پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    (بخش 79 الي 94) من و آن مرد مؤقر!!

    avatar
    admin
    Admin

    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20
    20140112

    (بخش 79 الي 94) من و آن مرد مؤقر!! Empty (بخش 79 الي 94) من و آن مرد مؤقر!!

    پست  admin

    (بخش 79 الي 94) من و آن مرد مؤقر!! Ouuou_11
    نبي عظيمي

    (بخش 79 الي 94) من و آن مرد مؤقر!! 1113

     
    ( بخش 79 )
    **************
    ازمنزل وفامل تا کوته سنگي چندان راهي نيست. از اين سرک فرعي که به جاده عمومي رسيدي به طرف راست بپيچ. کوته سنگي رادر پنجصد متري ات خواهي يافت. تصميم مي گيرم پياده بروم. از کوته سنگي به سرويس هايي که به شهر نو مي روند، بالا شوم وبروم به سراغ کريم جان مجيد. شايد خبري بشنوم . خبري که مردم به ماتم نشسته مان بي صبرانه درانتظارش هستند.:خبر سقوط امروز وفرداي رژيم خونتاي امين را . کريم جان ما که خوش خبر است ، ماشاء الله ! ساعتي انتظار مي کشم.؛اما چنان سرويسي که از کوته سنگي به شهر نو برود وجود ندارد. يکي دو تا را که مي پرسم يا چنان شتاب دارند در رفتن که اصلاً توجه نمي کنند ويا بر بر به من نگاه مي کنند و مي گذرند انگار جن ديده باشند. ناگزير مي روم نزد پوليس ترافيک و مي پرسم سرويس کي مي آيد؟ پوليس ترافيک که چهره مهرباني دارد با نگاه مشکوکي به سر ووضعم مي نگرد ولي با مهرباني مي پرسد : کاکا جان ازکجا آمده اي ؟ مثل اين که از اين شهر نيستي. اطرافي هستي ؟ برو برادر که گرفت گرفت بسيار است. دريک تکسي برو. بچه هاي امنيت همين حالا در آن سوي سرک ايستاده اند و اسناد مردم را کنترول مي کنند. به جيب هايم دست مي زنم ، تذکره ام نيست ريال کارت هويتم نيست. هيچر سندي که ثابت کند افغان هستم ومسلمان در نردم وجود ندارد. بچه هاي امنيت اگر متوجه اين مسأله شوند حسابم با کرام الکاتبين است. تاشور بخوري سرحدت درزندان دهمزنگ و يا باستيل پلچرخي است. خدا به آن ها بهانه ندهد. باز کي ثابت خواهد کرد حقيقت را؟ مگر اين ها پشت حقيقت مقيقت مي گردند؟ حرف ترافيک با معرفت را مي پذيرم و روانه شهر مي شوم. ديدار کريم جان را مي گذارم براي روز ديگر و مي روم به سوي مندوي کابل.
    ساعتي در مندوي کابل ته وبالا مي روم. مندوي کابل پر وپيمان است و بيروبار هميشه گي خود را دارد. دنيا را که آب ببرد، بازاريان و دکانداران مندوي را ازجاي شان شور داده نمي تواند. اما متاع خوب وارزان خريدن هم از اين اشفته بازار کار هر بالهوسي نيست. چانه زدن کار دارد و چشم باز.داشتن. چانه زدن را از پدرم ياد گرفته ام . همرايش که بازار مي رفتم آن قدر چانه مي زد وبيع وبقاله مي نمود که هم حوصله من تنگ مي شد و هم حوصله دکاندار. اخر سر دکاندار مي گفت " لوامشر صاحب ، برو هميچ پيسه نتي، صدقه سرت " . پدرم مي خنديد و به دکاندار مي گفت تو قهر نشو، چانه زدن سنت است .پيشوايان اسلام آن قدر چانه مي زدند که درپيشاني شان عرق مي نشست. پدرم آدم نظامي بود؛ اما آن قدر حديث وروايت و حکايت در آستين داشت که مرا مبهوت مي ساخت.. به مندوي که مي رفت اول ازچند دکاندار ناشناس نرخ و نوا را مي پرسيد وبعد به سراغ آشنايانش مي رفت . لحظاتي با آن ها حرف مي زد، از اب و هوا و فراواني يا قحطي وقيمتي و بعد مي رفت سراصل مطلب. خوب ديگر، من هم بايد اين اميد را ارام ارام با خود به اين طرف و آن طرف ببرم و به وي بياموزم رمز وراز اين بازار مکاره را، از دکانداري مي پرسم نرخ برنج را. دکاندار ناگهان ازجايش بر مي خيزد و مرا درآغوش مي گيرد. مي گويد خدا ببخشد پدرت را ، هميشه از همين دکان برنج مي خريد. برنج اعلاي کم بار لغماني را هميشه براي او نگاه مي کردم. به من با مهرباني نگاه مي کند، ازکاروبارم مي پرسد و همين که مي فهمد افسر متقاعد هستم ، بغضي درگلويش مي پيچد اشک هايش سرازير مي شوند ومي گويد چه مرد هايي بودند و حالا ببين که چه حال است؟ برايم چاي مي ريزد و دشلمه تعارف مي کند. فارسي را روان اما به لهجهء لغماني تلفظ مي کند. ساعتي حرف مي زنيم. مي گويد تو پسر بسيار کوچکي بودي که با پدر و برادرانت مي امدي در مندوي. بعد چهار طرفش را به دقت نگريسته ازمن مي پرسد ، غندمشر صاحب چه گپ هاست. چه وقت گلم اين کافر بي خدا جمع مي شود؟ اما چون مي بيند که من حرف شادمان کننده يي براي گفتن ندارم مي گويد : " گلمش جمع شده بود خو خدا نکد " مي گويم چطور؟ مي گويد "از شورش اسمار خبر ندارين ؟" با تعجب مي گويم لواي کوهي را مي گويي ؟ مي گويد بلي وبعد قصه مي کند که اگر نکات مهم آن را فراموش نکرده باشم، فشرده اش را مي توان چنين نوشت :
    " عبدالرووف خان صافي قوماندان آن جا بود. يک سال از مقرري اش نمي گذشت. لوامشر بود. از طرفدارهاي ظ محمد ظاهر پادشاه افغانستان بود. يک ماه پيش با مجاهدين جور آمد. پلان کرده بود که خلقي ها را گرفتار و بندي کند و اگر کسي مقاومت کرد، ازبين ببرد. بعد تمام اسلحه و مهمات و توپ و توپخانه را گرفته همراي کشمير خان و ديگر قوماندان ها به طرف جلال آباد حرکت کرده و پس از فتح ان جا به کابل حمله کند. مردم مي گويند که والي کنر ها را هم کشته ويک تعداد زياد صاحب منصب هاي خلقي هارا ازبين برده است. اما کشمير خان و حسين خان قوماندان هاي مجاهدين کنر به او خيانت کرده و لوايش را محاصره مي کنند. و رؤوف خان مجبور مي شود به پاکستان فرار کند. "
    حمالي ( جوالي ) را صدا مي کنم، برنج را برمي دارد ، با هم به راه مي افتيم و من با خود مي گويم : دراين صورت تا رستاخيز زمان زيادي باقي نمانده است.
     
    ( بخش 80 )
    **************
    ديگر ( عصر ) قضا شده است که به خانه مي رسم. هنوز به دهليز پا نگذاشته ام که اميد و آرزو به سويم مي دوند . ذوق زده به نظر مي رسند. اميد چيزي را درمشتش پنهان کرده است ولي آرزو آن چه در دل دارد، بر زبان مي آورد : "کاکا کلان آمده و ما را پيسه داده ! " مشت اميد باز مي شود و يک نوت ده افغاني گي نمايان. به راستي کاکايم آمده. موسي عظيمي . همو که مرا درخانه اش جا داده است و گهگاهي هم از همان تلخ وش حافظ که خودش از اشتق تيار مي کند، يکي دو بوتل بزرگ را پر کرده وبا خود مي آورد. عجب جوانمردي است اين آدم. جوانمرد ورفيق باز ويک توته جواهر. از عبدالحميد مبارز شروع تا داکتر فتاح همراه و از صمد غوث تا روان فرهادي و داکتر غلي احمد پوپل و کي و کي رفيقش اند و هيچ کسي را درهنگام استخراج کردن ام الخبايث فراموش نمي کند. پنج شش سير اشتق ، يک ديگ بزرگ مسي و يک گاراژ خالي در قلب قلعه فتح الله . همين والله واکبر. مي گويد بچيم ازمن کرده مسلمان تر هيچ کس نيست. به غربا کمک مي کنم. اکر پنج وقت نماز را درمسجد خوانده نتوانم نماز صبح وشام را حتما درمسجد مي خوانم. ازارم به کسي نمي رسد. از بيت المال ندزديده ام. به وطنم خيانت نکرده ام و هرگز نخواهم کرد. دروغ گويي ومنافقت درشأن من نيست. بنابراين چه کسي مسلمان تر از من است؟ اما گهگاهي که لب به خمره مي برم، مي خواهم غم هاي دنيا را فراموش کنم . خداوند کريم ولک بخش است. مي بخشد. ذبيح الله زيارمل نامش را گذاشته بود : " بار " زيرا اگر درتمام کابل يک قطره تلخک پيدا نمي شد، در بار کوچک خانه بزرگ وي هرچه مي خواستي مي يافتي و مي رسيدي به مراد. خداوند رحمتش کند!
    ماه عقرب است و هوا اندکي سرد شده است. درخانه هنوز بخاري نگذاشته ايم .کاکا موسي درسالن نشسته و بالاپوشش را ازتن نکشيده است. درپهلويش يک پاکت نسبتا بزرگ ساخته شده از خريطه هاي سمنت ديده مي شود، متفکر است و پريشان، پيشاني اش چين خورده وسر را هم گذاشته برهردو زانوي غم .. مي روم و رسم ادب به جا مي اورم ودستانش را مي بوسم. پياله ء چاي اش دست نخورده است و شيرني و چاکليت نيز منتظر حمله اميد که از دور بو مي کشد و در روي صفه قابو مي دهد. مي گويم ببخشيد که از آمدن تان خبر نداشتم ؛ ورنه بيرون نمي رفتم و .. هنوز جمله ام تکميل نشده است که مي گويد : بچيم صد دفعه برايت گفته ام که بيرون نرو.، آخر چه کار داري درشهر؟ با اين پاي لنگ وعصا و ريش چه مي کني که در شهر مي گردي؟ اگر دق آوردي ، بيا به نزد من، برو به نزد مادرت . اما به لحاظ خدا پشت رفيق ورفيق بازي دراين شب وروز نگرد. مي گويم چه گپ شده است کاکا جان؟
    مي گويد بازهم تصفيه هاي اميني ها شروع شده است. ديروز و پريروز پوهنتون کابل را براي ششمين بار تصفيه کردند. محصلين واستادان زيادي را گرفته اند. رفيق من داکتر صاحب فتاح همراه را هم گرفته اند. گرفت گرفت بسيار است. يک رفيق ديگرم غوث جان يادت مي ايد ، غوث شجاعي استاد فاکولته اجتماعيات با دو استاد ديگر خانباز خان و نجيب جان ازفاکولته هاي ادبيات و حقوق باز داشت شده اند و هيچ کس نمي داند که جرم شان چيست و آنان را به کجا برده اند ؟ همين حالا رفته بودم خانه سخي جان که خبر داکتر صاحب همراه را بگيرم. مي پرسم کدام سخي جان ؟ مي گويد غلام سخي جان مصؤون حقوق دان که يک شب همرايت بحث مي کرد درموضوع حقوق شهروندي درجامعه کمونيستي و در جهان آزاد. مي گويد سخي جان خانه نبود. مي ترسم که او را هم گرفته باشند.. ساعتي مي نشيند و صحبت مي کنيم. اميد کله کشک مي کند. پرده را بالا وپايين مي کند. کاکا ازجايش برمي خيزد. من همراهي اش مي کنم. شيريني گک ها برق مي زنند و بي صبرانه منتظر اند. منتظر اميد.
     
