ راه ديگري براي نجات حزب دموکراتيک خلق افغانستان نمانده بود. به همين دليل ما به کمک شما و مردم شما آمديم و راه ديگري غير از اين نبود.» گفتم: «شما بايد مردم افغانستان را درک کنيد. خصلت مردم را بايد بفهميد. شما اين مردم را عميق مطالعه کنيد. ببينيد در طول تاريخ هر قدرت خارجي که آمده با شکست مواجه شده و ما از اين هراس داريم که خداي ناخواسته بعد از مدتي بدون نتيجه افغانستان را ترک کنيد.» علناً اينها را گفتم.
با شنيدن صحبت هايم به فکر فرو مي رفت. گفت: «به نظرشما حالا چه بايد بکنيم؟» من نظرم را گفتم. همان پيشنهادي را که به اوستينوف دادم به او هم تکرار کردم. اما نظرم را قبول نداشت. با صحبتهايم موافقت نميکرد. استدلال ميکرد که ضرورت بود. مي گفت امپرياليزم چنين است و چنان است و...و بر نظر خود پافشاري مي کرد. گفتم: «بگذاريد زمان به ما نشان بدهد که حق با شماست يا با من. من در شوروي درس خواندم و خود را دوست واقعي مردم شوروي ميدانم. بر اساس همين ايده تصميم گرفتم به مردم خود خدمت کنم و در راستاي تحکيم روابط ميان مردم شوروي و مردم افغانستان کار کنم.» گفت: «خوب است. به توافق رسيديم. باشد تا زمان نشان دهد.» (برگهاي 362 و 363 و 436)
با ارج فراوان به شماري از روشفنکران افغانستان که در بزمهاي پنهاني – به پاس گل روي دوستان ديروز شان – ژست مارکسيستي به خود ميگيرند و روزها در خدمت نيروهاي ايساف و ناتو پايين و بالا ميدوند، آيا گفته هاي کنوني جنرال عبدالقادر – به ويژه وانمود سازي اينکه در نهانخانه حزب کمونيست اتحاد شوروي، چه موضعگيري تلخ و تند امريکا پسند داشت – تنها و تنها براي همنوايي و همسويي با "حضور" نظامي نيروهاي ايالات متحده امريکا در افغانستان بر زبان آورده نشده است؟
(بخش چهل و چهارم)
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
جنرال عبدالقادر: به هوتل برگشتم. به لنينگراد رفتيم. دو شب در آنجا بوديم و همان طور که پيش از اين گفتم براي صحبت با محصلين به چند شهر و جمهوري رفتم. دوباره به مسکو برگشتم. پوليکوف به سراغم آمد. گفت: «رفيق قادر سلام! سفر خوب بود؟ در لنينگراد به ارميتاژ رفتي؟» گفتم: «بلي. رفتم. نشانم دادند.» پوليکوف گفت: «کي وقت داري؟» گفتم: «چرا؟» گفت با «باريس پنيماروف» ملاقات ميکنم. او رييس بخش بين المللي کميته مرکزي حزب کمونيست اتحاد شوروي بود. آدمي بود احساساتي.
به هر حال، قرار شد فردا ساعت سه، بعد از نان چاشت به کميته مرکزي حزب کمونيست شوروي بروم. رفتم. در سالون، چوکي گذاشته بودند. چهار پنج تا سرسفيدِ پير نشسته بودند. من هم نشستم. پنيماروف هم از دفترش بيرون شد و بر چوکي نشست. به من گفت: «شما با وزير دفاع و وزير خارجه ديدار کرديد.»
با نارضايتي ادامه داد: «نظر خاصي داشتيد؟» به فکر افتادم. به خود گفتم حالا ديگر انديشه و باور خود را به آب دادي. بايد مقاومت کني. گپ از گپ گذشته. گفتم: «اين نظر شخصي من است. اما اين نظر مبتني بر شناخت عميق من از مردم و کشورم است. من در آن جا متولد شده ام. در آن جا زندگي کردم. انقلاب کردم. با اميد بهتر ساختن زندگي و سرنوشت مردمم دست به اين کار زدم. و نميتوانم در موردي با شما موافقت نشان دهم که خلاف باور من است. باور کنيد که من براي زندگي بهتر مردمم و براي رهايي از فقر و گرسنگي و بي سوادي کار مي کنم. و اين انديشه را ما از شما آموختيم.» او شروع به صحبت کرد و گفت: «اين چهار نفر را که مي بيني پروفيسورهايي هستند که افغانستان را بيشتر از بيست سال مطالعه کرده اند.» من آن افغانستان شناس ها را نميشناختم. تنها با نوشته هاي يکي از آن ها که بعدها کتابي زير نام «چرا دشمنان انقلاب افغانستان ناکام مي شوند؟»، نوشت، آشنا بودم. او هم آن جا نشسته بود.به صحبت هايش ادامه داد. به آن «افغانستان شناس» اشاره کرد و گفت: «اين آدم، هفده سال بندي بوده است و در تمام اين هفده سال، افغانستان را مطالعه کرده است. چند سالي در هندوستان بوده و افغانستان را از روزن آن کشور نيز مطالعه کرده است. کسي است که افغانستان را عميق مي شناسد.» من گفتم: «بعضي از نوشته هاي اين پروفيسور را خوانده ام. من با نوشته هايش موافق نيستم. ديدگاه هاي او با واقعيت هاي جامعهء افغانستان تطابق ندارد.»
