پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    نگاهي به خاطرات سياسي جنرال عبدالقادر (بخش چهل و دوم الي چهل و نهم )

    avatar
    admin
    Admin

    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20
    20140118

    نگاهي به خاطرات سياسي جنرال عبدالقادر (بخش چهل و دوم الي چهل و نهم ) Empty نگاهي به خاطرات سياسي جنرال عبدالقادر (بخش چهل و دوم الي چهل و نهم )

    پست  admin


    نگاهي به خاطرات سياسي جنرال عبدالقادر (بخش چهل و دوم الي چهل و نهم ) S410
    دوکتور صبورالله سياه سنگ
    (بخش چهل و دوم)
    [][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
    جنرال عبدالقادر در برگهاي 135 تا 400 "خاطرات سياسي" خويش بيشتر از سي بار بر شخصيت، انديشه، موضعگيري و حتا کردار روزمره ببرک کارمل تاخته است. با آنکه در پرتو آزادي بيان هر که هر چه خواسته باشد، ميتواند بگويد، نبايد فراموش کرد که آزادي بيان، آزادي هيجان نيست.
    از گفته هاي درست يا نادرست ديگرش در پيرامون رفتار روزانه کارمل را ميتوان گذشت؛ زيرا رهبران سياسي – چه چپ، چه ميانه رو، چه راست – مانند ديگران، آدمهاي زميني اند، نه فرشتگان يا فرشته خويان؛ ولي آيا سخنان زيرين را ميتوان باور کرد؟
    [پس از آزاد شدن از زندان] به کارمل گفتم: «کار خوبي نکردي!» کارمل گفت: «به خاطر شما کردم. شما را ميکشتند.» من گفتم: «ما سه نفر بوديم [قادر، کشتمند، رفيع]. مرگ ما سه نفر ارزشي نداشت؛ اما تو قمار بدي زدي. امير عبدالرحمان خان با يک اسپ از بدخشان آمد. تو يک حزب پشت سرت داشتي. مي آمدي، با حزبت مي آمدي. کسي هم به تو چيزي نميگفت.»
     
    من به کارمل گفتم اين بود «تو چرا دزدانه به افغانستان آمدي. دو نماينده از دو کشور قراردادي را امضا ميکردند. در آن قرارداد، تاريخ ورود و خروج قواي شوروي نوشته ميشد. قرارداد رسميت پيدا ميکرد. مشکلي هم به ميان نميآمد.» اين چيزي بود که من به کارمل ميگفتم. ميگفتم: «تو يک حزب داشتي. با قوت حزب خود به افغانستان ميآمدي. بعد از آن به عنوان رييس حکومت بر اساس يک توافق بين دو دولت، اين حق را داشتي که رسماً از کشور همسايه ات تقاضاي کمک کني.»
    نقش با شکوهي که امروز جنرال عبدالقادر هنگام بر زبان آوردن "خاطرات" بازي ميکند، بيشتر "سينمايي" است تا سياسي. چگونه ميتوان پذيرفت که زنداني تازه آزاد شده – آنهم عضو جناح ناکام "خلق" – به رهبر جناح پيروزمند "پرچم" و فرمانرواي تازه کشور در نخستين ديدار بگويد: «کار خوبي نکردي! تو چرا دزدانه به افغانستان آمدي؟» و رهبر که گويي سرباز زيردست وي باشد، در پاسخ بگويد: «به خاطر شما کردم. شما را ميکشتند.» و بيدرنگ با اين واکنش خنجري رويارو شود: «ما سه نفر بوديم [قادر، کشتمند، رفيع]. مرگ ما سه نفر ارزشي نداشت...»
    کودک هم ميداند که در چنان روزگار سرنوشت ساز، عبدالقادر نميتوانست چنان بگويد، ولو دل شير و جگر پلنگ را نيز در قفس سينه اش مينهادند. از سوي ديگر، ناممکن است ببرک کارمل پس از شنيدن پيغاره هاي نيشدار جنرال، خونسردانه در پاسخ گفته باشد: «به خاطر شما کردم. شما را ميکشتند.» اين گفتگو کمتر ساختگي مينمود، اگر افغانستان نه در روي زمين، بل در دل مريخ ميبود.
    بپذيريم يا نپيذيريم، دوستش باشيم يا دشمنش، ببرک کارمل رهبر يک حزب بود و به جاي «به خاطر شما [قادر، کشتمند، رفيع] کردم. شما را ميکشتند.» به سادگي ميتوانست بگويد: «به خاطر مردم کردم. مردم را برباد ميکردند» يا فشرده تر «به خاطر طبقات محکوم کردم. آنها را تباه ميکردند.» يا صاف و ساده «براي حزب دموکراتيک خلق افغانستان کردم. اعضايش را ميکشتند»؛ زيرا نامبرده بيشتر و بهتر از هرکس ديگر ميدانست که فرازنشينان دو دستگاه نيرومند KGB و GRU از نخستين روز بازداشت عبدالقادر به اتهام کودتا، جلو کشته شدن او را گرفته بودند.
    بد نخواهد بود، به شماري از پاسخهاي ناگهاني ديگر هم نگاهي بيندازيم. آنچه بيشتر درنگ ميخواهد، اشاره ناآگاهانه به پيوند پرسش انگيز جنرال گريلوف (سرمشاور وزارت دفاع، گرداننده دستگاه GRU بخش افغانستان و نيز استاد دروس نظامي حفيظ الله امين) با خودش است.
    پرويز آرزو: يعني در نتيجه فشارهاي گريلوف شما [در زندان پلچرخي] مورد توجه قرار داشتيد.
    جنرال عبدالقادر: نميدانم فشار بوده، علاقمندي بوده يا چيز ديگري...
    پرويز آرزو: اما ممکن است در اثر همان فشار و علاقمندي بود که حفيظ الله امين نتوانست شما را از بين ببرد.
    جنرال عبدالقادر: نه! گريلوف نميتوانست اينقدر نقش داشته باشد. احتمالاً پاي کس ديگري در ميان بوده باشد. وقتي در زمان کارمل آزاد شدم و به مسکو رفتم، با وزير دفاع، وزير خارجه و پنيماريوف رييس بخش رواط بين المللي کميته مرکزي حزب کمونست شوروي ملاقات کردم. وزير دفاع و وزير خارجه در مورد اينکه براي زنده ماندنم کاري کردند، چيزي نگفتند. اما پنيماريوف احساساتي شد و گفت: «من چند بار به خاطر نجات و زنده ماندن شما به افغانستان آمدم» (برگهاي 310 و 311) "به امين هشدار داده شده بود که مرا نکشد." (برگ 313)
    دنباله خاطرات بيشتر سينمايي اند:
    جنرال عبدالقادر: پيش از سفر به اديسه و لنينگراد، در هوتل "پريزدنت" مسکو بودم. هوتل پريزدنت در آن زمان، هوتل کميته مرکزي بود. پوليکوف در کميته مرکزي حزب کمونيست شوروي کار مي کرد و مسؤول پذيرايي از مهمان هاي افغانستان بود. گنادي پوليکوف همان جواني بود که زماني با ما در بگرام واليبال بازي ميکرد و بعدها معلوم شد چه کاره است. او در هوتل به سراغم آمد و گفت: «فردا براي صرف نان چاشت، مهمان وزير دفاع هستيد.» گفتم: «بسيار خوب است.» فردا، از وزارت دفاع شوروي آمدند و مرا پيش وزير دفاع بردند. وزير دفاع شوروي اوستينوف بود. در دفتر کارش با او ملاقات کردم. يک نفر ديگر هم با او بود: اگارکوف، لوي درستيز وزارت دفاع شوروي. اوستينوف به گونه مشهودي با من برخوردي صميمي داشت. ميگفت: از اينکه زنده و سالم از زندان نجات يافته اي، خيلي خوشحالم.» من تشکر کردم.
    اوستينوف آدم بسيار نرم و خوبي بود. /.../ اوستينوف گفت: «خوب شد که از زندان نجات پيدا کردي. براي نجات تو تلاش زيادي شده است. از هر جهت کوشش صورت گرفت تا از کشته شدن و تلف شدن تو جلوگيري شود. و حالا خوشحاليم که تو زنده و سالم هستي. تو کسي هستي که براي سرنوشت وطن و مردم خود تلاش هاي زيادي کرده اي. کار ميکردي. کار کردي و در آينده کار خواهي کرد. حالا ديگر با کارمل همکار شو. به کارمل کمک کن. ما از کارمل حمايت کرديم. او را به رسميت شناختيم. تو با اردو شناخت قوي داري. ما مي دانيم که در بين جامعه محبوبيت داري. سعي کن با مردم خلط شوي و از محبوبيت خود به نفع حزب خود و به نفع کارمل استفاده کني.» در حدود پانزده بيست دقيقه همين گپ ها را گفت. بعد خاموش شد. گفتم: «اجازه است آقاي وزير؟» اوستينوف گفت: «بلي.بلي» (برگهاي 361 و 362)
    در نقش خواننده، بايد از آفريدگار جهان سپاسگزار باشم که چند تن روس بلندپايه را "وسيله" ساخت تا گلوي جنرال عبدالقادر را از دم شمشير حفيظ الله امين برهانند و او را زنده نگهدارند؛ ورنه امروز چه کسي با چنين آب و تاب از "خاطرات سياسي" خويش داستانها ميگفت؟ البته، بيشتر سپاسگزار ميبودم اگر آفريدگار بخشايشگر يک خرده عقل و منطق به استينوف ميداد تا به عبدالقادر نميگفت: «ما ميدانيم که در بين جامعه محبوبيت داري. سعي کن با مردم خلط شوي و از محبوبيت خود به نفع حزب خود و به نفع کارمل استفاده کني.»
    نميگويم عبدالقادر محبوبيت نداشت؛ داشت در ميان همان گروه کوچک قاچاقچيان خودش که از افغانستان به ايران ترياک ميبرد و از آنسو سکه هاي طلا مي آورد. او کدام رهبر يا شخصيت برجسته اجتماعي نبود و همين اکنون هم نيست تا در گام نخست براي حزب دموکراتيک خلق افغانستان، در گام دوم براي زادگاه خودش و در فرجام براي افغانستان مطرح باشد.
    اگر هست، از خوانندگان گران ارج خواهشمندم بنويسند که او با کدام محبوبيت ميتوانست به سود حزب و به سود ببرک کارمل کار کند.