     
    ( بخش 81 )
    **************
    کاکايم رفته ؛ اما پاکت سمنتي را فراموش کرده است ، انگار! به داخل پاکت که نگاه مي کنم، گنجي را مي يابم که دراين شبان وروزان خاکش کيميا است. يکي هم ني، دوتا.شفاف مثل آب زمزم. کاش تواب سر مي رسيد يا ستار درزندان نمي بود، تا دلي ازعزا درمي آورديم. پاکت را برمي دارم وخوب مي پيچم در لاي قديفه يي و مي گذارم در پشت سر کتاب هاي الماري. ترسم از اميد است که درغياب من فيلش ياد هندوستان کند و ببيند در داخل پاکت شيريني است ياني ؟ وتا ازحکمت کار و ازچند و چون آن ياران دوقلو سر درنياورد به آساني رهايشان نکند.
    شب جمعه است، تواب بايد پيدا شود. پيدا شدن ستار البته يک روياي دلپذير مي تواند باشد؛ اما خدا مي داند آن مسکين با اين زيارمل "ناپايدار" درحال حاضر مصروف چه کاري است؟ ازته دل برايش دعا مي کنم که خدا سرش آسان کند که صداي تواب را ازحويلي مي شنوم. خانمش هم همراهش است و جيف که تا هنوز اولاد ندارند ودرحسرت داشتن يک طفل مي سوزند. تواب که مي آيد مانند هميشه بو مي کشد کنج کنج خانه را و البته که گوشه گوشه آن را مانند کف دستش مي شناسد و امانت نمي دهد اگر چيزي را پيدا کند که تو ازنزدش پنهان کرده باشي. هرچه از دهنش برآيد نثارت مي کند و شکستن کاسه و کوزه را که ديگر چه مي کني.
     
    اندکي که ازآن شيره زنده گي مي نوشيم، پيچ و مهره دهن تواب باز مي شود و مي گويد، بچه کاکا ، گپ اين ارازل واوباش بيخي خراب است. روز تا روز فرار سربازان بيشتر مي شود. حتي درقطعات توپچي که فيصدي فرار بسيار پايين بود، حالا به 40 فيصد رسيده است. ازسوي ديگر اين سربازان با اسلحه دست داشته شان مي گريزند و سلاح خود را به مجاهدين تسليم مي کنند. مي گويد دليل افزوني فرار دراردو اگر ازيک سو ترس از کشته شدن به خاطر هيچ است، از سوي ديگر تاثير تبليغات گستردهء افسراني سازمان هاي سياسي ديگر مانند شعله جاويد، بخش سالم انديش خلقي ها، افغان ملتي ها، سازايي ها، مساواتي ها، اخواني ها و رفقاي ما است. به نظرما يکي از بهترين حربه ها براي ازپا درآوردن اين رزيم خونتا همين است که درغم خود شوند وبراي زنده ماندن خود حتي به سربازي که پهره دارشان است اعتماد نداشته باشند. مي گويد اگر ما روشنفکران يکي برکله ديگر خود نمي زديم و به همديگر دست رفاقت و همدلي مي داديم، حالا در اين اردو نه سرباز مي ماند ونه افسر. همه مي گريختند ويا در روز موعود ميل سلاح خود را دور مي دادند به سوي سينه هاي اين ارازل و اوباش.
    ازمرگم خبر داشتم وازاين گپ ني که چند تا مهمان ديگري هم مي ايند وشريک سفرهء غريبانه ما مي شوند. همشيره ام آمده است با شوهرش . انان درمهتاب قلعه زنده گي مي کنند و خانه يي دارند در آن جا باباغکي و البته يک درجن اولاد قد ونيم قد و نام خدا همه مکتب رو و ذکي و با استعداد و حرف شنو. مي نشينيم و ازهردري قصه مي کنيم. اکرم راننده موتر شان است. جواني است لاغر،بلند قد و ازمردم شمالي. سال هاست درهمين خانه خدمت کرده و حالا موتر والگاي شان را تکسي ساخته ودراين شمالي و گهگاهي مزار - کابل وبرعکس رفت و آمد دارد. او تلخاب نمي نوشد، اما سگرت را پشت درپشت دود مي کند و به گمانم از آن بوته فقيري نيز؛ اما به ندرت. رويهمرفته آدم ستنگ ودرستکاري است وتا کنون کسي ازوي نه خيانتي ديده ونه دروغي شنيده است. غذاي شب را که مي خوريم سگرتش را روشن مي کند و مي گويد : آغا جان يک گپ است که نمي دانم خبر دارين ياني ؟ مي پرسم چي گپ است. مي گويد : " عسکر هاي روس آمده" ، چي؟ حيرت زده و مبهوت به چشمانش نگاه مي کنم. مي گويم : اکرم بچيم مثل اين که باز زده اي و يکي را شش تا مي بيني! مي گويد " ني قوماندان صاحب! به خدا ورسول قسم است که به همين چشمان خودم ديدم. سواري برده بودم دربگرام. چاشت شده بود. رفتم خانه صديق پهلوان نواسه کاکايم. خانه شان پهلوي ميدان هوايي است. نان مي خورديم که چند طياره بسياز کلان درميدان نشست کرد. طياره ها بيرق هاي سرخ روسي داشتند و رنگ خاکستري. از طياره سربازان و صاحبمنصب هاي روسي پايين شده و به يک صف ايستاد شدند و بعد قوماندان شان آمد و نطق کرد و برد شان به طرف تعمير هاي قواي بگرام ". مي پرسم چند نفر بودند؟ مي گويد : " خدا گردنم را نگيرد، چهار صد، پنجصد نفر بودند." من به طرف تواب مي بينم. تواب طرف من مي بيند اما ناگهان پخ مي زند از خنده و مي گويد نه گفته بودم که گپ اي ارازل واوباش بيخي خراب اس؟
     
    ( بخش 82 )
    **************
    اگرچه امروز 6 جدي 1392 است ؛ ولي تا رسيدن اين زنجيره ياد داشت ها به 6 جدي1358 خ هنوز وقت زيادي باقي است. زيرا آخرين روز هاي پاييز است. امين هنوز باجشم سفيدي در چوکي آبنوس قدرت تکيه زده ؛ ولي سخت مضطرب است و مانند غريقي به دست و پا افتاده است تا خود را ازگرداب وحشتناکي که به سويش مي ايد، نجات بخشد. اما پيش ازآن که سلسله ياد داشت ها را پي بگيريم، نگاهي مي اندازيم به ياد داشت هاي برخي از رفقا ودوستان مان که تا هنوز آن زخم هاي ناسور شان التيام نيافته است. ازجمله رفيق فرزانه محمود طهماس در پيامش ياد مانده هاي غم انگيز رفيق فقير شاه فقير يار را که درکانادا زنده گي مي کند، براي من ارسال کرده اند که دربخشي ازآن چنين مي خوانيم :
    " ... اينجانب فقيرشاه فقير يار که درابتداي رخداد هفت ثور سال 1357 در ميدان هوايي شهر هرات مصروف وظيفه بودم ، بايد بگويم که مردم شريف ووطن پرست هرات از چنين رويداد تاريخي استقبال بسيار گرم نمودند. ... اما پس ازمدتي به جرم پرچمي بودن اينجانب رابه دستور مرکز در ظرف 24ساعت به شکل فجيع و تهديد آميز از هرات به کابل فرستادند. مدت کوتاهي بي سرنوشت بودم، اما بنابر مسلکي بودنم وضرورت شان به حيث عضو انجنيري ميدان هوايي کابل مقرر شدم. پس از گذشت يک ماه روزي امر بر ميدان هوايي به دفتر ما آمده و گفت شما را آمر ميدان کار دارد. وقتي داخل دفتر وي شدم ، ديدم که سه چهار نفر ديگر نيز نشسته بودند که يکي از آن ها کارمند اکسا بود. او گفت دستگاه مخابره ما را بايذ ترميم کني. بعدا مرا درموتر انداختند . درنزديکي قلعه جنگي که رسيديم، رويم را پوشاندند. پس ازلحظاتي در رياست اکسا رويم را باز کردند..."
    جناب فقير شاه فقيريار درادامه مي نويسد که ساعت 12 شب وي را به شنکجه گاه بردند بعد هيأت تحقيق آمد و تحقياقاتش شروع گرديد :
    " . در همان جا شاد روان رفيق مجيد زاده را ديدم که با سر ووضع رقتبار نشسته بود واز ديدن من بسيار پريشان گرديد... هيأت تحقيق پرسيد که با کي ارتباط داري؟ و کي ها را رهبري مي کني؟ من جواب دادم که به جز رفيق کارمل عزيز با کس ديگري ارتباط ندارم.. بعد لت و کوب شروع شد و شوک هاي برقي آغاز گرديد. آنان آن قدر مرا شکنجه دادند که گوش هايم قدرت شنوايي را از دست داد. بي هوش شدم و به حالت کوما رفتم. رفيق مجيد زاده برايم گفت : رفيق فقيرشاه گريه کن، فغان کن ، ورنه شما را خواهند کشت. من برايش گفتم براي اين نامرد هاي جاسوس ، هيچگاهي گريه نخواهم کرد..."
     