گفتم: «اجازه مي دهيد از رفيق پروفيسور يک سؤال بکنم؟» گفت: «بلي.» به طرف پروفيسور رو کردم و گفتم: «من فکر مي کنم که مطالعه شما درباره افغانستان فقط از روزن چهار ديوار ارگ رياست جمهوري اش بوده است. افغانستان از شمال شرق به پامير منتهي ميشود و از جنوب به نيمروز و آب ايستادهء هلمند. در همين خط، از پامير تا نيمروز، مردم مختلفي از اقوام مختلف زندگي ميکنند. نميگويم از مليت هاي مختلف. نميگويم مليت پشتون و مليت تاجيک. مليت نه، بلکه قبايل پشتون، قبايل تاجيک، قبايل هزاره، قبايل ازبک و ديگران. هر قوم و قبيله هم داراي خصلت و ريشة خود است. آيا شما همة آن ها را مطالعه کرده ايد؟»
پروفيسور جواب داد: «بلي، البته!» گفتم: «خوب. حالا سؤالم را مطرح ميکنم: شوربازار کجاست؟» گفت: «چي؟» گفتم: «شوربازار! يکي از مهم ترين نقاط افغانستان است.» گفت: «در کدام شهر افغانستان موقعيت دارد؟» گفتم: «شما چه طور مطالعه کرده ايد که اين نقطه تاريخي افغانستان را نمي شناسيد؟ نمي دانيد در دوره هاي مختلف در اين جا چه گذشته است؟ براي من مهم است که شما چه طور آن را مطالعه کرده ايد. ميدانيد؟!» سرش را تکان داد و گفت: «نه!»
به طرف پنيماروف نگاه کردم و گفتم: «مي بينيد؟ اگر فاصله اين نقطه را با ارگ، جايي که کارمل نشسته است، حساب کنيم از روي زمين ششصد هفتصد متر مي شود. از هوا چهارصد پنجصد متر. وقتي کسي فاصله پنجصد متري ارگ را نشناسد، چگونه ميتواند پامير را و نيمروز را که هر کدام چندصد کيلومتر از کابل فاصله دارند، خوب بشناسد و تصميم هاي درست بگيرد؟»
رييس بخش روابط بين المللي حزب کمونيست شوروي با شنيدن اين حرف من ديوانه وار منفعل شد. شروع کرد به گپ زدن. با احساسات. در ضمن گپ زدن دست و پا هم مي زد. من نشسته بودم و او گفت و گفت و گفت و گفت... بسيار ناراحت شده بود. به من گفت: «چند بار به خاطر شما به کابل آمدم تا به شما ضرري در زندان نرسد.» يعني...
پرويز آرزو: و به راستي آمده بود؟
جنرال عبدالقادر: بلي. سه بار آمده بود.
پرويز آرزو: پس شما به خاطر همين فشار شوروي بوده که از اعدام نجات پيدا کرديد؟
جنرال عبدالقادر: بلي. امين به خاطر اين فشارها ما را نکشت. و پنيماروف با ذکر اين مسأله مي خواست بفهماند که اگر او و شوروي نمي بود، من زنده نمي ماندم. من گفتم: «سرنوشت و مرگ دو سه نفر نقشي در خوشبختي و بدبختي جامعه بازي نمي کند.»
پرويز آرزو: اين فشارهاي شوروي و سه بار سفر پنيماروف به کابل به خاطر شما، نشان دهندهء پيوند عميق شما با شوروي و حزب کمونيست آن کشور بود.
جنرال عبدالقادر: اصلاً اين تلاش ها به خاطر نام و موقف ما بود. به صراحت به شما ميگويم که پيوند ديگري نبود.
پرويز آرزو: آن ها تا اين اندازه براي نجات شما جدي بودند.
جنرال عبدالقادر: جدي بودند چون ما «شخصيت» شده بوديم. تحليل من اين است که آن ها به خاطر روابط بعدي خود با ما، از ما پشتيباني کردند. در روابط سياسي، هميشه علاوه بر کس يا گروهي که در جلو حرکت ميکند روي رده هاي ديگري هم براي آينده محاسبه مي شود. از آن ها حمايت مي شود و با آن ها کار مي شود. ما شخصيت شده بوديم. نام ما از راديو و تلويزيون شوروي پخش شده بود. ما را تا سطح رهبري شوروي مي شناختند. دليلش هم اين بود که با توجه به رويدادهاي افغانستان، ما در کشور خود صاحب نام شده بوديم. تحليل من همين است.
به هر حال، پنيماروف از صحبت هاي من ناراضي بود. من هم از او آزرده بودم و با آزردگي از پيشش رفتم. در ديدار با گروميکو، وزير خارجه شوروي گفتم: «گذشت زمان نشان مي دهد که حق با کي است.» به پنيماروف هم عين گپ را گفتم. گفتم: «رفيق پنيماروف! من به رفيق گروميکو گفتم که گذشت زمان نشان مي دهد که حق با شماست يا با من. به شما هم همين را مي گويم.» و حق با من بود. (برگهاي 364 تا 369)
بار ديگر، با ارج فراوان به شماري از روشنفکران افغانستان که در بزمهاي پنهاني – به پاس گل روي دوستان ديروز شان – ژست مارکسيستي به خود ميگيرند و روزها در خدمت نيروهاي ايساف و ناتو پايين و بالا ميدوند، آيا گفته هاي کنوني جنرال عبدالقادر – به ويژه وانمود سازي اينکه در نهانخانه حزب کمونيست اتحاد شوروي، چه موضعگيري تلخ و تند امريکا پسند داشت – تنها و تنها براي همنوايي و همسويي با "حضور" نظامي نيروهاي ايالات متحده امريکا در افغانستان بر زبان آورده نشده است؟
اين مطلب آخرين بار توسط admin در السبت 25 يناير 2014 - 19:46 ، و در مجموع 6 بار ويرايش شده است.