    (بخش چهل و سوم)
    [][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
     
    جنرال عبدالقادر: ... ما بهترين دوستان شما هستيم. پس اجازه بدهيد عقايد خود را آشکارا با شـما در ميان بگذاريم. اوسـتينوف گفت: «خواهش مي کنم، خواهش مي کنم.» من گفتم: «قواي شوروي به افغانستان آمده است. آيا شما اين اقدام را عميقاً مطالعه کرده ايد و مطمئن هستيد که اين کاري درست بوده است؟ اجازه بدهيد که من به عنوان دوست شما بگويم که اين کار بايد نمي شد.» گفتم: «شما مطالعه عميقي از مردم و جغرافياي افغانستان نداريد.»
    اوستينوف متحير شده بود. يک باره، کله اش در ميان شانه هايش گور شد. «اگارکوف» خاموش بود. بعدها در پولند فهميدم که او از مخالفين اعزام قوا به افغانستان بوده است. مرا به پولند تبعيد کرده بودند. اگارکوف براي شرکت در مراسم روز تأسيس اردوي شوروي، به پولند آمده بود. من با او ملاقاتي داشتم. در همان جا از صحبت هايش فهميدم که مخالف اعزام قواي شوروي به افغانستان بوده است. اوستينوف گفت: «يعني چي؟ افغانستان شناس هاي ما بيست سال به شکل مداوم خصلت هاي مردم افغانستان را مطالعه کردند. هر قوم و قبيله را جدا جدا.» اوستينوف گپ را کشال کرد. اگارکوف روي چوکي ميخکوب شده بود.
    گفتم: «پيشنهادي دارم. اما تکرار ميکنم که گپ هاي من از روي دوستي است. شما بايد قبول کنيد که با يک دوست صحبت ميکنيد. پيشنهاد من اين است که امشب از راديو و تلويزيون و فردا در روزنامه ها اعلان کنيد که اي مردم افغانستان! ما همسايه شما بوديم. وضع سياسي شما پس از به قدرت رسيدن حزب دموکراتيک خلق افغانستان، با وجود تمام جان فشاني هايي که حزب از خود نشان داد، بحراني شد. در نتيجهء نارسايي هايي که بود، شما در برابر حزب عکس العمل نشان داديد و ما براي جلوگيري از سوء استفادهء دشمنان از برخوردهاي داخلي جامعهء شما، وارد ميدان شديم. اعلان کنيد که ما دو ماه، سه ماه، چهار ماه، حداکثر شش ماه مهمان شما هستيم و مي خواهيم به شما کمک کنيم تا اين لمبهء [شعله] آتشي که برافروخته شده، خاموش شود. هيچ نوع علاقمندي براي ماندن در افغانستان نداريم. و نتيجهء اين اعلان شما چه خواهد بود؟ مردم افغانستان به شما باورمند ميشوند. گپي که شما مي زنيد را مي شنوند. بعداً اگر توانستيد اوضاع را در سطح بين المللي مساعد کنيد و اين آتش خاموش شد، براي بيرون شدن از افغانستان آماده مي شويد و دوستي و مناسبات خوب شما با افغانستان ده برابر ميشود. من مردم افغانستان را مي شناسم. گاوي را که دارند خواهند کشت، گوسفندي را که دارند خواهند کشت، با گل شما را بدرقه خواهند کرد و دست آن ها باز به دامن شما مي چسپد. اگر اوضاع آرام نشد ميتوانيد راه ديگري را جستجو کنيد و بقاي حضور خود در افغانستان را در آن صورت ميتوانيد توجيه کنيد و رسميت بدهيد.»
    همچنين گفتم: «آيا شما کارمل را خوب مطالعه کرده ايد؟ آيا فکر مي کنيد ميتواند افغانستان را رهبري کند؟» اوستينوف به يک باره از جايش برخاست و دوباره نشست. به فکر رفت، رفت، رفت. چند دقيقه خاموش بود. اگارکوف چيزي مي نوشت. اوستينوف خود را خم کرد، گوشي تلفون را برداشت. تيک تيک تيک زد و گفت: «اندري اندريوويچ! قادر مهمان من است...» جانم به لرزه افتاد. وزير خارجه بود. اندري گروميکو. اوستينوف گفت: «او ايده هاي جالبي دارد.» با حيرت و شگفتي صحبت ميکرد. من نمي فهميدم که از آن طرف تلفون چه گفته مي شود. اوستينوف ادامه داد: «ما اين جا نشسته ايم و صحبت ميکنيم. صحبتي بسيار جدي داريم. براي من جالب است.» از آن طرف خط، گروميکو چيزي گفت. اوستينوف جواب داد: «بلي. بلي. درست است.» گوشي را گذاشت. گفت: «بياييد نان بخوريم
    پرويز آرزو: و شما نگران شديد که چه اتفاقي افتاد.
    جنرال عبدالقادر: بلي که چي گپ شد. من فهميدم که اتفاقي افتاد. اينکه اعتقاد خود را از من گشتاند يا...
     
    پرويز آرزو: يا برعکس حسابي نو روي شما باز شد؟
    جنرال عبدالقادر: بلي. يا حساب نو باز شد. خوب. نان خورده شد. پس از صرف غذا گفتم: «رفيق مارشال اجازه بدهيد رخصت شوم.» او به ياورش زنگ زد و دستور داد تا ترتيب رفتنم به هوتل داده شود. در لحظه خدا حافظي گفت: «ممکن است فردا با اندري اندريويچ ملاقات داشته باشيد؛ با وزير خارجه
    لرزه به جانم افتاد. گروميکو با رييس جمهورها گپ نميزد. گروميکو کسي بود که عملاً سياست شوروي را در تمام دوران کار خود رهبري ميکرد.
    فرداي آن روز پوليکوف به دنبالم آمد. براي ملاقات با گروميکو به سمت وزارت خارجه شوروي حرکت کرديم. به طبقه سوم رفتيم. دست راست، دهليزي بود. پيش رفتيم. دروازه کلان بيضوي شکلي باز شد و ما داخل شديم. دروازه آن اتاق و اتاق پشت سر، باز بود. در اتاق اول، سکرتر يا ياور اولي نشسته بود که مهمان را مي ديد و به اتاق دوم راهنمايي ميکرد. از اتاق دوم، دروازه اتاق سوم باز ميشد که دفتر گروميکو بود. دروازه باز بود و گروميکو ايستاده بود. گروميکو منتظر ايستاده بود و از من استقبال کرد. داخل شدم. احوال پرسي کرديم. گفت: «خوش آمديد. خوشحالم شما را سلامت ميبينم. برايم بسيار مهم بود که شما را ملاقات کنم. من از وزير دفاع خواستم تا با شما ديدار کنم. بايد با هم صحبت کنيم. لطفاً بنشينيد.» گفت: «چاي مي نوشيد يا قهوه؟» گفتم: «چاي». فوري دو پياله چاي آوردند و پيش روي ما گذاشتند.
    دروازه را بستند و من و گروميکو تنها نشستيم. گروميکو گفت: «من و وزير دفاع به تفصيل در مورد شما با هم صحبت کرديم. من مي دانم.» - نشان مي داد که از همه صحبت ها باخبر است- به صحبت هايش ادامه داد و پرسيد: «نظرشما چيست؟ چه بايد بکنيم؟»
     
    خلاصه بگويم که سه ساعت تمام با هم صحبت کرديم و هيچ کدام ما به پيالهء چاي با نصف برگ ليموي داخل آن، لب نزديم. نه او چايش را نوشيد و نه من. سه ساعت تمام، او گفت و من گفتم. تمام چيزهايي را که به اوستينوف گفته بودم به گروميکو تکرار کردم . صحبت هاي ديگري هم رد و بدل شد. او بيشتر مي شنويد. بيشتر، من گپ مي زدم. گروميکو گفت: «در مورد رفتن ما به افغانستان زياد فکر شده است. اين تصميم را رهبري ما بعد از فکرِ زياد گرفته است. به هر جا که رفتيم، قصد ما کمک به مردم و «ساختن» بوده است. رفتن شوروي به افغانستان يک ضرورت بود. ما به اين نتيجه رسيده بوديم که هيچ راه ديگري براي نجات حزب دموکراتيک خلق افغانستان نمانده بود. به همين دليل ما به کمک شما و مردم شما آمديم و راه ديگري غير از اين نبود.» گفتم: «شما بايد مردم افغانستان را درک کنيد. خصلت مردم را بايد بفهميد. شما اين مردم را عميق مطالعه کنيد. ببينيد در طول تاريخ هر قدرت خارجي که آمده با شکست مواجه شده و ما از اين هراس داريم که خداي ناخواسته بعد از مدتي بدون نتيجه افغانستان را ترک کنيد.» علناً اينها را گفتم.
    با شنيدن صحبت هايم به فکر فرو مي رفت. گفت: «به نظرشما حالا چه بايد بکنيم؟» من نظرم را گفتم. همان پيشنهادي را که به اوستينوف دادم به او هم تکرار کردم. اما نظرم را قبول نداشت. با صحبتهايم موافقت نميکرد. استدلال ميکرد که ضرورت بود. مي گفت امپرياليزم چنين است و چنان است و...و بر نظر خود پافشاري مي کرد. گفتم: «بگذاريد زمان به ما نشان بدهد که حق با شماست يا با من. من در شوروي درس خواندم و خود را دوست واقعي مردم شوروي ميدانم. بر اساس همين ايده تصميم گرفتم به مردم خود خدمت کنم و در راستاي تحکيم روابط ميان مردم شوروي و مردم افغانستان کار کنم.» گفت: «خوب است. به توافق رسيديم. باشد تا زمان نشان دهد.» (برگهاي 362 و 363 و 436)
    با ارج فراوان به شماري از روشفنکران افغانستان که در بزمهاي پنهاني – به پاس گل روي دوستان ديروز شان – ژست مارکسيستي به خود ميگيرند و روزها در خدمت نيروهاي ايساف و ناتو پايين و بالا ميدوند، آيا گفته هاي کنوني جنرال عبدالقادر – به ويژه وانمود سازي اينکه در نهانخانه حزب کمونيست اتحاد شوروي، چه موضعگيري تلخ و تند امريکا پسند داشت – تنها و تنها براي همنوايي و همسويي با "حضور" نظامي نيروهاي ايالات متحده امريکا در افغانستان بر زبان آورده نشده است؟