    آن شب رفيق فقير شاه با مردانه گي و با ايمان قوي وشکيبايي بي نظير شکنجه ها را تاب مي آورد و نام هيچ رفيقي را فاش نمي سازد. شب ديگر فرا مي رسد و بار ديگر شکنجه ها آغاز مي گردند واين بار با شوک هاي بيشتر برقي و ضربات قنداق تفنگچه و ريختن آب جوش به سر ورويش. فقير شاه عزيز باز هم به حالت کوما مي رود واين بار نيز شکنجه گران نمي توانند از وي سند افشا گرانه يي به دست آورند. اين دور باطل ادامه مي يابد تاچند شب ديگر. سرانجام شروع مي کنند به کشيدن ناخن هايش :
    " ... ونام هيچ رفيقي را نه گرفتم. سر انجام به کشيدن ناخن هاي پاهايم شروع کردند که بعد از کشيدن يکي دوناخن بي هوش شدم. هنگامي که به هوش آمدم سرم را بالاي زانوي مرد روحاني يي يافتم که آدم مهرباني بود و بوتل پر ازآب را بر سر ورويم مي پاشيد. خلاصه بعد از جزا هاي سنگين و شکنجه هاي وحشيانه مرا به زندان پلچرحي انتقال دادند. در بلاک سوم منزل اول. اين بلاک سه منزل داشت که در هر منزلش بيشتر از هزار تن بندي بودند. ..."
    درسطوربعدي آقاي فقير شاه فقير يار، درباره روزهاي دوزخي زندان پلچرخي و شرايط جهنمي آن جا سخن مي زند و بعد قصه مي کند از 6 جدي و روز رهايي از زندان و مي نويسد که چون نامش درليست دوازده هزار نفري کشته شده گان دوران تره کي - امين درج شده بود کسي باور نمي کرد که زنده باشد :
     
    " ... يک روز داکتر بها رفيق گرامي من به من گفت شما در نزد رفيق کارمل درلست شهدا قرار داريد.. من به نزد رفيق کارمل رفته نتوانستم زيرا به صفت نماينده بارچالاني به هندوستان مقرر شده بودم. تا زماني که رفيق کارمل عزيز دوباره به مسکو تبعيد شد و بعد که دوباره آمده در اپارتمان رفيق بريالي مسکن گزين شدند ، به ديدن شان رفتم. ولي متوجه شدم که مرا نشناخته اند و با تأثر نام من و برخي از رفقاي ديگررا که در زندان شهيد شده بودند گرفتند. من گفتم رفيق کارمل من فقير شاه هستم وزنده درمقابل شما نشسته ام. غرق تعجب شدند واز فرط خوشي از جا برخاسته ومرا درآغوش گرفتند. "
    براي امروز همين قدر. فردا ياد داشت رفيق شجاع شجاع الدين.
     
    ( بخش 83 )
    **************
    رفيق تيرخورده وزخمي ديگر مان از دست تير اندازان نامرد امين ، جناب شجاع شجاع الدين است که در يا داشت هاي پيشين شان درباره زنداني شدن برادران و برخي از استادان و شاگردان ليسه استالف ياد واره هاي خود را نوشته بودند و اينک بخش دوم آن ياد مانده ها را که از سرگرداني هاي خودش وپدر وپريشاني هاي خانواده اش هنگام جستجو نمودن برادران ورفقايش حکايه دارد و آدم را به ياد " جزيره سرگرداني " بانو سيمين دانشور داستان پرداز پر آوازه ايراني مي اندازد ، چنين آغاز مي کند:
     
    " ... خلاصه فردايش همراه کالا و ضروريات اوليه زنده گي ومقداري خوراکه من به همراهي پدر مرحومم به ولسوالي قره باغ رفتيم و ان جا درجمله زندانيان معلم صنف اولم باقي خان و استاد فزيک ليسه استالف ،خان جان خان را نيز ديدم. از گرفتاري واحد خان و فرهاد خان و برادرم نورالدين که ازمکتب گرفتار شده بودند، همه واقف بودند و جالب اين بود که همه اين مسأله را نيز مي دانستند که خان جان خان به جز درمهماني ها يا "گردک" معلمين با ديگران هيچ ارتباطي نداشته وازسياست حتي بويي هم نمي برد ؛ ولي اورا نيز به نام پرچمي ازخانه اش گرفتار کرده وبرده بودند. ... "
    رفيق شجاع به ادامه مي نويسد که پس از ملاقات با زندانيان با ولسوال جديد در دهليز ملاقي شدم و چون وي را مي شناختم از وي پرسيدم که چه وقت برادرانم آزاد مي شوند. ولسوال با لبخند معني داري گفت :
    " ... يک بار به کابل مي روند و از آن جا آزاد مي شوند. خوب ديگر، من وپدر ريش سفيدم به خانه ما دراستالف برگشتيم و بعد از سه روز باز به ولسوالي مراجعه کرديم. اما ما را به داخل اجازه نداده گفتند که زندانيان به مرکز انتقال شدند، شما احوال شان را از مرکز بگيريد. پدرم از يک افسر ولسوالي جوياي آدرس دقيق شان درمرکز شد. افسر مذکور گفت که خدا مي داند که کجا باشند. منتظرشويد تا خود شان به شما احوال بدهند. خوب ، ما با چشمان پر از اشک روانه کابل شديم. درزندان دهمزنگ ، وزارت داخله، صدارت و زندان پلچرخي هر هفته خاضري مي دهيم ؛ ولي نتيجه نا معلوم و سرنخ ناپيداست..."
    رفيق شجاع مي نويسد که در بيرون زندان پلچرخي با اولياي واحد خان و فرهاد خان معرفي مي شوند. او متذکر مي شود که پدرش به خاطر گذران زنده گي خانواده اش روزگار دشواري را گذرانيده و درشهر کابل کار مي کرد و خودش هفته يک بار شب هاي جمعه يه کابل مي آمد وبه جستجوي برادرش ادامه مي داد.... دربخش ديگر اين ياد داشت داستان فريبي را مي خوانيم که پسري محبور مي شود به خاطر تسلي قلب پر ازاندوه مادرش دروغي بگويد و مانع آن شود که خوشه هاي اميد در قلب وذهن مادربخشکند:
    " ...خوب حالا هرهفته کالا و مواد خوراکه همراهم مي آورم و بي نتيجه گاهي شير را به خير طلبان ( گدايي گر ها ) مي دهم و گاهي در جوي چپه مي کنم وبه خاطر آن که مادرم را آرام نگاه داشته باشم ، کالا را براي خياط هاي مامايم که در نزد ايشان در حدود 100- 120 نفر زن ومرد کار مي کردند مي دادم تا چرک شوند و هفته بعد به خانه مي بردم ولي مادرم مي گفت که اين بوي، بوي اولاد هاي من نيست. تا بالا خره مرحوم جاجي عبد الحق پدر واحد خان توانست آدرس فرهاد وواحد را پيدا کند . وي دريک ديگچه براي آن دو نان روان کرده بود وبرادرم نورالدين در روي ديگر سرپوش ديگچه توسط ميخ خط نوشته واز صحتمندي خود ها اطمينان داده بود. بعد از آن ما توانستيم براي شان کالا و مواد خوراکه بفرستيم و بعد ازچهار ونيم ماه کالاي چرک شان را به استالف بردم، بار اول بود که مادرم باور کرد و همراه ما دريک دسترخوان نان خورد."
     
