نبي عظيمي
( بخش 79 )
**************
ازمنزل وفامل تا کوته سنگي چندان راهي نيست. از اين سرک فرعي که به جاده عمومي رسيدي به طرف راست بپيچ. کوته سنگي رادر پنجصد متري ات خواهي يافت. تصميم مي گيرم پياده بروم. از کوته سنگي به سرويس هايي که به شهر نو مي روند، بالا شوم وبروم به سراغ کريم جان مجيد. شايد خبري بشنوم . خبري که مردم به ماتم نشسته مان بي صبرانه درانتظارش هستند.:خبر سقوط امروز وفرداي رژيم خونتاي امين را . کريم جان ما که خوش خبر است ، ماشاء الله ! ساعتي انتظار مي کشم.؛اما چنان سرويسي که از کوته سنگي به شهر نو برود وجود ندارد. يکي دو تا را که مي پرسم يا چنان شتاب دارند در رفتن که اصلاً توجه نمي کنند ويا بر بر به من نگاه مي کنند و مي گذرند انگار جن ديده باشند. ناگزير مي روم نزد پوليس ترافيک و مي پرسم سرويس کي مي آيد؟ پوليس ترافيک که چهره مهرباني دارد با نگاه مشکوکي به سر ووضعم مي نگرد ولي با مهرباني مي پرسد : کاکا جان ازکجا آمده اي ؟ مثل اين که از اين شهر نيستي. اطرافي هستي ؟ برو برادر که گرفت گرفت بسيار است. دريک تکسي برو. بچه هاي امنيت همين حالا در آن سوي سرک ايستاده اند و اسناد مردم را کنترول مي کنند. به جيب هايم دست مي زنم ، تذکره ام نيست ريال کارت هويتم نيست. هيچر سندي که ثابت کند افغان هستم ومسلمان در نردم وجود ندارد. بچه هاي امنيت اگر متوجه اين مسأله شوند حسابم با کرام الکاتبين است. تاشور بخوري سرحدت درزندان دهمزنگ و يا باستيل پلچرخي است. خدا به آن ها بهانه ندهد. باز کي ثابت خواهد کرد حقيقت را؟ مگر اين ها پشت حقيقت مقيقت مي گردند؟ حرف ترافيک با معرفت را مي پذيرم و روانه شهر مي شوم. ديدار کريم جان را مي گذارم براي روز ديگر و مي روم به سوي مندوي کابل.
ساعتي در مندوي کابل ته وبالا مي روم. مندوي کابل پر وپيمان است و بيروبار هميشه گي خود را دارد. دنيا را که آب ببرد، بازاريان و دکانداران مندوي را ازجاي شان شور داده نمي تواند. اما متاع خوب وارزان خريدن هم از اين اشفته بازار کار هر بالهوسي نيست. چانه زدن کار دارد و چشم باز.داشتن. چانه زدن را از پدرم ياد گرفته ام . همرايش که بازار مي رفتم آن قدر چانه مي زد وبيع وبقاله مي نمود که هم حوصله من تنگ مي شد و هم حوصله دکاندار. اخر سر دکاندار مي گفت " لوامشر صاحب ، برو هميچ پيسه نتي، صدقه سرت " . پدرم مي خنديد و به دکاندار مي گفت تو قهر نشو، چانه زدن سنت است .پيشوايان اسلام آن قدر چانه مي زدند که درپيشاني شان عرق مي نشست. پدرم آدم نظامي بود؛ اما آن قدر حديث وروايت و حکايت در آستين داشت که مرا مبهوت مي ساخت.. به مندوي که مي رفت اول ازچند دکاندار ناشناس نرخ و نوا را مي پرسيد وبعد به سراغ آشنايانش مي رفت . لحظاتي با آن ها حرف مي زد، از اب و هوا و فراواني يا قحطي وقيمتي و بعد مي رفت سراصل مطلب. خوب ديگر، من هم بايد اين اميد را ارام ارام با خود به اين طرف و آن طرف ببرم و به وي بياموزم رمز وراز اين بازار مکاره را، از دکانداري مي پرسم نرخ برنج را. دکاندار ناگهان ازجايش بر مي خيزد و مرا درآغوش مي گيرد. مي گويد خدا ببخشد پدرت را ، هميشه از همين دکان برنج مي خريد. برنج اعلاي کم بار لغماني را هميشه براي او نگاه مي کردم. به من با مهرباني نگاه مي کند، ازکاروبارم مي پرسد و همين که مي فهمد افسر متقاعد هستم ، بغضي درگلويش مي پيچد اشک هايش سرازير مي شوند ومي گويد چه مرد هايي بودند و حالا ببين که چه حال است؟ برايم چاي مي ريزد و دشلمه تعارف مي کند. فارسي را روان اما به لهجهء لغماني تلفظ مي کند. ساعتي حرف مي زنيم. مي گويد تو پسر بسيار کوچکي بودي که با پدر و برادرانت مي امدي در مندوي. بعد چهار طرفش را به دقت نگريسته ازمن مي پرسد ، غندمشر صاحب چه گپ هاست. چه وقت گلم اين کافر بي خدا جمع مي شود؟ اما چون مي بيند که من حرف شادمان کننده يي براي گفتن ندارم مي گويد : " گلمش جمع شده بود خو خدا نکد " مي گويم چطور؟ مي گويد "از شورش اسمار خبر ندارين ؟" با تعجب مي گويم لواي کوهي را مي گويي ؟ مي گويد بلي وبعد قصه مي کند که اگر نکات مهم آن را فراموش نکرده باشم، فشرده اش را مي توان چنين نوشت :
" عبدالرووف خان صافي قوماندان آن جا بود. يک سال از مقرري اش نمي گذشت. لوامشر بود. از طرفدارهاي ظ محمد ظاهر پادشاه افغانستان بود. يک ماه پيش با مجاهدين جور آمد. پلان کرده بود که خلقي ها را گرفتار و بندي کند و اگر کسي مقاومت کرد، ازبين ببرد. بعد تمام اسلحه و مهمات و توپ و توپخانه را گرفته همراي کشمير خان و ديگر قوماندان ها به طرف جلال آباد حرکت کرده و پس از فتح ان جا به کابل حمله کند. مردم مي گويند که والي کنر ها را هم کشته ويک تعداد زياد صاحب منصب هاي خلقي هارا ازبين برده است. اما کشمير خان و حسين خان قوماندان هاي مجاهدين کنر به او خيانت کرده و لوايش را محاصره مي کنند. و رؤوف خان مجبور مي شود به پاکستان فرار کند. "
حمالي ( جوالي ) را صدا مي کنم، برنج را برمي دارد ، با هم به راه مي افتيم و من با خود مي گويم : دراين صورت تا رستاخيز زمان زيادي باقي نمانده است.
( بخش 80 )
**************
ديگر ( عصر ) قضا شده است که به خانه مي رسم. هنوز به دهليز پا نگذاشته ام که اميد و آرزو به سويم مي دوند . ذوق زده به نظر مي رسند. اميد چيزي را درمشتش پنهان کرده است ولي آرزو آن چه در دل دارد، بر زبان مي آورد : "کاکا کلان آمده و ما را پيسه داده ! " مشت اميد باز مي شود و يک نوت ده افغاني گي نمايان. به راستي کاکايم آمده. موسي عظيمي . همو که مرا درخانه اش جا داده است و گهگاهي هم از همان تلخ وش حافظ که خودش از اشتق تيار مي کند، يکي دو بوتل بزرگ را پر کرده وبا خود مي آورد. عجب جوانمردي است اين آدم. جوانمرد ورفيق باز ويک توته جواهر. از عبدالحميد مبارز شروع تا داکتر فتاح همراه و از صمد غوث تا روان فرهادي و داکتر غلي احمد پوپل و کي و کي رفيقش اند و هيچ کسي را درهنگام استخراج کردن ام الخبايث فراموش نمي کند. پنج شش سير اشتق ، يک ديگ بزرگ مسي و يک گاراژ خالي در قلب قلعه فتح الله . همين والله واکبر. مي گويد بچيم ازمن کرده مسلمان تر هيچ کس نيست. به غربا کمک مي کنم. اکر پنج وقت نماز را درمسجد خوانده نتوانم نماز صبح وشام را حتما درمسجد مي خوانم. ازارم به کسي نمي رسد. از بيت المال ندزديده ام. به وطنم خيانت نکرده ام و هرگز نخواهم کرد. دروغ گويي ومنافقت درشأن من نيست. بنابراين چه کسي مسلمان تر از من است؟ اما گهگاهي که لب به خمره مي برم، مي خواهم غم هاي دنيا را فراموش کنم . خداوند کريم ولک بخش است. مي بخشد. ذبيح الله زيارمل نامش را گذاشته بود : " بار " زيرا اگر درتمام کابل يک قطره تلخک پيدا نمي شد، در بار کوچک خانه بزرگ وي هرچه مي خواستي مي يافتي و مي رسيدي به مراد. خداوند رحمتش کند!