    (بخش چهل و چهارم)
    [][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
     
    جنرال عبدالقادر: به هوتل برگشتم. به لنينگراد رفتيم. دو شب در آنجا بوديم و همان طور که پيش از اين گفتم براي صحبت با محصلين به چند شهر و جمهوري رفتم. دوباره به مسکو برگشتم. پوليکوف به سراغم آمد. گفت: «رفيق قادر سلام! سفر خوب بود؟ در لنينگراد به ارميتاژ رفتي؟» گفتم: «بلي. رفتم. نشانم دادندپوليکوف گفت: «کي وقت داري؟» گفتم: «چرا؟» گفت با «باريس پنيماروف» ملاقات ميکنم. او رييس بخش بين المللي کميته مرکزي حزب کمونيست اتحاد شوروي بود. آدمي بود احساساتي.
    به هر حال، قرار شد فردا ساعت سه، بعد از نان چاشت به کميته مرکزي حزب کمونيست شوروي بروم. رفتم. در سالون، چوکي گذاشته بودند. چهار پنج تا سرسفيدِ پير نشسته بودند. من هم نشستم. پنيماروف هم از دفترش بيرون شد و بر چوکي نشست. به من گفت: «شما با وزير دفاع و وزير خارجه ديدار کرديد
    با نارضايتي ادامه داد: «نظر خاصي داشتيد؟» به فکر افتادم. به خود گفتم حالا ديگر انديشه و باور خود را به آب دادي. بايد مقاومت کني. گپ از گپ گذشته. گفتم: «اين نظر شخصي من است. اما اين نظر مبتني بر شناخت عميق من از مردم و کشورم است. من در آن جا متولد شده ام. در آن جا زندگي کردم. انقلاب کردم. با اميد بهتر ساختن زندگي و سرنوشت مردمم دست به اين کار زدم. و نميتوانم در موردي با شما موافقت نشان دهم که خلاف باور من است. باور کنيد که من براي زندگي بهتر مردمم و براي رهايي از فقر و گرسنگي و بي سوادي کار مي کنم. و اين انديشه را ما از شما آموختيم.» او شروع به صحبت کرد و گفت: «اين چهار نفر را که مي بيني پروفيسورهايي هستند که افغانستان را بيشتر از بيست سال مطالعه کرده اند.» من آن افغانستان شناس ها را نميشناختم. تنها با نوشته هاي يکي از آن ها که بعدها کتابي زير نام «چرا دشمنان انقلاب افغانستان ناکام مي شوند؟»، نوشت، آشنا بودم. او هم آن جا نشسته بود.به صحبت هايش ادامه داد. به آن «افغانستان شناس» اشاره کرد و گفت: «اين آدم، هفده سال بندي بوده است و در تمام اين هفده سال، افغانستان را مطالعه کرده است. چند سالي در هندوستان بوده و افغانستان را از روزن آن کشور نيز مطالعه کرده است. کسي است که افغانستان را عميق مي شناسدمن گفتم: «بعضي از نوشته هاي اين پروفيسور را خوانده ام. من با نوشته هايش موافق نيستم. ديدگاه هاي او با واقعيت هاي جامعهء افغانستان تطابق ندارد
     
    گفتم: «اجازه مي دهيد از رفيق پروفيسور يک سؤال بکنم؟» گفت: «بلي.» به طرف پروفيسور رو کردم و گفتم: «من فکر مي کنم که مطالعه شما درباره افغانستان فقط از روزن چهار ديوار ارگ رياست جمهوري اش بوده است. افغانستان از شمال شرق به پامير منتهي ميشود و از جنوب به نيمروز و آب ايستادهء هلمند. در همين خط، از پامير تا نيمروز، مردم مختلفي از اقوام مختلف زندگي ميکنند. نميگويم از مليت هاي مختلف. نميگويم مليت پشتون و مليت تاجيک. مليت نه، بلکه قبايل پشتون، قبايل تاجيک، قبايل هزاره، قبايل ازبک و ديگران. هر قوم و قبيله هم داراي خصلت و ريشة خود است. آيا شما همة آن ها را مطالعه کرده ايد؟»
    پروفيسور جواب داد: «بلي، البته!» گفتم: «خوب. حالا سؤالم را مطرح ميکنم: شوربازار کجاست؟» گفت: «چي؟» گفتم: «شوربازار! يکي از مهم ترين نقاط افغانستان است.» گفت: «در کدام شهر افغانستان موقعيت دارد؟» گفتم: «شما چه طور مطالعه کرده ايد که اين نقطه تاريخي افغانستان را نمي شناسيد؟ نمي دانيد در دوره هاي مختلف در اين جا چه گذشته است؟ براي من مهم است که شما چه طور آن را مطالعه کرده ايد. ميدانيد؟!» سرش را تکان داد و گفت: «نه!»
    به طرف پنيماروف نگاه کردم و گفتم: «مي بينيد؟ اگر فاصله اين نقطه را با ارگ، جايي که کارمل نشسته است، حساب کنيم از روي زمين ششصد هفتصد متر مي شود. از هوا چهارصد پنجصد متر. وقتي کسي فاصله پنجصد متري ارگ را نشناسد، چگونه ميتواند پامير را و نيمروز را که هر کدام چندصد کيلومتر از کابل فاصله دارند، خوب بشناسد و تصميم هاي درست بگيرد؟»
    رييس بخش روابط بين المللي حزب کمونيست شوروي با شنيدن اين حرف من ديوانه وار منفعل شد. شروع کرد به گپ زدن. با احساسات. در ضمن گپ زدن دست و پا هم مي زد. من نشسته بودم و او گفت و گفت و گفت و گفت... بسيار ناراحت شده بود. به من گفت: «چند بار به خاطر شما به کابل آمدم تا به شما ضرري در زندان نرسد.» يعني...
    پرويز آرزو: و به راستي آمده بود؟
    جنرال عبدالقادر: بلي. سه بار آمده بود.
    پرويز آرزو: پس شما به خاطر همين فشار شوروي بوده که از اعدام نجات پيدا کرديد؟
    جنرال عبدالقادر: بلي. امين به خاطر اين فشارها ما را نکشت. و پنيماروف با ذکر اين مسأله مي خواست بفهماند که اگر او و شوروي نمي بود، من زنده نمي ماندم. من گفتم: «سرنوشت و مرگ دو سه نفر نقشي در خوشبختي و بدبختي جامعه بازي نمي کند
    پرويز آرزو: اين فشارهاي شوروي و سه بار سفر پنيماروف به کابل به خاطر شما، نشان دهندهء پيوند عميق شما با شوروي و حزب کمونيست آن کشور بود.
    جنرال عبدالقادر: اصلاً اين تلاش ها به خاطر نام و موقف ما بود. به صراحت به شما ميگويم که پيوند ديگري نبود.
    پرويز آرزو: آن ها تا اين اندازه براي نجات شما جدي بودند.
    جنرال عبدالقادر: جدي بودند چون ما «شخصيت» شده بوديم. تحليل من اين است که آن ها به خاطر روابط بعدي خود با ما، از ما پشتيباني کردند. در روابط سياسي، هميشه علاوه بر کس يا گروهي که در جلو حرکت ميکند روي رده هاي ديگري هم براي آينده محاسبه مي شود. از آن ها حمايت مي شود و با آن ها کار مي شود. ما شخصيت شده بوديم. نام ما از راديو و تلويزيون شوروي پخش شده بود. ما را تا سطح رهبري شوروي مي شناختند. دليلش هم اين بود که با توجه به رويدادهاي افغانستان، ما در کشور خود صاحب نام شده بوديم. تحليل من همين است.
    به هر حال، پنيماروف از صحبت هاي من ناراضي بود. من هم از او آزرده بودم و با آزردگي از پيشش رفتم. در ديدار با گروميکو، وزير خارجه شوروي گفتم: «گذشت زمان نشان مي دهد که حق با کي است.» به پنيماروف هم عين گپ را گفتم. گفتم: «رفيق پنيماروف! من به رفيق گروميکو گفتم که گذشت زمان نشان مي دهد که حق با شماست يا با من. به شما هم همين را مي گويم.» و حق با من بود. (برگهاي 364 تا 369)
    بار ديگر، با ارج فراوان به شماري از روشنفکران افغانستان که در بزمهاي پنهاني – به پاس گل روي دوستان ديروز شان – ژست مارکسيستي به خود ميگيرند و روزها در خدمت نيروهاي ايساف و ناتو پايين و بالا ميدوند، آيا گفته هاي کنوني جنرال عبدالقادر – به ويژه وانمود سازي اينکه در نهانخانه حزب کمونيست اتحاد شوروي، چه موضعگيري تلخ و تند امريکا پسند داشت – تنها و تنها براي همنوايي و همسويي با "حضور" نظامي نيروهاي ايالات متحده امريکا در افغانستان بر زبان آورده نشده است؟



    اين مطلب آخرين بار توسط admin در السبت 25 يناير 2014 - 19:46 ، و در مجموع 6 بار ويرايش شده است.
    مُشاطرة هذه المقالة على: reddit

    avatar

    پست السبت 18 يناير 2014 - 22:36  admin

    (بخش ۴۵)
    [][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
     
    چند بخش کتاب "خاطرات سیاسی جنرال عبدالقادر" بدون کوچکترین تبصره به خوانندگان گران ارج پیشکش گردیدند. خوشبختانه یادداشتهای روشنگرانه شماری از بازدیدکنندگان "چهلستون" بازتاب خوبی یافتند. اینک فشرده چند پیام را با هم میخوانیم:
     