    ( بخش 84 )
    **************
    روزهاي اخير ماه عقرب است. هوا سرد است و گزنده. درکوچه پس کوچه هاي شهر نفرت موج مي زنذ. آسمان شهر ما را نيز غبار نفرت درخود پيچانيده است. شهر کابل وشهريان بينواي آن را روزگار بد کردارازبار بغض وکين نسبت به خونخواران و جباران انباشته است. کينه ها از ژرفاي قلب آدم ها برمي خيزند و با ساده ترين واژه ها بيان مي گردند. در کنار سرک عمومي کابل - پلچرخي - جلال آباد، درست روبروي قريه يکه توت دو سه دکان خوراکه فروشي و يک دکان کوچک قصابي وجود دارد. قصاب از دوستان کاکايم است و به همين سبب درد هاي دلش را از من پنهان نمي کند. مي گويد ازنامم نفرت دارم و ازکسي که اين نام را بالايم گذاشته است گله دارم. آخر مگر نام قحط بود که نام مرا حفيظ الله گذاشتند؟ برادرش را دوسه روز پيش برده اند. جرمش معلوم نيست. صنف يازده مکتب است. آمده اند درصنف شان و پرسيده اند ، حميد الله ولد نظيف الله کيست؟ و برده اند آن طفل معصوم را و خدا مي داند که چه به روزش آورده اند؟ مي گويد واشک چشمانش ريش سياه وسفيد دم بودنه اش را ترمي کند. دلم مي خواهد پاي صحبتش بنشينم ودرد هاي دلش را گوش کنم ؛ اما اميد لغتک مي زند و ازمن مي خواهد برايش گدي پران بخرم. اما نه گدي پران را مي يابيم ونه کاغذ آن را. هرچه مي کنم، و هرچه مي گويم با منطقش سازگاري ندارد.. پس بايد گوشت را به خانه برسانم و خودم بروم در بازار کوچک قريه درداخل ده. همين طوري مي رويم ، اميد زق مي زند و ماندن والا نيست. ناگهان به ياد دوران کودکي خود مي افتم. همين طوري بود. درست مثل امروز. شق مي کردم. عيسي پسر کاکايم گدي پران داشت و من نداشتم. عيسي سوز مي داد ، فخر مي فروخت، گدي پرانش را جتکه مي داد ، تار مي داد ، کش مي کرد، پتکي مي داد و بعد به هوا هاي بلند ، درآن بالا بالا ها، آن قدر بلند مي برد که مانند يک سکه کوچکي به نظر مي رسيد. اما من از حرص وحسرت آب مي شدم و با بغض گره کرده در گلو سرم را پايين مي انداختم و نگاهم را از آسمان مي دزديدم .
    به خانه که مي رسيم به همسرم مي گويم بايد بروم بازارپشت گدي پران . همسرم مي گويد ضرور نيست که باز هم دراين حال وروز بيرون بروي. ايقدر بيرون ودرون نشو، قابو مي دهند اين لعنتي ها. تا حال خدا نجاتت داده و همين پايت. اما اميد گريه مي کند. درحالت بيرون شدن هستم که همسرم با چند تا روزنامه کهنه ويک بوتل سرش و قيچي و چند تا چوب جاروب مي آيد و شروع مي کند به گدي پران ساختن. واما چشم من به يکي از روزنامه ها مي افتد.. آخرين صفحه روزنامه انيس است. خبر مرگ تره کي را نوشته اند : نه طولي ، نه تفصيلي و نه کدام توضيحي .مانند يک خبر بسيار کم اهميت فقط نوشته اند که نورمحمد تره کي بنا برمريضي يي که عايد خالش بود ، وفات يافت. همين قدر . آموزگار ونابغه شرق وغرب و استاد استادان زمان رفت که رفت وديگر بر نمي گردد. بس وخلاص.
    (بخش 79 الي 94) من و آن مرد مؤقر!! 1313
    اما آن مظلوم از دنيا بي خبر را با چه قساوت وبي رحمي يي که اين شاگرد وفادار نکشت. راستش قصه امام حسن وامام حسين است و يزيد که بار ديگر تکرار مي شود. اگرچه جريان مفصل اين ماجراي وحشتناک را در نخستين ماه هاي پس از سقوط سال 58 از طريق راديو وتلويزيون وقت و روزنامه هاي دولتي درزمان زنده ياد ببرک کارمل کزارش دادند وبرخي نويسنده گان نيز تکه هايي ازآن گزارش را در نوشته هاي شان ثبت کرده اند ؛ ولي چون رفيق عزيزم قاسم آسمايي گزارش آن حادثه وحشتناک را برايم فرستاده اند وتصور مي کنم که بسياري از خواننده گان جوان دور ازميهن از چندي و چوني اين ماجرا آگاه نخواهند بود، بنابراين فشرده اين گزارش را که از زبان قاتلين تره کي نوشته شده است، دراين جا مي آورم :
    باز پرس ها : سر څارمن ( سارمن ) عبدالرحيم و سر څارمن جمعه
    تايپست متن باز پرسي : محمد داوود
    بازپرسي شده گان :
    - محمد اقبال ولد عبدالقيوم ، لمري بريدمن ، آمر کشف گارد
    - عبدالودود، تورن، آمرمخابره گارد. بعداً به مدير کام ( استخبارات) ستر درستيز.
    قاتلين : حفيظ الله امين.
    - محمد يعقوب لوي درستيز.
    - جانداد قوماندان گارد.
    - عبدالودود، آمر مخابره گارد
    - روزي آمر سياسي گارد
    - محمد اقبال آمر کشف گارد
    - محمد صادق تورن، قوماندان تولي تشريفات گارد.
    تاريخ قتل 16/17 ميزان1358 خ
    زمان قتل : ساعت يازده - يازده ونيم شب 16 ميزان.
    محل قتل : کوتي باغچه حرمسراي ارگ
    فشرده حادثه :
    ( بخش 85 )
    **************
    درباره اين که درکدام روز و درچه ساعتي نورمحمد تره کي منشي عمومي حزب ديموکراتيک خلق افغانستان بنا به دستور امين توسط روزي امر سياسي گارد رياست جمهوري به قتل رسيد، آوازه هايي وجود داشت که پيش از خفه کردن وي ، خبر مرگش از راديو تلويزيون و رسانه هاي دولتي به نشر رسيده بود و نورمحمد تره کي دران روز وهمان ساعت زنده وسلامت درکوتي باغچه حرمسراي ارگ زنداني بود. اين مطلب را رفيق گرانمايه صاحب نظر عبدالسليم که درآن هنگام درمديريت محاسبه حزبي رياست سياسي سرباز بوده اند، به ياد دارند که اميدوارم درآينده با طول وتفسير بيشتر دراين باره بنويسند
    واما :
    فشرده جادثه از زبان محمد اقبال لمري بريدمن آمر کشف گارد ارگ ( خانه خلق ):
    محمد اقبال مي گويد که به تاريخ 16 ميزان سال 1358 پس از انجام وظيفه لباس ملکي ام را پوشيده ومي خواستم به خانه ام که در پنجصد فاميلي هاي خيرخانه مينه واقع است، بروم که ازسوي جانداد قوماندان گارد احضار شدم. به دفترش که رفتم ، روزي آمر سياسي گارد و عبدالودود آمر مخابره گارد را ديدم که به نزدش حضور يافته بودند. پس ازتعارفات معمول قوماندان گارد ( جانداد ) گفت نظربه دستور کميته مرکزي وفيصله شوراي انقلابي بايد رفيق تره کي ازبين برده شود. بنابراين به شما دستور مي دهم که اين کار را انجام دهيد.اقبال مي گويد من با ترديد از قوماندان پرسيدم که بايد يک سند ويا امري درزمينه کشتن تره کي موجود باشد. اما قوماندان گارد گفت : " کم عقل ! شما چه سند مي خواهيد؟ پلينوم کميته مرکزي داير شد وازشوراي انقلابي کشيدش. ازکميته مرکزي خارج ساخته شد. او حالا يک آدم عادي است . دراين مورد [ قتل تره کي ] تصميم گرفته شده واين طور نيست که اين موضوع مخفي باشد. "
    رهبر کُشان پس ازجرو بحث اندکي درباره اعلان خبر مرگ تره کي از طريق رسانه ها وظيفه مي گيرند تا اين عمل وحشيانه را هرچه زودتر انجام داده و به جلاد کبير شان اطمينان داده پاداش بگيرند. پس از آن جانداد قوماندان گارد به روزي که آمرسياسي گارد است وظيفه مي دهد تا به نزد دگرمن يعقوب که لوي درستيز کشور است ، برود و وظيفه يي را که او مي دهد انجام دهد. سپس به اقبال پنجصد افغاني مي دهد تا تکه سفيد براي کفن کردن رهبر شان بخرد وبياورد. او اين کار را به حسن صورت و يقينأ با شوق وذوق تمام انجام مي دهد وبرمي گردد. دراين هنگام روزي نيز برمي گردد و به قوماندان گارد مي گويد که يعقوب وظيفه داد تا تره کي را درپهلوي قبر برادرش در قول آبچکان دفن کنند.
    آدم کُشان مي روند و مي آيند وباز هم جستجو مي کنند و پس از پرس وپال فراوان مؤفق مي شوند تا قبر برادر تره کي را که در قول آبچکان درنزديک سرک ودرکنار يک درخت قرار دارد، پيدا کنند. اقبال پس از پيدا کردن قبر برادر رهبرش از جانداد وظيفه مي گيرد تا همراه با روزي به تپه شهدا رفته سنگ مورد ضرورت براي قبر را تهيه کرده وبعدا به قول آبچکان رفته قبر رهبر را بکنند و از هرلحاظ آماده سازند. آنان اين کار را با مؤفقيت چشمگيري انجام مي دهند وبر مي گردند و پس از انجام رسم تعظيم به جانداد اطمينان مي دهند. جانداد مي گويد بسيار خوب! شما برويد به اونجه ( آن جا ) ودود نيز از قبل اونجه رفته است "
    دنباله سخنان اقبال را امشب خواهم نوشت .
     
    ( بخش 86 )
    **************
    اقبال مي گويد : روزي موتر را در دهن کوتي باغچه حرمسرا توقف داد. داخل حويلي که شديم ودود نيز آن جا بود. روزي از ودود پرسيد کجاس ؟ ودود گفت : همينجه در آن آتاق. مي گويد کليد نزد روزي بود. دروازه را باز کرده وبه منزل دوم رفتيم. درمنزل دوم دروازه قفل بود. دق الباب کرديم اما کسي دروازه را باز نکرد. اما روزي از طريق ديگري وارد اتاق شد:
    ( ما دربيرون اتاق صداي حرف زدن او را با تره کي مي شنيديم. پس از لحظه يي روزي ما را صدا زد تا به داخل اتاق برويم. وقتي داخل اتاق شدم ، تره کي را ديدم که چپن به تن داشته و به پا ايستاده بود. روزي برايش گفت که ما آمده ايم تا ترا جاي ديگري ببريم. تره کي صاحب ازما خواست تا بکس هايش را بااو بياوريم. اما روزي برايش گفت " شما اول با ما بياييد، مابعداً بکس هاي تان را مي آوريم " تره کي برگشت ويک بکس را باز کرده گفت: درهمين يک بکس چهل وپنجهزار روپيه ويک چيزي زيورات اس. اينمي را اگر اوشتک ها زنده بودند، بري امي اوشتک ها بتين " )
     
    اقبال مي گويد روزي براي تره کي گفت که ما اين ها را براي خانواده تان روان مي کنيم ولي حالا شما با ما بياييد. در منزل پايين که رسيديم روزي تره کي را به داخل يک اتاق هدايت کرد. اقبال مي گويد قومانده به دست روزي بود و من نمي دانستم چگونه وي تره کي را خواهد کشت. روزي من و ودود را نيز به داخل اتاق طلبيد . تره کي صاحب ساعت بند دستي و کارت حزبي اش را به روزي داد و گفت : " اين ها را به امين بدهيد. .. بعداً روزي روجايي را گرفته وبه من گفت : دست هايشه بسته کو! " يک دستش را خود روزي بسته کرد ويک دست ديگرش را من ورفيق ودود به کمک هم.
    آمر کشف گارد خانه خلق لمري بريدمن اقبال مي گويد :
    " بعد از بستن دست هاي تره کي روزي به ما گفت شما همي جا باشيد تا من در را ببندم. دراين هنگام تره کي صاحب از ودود آب خواست.. ودود به من گفت تا اين کار را انجام دهم. من گيلاس آب را گرفتم و خواستم آب بياورم که روزي بالايم صدا زد : چه مي کني؟ گفتم تره کي صاحب آب مي خواهد. روزي گفت بيا حالا وخت ( وقت ) آب نيست. به اتاق برگشتم ، ودود گفت آب نياوردي؟ گفتم روزي نگذاشت. گيلاس را گرفت خواست آب بياورد اما روزي او را نيز مانع شد. روز هاي بعد وقتي من از روزي پرسيدم چرا نگذاشتي براي تره کي آب بياورم گفت : مه روا داري نداشتم که باز اگر آب مي خوردن به تکليف مي شدن.
    بدين ترتيب پس از آن که اين آدمکشان بالفطره از دادن يک گيلاس آب درواپسين لحظات زنده گي يک انسان و آن هم رهبر کبير وريش سفيد شان خود داري مي کنند ، تره کي را روي بستر مي خوابانند :
    " ... بعداً روزي به تره کي گفت که در روي بستر بخوابد. وقتي او روي بستر خوابيد مرا( اقبال ) را لرزه گرفت. نمي توانستم حرکت کنم. روزي دهنش را محکم گرفت. پاهايش حرکت کرد. روزي بالاي ودود قهر شد که پاهايش را بگير! ودود پاهايشه گرفت؛ اما بازهم حرکت مي کرد. دراين هنگام روزي به من گفت که بگي ( بگير ) زانويشه بگي که شور نخوره. بعد ازچند دقيقه دهنش را رها کرده، بالشت را روي دهنش گذاشت واين بار وقتي رهايش کرد، تره کي صاحب جان داده بود ! "

    فردا بعد از جريان به خاک سپردن نورمحمد تره کي درپاي سحنان تورن ودود آمر مخابره گارد خانه خلق خواهيم نشست و جريان خفه کردن منشي عمومي ح. د. خ. و رييس دولت جمهوري ديموکراتيک اففغانستان را از زبان وي خواهيم شنيد. تا آن گاه خدا نگه دار شما عزيزان.