ماه عقرب است و هوا اندکي سرد شده است. درخانه هنوز بخاري نگذاشته ايم .کاکا موسي درسالن نشسته و بالاپوشش را ازتن نکشيده است. درپهلويش يک پاکت نسبتا بزرگ ساخته شده از خريطه هاي سمنت ديده مي شود، متفکر است و پريشان، پيشاني اش چين خورده وسر را هم گذاشته برهردو زانوي غم .. مي روم و رسم ادب به جا مي اورم ودستانش را مي بوسم. پياله ء چاي اش دست نخورده است و شيرني و چاکليت نيز منتظر حمله اميد که از دور بو مي کشد و در روي صفه قابو مي دهد. مي گويم ببخشيد که از آمدن تان خبر نداشتم ؛ ورنه بيرون نمي رفتم و .. هنوز جمله ام تکميل نشده است که مي گويد : بچيم صد دفعه برايت گفته ام که بيرون نرو.، آخر چه کار داري درشهر؟ با اين پاي لنگ وعصا و ريش چه مي کني که در شهر مي گردي؟ اگر دق آوردي ، بيا به نزد من، برو به نزد مادرت . اما به لحاظ خدا پشت رفيق ورفيق بازي دراين شب وروز نگرد. مي گويم چه گپ شده است کاکا جان؟
مي گويد بازهم تصفيه هاي اميني ها شروع شده است. ديروز و پريروز پوهنتون کابل را براي ششمين بار تصفيه کردند. محصلين واستادان زيادي را گرفته اند. رفيق من داکتر صاحب فتاح همراه را هم گرفته اند. گرفت گرفت بسيار است. يک رفيق ديگرم غوث جان يادت مي ايد ، غوث شجاعي استاد فاکولته اجتماعيات با دو استاد ديگر خانباز خان و نجيب جان ازفاکولته هاي ادبيات و حقوق باز داشت شده اند و هيچ کس نمي داند که جرم شان چيست و آنان را به کجا برده اند ؟ همين حالا رفته بودم خانه سخي جان که خبر داکتر صاحب همراه را بگيرم. مي پرسم کدام سخي جان ؟ مي گويد غلام سخي جان مصؤون حقوق دان که يک شب همرايت بحث مي کرد درموضوع حقوق شهروندي درجامعه کمونيستي و در جهان آزاد. مي گويد سخي جان خانه نبود. مي ترسم که او را هم گرفته باشند.. ساعتي مي نشيند و صحبت مي کنيم. اميد کله کشک مي کند. پرده را بالا وپايين مي کند. کاکا ازجايش برمي خيزد. من همراهي اش مي کنم. شيريني گک ها برق مي زنند و بي صبرانه منتظر اند. منتظر اميد.
( بخش 81 )
**************
کاکايم رفته ؛ اما پاکت سمنتي را فراموش کرده است ، انگار! به داخل پاکت که نگاه مي کنم، گنجي را مي يابم که دراين شبان وروزان خاکش کيميا است. يکي هم ني، دوتا.شفاف مثل آب زمزم. کاش تواب سر مي رسيد يا ستار درزندان نمي بود، تا دلي ازعزا درمي آورديم. پاکت را برمي دارم وخوب مي پيچم در لاي قديفه يي و مي گذارم در پشت سر کتاب هاي الماري. ترسم از اميد است که درغياب من فيلش ياد هندوستان کند و ببيند در داخل پاکت شيريني است ياني ؟ وتا ازحکمت کار و ازچند و چون آن ياران دوقلو سر درنياورد به آساني رهايشان نکند.
شب جمعه است، تواب بايد پيدا شود. پيدا شدن ستار البته يک روياي دلپذير مي تواند باشد؛ اما خدا مي داند آن مسکين با اين زيارمل "ناپايدار" درحال حاضر مصروف چه کاري است؟ ازته دل برايش دعا مي کنم که خدا سرش آسان کند که صداي تواب را ازحويلي مي شنوم. خانمش هم همراهش است و جيف که تا هنوز اولاد ندارند ودرحسرت داشتن يک طفل مي سوزند. تواب که مي آيد مانند هميشه بو مي کشد کنج کنج خانه را و البته که گوشه گوشه آن را مانند کف دستش مي شناسد و امانت نمي دهد اگر چيزي را پيدا کند که تو ازنزدش پنهان کرده باشي. هرچه از دهنش برآيد نثارت مي کند و شکستن کاسه و کوزه را که ديگر چه مي کني.