    سترجنرال محمد نبی عظیمی
    در پیرامون قیام خودجوش مردم هرات و کشتار مشاورین شوروی در آن روزها، مطالبی در "اردو و سیاست" نوشته ام. در اینجا میخواهم بگویم که چون من نیز دو بار در هرات خدمت کرده ام، هرگز به این عقیده نیستم که عده محدودی از هراتیان ضد فلسفه و دانش و جهان بینی مارکسیزم لیننیزم بوده باشند. اگرچه در هرات سازمانهای سیاسی مطرح از جمله هواداران "شعله جاوید" و بخشهای خلق و پرچم "ح د خ ا" در بین روشنفکران نفوذ گسترده داشتند؛ ولی این تنها فیصدی کوچک قشر شهری را دربر می گرفت. اکثریت مطلق مردم ضد تجاوز بودند و قیام هم به همین سبب صورت گرفته بود.
    جنرال عبدالقادر را هنگامی که درشعبه عدل و دفاع کمیته مرکزی وظیفه داشت، برای جلوگیری از برگزاری سالگرد قیام بیست و چهار حوت هرات فرستاده بودند. اما وی که باد به غبغب انداخته و لاف زده بود که با رفتنش برگ هم در درخت شور نخواهد خورد، چنان با خشم هراتیان آزاده روبرو گردید که با یک نفس خود را به کابل رسانید، ورنه کم مانده بود که بی آب شود این جنرال قاروک ما!
    مهمانی کردن مهمانان بلند رتبه نظامی در وزارت دفاع شوروی وقت، جزیی از رسم و فرهنگ بلند آن وزارت بود، نه امر خاصی که جنرال قادر با این شد ومد از آن یاد می کند. من نیز در همان هنگامی که قادر خان یادآور می شود؛ زمانی که برای تداوی به شوروی وقت می رفتم؛ حتماً در ختم تداوی می بایست برای سپاسگزاری از کمک ها ومهمان نوازی های مقامات آن وزارت با هیأت رهبری وزارت دفاع (وزیر و لوی درستیز) ملاقات می کردم. دراین بازدیدها که آتشه نظامی و یک ترجمان - موجودیت ترجمان حتمی می بود - اشتراک می داشتند، معمولاً درباره توانایی های رزمی سربازان و افسران اردو، تعلیم وتربیه، جلب و احضار، فرار سربازان از قطعات، عملیات های نظامی، وضعیت اسلحه و تخنیک و لوژستیک پرسیده می شد. اگر کدام پیشنهادی می بود، یادداشت می گردید. بعد وزیر یا لوی درستیز مهمان خود را به اتاق نان دعوت می کرد. در وقت صرف غذا از آسمان تا ریسمان حرف زده می شد، منفی سیاست. بنابر این آن آگارکوف حشک و رسمی یی را که من می شناختم (بعدها خودکشی کرد) و این مارشال اوستینوف را که مسلکش تخنیک بود و بیشتر در باره وضعیت و حالت تخنیک اردو حرف می زد، بعید می دانم که با چنان حوصله مندی سه ساعت تمام به حرف های قادر خان گوش دهند و حتی چای خوردن فراموش شان شود. آخر وزیر دفاع و وزیر خارجه شوروی زمان دو ابر قدرت جهان، سه ساعت وقت از کجا می کردند که صرف گل روی من یا جنرال صاحب عزیز مان بنمایند؟
    فواد پامیری
    در آغاز پیروزی قیام نظامی ثور، رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان گروگان چند تن نظامی به شمول جنرال قادر بود. زیرا اینها انقلاب را ملکیت بلامنازع خود میدانستند و رهبری حزب مجبور بودند از نظامیان اطاعت کنند .دلیل بلند پروازی های نظامیان در این بود: "ما زمینه ی رسیدن به پلکان قدرت را به شما مساعد ساختیم و اگر تمرد یا سرپیچی کنید به همان ساده گی شما را کنار خواهیم زد." رهبری حزب تجربه های عراق، سوریه و مصر و حتا پاکستان را در نظر داشتند که ارتش به ساده گی می تواند رخ دیگرش را بنماید. زندانی شدن جنرال قادر توسط حفیظ الله امین محصول همین جنگ قدرت در حزب بود. دگروال قادر تا پیروزی قیام نظامی ثور از بلند پایگان حزب نبود و از قراین معلوم می شود که حتا عضو حزب نبود. در جناح خلق، امر و نهی در ارتش را حفیظ الله امین به عهده داشت. تنها خودش از نفوذ قابل ملاحظه در اردو برخوردار بود، نه کس دیگر. روی همین اصل، به زندان افگندن دگروال عبدالقادر برای امین کوچکترین دشواری را پیش نیاورد. گذشته از آن، برای کسی که کشتن برق آسای رهبر نور محمد ترکی (رهبر حزب) تا این اندازه سهل بود، کشتن قادر خان اندکترین دشواری نمیداشت. اما قادر خان مهره ی اصلی GRU در بازی افغانستان بود، یگانه دلیل زنده ماندنش همین است.
    اما پس از شش جدی، آمدن اردوی 40 شوروی به افغانستان و به قدرت رسیدن جناح پرچم، رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان نه گروگان ارتش افغانستان بلکه گروگان اردوی شوروی بود. دیگر جنرال قادر در چنان موضع قدرت و توانایی نبود که به ببرک کارمل بگوید "چرا دزدانه به وطن آمدی؟". زیرا کارمل با جایگاهی که داشت، خیلی به سادگی میتوانست به جنرال قادر بگوید: «برو! تا امر ثانی در خانه بنشین!»
    در آن دوران، مخالفت با موجودیت قوای شوروی در افغانستان، "بدعت ایدیولوژیک" شمرده میشد و گناه بود. در بازگویی خاطرات کنونی، شاید قادر خان واژه ی «کاش» را فراموش کرده باشد. به بیان دیگر، منظورش در سراسر کتاب چنین خواهد بود: "کاش می گفتم! کاش می کردم! کاش نمی کردم!"
    چگونه می توانیم بپذیریم که افسر اردوی افغانستان به طور انفرادی و مستقلانه یک شبکه ی استخباراتی آنهم در محدوده ی قوای هوایی ایجاد می کند، فعل و انفعالات دولت را زیر نظر دارد، با شخصیت های کلیدی دولت داخل تماس است و برای هر یک آنان به گفته ی خودش نفر دارد؟ در حالی که با هیچ گروه، جریان، سازمان یا حزب سیاسی عضویت و یا تعلق خاطر ندارد پس این همه جان فدایی از بهر چی و به خاطر کی؟
    اگر جنرال قادر را پرچمی قبول کنیم، پرسشی پیش می آید: چه کس و کدام مرجع به او هدایت شرکت در قیام نظامی ثور را داده بود؟ اینجا به نگر من [پامیری] پل پای استخبارات نظامی شوروی در چگونگی سازماندهی و تشریک قوت ها در امر سازماندهی قیام مسلحانه ی هفت ثور ۱۳۵۷ هویدا می گردد.
    وگر نامبرده به گرومیکو و اوستینوف گفته باشد "لشکرکشی شما به افغانستان یک عمل نادرست بوده و از کارمل شناخت دقیق نداشتید و ندارید"، کار دیگری نمیتوان برایش کرد، اما به رسم ارجگذاری باید جنرال قادر را در "تابوت طلایی" دفن کنیم.
    او به پارانوئید شدید دچار است. خداوند بر او رحم کند. هر اندازه که "هذیان نامه" ی جنرال بیشتر کاویده می شود، اظهاراتش بیشتر تهوع آور می گردد. جنرال قادر می خواهد به رهبری شوروی بگوید که یگانه رهبر شایسته برای افغانستان که از بطن جامعه شناخت دارد و بر اوضاع بین المللی کاملن مسلط است، عبدالقادر نام دارد نه ببرک کارمل یا کس دیگر!
     
    محمد داوود
    گفته های جنرال قادر باید تصحیح شوند: روسلان آوشیف پیلوت هلیکوپتر نبود، قوماندان کندک موتریزه در ترکیب نیروهای شوروی بود. با ایشان معرفت مختصری در یک پل تلویزیونی بین کابل و مسکو داشتم. کسی که جنرال قادر یاد می کند، شاید الکساندر روتسکوی باشد که بعداً تا پست معاونیت بوریس یلتسن رسید.
    در جریانی که رفیق کارمل تصدی پست منشی عمومی کمیته مرکزی ح د خ ا را داشتند، دوبار با ایشان از نزدیک دیدار داشتم. نظر به اتوریته یی که داشتند، فکر نمیکنم حوصله برداشت این جملات جنرال عبدالقادر را میکردند: «تو چرا دزدانه به افغانستان آمدی. دو نماینده از دو کشور قراردادی را امضا میکردند. در آن قرارداد، تاریخ ورود و خروج قوای شوروی نوشته میشد. قرارداد رسمیت پیدا میکرد. مشکلی هم به میان نمی آمد.»
    درقسمت ملاقاتش با اوستینوف باید یادآورشوم که روس ها درآن زمان میخواستند از خود افغان ها یک اردوی منظم ترتیب کنند و تا جایی موفق هم بودند. فکر نمیشود روی شخصیتی چون جنرال قادر آنقدر حساب کنند که سرنوشت افغانستان ومردمش در عدم موجودیت وی برباد شود. زیرا آن اندازه نبوغ نظامی در وجودش نبود که سایر منسوبین قوای مسلح در سوگ فراق جنرال قادر آب میشدند.