    اين مطلب آخرين بار توسط admin در الجمعة 17 يناير 2014 - 22:28 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
    مُشاطرة هذه المقالة على: reddit

    avatar

    پست الأحد 12 يناير 2014 - 20:00  admin

     
    ( بخش 87 )
    **************
    ناگزيري ام اگر براي بيان اين حقايق تلخ و جانکاه نمي بود، هرگز دنبالهء اين همه پلشتي ها را پي نمي گرفتم و باهمان چند سطر بالا درباره خفه شدن و جان دادن يکي از نام آور ترين شخصيت هاي سياسي در سال هاي پسين کشور مان بسنده مي کردم. زيرا هرورقي را که برمي گردانم موج از پلشتي به صورتم مي خورد و دروازهء اقيانوسي ازنامردي ها ، بيداد گري ها و ستمگري ها دربرابر چشمانم گشوده مي شوند. امابرگرديم که پس ازآن که آن پيرمرد بي زبان را کشتند با جسدش چه کار کردند ؟ اقبال ياد مانده هايش را از آن شب پلشت چنين به خاطر مي آورد:
    اقبال مي گويد که پس ازجان سپردن نورمحمد تره کي ، روزي وي را به نزد قوماندان گارد فرستاد تا همان تکه هاي سفيدي را که ازبازار خريده بود، بياورد. اقبال مي رود و آن چند متر تکه را مي آورد. هنگامي که برمي گردد ، مي بيند که روزي و ودود جسد رهبر شان را دريک شال عسکري پيچيده وبه دهن دروازه کوتي باغچه ارگ انتقال داده اند. اقبال با ديدن اين صحنه ديگر نه مي لرزد ونه آشفته مي شود. بل به کمک آن دو مي شتابد و جسد را درموتر هرسه شان بالا مي کنند. از نزديک قومانداني گارد بيل ها را هم مي گيرند. قو ماندان گارد براي حفظ ماتقدم براي روزي يک دستگاه بيسيم مي دهد و او را هشدار مي دهد که ممکن است از سوي کام تعقيب شويد ولي درعين زمان مي گويد که کام ( استخبارات ) امنيت تان را تأمين کرده است... سرانجام اقبال، روزي و ودود زنده وتره کي بي جان به قول آبچکان مي رسند. رهبر ريش سفيد شان را ازموتر پايين مي کنند. لباس هايش را ازتنش بيرون مي آورند، جسد را درداخل کفن مي پيچند و اقبال عجب حرفي مي زند: " جسد را به داخل کفن پيچانده وبا احترام زيادي به قبر گذاشتيم " بعد با چند تخته آهن و چند تا سنگ قبر را مي پوشانند وبالايش خاک مي اندازند و الله واکبر. انگار نه چرکي بوده ونه پرکي.
    آري! نه کسي چهار قل را مي خواند ونه کسي سوره الحمد و دعاي الفاتحه را.مرده يي را که مرده شوي نشويد وداملاي مسجد بربالاي قبرش وعظ ونصيخت نکند و قمار بازان و زناکاران را اخطار ندهد . يا بر بالاي جسد مرده يي که کافور و عنبر و عود دود نکند و کفني که با آب زمزم شسته نشود و چند تا عجوزه زن به خاطرش نگريند وداد وفغان راه نيندازند، مرده يي را که نه نماز جنازه باشد ونه خيرات ومبرات و اثقات، مگر مي توان مرده گفت؟ خدايا اين رهبر بزرگ چقدر درنامرادي شهيد شد. خدا مي داند تا چه اندازه به يک دو آيتني که بايد خوانده مي شد بر سر جسدش ، نياز داشت. کاش همين اقبال رزل به اين صرافت مي افتاد که دست کم دعايي بخواند و چف کند برقبر آن بزرگوار. يادم است که پدرم مي گفت ، هر آدم به دعا خواندان ودعا شنيدن احتياج دارد زيرا دعاآخرين و عميق ترين نشانهء حيات وبالا ترين واصيل ترين مظهر تجلي روح انساني است.
    باري، اقبال مي گويد :
    " پس ازآن که قبر را به صورت منظم درست کرديم،روزي به جانداد مخابره کرد گفت: قوماندان صاحب ما ازقول آبچکان گپ مي زنيم. همو وظيفه يي که به ما داده بودين، او وظيفه ختم شد. جانداد گفت : بياين. وقتي ما به نزد جانداد رسيديم وي بالاي روزي قهر شد که چرا در مخابره گفتي : " مه ازقول آبچکان حرف مي زنم ؟ " تو بايد مي گفتي فلان مرکز هستم و فلان مرکز را کار دارم. جانداد گوشي تلفون را برداشت. به کدام شخصي تلفون کرد . دراين هنگام ما هرسه گريه مي کرديم. وقتي جانداد صحبتش را درتيلفون تمام کرد، براي ما گفت هرچند که افراد کام نيز در قول آبچکان وظيفه اجرا مي کنند، اما با آن هم من به علي شاه ( تخلص اين شخص پيمان بود ) قوماندان څارندوي صحبت نموده وبراي او گفتم که يک پهره دار را براي امنيت قبر به آن جا بفرستد تا کسي جسد را ازقبر بيرون نکند . او بعداً بالاي ما قهر شد که شما گريه نکنين، متأثر نباشين، اي فيصله حزب است، فيصله کميته مرکزي است و ما وشما مجبور هستيم که ازهيأت رهبري اطاعت کنيم. "
    باز پرس مي پرسد : چند بجه شب بود که برگشتيد از دفن کردن جسد تره کي؟ اقبال مي گويد دونيم بجه شب بود. مستنطق سوال مي کند از اقبال که وقتي تره کي صاحب به شهادت مي رسيد براي تان نگفت که اين کار را نکنيد؟ اقبال مي گويد :
    " تره کي صاحب هيچ چيزي نگفت. صرفاً همان ساعت وکارت حزبي اش را براي ما داد تا به امين بدهيم. يک مطلب ديگر را فراموش کردم بگويم که وقتي من به جانداد گفتم که اگر براي قتل تره کي دستور از طرف حزب داده شده ،پس بايد فيصله حزب از طريق راديو نيز پخش شود. جانداد به من گفته بود که : " اعلان مي شه از راديو مگر به يک شکل ديگر" وبعداً فرداي همان روز وقتي خبر مرگ تره کي از راديو نشر شد، جانداد رويش را به طرف ما برگشتانده گفت : رفقا، اينه مه نگفته بودم براي تان که از راديو پخش مي شه اما به شکل ديگه ؟ "
    واما پيرمرد را مي گويم که چه غافل بود و چه بي نيرنگ وچه بي ادعا مرد. خدايش بيامرزد
    فردا : اعترافات ودود و قتل دو محافظ نورمحمد تره کي
     
    ( بخش 88 )
    **************
    در اعترافات تورن عبدالودود که هم آمر مخابره گارد رياست جمهوري بود وهم مدير کام ( استخباراات ) ستردرستيز دروزارت دفاع ، تقريبا حرف و نکتهء تازه يي نمي يابيم. جزييات همان هايي اند که اقبال گفته و در بسياري جا ها مو به مو سر مي خورند. همان ترديد نشان دادن ها وواکنش هاي نخستين نسبت به آمر قوماندان گارد مبني برکشتن پيره مرد ، همان مقدمات براي کشتن و همان دلايل موجه ! جانداد براي ناگزيري دساتير حزبي و اوامر کميته مرکزي. اما دلچسپ است پاسخ جانداد دربرابر شايعاتي که ودود شنيده است :
    " .. من ازشايعاتي ياد آور شدم که از فرستادن تره کي به شوروي براي تداوي حکايه مي کرد. جانداد گفت : به دليل عدم موافقه دولت شوروي ، حزب تصميم گرفته تا نامبرده ازبين برده شود. روزي حرف هاي جانداد را تاييد کرده افزود ما نمي توانيم از تصميم کميته مرکزي و بيوروي سياسي سرپيچي کنيم . "
    ودود که هم آمر مخابره گارد است وهم مدير استخبارات ستردرستيز لحظاتي را به ياد مي آورد که همراه با روزي و اقبال به منزل دوم قصر کوتي باغچه بالا شده وداخل اتاق رهبر کبير پرولتارياي افغانستان شده بودند:
    " زماني من واقبال داخل اتاق شديم ، روزي ازتره کي خواست تا با بيايد. تره کي صاحب کارت حزبي خود را به روزي داده درخواست نمود تا آن را به امين بسپاريم. برعلاوه تره کي تقاضا نمود تا يک بکس سياه رنگ را که حاوي پول بود به خانمش - درصورتي که زنده باشد- بسپاريم. بعدا همه به طبقه پايين آمديم. در آن جا به طرف راست يک اتاق کوچک وجود داشت که درآن يک تخت خواب که پايه نداشت موجود بود. فکر مي کنم تخت خواب مذکور از خدمتگار تره کي صاحب ويا هم پهره دار شان بوده باشد. به هرحال روزي تره کي را درهمين اتاق رهنمايي نموده و خودش رفت تا دروازه دهليز را قفل نمايد. دراين هنگام تره کي از من آب خواست ومن هم به اقبال گفتم برو آب بياور. اقبال خواست آب بياورد ؛ اما روزي مانع شده گفت : " اوّ ( اب ) نه ببر، روي جايي ره بگير ودستايشه بسته کو ! " من ازاتاق خارج شدم و خواستم آب بياورم ولي گيلاسي نيافتم ، وقتي من دوباره به اتاق برگشتم ، ديدم که روزي واقبال دست هاي تره کي را بسته اند ."
    مستنطق ازعبدالودود مي پرسد دست هاي تره کي صاحب را با چه بسته بودند؟ ودود پاسخ مي دهد :
    " با روچايي بسته بودند . آن ها همچنان به تره کي گفته بودند تا روي تخت بخوابد. " ده اي وخت که مه رسيدم سر امو تخت خواب دراز کشيده بود و روزي دفعتاً بالاي گلونش فشار آورد و دست هاي او ره گرفت و اقبال هم دربالاي سينه اش " بعداً درحالي که اقبال همچنان پاها وسينه تره کي را محکم گرفته بود، روزي يک بالشت کوچک را نيز بالاي دهن و بيني اش گذاشت . هرچند آن ها ازمن خواستند تا به کمک شان بشتابم ؛ اما من عملاً دراين کار شرکت نکردم. ولي با وجود آن هم از آن جايي که بالاي سر آن ها قرار داشتم ، تمام جريان را به چشم هاي خود ديدم. ده يا پانزده دقيقه وقت را دربر گرفت که تره کي صاحب به شهادت رسيد. بعد ازاين هرسه ما وي را داخل يک روجايي و کمپل انداختيم و تا دروازه کوتي باغچه انتقال داديم "
    بازپرس مي پرسد، دراين وقت ساعت چند بود؟ ودود پاسخ مي دهد:
    " تقريبا ساعت يازده ونيم شب بود. در آن جا روزي از اقبال خواست تانزد جانداد برود و کفن بياورد. وقتي اقبال دوباره برگشت ما جسد تره کي را درهمان موتري که قبلاً آماده شده بود گذاشته جانب دروازه شرقي گارد حرکت کرديم . در آن جا ( دردروازه شرقي ) جانداد نزد ما آمد ويک دستگاه کوچک مخابره را به روزي داد. ما ازطريق دروازه شرقي گارد که دروازه جنگي هم ياد مي شود، خارج شده ازقصرنمبر يک گذشته وارد جاده ولايت شديم واز آن جا نخست به سالنگ وات وسپس به قول آبچکان رفتيم. درآنجا واقعاً قبر را ازقبل آماده ساخته بودند. آن ها به من وظيفه پاسباني را دادند و خود شان نخست جسد تره کي را ازکمپل و روجايي کشيده به آن روجايي ديگري که کفن گفته آن را آورده بودند، گذاشته وقبر را نيز با يک تخته آهن که ازقبل آن جا گذاشته شده بود ، بستند و بالاي آن خاک ريختند . با اتمام کار روزي توسط مخابره به جانداد ازخاتمه يافتن اين ماموريت اطمينان داد و به اين ترتيب ما دوباره به طرف گارد به راه افتاديم . "
    مستنطق از ودود مي پرسد که هنگامي که برگشتيد به گارد ساعت چند بود. ودود مي گويد تقريبا يازده ونيم يا دوازده ونيم شب. اما به نظر مي رسد که اين پاسخ دقيق نباشد زيرا ساعت يازده ونيم شب آنان تازه پيره مرد را خفه کرده و در دهن کوتي باغچه منتظر اقبال بودند تا " کفن " را بيادورد. به پندار من آنان بايد دست کم يک ساعت را صرف دفن کردن و پوشانيدن قبر تره کي کرده باشند. بنابراين برگشت شان به گارد ساعت يک بعد ازنيمه شب بوده باشد.
    بدينترتيب در ظرف مدت سه چهار ساعت منشي عمومي حزب ديموکراتيک خلق افغانستان ، رييس شوراي انقلابي ورييس دولت جمهوري ديموکراتيک افغانستان ديگر وجود نداشت و شتافته بود به سراي باقي.
    ***
    اظهارات ودود در مورد انتقال فاميل تره کي از حرمسرا و قتل دو محافظ تره کي درپوليگون قواي چهار زرهدار. پس تا آن گاه خدا نگهدار
     