اندکي که ازآن شيره زنده گي مي نوشيم، پيچ و مهره دهن تواب باز مي شود و مي گويد، بچه کاکا ، گپ اين ارازل واوباش بيخي خراب است. روز تا روز فرار سربازان بيشتر مي شود. حتي درقطعات توپچي که فيصدي فرار بسيار پايين بود، حالا به 40 فيصد رسيده است. ازسوي ديگر اين سربازان با اسلحه دست داشته شان مي گريزند و سلاح خود را به مجاهدين تسليم مي کنند. مي گويد دليل افزوني فرار دراردو اگر ازيک سو ترس از کشته شدن به خاطر هيچ است، از سوي ديگر تاثير تبليغات گستردهء افسراني سازمان هاي سياسي ديگر مانند شعله جاويد، بخش سالم انديش خلقي ها، افغان ملتي ها، سازايي ها، مساواتي ها، اخواني ها و رفقاي ما است. به نظرما يکي از بهترين حربه ها براي ازپا درآوردن اين رزيم خونتا همين است که درغم خود شوند وبراي زنده ماندن خود حتي به سربازي که پهره دارشان است اعتماد نداشته باشند. مي گويد اگر ما روشنفکران يکي برکله ديگر خود نمي زديم و به همديگر دست رفاقت و همدلي مي داديم، حالا در اين اردو نه سرباز مي ماند ونه افسر. همه مي گريختند ويا در روز موعود ميل سلاح خود را دور مي دادند به سوي سينه هاي اين ارازل و اوباش.
ازمرگم خبر داشتم وازاين گپ ني که چند تا مهمان ديگري هم مي ايند وشريک سفرهء غريبانه ما مي شوند. همشيره ام آمده است با شوهرش . انان درمهتاب قلعه زنده گي مي کنند و خانه يي دارند در آن جا باباغکي و البته يک درجن اولاد قد ونيم قد و نام خدا همه مکتب رو و ذکي و با استعداد و حرف شنو. مي نشينيم و ازهردري قصه مي کنيم. اکرم راننده موتر شان است. جواني است لاغر،بلند قد و ازمردم شمالي. سال هاست درهمين خانه خدمت کرده و حالا موتر والگاي شان را تکسي ساخته ودراين شمالي و گهگاهي مزار - کابل وبرعکس رفت و آمد دارد. او تلخاب نمي نوشد، اما سگرت را پشت درپشت دود مي کند و به گمانم از آن بوته فقيري نيز؛ اما به ندرت. رويهمرفته آدم ستنگ ودرستکاري است وتا کنون کسي ازوي نه خيانتي ديده ونه دروغي شنيده است. غذاي شب را که مي خوريم سگرتش را روشن مي کند و مي گويد : آغا جان يک گپ است که نمي دانم خبر دارين ياني ؟ مي پرسم چي گپ است. مي گويد : " عسکر هاي روس آمده" ، چي؟ حيرت زده و مبهوت به چشمانش نگاه مي کنم. مي گويم : اکرم بچيم مثل اين که باز زده اي و يکي را شش تا مي بيني! مي گويد " ني قوماندان صاحب! به خدا ورسول قسم است که به همين چشمان خودم ديدم. سواري برده بودم دربگرام. چاشت شده بود. رفتم خانه صديق پهلوان نواسه کاکايم. خانه شان پهلوي ميدان هوايي است. نان مي خورديم که چند طياره بسياز کلان درميدان نشست کرد. طياره ها بيرق هاي سرخ روسي داشتند و رنگ خاکستري. از طياره سربازان و صاحبمنصب هاي روسي پايين شده و به يک صف ايستاد شدند و بعد قوماندان شان آمد و نطق کرد و برد شان به طرف تعمير هاي قواي بگرام ". مي پرسم چند نفر بودند؟ مي گويد : " خدا گردنم را نگيرد، چهار صد، پنجصد نفر بودند." من به طرف تواب مي بينم. تواب طرف من مي بيند اما ناگهان پخ مي زند از خنده و مي گويد نه گفته بودم که گپ اي ارازل واوباش بيخي خراب اس؟
( بخش 82 )