    (بخش ۴۶)
    [][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
     
    چند بخش کتاب "خاطرات سیاسی جنرال عبدالقادر" بدون کوچکترین تبصره به خوانندگان گران ارج پیشکش گردیدند. خوشبختانه یادداشتهای روشنگرانه شماری از بازدیدکنندگان "چهلستون" بازتاب خوبی یافتند. اینک دنباله پیامها را با هم میخوانیم:
    محمد شعیب
    جنرال عبدالقادر ادعا دارد که مخالف آمدن قطعات شوروی بود. از مصاحبه اتشه نظامی آنوقت شوروی در سفارت مسکو مقیم افغانستان نقل قول میکنم. او در یک مصاحبه میگوید که ماه یک بار با داوود خان در قصر ملاقات میداشت و در مورد مشکلات قطعات نظامی و کمبودیها پیشنهاداتی ارائه میکرد. در پایان، داوود خان در مورد عاجل تصمیم میگرفت. او می افزاید: ما مناسباتی خوبی داشتیم؛ ولی روزی آمد که نظامیان علیه داوود خان دست به قیام زدند و در آغاز چندین تانک را در حمله به قصر ریاست جمهوری از داست دادند. بعد از یک ساعت، جنرال قادر به سفارت تماس گرفت، با من همصحبت شد، تقاضای همکاری کرد و پرسید: چندین تانک را از دست داده ایم، چه کار کنیم؟ گفتم: معذرت میخواهم، نمیتوانم کاری کنم. قادر خان باز زنگ زد و دوباره تقاضای کمک کرد. این بار با سفیر شوروی در تماس شدم و او را درجریان قرار دادم. سفیر هدایت داد تا از طریق تلفون او را رهنمایی کنم. به قادر خان گفتم: قطعات پیاده و تانکهـا از ارگ عقب بروند. عقب نشینی کنید و توسط طیاره ها بمباردمان را تشدید بخشید تا قطعات داخل ارگ از بین بروند. سپس توسط تانک ها و قطعات پیاده پیشروی کنید. تا اینکه نتیجه داد، ارگ را تصرف کردند و داوود خان را از بین بردند.
    اینک قادر خان باید بگوید که چه وقت با اتشه نظامی رابطه ایجاد کرده بود و با کدام اطمینان از وی کمک خواسته بود. یقین دارم که نامبرده قبل از تحول ثور با اتشه نظامی روابط عادی نداشته و این روابط استخباراتی بوده است. وقتیکه خودش روابط استخباراتی دارد، چگونه میتواند به ببرک کارمل بگوید: «کار خوب نکردی». آیا میتوان این ادعای بلند بالا را پذیرفت؟ کارمل زنده نیست و قادر خان میتواند هر چه میخواهد، بگوید؛ ولی اسناد نشان میدهند که خودش یکی از مهره های سفارت شوروی و بخش نظامی آن بود.
    قطعات نظامی شوروی در وقت حفیظ الله امین در مناطق مختلف کابل جابجا شده بودند: قوای چهار زرهدار و قوای پانزده زرهدار و مناطق دیگر که این را نظامیان خوبتر میدانند. لذا ارتش شوروی بنا بر توافق امین و شوروی ها داخل افغانستان شده بود و این توافق را قبلاً تره کی با جانب شوروی ها به امضا رسانیده بود.
    شوروی ها از کشتاری که صورت میگرفت، ناراضی بودند، خصوصاً وقتیکه از کشتن نور احمد اعتمادی اطلاع حاصل کردند. مرگ تره کی که روابط نزدیک با مقامات شوروی داشت، روسها را قهرتر ساخت.
    از سلسله نوشته ها طوری معلوم میشود که جنرال صاحب روابط طولانی با سازمان استخباراتیGRU داشته است، یعنی قبل از اینکه به حزب شامل شود، در کودتای داود نیز با مشوره GRU شرکت کرده بود. بعد از کودتا، مدتی پست محاربوی خود را از نگاه نظامی ازدست میدهد و به حیث ریس مسلخ مقرر می شود که از نگاه نظامی پست فعال نیست. روسها از طریق رشوت دهی، قادر خان را به حیث ریس ارکان قوای هوای مقرر میکنند تا در آینده از نزدش بهتر کار گرفته شود، زیرا پست فعال نظامی است. در جریان کودتای ثور قادر خان طالب کمک از اتشه نظامی سفارت می گردد و درست رهنمایی میشود. پس از زندانی شدن، مسئول بخش خارجی حزب، سه بار به خاطر نجات وی به افغانستان سفر میکند. این اقدام باید %100 بر اساس فشار استخبارات وزارت دفاع شوروی صورت گرفته باشد تا اجنت با اهمیت شان که سالها با آنها کار کرده، اعدام نشود. (شاهپور احمد زی کشته شد، زیرا روابط استخباراتی نداشت.) قادر خان بعد از رهایی از زندان، وزیر دفاع شد و در سفری که خودش میگوید، هدف صرفاً اطلاع دهی منحیث یک اجنت از وضع کشور بوده است، نه گزارش دهی نظامی به حیث وزیر دفاع.
    جاسوسها نیز آرزوهایی دارند، مخصوصاً اگر موقف شان در نظام باشد؛ تا مگر ازین طریق به بالاترین مقام حکومتی برسند. قادر خان آرزوی بالا تر از وزارت دفاع داشت و این از صحبتش معلوم میشود. اگر او روابط مخفی قبلی نمیداشت، هرگز نمی توانست اینطور آغاز کند که از چوکات معمول دپلوماتیک خارج گردیده وبه راپورچی تبدیل شود.
     
    شاید او بعضی مسایل را طرح کرده باشد، زیرا به همین منظور دعوت شده بود. معمولاً به اجنت فضای باز صحبت را مساعد میکنند. قرار گفته های خودش، دستگاه استخبارات، نظریات قادر خان را منحیث وظیفه با ارگان های دیگر شریک کرده اند و باید چنان میکردند. اصولاً نظریات اجنت پس از تحلیل وتجزیه دقیق به مقامهای عالی تصمیم گیرنده ارسال می شوند و بنا به ضرورت مقام های دیگری که با وی آشنایی دارند، او را ملاقات میکنند.
    قادر خان با بازگویی خاطره هایش ثابت میکند که چیزی بیشتر از اجنت نبوده و سالها به نفع استخبارات خارجی گزارش سپرده است. نامبرده شاید بر اساس و دستور GRU شامل حزب شده باشد. یقیناً افراد دیگری نیز در عقب قادر خان فعالیت داشته اند که اطلاعات قادر را کنترول میکردند و از شخصیت، شیوه کار و سایر امور وزارت دفاع به GRU گزارش میدادند. همچو دستورالعمل ها در استخبارات کار منظم روزانه است. درین ملاقات ها قادر خان کوشش میکرده که در نگاه شوروی ها خود را نسبت به دیگران مستحق تر، دلسوزتر و آگاهتر نشان دهد. به یقین کامل میتوان گفت که حتا برکنار شدندش از وزارت دفاع و تعیین شدندش در پولند بدون مشوره روسها صورت نگرفته است.
    سید جلال مصباح
    آنچه در چند بخش تازه "خاطرات سیاسی جنرال قادر" آمده، بیانگر تحلیل های پژوهشگران و تحلیل گران سیاسی_ نظامی داخلی و خارجی پیرامون پیامدهای تجاوز شوروی بعد از شکست در افغانستان است؛ نه خط فکری آن زمان این جنرال پوده. "مالیخولیا بودن" یعنی همین! اما آنچه من خواننده را گیج ساخته این است که آیا جنرال قادر را در «سناریوی سیاسی_ نظامی» اش از آغاز تا امروز به حیث «هیرو» (قهرمان فلم) بشناسیم یا «کمیدین» (مسخره فلم) ؟
    احسان عثمان
    جنرال عبدالقادر: "اجازه است آقاى وزیر؟" اوستینوف گفت: "بلى. بلى" . اصولاً جنرال صاحب در خیال پردازى هاى خویش به جای "آقاى وزیر" باید میگفت "رفیق وزیر"! زیرا در آن مقطع زمان، اصطلاح "رفیق" کاربرد عام داشت، نه کلمه آقا یا " گاسپدین"!
    نجیب داوری
    به دنبال حادثه شش جدی ۱۳۵۸ گردهمایی بزرگی در قصر "چهلستون" دایر گردید و در آن تقریباً تمام اعضای بلند پایه حزب و دولت حضور داشتند. نخست ببرک کارمل رهایی تمام زندانیان سیاسی را بدون قید و شرط اعلام کرد. قادرنیزد ر جلسه مذکور بعد از یکی دو نفر به سخنرانی کوتاه پرداخت. موصوف که خیلی خوشحال به نظر میرسید، در آغاز سخنرانی در مقابل میکروفون و حاضرین تالار چنان سلامی عسکری پر از تجربه اجرا کرد که همه برایش کف زدند. اجرای سلامی مذکور حتی برای بیننده گان تلویزیون که من هم از آنجمله بودم، بسیار جالب و تماشایی بود. واضحاً چنین به نظر میرسید که قادر از جریان سیاسی- نظامی کشور در همانوقت کاملاً راضی به نظر میرسید. ولی حالا در مورد چه میگوید و چه میبافد؟ ...


    (بخش چهل و هفتم)
    [][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
     
    چند بخش کتاب "خاطرات سیاسی جنرال عبدالقادر" بدون تبصره به خوانندگان گـران ارج پیشکش شده بودند. خوشبختانه یادداشتهای روشنگرانه شماری از بازدیدکنندگان "چهلستون" بازتاب خوبی یافتند. اینک دنباله پیامها را با هم میخوانیم:


    دستگیر صادقی
    =========
    در مورد مسافرت قادر خان به اتحاد شوروی، آنهم در نخستین فرصت ها و پس از آزادی از زندان، چنین تصور که گویا وی به صفت وزیر دفاع به آن کشور مسافرت نموده، درست نیست. قادر خان در آن هنگام عضو هیات رییسه شورای انقلابی بود و محمد رفیع به حیث وزیر دفاع ایفای وظیفه می کرد. خودش می نویسد که سفر چنان با عجله صورت گرفت که حتا لباس لازم برای پوشیدن نداشت. کرتی را از کسی و پتلون را هم از کس دیگری گرفتند که پوشید. (برگه 342) بالاپوش و کلاه گرم را در تاشکند به او دادند. پس در چنین وضعیت و حالت و به گفته خودش «وضع روحی من بعد از زندان چندان خوب نبود و سلامت جسمی چندانی هم نداشتم.» (برگه 344) چگونه شخصی بعد از مدتهای طولانی شکنجه شدن و سپری نمودن زندان با شرایط بسیار دشوار (نشستن و خوابیدن بالای دو عدد خشت) و در انتظار تطبیق حکم اعدام سپری کردن و سه بار به محل اعدام انتقال یافتن و در نهایت بصورت غیرمترقبه آزاد شدن، بر افروخته باشد و از حضور نظامیان شوروی در افغانستان شاکی؟ نه تنها شاکی که مخالفت صریح خویش را به بالاترین مقام های شوروی و به رهبری شوروی با صراحت کامل بیان نماید! و ساعتها وقت رهبری را هم با رویاهای خویش هدر دهد. حتا شرق شناسان و افغانستان شناسان مشهور آن دیار را در برابر رهبری شوروی به آزمون گیرد. در این موقع چهره های بهت زده و خجالت زده آن شرق شناسان که در مقابل پرسش (شوربازار کجاست؟) قادر خان لال مانده بودند، باید بسیار دیدنی بوده باشد! این بیانات و خیال پردازی های خیلی شگفت انگیز را چگونه میتوان باور کرد؟ بگذریم از این که در همان حالت روانی پس از آزاد شدن در مقابل رهبر جدید کشور هم با صراحت در افشانی می کند و کسانی را که در آن جلسه بودند و زنده اند به فراموشی می سپارد که ممکن است لب بگشایند و از ناگفته ها بگویند و آنگاه برای جنرال قهرمان ما چیزی باقی نمی ماند.
     