    ( بخش 89 )
    **************
    عبدالودود در مورد انتقال خانواده تره کي از حرمسرا به محل ديگر مي گويد دو سه روزپس از حادثه يي که بين تره کي و امين درقصر گلخانه رخ داد، جانداد قوماندان گارد وي ( ودود ) ، جگرن رحمت الله امر اوپراسيون گارد وروزي را وظيفه مي دهد که به شکل بسيار احترام کارانه ! به استثناي تره کي و خانمش متباقي اعضاي خانواده اش را از حرمسرا به قصر کول ( کوتي کول ) در صدارت انتقال بدهند. برعلاوه خانواده تره کي در آن وقت ، برادر وبرادرزاده ها و راننده وپيش خدمت ويک نرس در داخل حرمسرا موجود بودند. او مي گويد شب که شد رفتيم و به آن ها اطلاع داديم و بعد از نيم ساعت همه آن ها با لباس واشياي مورد ضرورت شان از حرمسرا خارج شدند. دراين ميان ملالي برادر زاده تره کي اصرار داشت که نزد وي در حرمسرا باشد ؛ ولي روزي خواهش وي را نپذيرفت. بنابراين به جز نرس و خانم تره کي و شخص تره کي ديگران به کوتي کول صدارت بدون سرو صدا انتقال داده شدند.
    باز پرس : تره کي وخانمش چه وقت وبه چه شکل از حرمسرا به کوتي باغچه انتقال داده شدند؟
    ودود درپاسخ مي گويد که اين وظيفه را نيزقوماندان گارد به وي وروزي سپرده و آن دو به حرمسرا رفته از تره کي خواسته اند که به کوتي باغچه بروند. تره کي هم بدون هيچ حرف وسروصدايي پذيرفته و با خانمش به آن جا انتقال داده شده اند. (اما اين کوتي باغچه ديوار به ديوار حرمسرا ويا درواقع جزيي ازحرمسرا است که با پاي پياده در ظرف دو الي سه دقيقه مي توان به آن جا رفت- عظيمي ) باري ودود چنين قصه مي کند :
    " طوري که مي دانيد درداخل حرمسرا سالوني است به نام ( سالون شب جمعه ) ما آن ها را ازهمين طريق به کوتي باغچه انتقال داديم. بکس هاي شان نيز توسط افسراني که روزي آن ها را مؤظف ساخته بود، انتقال شد. در کوتي باغچه در اتاقي که براي آن ها در نظر گرفته شده بود، چپرکت هاي سيمي گذاشته شده ويک قالين نيز درآن فرش بود. وقتي آن جا رسيديم روزي گفت : اينمي جاي بود و باش شما است. اما آن ها وقتي چشم هاي شان به وضع اتاق افتاد خواهش نموده گفتند : " براي ما باز اگر همو چپرکت هاي چوبي ره بيارين ويک قالين ديگر هم بياورين " روزي براي شان اطمينان داد که اين کار را انجام خواهند داد.
    مستنطق از ودود مي پرسد که شواهدي در دست است که دوتن از محافظ هاي شاد روان تره کي صاحب نخست اختطاف وبعد از بين برده شدند، شما به صفت متهم درقضيه ، جريان را از ابتدا تا آخر توضيح کنيد :
    " ودود . تره کي صاحب دوتن از محافظينش را که ببرک وقاسم نام داشتند با خود به داخل حرمسرا همراه داشت. اين موضوع مشکلي را نزد يعقوب لوي درستيز و جانداد قوماندان گارد ايجاد کرده بود. به تاريخ 25 سنبله که روز شنبه بود حوالي ساعت هفت ونيم صبح يعقوب به جانداد تيلفون نموده گفت که او بايد يک دسته سربازان مسلح را آماده بسازد تا آن ها به شکل گروهي بالاي حرمسرا حمله نموده ، محافظين تره کي را دستگير و ازآن جا اخراج نمايند. جانداد باامين تماس گرفت .. امين برايش گفت که به جاي حمله مسلحانه گروهي بهتر است براي محافظين تره کي اطلاع داده شودتا آن ها براي تحقيق درباره سوء قصدي که قبلاً بالاي حفيظالله امين صورت گرفته بود به قومانداني گارد حاضر شوند. ..."
    ودود درادامه مي گويد که با همين ترفند محافظين تره کي را اغوا نموده و آنان پس از 40 دقيقه بيرون شدند. آنان توسط سربازان تولي تشريفات که به قومانداني تورن محمد صادق که قبلاً دربيرون دروازه حرمسرا کمين گرفته بودند، گرفتار مي شوند. ودود مي گويد درمورد سرنوشت آنان از يعقوب لوي درستيز هدايت گرفته شد، نامبرده نخست گفته بود که آن دو در کانتينري درداخل گارد محافظه شوند ؛ ولي بعد امرداده بود تا به قواي 4 زرهدار برده شوند. از زبان ودود مي شنويم :
    " .. من بعد از گرفتن "نام روز " از جانداد با محافظين دستگير شده درحالي که چشم ها ودست هاي شان بسته بود در دو موترجيپ به طرف قواي 4 براه افتاديم. درآن جا علاوه بر جگتورن احمد دو افسر ديگر را نيز ملاقات کرديم. يکي ازآن ها شايسته نام داشت واسم ديگرش را متأسفانه فراموش کرده ام. آن ها با ما داخل موتر شده ما را به طرف شمال که محل انداخت و پوليگون قواي جهار زرهدار است بردند. بعد از طي نمودن فاصله اندکي موتر ها را متوقف ساختند ... و به ما گفتند :شما همين جا منتظر باشيد . بعدا آن ها چشمان محافظين ترهکي را باز کرده آن ها را به طرف يک گودال رهنمايي کردند. محافظين مذکوروارد گودال شده درآن جا نشستند. بعداً همان افسري که شايسته نام داشت تفنگچه دستي اش را بيرون کشيد . روزي بر خواست تا تفنگچه خود را بيرون آورد و درکشتن محافظين تره کي سهم بگيرد . اما شايسته برايش گفت : اي وظيفه شما نيست ، وظيفه به ما داده شده " شايسته با يکبار شليک کردن بالاي قاسم و دو بار شليک کردن بالاي ببرک به حيات آن ها خاتمه داد. "
     