**************
اگرچه امروز 6 جدي 1392 است ؛ ولي تا رسيدن اين زنجيره ياد داشت ها به 6 جدي1358 خ هنوز وقت زيادي باقي است. زيرا آخرين روز هاي پاييز است. امين هنوز باجشم سفيدي در چوکي آبنوس قدرت تکيه زده ؛ ولي سخت مضطرب است و مانند غريقي به دست و پا افتاده است تا خود را ازگرداب وحشتناکي که به سويش مي ايد، نجات بخشد. اما پيش ازآن که سلسله ياد داشت ها را پي بگيريم، نگاهي مي اندازيم به ياد داشت هاي برخي از رفقا ودوستان مان که تا هنوز آن زخم هاي ناسور شان التيام نيافته است. ازجمله رفيق فرزانه محمود طهماس در پيامش ياد مانده هاي غم انگيز رفيق فقير شاه فقير يار را که درکانادا زنده گي مي کند، براي من ارسال کرده اند که دربخشي ازآن چنين مي خوانيم :
" ... اينجانب فقيرشاه فقير يار که درابتداي رخداد هفت ثور سال 1357 در ميدان هوايي شهر هرات مصروف وظيفه بودم ، بايد بگويم که مردم شريف ووطن پرست هرات از چنين رويداد تاريخي استقبال بسيار گرم نمودند. ... اما پس ازمدتي به جرم پرچمي بودن اينجانب رابه دستور مرکز در ظرف 24ساعت به شکل فجيع و تهديد آميز از هرات به کابل فرستادند. مدت کوتاهي بي سرنوشت بودم، اما بنابر مسلکي بودنم وضرورت شان به حيث عضو انجنيري ميدان هوايي کابل مقرر شدم. پس از گذشت يک ماه روزي امر بر ميدان هوايي به دفتر ما آمده و گفت شما را آمر ميدان کار دارد. وقتي داخل دفتر وي شدم ، ديدم که سه چهار نفر ديگر نيز نشسته بودند که يکي از آن ها کارمند اکسا بود. او گفت دستگاه مخابره ما را بايذ ترميم کني. بعدا مرا درموتر انداختند . درنزديکي قلعه جنگي که رسيديم، رويم را پوشاندند. پس ازلحظاتي در رياست اکسا رويم را باز کردند..."
جناب فقير شاه فقيريار درادامه مي نويسد که ساعت 12 شب وي را به شنکجه گاه بردند بعد هيأت تحقيق آمد و تحقياقاتش شروع گرديد :
" . در همان جا شاد روان رفيق مجيد زاده را ديدم که با سر ووضع رقتبار نشسته بود واز ديدن من بسيار پريشان گرديد... هيأت تحقيق پرسيد که با کي ارتباط داري؟ و کي ها را رهبري مي کني؟ من جواب دادم که به جز رفيق کارمل عزيز با کس ديگري ارتباط ندارم.. بعد لت و کوب شروع شد و شوک هاي برقي آغاز گرديد. آنان آن قدر مرا شکنجه دادند که گوش هايم قدرت شنوايي را از دست داد. بي هوش شدم و به حالت کوما رفتم. رفيق مجيد زاده برايم گفت : رفيق فقيرشاه گريه کن، فغان کن ، ورنه شما را خواهند کشت. من برايش گفتم براي اين نامرد هاي جاسوس ، هيچگاهي گريه نخواهم کرد..."
آن شب رفيق فقير شاه با مردانه گي و با ايمان قوي وشکيبايي بي نظير شکنجه ها را تاب مي آورد و نام هيچ رفيقي را فاش نمي سازد. شب ديگر فرا مي رسد و بار ديگر شکنجه ها آغاز مي گردند واين بار با شوک هاي بيشتر برقي و ضربات قنداق تفنگچه و ريختن آب جوش به سر ورويش. فقير شاه عزيز باز هم به حالت کوما مي رود واين بار نيز شکنجه گران نمي توانند از وي سند افشا گرانه يي به دست آورند. اين دور باطل ادامه مي يابد تاچند شب ديگر. سرانجام شروع مي کنند به کشيدن ناخن هايش :
" ... ونام هيچ رفيقي را نه گرفتم. سر انجام به کشيدن ناخن هاي پاهايم شروع کردند که بعد از کشيدن يکي دوناخن بي هوش شدم. هنگامي که به هوش آمدم سرم را بالاي زانوي مرد روحاني يي يافتم که آدم مهرباني بود و بوتل پر ازآب را بر سر ورويم مي پاشيد. خلاصه بعد از جزا هاي سنگين و شکنجه هاي وحشيانه مرا به زندان پلچرحي انتقال دادند. در بلاک سوم منزل اول. اين بلاک سه منزل داشت که در هر منزلش بيشتر از هزار تن بندي بودند. ..."