    آنانی که با روحیات و اخلاق قادر خان آشنایی دارند میدانند که رفتار وی در آن موقع کاملن چیز دیگری بود. وی زمانی با شور و اشتیاق فراوان دستهای اعلیحضرت محمد ظاهر شاه را می بوسید (زمانی که به صف پیلوت هلیکوپتر در خدمت پادشاه بود) و همچنان بر دستهای سایر رهبران از سردار محمد داوود تا نور محمد تره کی و ببرک کارمل بوسه میزد. دریشی جنرالی داکتر نجیب الله شهید را نیز خودش از پول شخصی خود تهیه نموده بود. (برگه 418) فکر می کنم هدف از این سفر خیلی با عجله و شتاب زده توضیحی، میتواند دو چیز باشد: (1) جلوگیری از ناراحتی و ناآرامی های محصلان نظامی و غیر نظامی که در اتحاد شوروی مصروف تحصیل بودند با به وجود آمدن تغییر و تحول جدید، و آشنا ساختن و اطمینان دادن آنها از انکشافاتی که در کشور به وقوع پیوسته بود، توسط اعضای برجسته جناح خلق حزب دموکراتیک خلق. این روش و دید و بازدیدهای توضیحی درسالهای بعدی نیز همچنان ادامه داشت. (2) توضیح موقف رهبری شوروی به ارتباط رویدادها و انکشافهای جدید. مقامات شوروی با شناختی که از کرکتر و بلند پروازی های قادر خان داشتند و آزردگی وی را نیز درک کرده بودند، می خواستند به وی وانمود کنند که رهبری شوروی از حاکمیت حزب دموکراتیک خلق تحت رهبری ببرک کارمل حمایت میکنند. چنانچه قادر خان از زبان اوستینوف وزیر دفاع شوروی می گوید: «حالا دیگر با کارمل همکار شو. به کارمل کمک کن. ما از کارمل حمایت کردیم. او را به رسمیت شناختیم. تو با اردو شناخت قوی داری. ما می دانیم که در بین جامعه محبوبیت داری. سعی کن با مردم خلط شوی و از محبوبیت خود به نفع حزب خود و به نفع کارمل استفاده کنی.» (برگه 364)
     
    در مورد توضیحاتی با این قاطعیت، هر گونه استدلال دیگر و حتا به بحث کشانیدن آن نه تنها ماجراجویی که گستاخی تلقی میگردید، چه رسد به این که این استدلال مخالفت با تصمیم ستراتژیک و سرنوشت ساز رهبری اتحاد شوروی با دو مقام بسیار بلند پایه دولتی و حزبی دیگر نیز همچنان لجوجانه ادامه یابد. این ادعا نه تنها واقعیت ندارد که بسیار مسخره هم است.
     
    همینن خصلت بلند پروازی و خودخواهی های بیحد قادر خان، بارها به گونه مشمئیز کننده در خاطرات وی بازتاب یافته است. از آن جمله، در کودتای سرطان با داوود خان وفاداری نداشت و به گفته خودش هدف بعدی از بین بردن آن سردار کهنه کار بود و به قدرت رسیدن شخص خودش. در قیام ثور نیز، دفتر خاطرات انباشته از قدرت نمایی هایی است که جناب شان به مثابه رهبر قیام به عهده داشتند. از امر و نهی و تقرر کارمندان عالی رتبه و اعطای رتبه های جنرالی گرفته تا ملاقات با سفرا به شمول سفیر امریکا. وی با شور شوق از تماسها با سفارت امریکا و اشتراک به دعوتهای شان و نزدیکی با اتشه نظامی آن سفارت حتا قبل از قیام نیز، یاد آوری می نماید. در این مرحله رهبران حزبی همه در خدمت قهرمان انقلاب قرار داشتند.
    مساله طرح حکومت نظامی گویا برای شش ماه نیز توسط جناب شان صورت می گیرد (برگه 239). این طرح که در پشت آن حفیظ الله امین نیز قرار داشت در حقیقت ایجاد یک خونتای نظامی بود که دست شان را برای کشتار بی دریغ و قلع و قمع کوچکترین مخالفت بیخی باز می گذاشت. شادروان نور محمد تره کی با این طرح مخالفت کرد؛ ولی امین با نظامیان وابسته و هواخواهان خویش همان سیاست و خونتای نظامی را به بدترین شکل و شیوه ایجاد کرد و ادامه داد. این تأسف و تأثر که گویا چرا رهبری حزبی را در همان روز اول قدرت که آسمان و زمین کشور زیر سلطه و امر وی قرار داشت، از بین نبرد، تا حال وی را آزار میدهد.
    جنرال قادر پس از آزادی از زندان با در نظرداشت این که گویا روزگار بدی را در زندان سپری کرده بود و همچنان روابط عمیقی که با ارگانهای اطلاعاتی شوروی داشت؛ خود را مستحق می دانست تا در موجودیت قوای شوروی، به مثابه دوست و سرسپرده آن کشور، در بلندترین مقام دولتی قرار گیرد. براساس گفتار خودش، سه بار پنیماروف بخاطر آنکه امین وی را نکشد، به کابل سفر نموده بود. ولی جنرال نتوانست چنین مقام دلخواه را به دست آورد. سخت آرزومند بود که حد اقل وزیر دفاع شود ولی صرف عضو هیات رییسه شورای انقلابی گردید و جنرال رفیع به صفت وزیر دفاع مقرر شد. پس از تشکیل اپارات کمیته مرکزی به صفت منشی عدل و دفاع تعیین گردید. این وضعیت برای وی غیر قابل تحمل بود و فکر میکرد که در برابرش بی عدالتی صورت گرفته است. همین بود که در نخستین مسافرت به شوروی و پس از آن، با هر مقامی که در تماس می شد، از رهبری حزب و دولت جمهوری دموکراتیک نکوهش می کرد، در صدد مغشوش ساختن چهره آن رادمرد می گردید و وی را شایسته مقام رهبری نمی دانست. این نکته چندین بار در خاطرات نگاشته شده است. در حالی که در ظاهر و در حضور وی مانند یک سرباز مطیع و فرمانبردار عمل می کرد. این عقده را در سرتا پای خاطرات وی می توان به وضاحت دید. در مقابل، قادر خان همواره مورد احترام و حمایت ببرک کارمل قرار داشت.
    جنرال قادر در گفتگوی آزاد با پرویز آرزو، سلیقه یی برخورد نموده و بیشتر آن بخشی از یادواره های ذهنی خود را به شکل درهم و برهم و متناقض برجسته ساخته که بتواند آن را مطابق شرایط امروز به بررسی گذارد و آنچه که در طی این همه سالها انباشته شده و تحلیل گردیده را منحیث تفکر شخصی و آن زمانی خود به خورد خواننده بدهد. گویا این که آنچه امروز می گویند وی در همان وقت به طور کامل درک می کرد و در این راه مبارزه نموده و قربانی نیز داده است! غافل از اینکه خواننده کنجکاو و پرسشگر از لابلای سطور به گوشه های از واقعیت می رسد و در نهایت چهره و نیات واقعی وی را بهتر درک می کند.
    من به این باورم که جنرال قادر در طی چند دهه اخیر و در رویدادهای سرنوشت ساز کشور شخصیت کلیدی بود و با وجود بازتاب برخی از حقایق در گفتگویش، ایکاش با شهامت و صداقت و بدون خود بزرگ بینی و خودمحوری، واقعیت ها را در میان میگذاشت، پرده از روی حوادث خونبار بر می داشت و با این افشاگری، سیمای دیگری از خود به نمایش می گذاشت.
    با دریغ، هنوز هم با اشخاصی روبرو می باشیم که تشنه مقام اند و به جنون کسب قدرت گرفتار. در این همه گفتگوی طولانی این آرزومندی که اگر به جنرال قادر توجه شود و با استفاده از درک و تجارب بزرگش یکبار دیگر و این بار در خدمت دوستان ناتو و امریکای دموکرات قرار گیرد، را میتوان بخوبی استشمام نمود.
     