    ( بخش 91 )
    **************
    داستان به قتل رسانيدن نورمحمد تره کي به اين شکل وشيوه وحشيانه خواهي نخواهي بالاي احساسات مردم و حتي برخي از کساني که از تره کي ورژيمش نفرت داشتند، تاثير منفي عميقي برجا گذاشت . از جمله پرچمي ها که بزرگترين آسيب ها را ازاين رژيم نابکار متحمل شده و بيشترين قرباني ها را نسبت به ساير جريانات سياسي داده بودند، اين عمل امين وباند آدمکش آن را تقبيح کردند. رهبر پرچمي ها زنده ياد ببرک کارمل در نخستين پيام راديويي اش تاثرات عميق خود را نسبت به اين جنايت بزرگ ابراز کرده و اصطلاح " شاد روان " را در پيشوند نام تره کي براي نخستين بار به کار برد و چنان که گفته شد هيأ تي تعيين گرديد تا جريان قتل نورمحمد تره کي را ازمتهمين قضيه تحقيق و حقايق را به ميدان کشيده در معرض قضاوت مردم قرار دهند. فشرده جريان قتل را از زبان دو قاتل ( اقبال و ودود ) خوانديم واينک مي رويم به سراغ واکنش ها و ديدگاه هاي دوستان و بازديد کننده گان اين برگه درپيرامون قتل نورمحمد تره کي و شخصيت او.
    رفيق عزيز ما جيلاني گلشنيار کليپ ويديويي را پست کرده از جريان يکي از مارش هاي آن دوران و مصاحبه با چند تن از ژورناليستان روسي . گلشنيار مي نويسد :
    " .. دراين ويديو در آغاز بيانيه يکي از خلقي هاي دو آتشه را بدون ترجمه و بدون شرح تماشا کنيد. بعداً درهمين وقت يکي از اعضاي بيروي سياسي ويکي از ايديولوگ هاي حزب کمونيست شوروي به نام پوناماريوف که به خاطر بر رسي اوضاع سياسي کشور به کابل آمده است ، سخن زده و مي گويد به هرشکل وقيمتي که تمام شود بايد ازانقلاب ثور دفاع کنيم. يکي از ژورناليست ها از تره کي سوال مي کند: درهمه جاها پوستر هاي شما نصب است ودر ميتينگ ها حمل ونقل مي کنند و همه هورا گفته عکس هاي شما را انتقال مي دهند، برداشت شما از اين کارچيست؟ تره کي درجواب مي گويد : من درمقابل مردم چه کرده مي توانم. آن ها مرا دوست دارند. دگروال مروزوف معاون کي گي بي درافغانستان سال 1979 مي گويد : تره کي بعد از غضب قدرت خود را گم کرده بود ونمي دانست که در اطرافش و درکشورش چه مي گذرد. تمام درک و احساس خود را از دست داده بود. فکر مي کرد که واقعاً نابغه شرق است و انقلاب را در افغانستان به پيروزي رسانيده است واين انقلاب را به کشورهاي ايران، پاکستان و هندوستان صادر مي کند و رهبري اين انقلاب ها را خودش به دوش مي گيرد. کلوگين يکي ازاعضاي بلند پايه کي گي بي در مورد تره چنين مي گويد : آن چه ما فکر مي کرديم تره کي در آن سطح نبود. نه تنها درهيچ يک از رشته يي متخصص نبود و آن شور وشوق وانرژي[ حرامزاده گي ] که امين داشت در وجودش ديده نمي شد، بل خود را منحيث شاه حساب مي کرد. يگانه علت اش پيري و ضعيفي اش بود که امين از ساده گي اش استفاده کرد . گريلوف مشاور نظامي شوروي در افغانستان در مورد آمين مي گويد : امين درمقابل دشمنان خود بي رحم بود. آدم فعال وبا فهم بود. حتي با مشاورين شوروي خوب بود؛ ولي آدم بسيار چالاک بود و همراه با تره کي نزد ما مشکوک بود. در ظاهر تره کي با امين متحد معلوم مي شد. اولين بار مي بينيم که دست هاي رهبر را مي بوسد. يگانه علتي که بين امين و تره کي مناقشه رخ داد، مسؤولش مشاورين شوروي است. به خصوص بخش کي گي بي. اکثريت اجنت هاي کي گي بي تاکيد مي کردند که بالاي امين حساب نکنيد. او انسان آلوده يي است .. "
    رفيق بسيار عزيز ما سيد حسن رشاد مي نويسد :
    " .. بعد از شش جدي که من به حيث قوماندان کندک دوم در گارد ايفاي وظيفه مي کردم، دريکي از شب ها که آمر نوکريوال گارد بودم، هيأت تحقيق قضيه مرگ تره کي صاحب با متهمين قتل ووسايل کريمونال تخنيک بعد از اجازه قوماندان گارد رفيق حساس براي تکميل دوسيه و چگونه گي قتل تره کي در محل واقعه يعني کوتي باغچه حضور يافتند وچيزي که کم داشتند کسي بود که بايد نقش نور محمد تره کي را بازي مي کرد. بعد ازمشوره سيد مسکين خان افسر گارد براي اداي اين نقش تعيين شد. بايد اعتراف نمايم که ديدن اين صحنه تمثيل تا حال شب ها مانند يک کابوس هولناک روان من را مي آزارد. وبايد به عرض برسانم که منبع اطلاعاتي شما کاملاً مؤثق است وتره کي صاحب را درنهايت بي رحمي به قتل رسانيدند. مطلب ديگر اين که چند روز بعد نظر محمد برادر تره کي بعد از اجازه قوماندان گارد رفيق حساس و با اگاهي زنده ياد ببرک کارمل در محل قتل آمده با چند قلم شمع يک ختم انجام داد که درانجام فاتحه ما او را همراي کرديم . "
    آقاي نجيب کامل يک تن از باز ديد کننده گان ديگر اين برگه پيام دور ودرازي به حروف انگليسي نوشته بودند که بخش نخست پيام شان را که به ارتباط فاتحه بالاي قبر نورمحمد تره کي است، اين جا مي آورم :
    " ... اين که تره کي بدون نماز جنازه دفن شده است يا ني من هم چيزي نمي دانم. اما فرداي آن چوکي ها در دور وبر قبر براي 70 الي 100 نفر چيده شده بود. ما بچه هاي نو آباد و ضمناً محصلين صنف دوم پوهنتون هوايي که از پو هنتون هوا کرده بوديم و نا خود آگاه به محل چشم دوختيم با کنجکاوي به زنان چادرسفيد و مردان دريشي پوش ملکي و عسکري مي نگريستيم. و ازفاصله پنج متري به صداي قاري ووعظ ملا گوش مي داديم که مثل ؟ خفيف و تبيلغ ديني فارسي و پشتو و صداي قاري ها را هم بسيار زيبا شنيديم. اما چند روز بعد همان قبر که به تره کي منسوب بود ، منفجر شد. ولي دوباره ترميم نشد. ولي مجاهدين دور ا زکرامت انساني در آن جا تشناب ساختند..."
     
    ( بخش 92 )
    **************
    سعيد سپهر: "....اين بخش روايت ها وباز نويسي وقايع تاريخي و رويداد ها بيش از همه سفاهت و وقاحت آن مرد به ظاهر مؤقر آما محقر را بازتاب مي دهد. باري حين مرور بريکي از نوشته هاي سرکاري آن زمان حساب نمودم که شاگرد وفادار در صحبت تقريباً يک ساعته خويش بيش از ده باراورا فرزند خلق، نابغه و استاد خطاب نموده بود و سرانجام چنين مرگ خفت بار را براي نابغه شرق دستور داد. خاموشي شرکاي دست اول قوماندان سپيده دم انقلاب در مورد آموزگار خلق نيزقابل تأمل است. "
     
    فرحان شباب :
    " ....بعضي انسان ها در طول زنده گي شان و حشي تر از حيوانات درنده و ظالم تر از چنگيز و تاتار و مغل و هيتلر در نگهداري قدرت براي خود شان مي گردند..."
    ناصر شاه سيغاني :
    "....سخاروف نويسنده معاصر روسيه در مورد نوشته است که امين از عدم قاطعيت تره کي استفاده نموده او رابه قتل رسانيده خودش جانشين وي شد. بنابراين چنين استنباط مي شود که رهبران شوروي در آن زمان اوضاع را تحت کنترول نداشته و ازتصميم و اقدام امين مبني بر قتل تره کي آگاهي قبلي نداشته اند. دراين مورد نظر رفقا چيست ؟"
    نجيب داوري :
    " ... به ارتباط ناپديد شدن ناگهاني جسد تره کي بعد از دفن، جسته و گريخته سخنان ضد و نقيض به گوش مي رسد. باري هم بيست سال پيش در يکي از شماره هاي هفته نامه کابل ( به مديريت رزاق مامون ) مطلبي به نشر رسيد که جسد تره کي بعد از قتل بلافاصله به اديره ابايي اش در ناوه غزني منتقل و دفن گرديد...."
     
     
    عمر لعلزاد :
    " ... نوشته هاي شما را خواندم. برايم جالب است بدانم که درباره صحت رواني حفيظ الله امين نيز کدام حرفي داريد يا ني ؟ من که داکتر هستم فکر مي کنم او شايد مريض يعني ديوانه بوده باشد. درغير آن انسان سالم کار هايي را که او انجام داده است، انجام نخواهد داد..."
    بيژن بيزن :
    " .... اين اعترافات ودود و ديگر افسران که درارگ خدمت مي کردند را چند ماه جناب احمد سعيدي درفيس بوک خود گذاشته بودند. ولي يک نکته که مردم ما مي دانند هيچگاهي روز نامه هاي حکومت جناب کارمل و رژيم هاي ماقبل و مابعد شان مؤخذ دقيق و مستند شده نمي توانند.جز اسناد رسمي و مستند که که گواه اين ادعا باشد. مثلاً اسنادي که رزاق مامون درکتاب راز خوابيده خود درپيوند با قتل دکتر نجيب الله به نشر رسانيده اند، غير قابل انکار و کاملاً مستنداند که درآن فاعلين قتل به افتخار از کارکرد خود ياد آوري مي کنند زيرا آيا اين امکان ندارد که براي بيشترمخوف جلوه دادن چهره امين اين داستان پردازي ها از سوي حکومت کارمل صورت نگرفته باشد ؟ .. "
    خالق بهادر:
    " ... محترم بيژن بيژن : ... با پيام شما مشکل است همنوا شد. البته به دلايل ذيل : نورمحمد تره کي قبل از آمدن پرچمي ها توسط حفيظ الله امين کشته شد.امين سه ماه و چند روز حکومت کرد ودراين مورد بدون دغدغه گفت : نورمحمد تره کي نظر به مريضي فوت نمود. پس کدام انگيزه ديگر مي تواند يافت شود تا منابع پرچمي ها را مورد ترديد قرار داد و معتبر نشمرد. نظر به متن فوق يک گزينه ديگر: اگر فرض کنيم که نورمحمد تره کي راروس ها کشته باشند وبعد از آن امين را . دراين رابطه جامعه روس را کمي از نزديک بايد شناخت . ملت روس نسبت به ديگر ملت هاي اروپايي به مراتب جوانتر است. يکي از خصوصيات جمعي جامعه روس در پذيرش ايديالوژي ها ورسومي که مبداي غربي دارند، افراطي بودن آن ها است. اين خصوصيات با گذشت چندين سده تغيير نکرده است. پس از فروپاشي اتحاد شوروي در دهه 90 ما شاهد ليبراليسم بي حد وحصري هستيم که حتي خود غربي ها انگشت حيرت به دهن برده اند.. و دراين مقطع رژيم جديد ليبرال براي مشروعيت و توجيه خود دست به نقد 75 سال گذشته از طريق بنياد هاي غيردولتي و دولتي زد و آن هم تا حد افراط. اين دهه يي است که بيشترين اسناد سري کي گي بي به دست کشور هاي مختلف افتيد. درتمامي اسناد به دست آمده دراين دوره درمورد افغانستان سال هاي 1978 - 1979 برعلاوه مشابهت روايت ها يک نتيجه مشترک را مي توانيم به دست آورد که نورمحمد تره کي را حفيظ الله امين کشت..."
    نعمت حسيني :
    "... بايد ياد آور شوم که قبر تره کي را به امر مقامات وزارت دفاع ، تولي خدمت غند 21 محافظ که قرارگاه آن نزديک زيارت شاه شهيد قرار داشت ، کنده بود. آهن چادر ها را هم همان غند تهيه نموده بود. من ( نعمت حسيني داستان نويس بنام - عظيمي ) درهمان غند سرباز بودم ."
    ديدگاه هاي مهم و روشنگرانه ديگر را فردا خواهم آورد. شاد مان باشيد
     