    (بخش چهل و هشتم)
    [][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
    چند بخش کتاب "خاطرات سیاسی جنرال عبدالقادر" بدون تبصره پیشکش شده بودند. خوشبختانه یادداشتهای شماری از بازدیدکنندگان "چهلستون" خیلی روشنگرانه اند. آنها را با هم میخوانیم:
    عارف عرفان
    =======
    با این رویکرد، درخشان ترین فصل فرهنگ نقد خردورزانه در استخوانبندی پایه های نوین تاریخ غبارآلود میهن بازگشایی شده است. این شیوه نیکو ترین فرایندیست برای رویش آینده پژوهی تاریخی وبیرون نمودن حقیقت از فیلتر لابراتوار منطق. اما در رثای این ارتش مرد عصیانگر میتوان صادقانه اظهار داشت که در آغازین مراحل طغیان برای سرنگونی استبداد که او را شهرۀ عالم ساخت، ارجگذارش بودم. حال با خوانش پندارهای درونی و ناخواندۀ او با چشم انداز سقوط سیاسی، همنگری های ارتجاعی، لجن پراگنی های بیمارگونه، گزافه گویی های اغراق آمیز، بلند پروازی های توهم انگیز و فروماندگی های او در برابر جریان شتابان زمان را درک مینمایم که ریشه ها و عوامل سقوط و فروپاشی نظام علاوه بر بُعد خارجی آن در ضعف شخصیت ها و سیاست گذاری های مهره های مطرح نیز ریشه جسته است.
    بدبختی دیگر جنرال قادر درین نهفته است که ظهور و عوامل بحران در کشور را درمحدودۀ نهایت کوچک (آنهم در فکتور اعزام نیروهای شوروی به افغا نستان) میبیند، نه در رخداد های آتش افروزانۀ پیشین و عوامل برانگیزنده و واکنش بزرگ غرب، ارتجاع عرب و منطقه و تروریسم جهانی. به برکت رشد تکنالوژی و جریان سریع علوم/ سیانس به ویژه علوم فضائی، امروز دانشمندان بحث "سفر به گذشته " را آغاز نهاده اند. اما جنرال قادر به طرز معجزه آمیز با کاربرد افزاری ساده به نام "عینک امروز" سفرخود را به گذشته آغازنموده و رویکردهای دیروز را با پدیده های امروز آمیزش داده و هیکل جدیدی برای خود می آراید. فکر کنم جنرال متصور است که خوانندگان افسانه های بی مایه او همانا "اصحاب کهف"اند که نه با حوادث بزرگ شده اند، نه با تاریخ و نه با قادرخان و سجایای سیاسی ورفتاری او آشنایی دارند. او هنوز با ژست های فرماندهی برای یک سرباز، از خوانندگان متمنی است تا این لاطائلات ردیف بندی شده او را بپذیرند! زمانی که هزاران چشم به طور عینی شاهد آن بودند که جنرال قادر نصفی از دوران تصدی خویش را دروزارت دفاع پیوسته در دفاتر مشاورین شوروی برای اخذ فرمان سپری نموده است و حال شوق مشق و تمرین مخالفت را دربرابر بلندپایگان آن کشور، به ویژه وزیردفاع شوروی مینماید، چطور در نگیرم؟
    خان آقا سعید
    ========
    بنده تحت اداره هردو وزیر صاحب ایفای خدمت نموده ام و تا حدودی در مورد هر کدام معلومات دارم. آنها هر دو اعضای سابق کودتای بیست و شش سرطان ۱۳۵۲ بودند با این تفاوت: وقتی با گلاب زوی مقابل می شدی، منحیث وزیر برخورد می کرد، چنانچه حین تقرر خود در وزارت داخله خود شاهد آن هستم که با بنده مثل همان دوره بیست و شش سرطان ۱۳۵۲ حرکت کرد و حتی در چوکی وزارت هم جلوس نفرمود. در دوره وزارت شان هیچ کس قدرت گرفتن رشوت را نداشت و خودش هم رشوت نمی گرفت. این موضوع به عموم منسوبین وزارت داخله معلوم است. باید علاوه نمایم هر دوی ما با یکدیگر اختلافات سیاسی داشتیم. خود وزیر صاحب هم اطلاع داشتند و دارند که بنده وفادار به بیست و شش سرطان مانده بودم و ایشان بریده بودند، ولی حق را نمی توان به خاطر اختلاف سیاسی پوشانید.
    اما جنرال صاحب قادر خان همانقدر که بالای مظلوم ظالم بود به همان اندازه در برابر زورآوران عاجز و مطیع بود، چنانچه در دوره وزارتش ایشان را دیده ام. بنده در پیشروی هوتل سید کیان در چارراهی ملک اصغر در حرکت بودم که موتر بنز رنگ آسمانی با موتر بادیگاردها در حرکت بود در سیت عقبی دوکتور نجیب الله (رییس خاد وقت) نشسته بود و جنرال سه ستاره عبدالقادر بطرف چپ موصوف طوری نشسته بود که فکر می شد ضابط امر شان باشد. در حالیکه عبدالقادر در آن زمان وزیر دفاع بود.
    جنرال قادر به مجردی که شخص به دفتر شان داخل می شد، خلاف تربیت اخلاقی سایر هم وطنان هرات، در مقابل عارض یا هر شخص که می دانست غریب و بیچاره است، دست خود را به طرف تفنگچه میبرد. یک صاحب منصب موی سفید در پشاور به من قصه نمود که مرا با چند نفر صاحب منصبان دیگر نزد قادر خان بردند. خدا طرفم بود که در آن ساعت شیرجان مزدوریار به شعبه اش در آمد که از بنده سوال می نمود: "با رسولی چطور شناخت داشتی؟" عرض کردم: "ایشان وزیر دفاع بودند." مرا دشنام داد و می خواست تصمیم بندی گری ام را به پلچرخی بگیرد. مزدوریار گفت: "شناخت با وزیر جرم شده نمی تواند." نوبت به دگرمن ارکانحرب عبدالولی خان رییس انجنیری رسید. از موصوف پرسید: "تو چرا رییس انجنیری شده بودی؟" گفت: "من از حربی شونزی تا حربی پوهنتون اول نمره بودم از امریکا شهادتنامه دارم، بخاطر استعدادم رییس انجنیری مرا ساخته بود دیگر ارتباط نداشتم." باز هم مزدوریار گفت: "بگذارید این هم جرم نیست." صاحب منصب موی سفید علاوه کرد که اگر شیر جان مزدوریار نمی آمد، ما را یا بندی میکرد یا می کشت.
    محمد سلیم سلیمی
    ============
    چون جنرال صاحب قادر "شخصیت" شده بود، لذا مقامات ارشد شوروی او را حفظ کردند تا خدا نخواسته این "گوهر نایاب" ملی ضایع شود و پس از ملاقات جنرال با مقامات رهبری شوروی و بخصوص سؤال عالمانه شان از آن پروفیسور بیچاره بر عمل خود مهر تائید هم گذاشتند. اما بسیار زود و ناجوانمردانه با تبعید او به پولند موافقه کردند (شاید هم مشوره به یاروزلسکی در نظر بوده باشد) در حالیکه در زمان موجودیت سربازان و مشاورین بسیار با صلاحیت شان کسانی چون شهنواز تنی، گلاب زوی و صدها تن دیگر را با قدرت تمام در پست های کلیدی نگهداشته بودند و با این برخورد شان جنرالصاحب را در اخیر عمر آشفته ذهن و یاوه سرا ساختند.
    ک. راسـتگـوی
    ========
    مجبورم به خاطر ابراز عقیده ام بنویسم:گویا رهبری شوروی وقت همه چهارپای بودند. منظور از چهارپا همان بیخردی، 75 سال رهبری جنبش های چپ در دنیا و حاکمیت اجتماعی در بزرگترین کشور دنیا، پیروزی در برابر فاشیزم گویی به دست چهارپایان بوده است مقاومت در برابر هیولای سرمایه و خرافات دینی ، فکر کنم عقل بسیار ضرورت دارد،منطق و عقل باور نمی کند که اول لشکر کشی کنند و بعد مشوره، آنهم با جنرال قادر پیلوت "انقلابی" مان که کنون "انفلاقی" شده است! من فکر میکنم شاید این ملاقات ها با این همه "پوف ها"، همه و همه صورت گرفته باشند اما نه برای مشوره بلکه برای اخذ دوباره کرسی تحت رهبری کارمل.
    دلم گواهی میدهد هر جایی که این جنرال رفته، استدلال میکرده است که «انقلاب را من کرده ام ولی از قدرت محرومم»! مشکل بیشترینه انسان ها همانا حفظ روابط است و جنرال صاحب قادر خود ثبوت این مدعاست، او نمی تواند از محاکمه تاریخ بگریزد. حکم تاریخ می تواند خوب و یا بد باشد او باید شهامت مندانه از آنچه در هفت ثور ۱۳۵۷ انجام داده بود، دفاع میکرد و تا امروز وفادار باقی میماند. عجب است: او هم انقلاب کرده و هم میخواهد از عاقبت حوادث "بیطرف" بیرون آید! چنین چیزی ممکن نیست.
    می ترسم اگر این همه نوشته ها، تحلیل ها و نظریات را بخواند، جنرال هشیار ما دیوانه نشود و خود کشی جسمانی نکند؛ زیرا خودکشی سیاسی را چندین بار انجام داده است!
     
    احسان عثمان
    ========
    سخنان جنرال صاحب مرا به ياد سالهایی كه متعلم صنوف ٧ و ٨ ليسه نادريه بودم و با علاقمندى داستانهاى جنايى و پوليسى پرويز قاضى سعيد (نويسنده ايرانى) را با قهرمانان يا كارآگاه هاى خصوصى داستانهايش كه مشهور شان مايك هامر، لاوسون، سامسون و ... بودند، مى اندازد. ايكاش جنرال صاحب به عوض تهمت بالاى خود، داستانى، ناولى يا رمانى را آغاز میکرد و به انجام ميرساند تا "هم خرما و هم ثواب" ميشد.


    (بخش چهل و نهم)
    [][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
     
    دوستان گران ارج: پاسخهای جنرال (بخش 49) نیازی به نقد و بررسی ندارند. اگر نمیتوانید جلو خنده های تان را بگیرید، خواهش میکنم از خواندن این بخش بگذرید!
    جنرال عبدالقادر: پس از اجرای وظیفه و پایان دیدارها [در مسکو]، به ببرک کارمل تلفون کردم و به کابل رفتم. دستیار کارمل به میدان آمده بود. گفت: «کارمل صاحب گفته است جنرال میآید، برو به استقبالش.» به چهلستون رفتیم. سفیر شوروی باز هم با کارمل نشسته بود. همین دو نفر بودند. کس دیگری نبود. پس از احوال پرسی گزارش سفرم را دادم. در مورد ملاقات هایم با وزیر دفاع و وزیر خارجه شوروی و پنیماروف هم گفتم.
    پرویز آرزو: همه صحبتهای خود با آن سه نفر را گزارش دادید؟
    جنرال عبدالقادر: همه را نه. من در آن دیدارها در مورد کارمل هم صحبت کرده بودم. بدیهی است که این را به کارمل نگفتم. من به اوستینوف، گرمیکو و پنیماروف گفتم که «آیا شما شناخت کاملی از کارمل دارید که او را آورده اید؟» هیچ کدام شان در این مورد، نه واکنش منفی نشان دادند و نه مثبت. من گفتم: «چه طور میگویید که کمر کارمل را بسته کن؟ آیا شما او را می شناسید؟ آیا شناخت عمیقی از او دارید؟»
    اولین بار، من بودم که در سال ۱۳۶۱ از زبان مشاورین شوروی شنیدم که «کارمل مریض است و توان اجرای دو وظیفه – رییس شورای انقلابی و منشی حزب– را ندارد.» این را در همان زمان به گوش من میزدند.
    من وزیر دفاع افغانستان شده بودم و در رأس هیأتی از افغانستان برای جلب کمک شوروی به وزارت دفاع افغانستان، به مسکو سفر کرده بودم. در آن سفر نورالحق علومی هم با ما بود. او قومندان قوای سرحدی بود. در آن زمان، جنجال ما با مجاهدین زیاد شده بود. ما مجبور بودیم اکمالات را از راه هوا انجام دهیم. با طیاره های ان26 و ان22 و ان30، این کار ممکن نبود. به همین خاطر در بالای فهرست نیازمندی های وزارت دفاع نوشته بودم: «طیاره های ترانسپورتی ثقیل»
    در جلسه یی که با اوستینوف، وزیر دفاع شوروی داشتیم، بحث ما بالاگرفت. من به او گفتم: «شما حزب دموکراتیک را طوری آماده نکرده و نمیکنید که تکیه گاه ما باشد. همیشه بحث خلقی و پرچمی است. مشاورین شما هم خلقی و پرچمی شده اند. شما از آن ها بپرسید چرا؟ این کار چه معنایی دارد؟» گفته یی از لنین را یادآور شدم. گفتم: «لنین گفته است: یک حزب باثبات به من بدهید، من فردا انقلاب می کنم.» این را لنین پیش از انقلاب اکتوبر گفته بود. من گفتم: «شما یک حزب متحد به من بدهید، من بر مجاهد پیروز میشوم.» اوستینوف با شنیدن صحبت های من به فکر فرو رفت. صادقی چند دقیقه یی صحبت کرد.
    پرویز آرزو: صادقی کی بود؟
    جنرال عبدالقادر: یاسین صادقی رییس امور سیاسی وزارت دفاع بود. آدمی ملکی بود. مقام نظامی به او داده بودند. یکی از استادهای روسی اش در زمان تحصیل در انستیتوت او را به سفیر شوروی در کابل توصیه کرده بود. سفیر هم پیش کارمل، واسطه او شده بود. کارمل او را به حیث «رییس امور سیاسی» وزارت دفاع مقرر کرد. من مخالفت کردم.
     
    به کارمل گفتم: «کارمل! این آدم ملکی است. تو اگر میخواهی پرچمی مقرر کنی، در همین اردو پرچمی هایی داریم که عمری کار کرده اند. کسانی مثل ستار، مثل لودین. این ها ریش سفیدهایی هستند که عمرشان در اردو گذشته است. چرا یکی از آن ها را مقرر نمی کنی؟» کارمل میگفت: «همین خوب است!» میگفتم: «آخر این نمی تواند کار کند. چه طور او میتواند برای حزبی های اردو، مثلاً برای لودین، قومندان قول اردوی سه، رهنمود بدهد؟» کارمل هر دو پا را در یک موزه کرده بود و می گفت: «خیر است قادرجان! مشاور با اوست. او را می رساند.» به هر حال، کارمل او را بر من قبولاند.
    به سفر هیأت به مسکو و جلسه با وزیر دفاع شوروی برمی گردم. همین صادقی هم چند دقیقه صحبت کرد. شروع کرد که «حزب قوی و نیرومند شده و اعضای حزب زیاد شده است و...» و چنین و چنان شده است... همه را دروغ میگفت. حالا در جلسه رسمی درست هم نبود که بگویی این دروغ می گوید. دروغ چیز بدی است. تبلیغ کردن بیش از حد و اغراق کردن همیشه بد است. یکی از نواقص در حزب دموکراتیک، عدم واقع بینی بود. بزرگترین جفا به حزب دموکراتیک، همین بود.
    پس از گپ های صادقی، وزیر دفاع شوروی اعلان کرد که «جلسه عمومی به پایان رسیده است. من و جنرال عبدالقادر، وزیر دفاع افغانستان، به دفتر من می رویم و در آن جا با هم صحبت میکنیم.»
    من و اوستینوف به دفتر کارش رفتیم. دو نفری نشستیم. فهرستی از نیازمندی های وزارت دفاع را ترتیب داده بودم. در مورد آن فهرست با او صحبت کردم. در ترتیب فهرست، مشاورم کمک فراوانی به من کرده بود.آن مشاور میخاییل ایوانویچ سروکین نام داشت. از قهرمان های جنگ جهانی دوم بود. پنج بار در جنگ جهانی دوم زخمی شده بود. وقتی از بلغارستان به مسکو آمدم، به دیدنش رفتم. مریض و ناتوان شده بود. در همان سال اولی که به اینجا [مسکو] آمدم، مُرد. فهرست را او ترتیب داده بود. به من گفت: «تو پافشاری کن که شوروی همه نیازمندی های وزارت دفاع افغانستان را برآورده کند.» در فهرست، تجهیزات نظامی، از دریشی و بوت گرفته تا جوراب و زانوبند و کمربند برای صد و بیست هزار نفر، نوشته شده بود. این قلم اول نیازمندی های ما بود. در بالای فهرست هم خودم به قلم خود نوشتم «طیاره های ترانسپورتی (An12).» ننوشتم چند فروند. در فهرست، چیزهای زیاد دیگری از خیمه گرفته تا دیگ های بخار بزرگ برای فرقه ها هم نوشته شده بود. دیگهای بخار جداگانه برای شوربا و برنج. ممکن بود برای هر فرقه پنج دیگ بزرگ از هر نوع، کافی باشد. اما ما نوشتیم ده تا! گفتیم حالا که مفت است، بگذار بگیریم!
    اوستینوف گفت: «فهرستت را بده.» فهرست را دادم. نگاه کرد. گفت: «طیاره هم هست؟» گفتم: «بلی. و بسیار مهم است.» گوشی تلفون را برداشت. شماره یی را گرفت. نمیدانم به کی زنگ زد. گفت: «وزیر دفاع افغانستان، پیشم است. مشکلات و تقاضاهایی دارد. همه را حل کنید.» به شمول طیاره! نزدیک بود از خوشحالی بال بکشم و پرواز کنم! بعد از آن گفت: «بیایید غذا بخوریم
    به اتاق غذاخوری پهلوی دفترش رفتیم. «اگارکوف» هم آمد. اگارکوف چند بار حال مرا پرسید. از صحبت های او و وزیر دفاع، چنین برداشت کردم که در مورد من محاسباتی وجود دارد. پیش از این هم در گفت وگویی دو به دو و خصوصی، اوستینوف با یادآوری اینکه کارمل مریض است گفت که روی من حساب میشود و نظرم را پرسید. من گفتم: نه!
    این اولین باری بود که در مورد «مریضی کارمل» از زبان روس ها میشنیدم. فهمیدم که کارمل اعتماد شوروی را نسبت به خود از دست داده است. پروسهء برکناری اش تقریباً پنج سال دوام کرد. این را هر کس نمیفهمید.
    پرویز آرزو: یعنی با وجود بی اعتمادی نسبت به ببرک کارمل، پنج سال دیگر هم او (ببرک کارمل) بر مسند قدرت ماند؟
    جنرال عبدالقادر: بلی. و دلیل ماندنش این بود که شوروی می خواست جانشین او را با دقت انتخاب کند.
    پرویز آرزو: چنین به نظر میرسد که روی شما هم محاسباتی برای جانشینی کارمل وجود داشت؟
    جنرال عبدالقادر: کاملاً حساب می شد.
    پرویز آرزو: و چرا چنان نشد؟
    جنرال عبدالقادر: چون خودم نخواستم. نمیخواستم به مشکلی دچار شوم که در تاریخ زده شوم. من این را می فهمیدم.
    پرویز آرزو: شما به اندازه کافی پیش رفته بودید. در کودتا نقش اصلی را داشتید. وزیر دفاع بودید.
    جنرال عبدالقادر: بلی، عضو بیروی سیاسی بودم، در مقام بالا بودم. اوستینوف با صراحت به من گفت: «رفیق قادر! روی شما حساب میکنیم. نظرشما چیست؟ توانایی اش را دارید؟ علاقه دارید؟» من گفتم: «من مریض هستم. آدم سالمی باید در این مقام کار کند. نه وضع صحی من به من اجازه میدهد و نه هم ایده های من. من نمیتوانم با این دو گروه حزب که ما دو ساعت تمام در مورد آن ها صحبت کردیم کار کنم و در برابر این نیروهای قدرتمندی که از طرف پاکستان و امریکا و اروپا حمایت میشوند و ما هر روز مردم و جوانان خود را از دست می دهیم، مقاومت کنم. من نمیتوانم
    پرویز آرزو: پشیمان نیستید؟
    جنرال عبدالقادر: نه. برعکس بسیار خوش هستم.
    پرویز آرزو: یعنی شما میتوانستید به جای داکتر نجیبالله جانشین ببرک کارمل شوید؟
    جنرال عبدالقادر: بلی. ولی همان طور که پیش از این گفتم نظامی های شوروی از خلقی ها حمایت می کردند و سازمان کی.جی.بی. از پرچمی ها. من در گروه خلقی ها آمده بودم. امین و تره کی به خانه ام آمده بودند و من به گروه خلقی های امینی جذب شده بودم. در وقت صرف غذا هم اوستینوف دو سه بار جام شراب را بلند کرد و گفت: «به سلامتی شما! مراقب خود باشید! مراقب سلامتی خود باشید!» به من گفت: «باید کمی استراحت کنید. میخواهید در بحیره سیاه استراحت کنید؟ در اقامتگاه شخصی من در سوچی استراحت میکنید
    و همان طور هم شد. در سوچی در اقامتگاه مخصوص وزیر دفاع شوروی، استراحت کردم. «سوکولوف» در آن وقت معاون وزیر دفاع شوروی بود. او هم با من به آن جا رفت. او تا زمانی که من در کابل کار میکردم، با من بود. وقتی من از وزارت دفاع بیرون شدم او هم کارش را رها کرد.
    پرویز آرزو: به تمام تقاضاهای وزارت دفاع که بر کاغذ آورده بودید، جواب مثبت داده شد؟
    جنرال عبدالقادر: بلی. سه طیاره ترانسپورتی (An12) هم به کابل رسید.
    پرویز آرزو: به خاطر دارید، دقیقاً کدام سال بود؟
    جنرال عبدالقادر: فکر می کنم سال 1361 بود که طیاره ها به کابل رسیدند.
    پرویز آرزو: به این ترتیب من و شما بسیار پیش رفته ایم و باید به دنبال برگردیم! شما به خواهش ببرک کارمل پس از شش جدی برای فرونشاندن اعتراض های دانشجویی به شوروی رفتید. در آن سفر سه ملاقات با وزرای دفاع و خارجه و رییس کمیته بین المللی حزب کمونیست شوروی داشتید. به کابل برگشتید. اما گفته نشد که موقف رسمی شما در دولت چی بود و چی شد؟
    جنرال عبدالقادر: ما هنوز در زندان بودیم که با آمدن کارمل به افغانستان در شش جدی، مقام های ما در حکومت جدید از طریق رادیو تلویزیون افغانستان اعلان شده بود. من، معاون رییس دولت شده بودم. کشتمند معاون صدراعظم و رفیع، وزیر دفاع.
    پرویز آرزو: اما شما پس از بیرون شدن از زندان، چند روز در خانه ماندید. شما نمیدانستید چه مقامی در دولت دارید؟
    جنرال عبدالقادر: من به شما گفتم که هنوز از زندان بیرون نشده بودم که در همان روز شش جدی، مقام من در دولت نو از طریق رادیو و تلویزیون اعلان شده بود. اما من ناراضی بودم. نارضایتی ام را هم به هیچ کس نمی گفتم. فقط در خانه ماندم. بعد از برگشت از شوروی، به وظیفه یی که به من داده شده بود، رفتم. اما نارضایتی خود را از وظیفه ام بالاخره تبارز دادم. (برگهای 369 تا 374)

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الجمعة 17 مايو 2024 - 11:44 ميباشد