    ( بخش 93 )
    **************
    دستگير صادقي :
    " .... درآن مرجله امکان اين که به طور يک جانبه وصرف به خاطر مجکوم ساختن امين چنان يک سناريويي ترتيب شده باشد ، از نظرمن نادرست است. زيرا تغيير درچگونه گي نحوه اين قتل و آن هم با چنان بي رحمي و خشونت و اهانت نسبت به رهبر حزب در موجوديت اشخاصي که به وي باور راسخ داشتند ودرقدرت سهيم بودند ، امکان نداشت و نمي توانست يک سناريوي يک طرفه باشد. پس ناگزير بايد بپذيريم که شاد روان نورمحمد تره کي همان گونه که در اوراق تحقيق بازتاب يافته است به شهادت رسيده است؛ ولي آن چه درمورد تدفين وي باز تاب يافته است که گويا با حرمت درقول آبچکان و درپهلوي قبر برادرش دفن شده است ويا اين که جنازه به ناوي غزني و درمحل تولد وي انتقال داده شده است، شک وترديد هاي فراوان وجود دارد. درآغازين مراحل پس از ششم جدي از جانب هوا خواهان وي [ تره کي ] درحزب ودولت تقاضاي مصرانه و جود داشت که با يد محل دفن تره کي هرچه زود تر پيدا شود و آرامگاه وي منحيث يک رهبر وشخصيت برجسته حزب به آبده تاريخي مبدل گردد. هيچ ارگان دولتي و حزبي نتوانستند ، محل دفن تره کي را تثبيت نمايند. شماري ا زدوستان به يا د دارند که باري شهيد نجيب الله در يکي از بيانيه هاي شان ( پس از کودتاي تني ) تهديد گونه گفته بودند که چگونه گي برخورد با جسد تره کي را افشاء خواهد کرد.... نگارنده از منبعي شنيده است که بر اساس هدايت امين جسد تره کي را درچاه بدرفت کوتي باغچه انداختند وبالاي جسد وي چند خريطه چونه نيز ريختند تا آثاري ازجسد باقي نماند. در اين ارتباط جنرال عبدالقادر نيز درخاطرات خود چنين مي گويد : " تره کي را ساعت دو بجه بعد از نيمه شب از بالا پايين مي آورند. در هنگام پايين شدن اززينه ها او را تيله مي کنند. او مي افتد . دونفر بالش را به دهنش مي گيرند ..و همين جا اورا خفه مي کنند. بعد از کشتن تره کي به فکر مي افتند که با مرده اش چه کنند. بعد ها ازمنبعي شنيدم که او را درچاه انداخته بودند و چند بوجي چونه هم به رويش ريخته بودند . - صص 319 خاطرات سياسي جنرال عبدالقادر "
    سعيد سپهر :
    " ... رييس هيأت تحقيق قتل تره کي همان افسر کار کشته و مرموز پوليس است که عمري در استخبارات وزارت داخله و کام و خاد وظيفه داشت. .وي رحيم نام داشته و مشهور به رحيم چوچه بود. اين همان رحيم است که جنرال غني عمر زي درکتاب شبهاي کابل از او به حيث معاون استخبارات و رهنماي پيدا کردن منزل حفيظ الله امين ذکري نموده است "
    دوکتور صبور الله سياه سنگ :
    " ... سخنان جنرال عبدالقادر در پيرامون چگونه گي مرگ نورمحمد تره کي بر بنياد سند استوار نيست. او شنيده گي هايش را باز گو مي کند وبادريغ مانند بسياري از گفته هاي ديگرش درهم برهم اند. آن چه در برگ 319 "خاطرات سياسي " آورده نه با گپ هاي اقبال و همکارانش مي خواند ونه با پژوهش هاي نويسنده گان انگليسي و امريکايي "
    پاسخ رفيق صادقي و فشرده پيام آقاي عمر هژبر را به ارتباط نوشته " چون و چگون مرگ نورمحمد تره کي " در آينده خواهم آورد. اما جالا چند يا داشت روشنگرانه ديگر :
    دريک پيام ديگر جناب بيژن بيزن درپاسخ خالق بهادر ، محمود طهماس و سرور زهتاب وسيد حسن رشاد چنين مي نويسد :
    " ... اين حرف هايي که از روزنامه انيس دوست عزيز سياه سنگ آورده ، نمي تواند سند تاريخي شود و قضيه مرگ تره کي مثل قضيه مرگ هيتلر باقي مي ماند. درمورد رزاق مامون اگر شما کتاب ايشان را مطالعه کرده باشيد ، اسناد محرم استخبارات طالبان است که توسط کارمندان نفوذي مسعود به دسترس نويسنده قرار گرفته نه يک افسانه مثل اختراعات ودود که در روزنامه حکومتي انيس به نشر رسيده باشد.. شايد حر ف آخر من همان گفته عظيمي صاحب که دريک مورد ديگر گفته بودند باشد که هنوز بسياري افرادي اند که دهن باز نکرده اند ."
    جناب محمود طهماس درمورد پسر نورمحمد تره کي که درکانادا زنده گي مي کند، پيام روشنگرانه يي فرستاده و نوشته اند :
    " ....پسر نورمحمد تره کي يا پسر فرزندي اش به نام يارمحمد تره کي بود که درزندان پلچرخي محبوس و پس از شش جدي رها گرديد. بعداً به تاشکند دررشته انجنيري ساختماني به تحصيل رفت و يک پسر با استعداد و لايق بود و با خواهرهژبر شينواري کارتونيست مشهور کشور ما عروسي نمود. وي اکنون در کانادا زنده گي مي کند ودرکاناد هم در رشته خود ديپلوم گرفت وزنده گي بسيار لوکس و آرامي دارد ؛ ولي مثل تره کي آدم ساده است. تمام روز پشت اخواني ها مي دود و نشناليست و پشتونيست است... درابطه به مرگ تره کي بايد ياد آور شوم که با بالشتي که به قتل رسيده بود تا دوران داکتر نجيب الله در موزيم کوتي باغچه [ همان بالشت ] نگهداري مي شد. وفکر مي کنم که توسط گروپ مسعود تاراج شد. ...."
    نيلاب راوي :
    کاش مي شد سرنوشت خويش را از سر نوشت
    کاش مي شد اندکي تاريخ را بهتر نوشت
    کاش مي شد پشت پا زد بر تمام زنده گي
    داستان عمر خود را گونهء ديگر نوشت
     
    ( بخش 94 )
    **************
    سرنوشت بالشت و ساعت بند دستي نورمحمد تره کي :
    محمد داوود :
    " درمورد نوشته جناب طهماس بايد ياد آور شوم که بنده چندسال درمقر شوراي انقلابي وظيفه داشتم ، بار ها درکوتي باغچه رفته بودم ؛ اما از بالشتي که نورمحمد تره کي توسط آن خفه شده بود، اثري موجود نبود..."
    محمود طهماس :
    رفيق طهماس مي پرسد از جناب داوود که کدام داوود هستند وبا چه تخلصي وبعد " ... آرزومندم که داخل موزيم کوتي باغچه را ديده باشيد ، چون داخل کوتي باغچه قصرک کوچکي بود که موزيم بود که رفت و آمد به آن سو نبود. به محض اين که داخل مي شديد بالشت را مي ديديد. بالشت در پشت کلکين ها آويزان نبود که براي نمايش باشد وکسي که از آن جا مي گذشت متوجه آن شود. ... نمي دانم شما در کدام سال ها ودر کدام محل کوتي باغچه رفت و آمد داشتيد و يک سوال رفيق داوود جان؟ آيا شما داوود رازمل هستيد يا کس ديگر؟ سوال ديگر : آيا شما درآنزمان مشخصاً براي ديدن بالشت تره کي که جانش گرفته شده بود ، رفته بوديد؟ .... "
     
    همرزم ديرين من جناب سيد حسن رشاد در مورد ساعت بند دست نورمحمد تره کي قصه جالبي دارد و مي گويد دريکي از روز ها دردفتر کار قوماندان گارد رياست جمهوري چشمش به ورقه عرضي مي افتد که ساعت فروش متصل پشتني تجارتي بانک نوشته و به مقام رياست جمهوري عارض شده بود. عارض نوشته بود که قبلاً دوقاب ساعت را به نام تره کي صاحب و حفيظ الله امين که قيمت هر قاب آن مبلغ 96000 افغاني بود اخذ کرده ؛ اما پولش را تا آن موقع پرداخت نکرده بودند. يعني چون تره کي آگاه بود که پول ساعتش پرداخته نشده بود، خواست تا ديندار از دنيا نرود.
    صبورالله سياهسنگ :
    " ... آگاهي ارزشمندي نگاشته ايد. چنان مي نمايد که که ساعت بند دست نورمحمد تره کي يکي از همان دو بوده است. درکانادا مي گويند : با گذاشتن ساعت در يخچال ، زمان توقف نمي کند. اين که تره کي ساعت را به امين فرستاد سخن شما را درست نشان مي دهد و شايد او مي خواست ثبوت کند که امين ، صاحب الاختيار و زمامدار " زمان " است. "
    امين متين بگراميان :
    " .. به گمان غالب ساعتي را که تره کي درآستانه مرگ خود به امين بازپس فرستاد ، تحف يي بود که امين در زاد روزش برايش تحفه داده بود. "
     
    سرنوشت زنچوک هاي ( سمبول ها يا نشان هاي فلزي روي يخن کرتي ) نورمحمد تره کي :
    عمر فيض :
    . سال 1358 سال دوم آموزشم در انستيتيوت پوليتخنيک تاجکستان بود. ابتدا خلع قدرت و سپس حادثه کشته شدن تره کي را از امواج راديو شنيدم. همدوره هاي ما در رشته هاي مختلف به تعداد 30 - 35 تن بودند. در آن زمان در حالات خاص کميته حزبي خلقي ها تمام محصلين را جمع مي کردند و دساتير و اطلاعاتي که ازکابل براي شان مي رسيد دراين گرد همايي ها به اطلاع محصلين مي رسانيدند. ... چيز حالبي که از آن گردهمايي به خاطرم مانده است اين است :
    " درآن زمان اکثريت خلقي ها نشان هاي سرخ و گرد شکل را که عکس تره کي درآن جا به جا شده بود ، بالاي سينه هاي شان نصب مي کردند. در اين جلسه براي شان [ براي خلقي ها ] دستور دادند که تمام شان در همين جلسه نشان ( به زبان روسي : زنچوک ) هاي شان را ازبالاي سينه هاي شان بکنند و به زير پاي خود نمايند. همه با يک حرکت و بدون عکس العمل نشان هاي شان را کشيدند و زير پاي شان نمودند که آواز هايي مشابه به زير پاکردن قانغوزک درآن سالون بلند گرديد . "
     
     
    عبدالمحمد کاروار :
    " .. با وصف مرگ مظلومانه ، جاي تأسف است رهبري که داشتن القاب بلند بالاي داده شده برايش بر کله و تنه اش سنگيني مي کرد و خود هم ادعاي رهبر بودن بر خلق را در مخيله خويش مي پرورانيد ، درآخرين لحظه زنده گي هيچ گونه حرفي براي گفتن به خلق نداشت. چه وصيت نامه خجل باري. چل و پنج هزار روپيه و يک چيزي زيورات را به اوشتک ها بتين. ساعت وکارت حزبي را به امين صاحب. اگر قطي نسوار نزدش مي بود حتماً آن را به صالح محمد زيري روان مي کرد. حيف صد حيف که اين رهبر توانا حتي جسارت و پايمردي را از مبارزين آهنين ميهن الهام نگرفته بود . مگر اين ناف زمين نشنيده بود که وقتي عثمان خان پرواني را زير چوبه دار ايستاده نمودند ، آن سرفراز مرد ميهن در برابر امير غضب ناک ( امير حبيب الله ) همچون شير فرياد زد و گفت : شکنجه مرگ ما لحظه يي بيش نيست ولي شکنجه مردم وتاريخ در برابر تو شکنجه يي است ابدي..."


    ادامه دارد
    avatar

    پست الأربعاء 23 ديسمبر 2015 - 1:52  admin

    .

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الأحد 19 مايو 2024 - 17:24 ميباشد