درسطوربعدي آقاي فقير شاه فقير يار، درباره روزهاي دوزخي زندان پلچرخي و شرايط جهنمي آن جا سخن مي زند و بعد قصه مي کند از 6 جدي و روز رهايي از زندان و مي نويسد که چون نامش درليست دوازده هزار نفري کشته شده گان دوران تره کي - امين درج شده بود کسي باور نمي کرد که زنده باشد :
" ... يک روز داکتر بها رفيق گرامي من به من گفت شما در نزد رفيق کارمل درلست شهدا قرار داريد.. من به نزد رفيق کارمل رفته نتوانستم زيرا به صفت نماينده بارچالاني به هندوستان مقرر شده بودم. تا زماني که رفيق کارمل عزيز دوباره به مسکو تبعيد شد و بعد که دوباره آمده در اپارتمان رفيق بريالي مسکن گزين شدند ، به ديدن شان رفتم. ولي متوجه شدم که مرا نشناخته اند و با تأثر نام من و برخي از رفقاي ديگررا که در زندان شهيد شده بودند گرفتند. من گفتم رفيق کارمل من فقير شاه هستم وزنده درمقابل شما نشسته ام. غرق تعجب شدند واز فرط خوشي از جا برخاسته ومرا درآغوش گرفتند. "
براي امروز همين قدر. فردا ياد داشت رفيق شجاع شجاع الدين.
( بخش 83 )
**************
رفيق تيرخورده وزخمي ديگر مان از دست تير اندازان نامرد امين ، جناب شجاع شجاع الدين است که در يا داشت هاي پيشين شان درباره زنداني شدن برادران و برخي از استادان و شاگردان ليسه استالف ياد واره هاي خود را نوشته بودند و اينک بخش دوم آن ياد مانده ها را که از سرگرداني هاي خودش وپدر وپريشاني هاي خانواده اش هنگام جستجو نمودن برادران ورفقايش حکايه دارد و آدم را به ياد " جزيره سرگرداني " بانو سيمين دانشور داستان پرداز پر آوازه ايراني مي اندازد ، چنين آغاز مي کند:
" ... خلاصه فردايش همراه کالا و ضروريات اوليه زنده گي ومقداري خوراکه من به همراهي پدر مرحومم به ولسوالي قره باغ رفتيم و ان جا درجمله زندانيان معلم صنف اولم باقي خان و استاد فزيک ليسه استالف ،خان جان خان را نيز ديدم. از گرفتاري واحد خان و فرهاد خان و برادرم نورالدين که ازمکتب گرفتار شده بودند، همه واقف بودند و جالب اين بود که همه اين مسأله را نيز مي دانستند که خان جان خان به جز درمهماني ها يا "گردک" معلمين با ديگران هيچ ارتباطي نداشته وازسياست حتي بويي هم نمي برد ؛ ولي اورا نيز به نام پرچمي ازخانه اش گرفتار کرده وبرده بودند. ... "
رفيق شجاع به ادامه مي نويسد که پس از ملاقات با زندانيان با ولسوال جديد در دهليز ملاقي شدم و چون وي را مي شناختم از وي پرسيدم که چه وقت برادرانم آزاد مي شوند. ولسوال با لبخند معني داري گفت :
" ... يک بار به کابل مي روند و از آن جا آزاد مي شوند. خوب ديگر، من وپدر ريش سفيدم به خانه ما دراستالف برگشتيم و بعد از سه روز باز به ولسوالي مراجعه کرديم. اما ما را به داخل اجازه نداده گفتند که زندانيان به مرکز انتقال شدند، شما احوال شان را از مرکز بگيريد. پدرم از يک افسر ولسوالي جوياي آدرس دقيق شان درمرکز شد. افسر مذکور گفت که خدا مي داند که کجا باشند. منتظرشويد تا خود شان به شما احوال بدهند. خوب ، ما با چشمان پر از اشک روانه کابل شديم. درزندان دهمزنگ ، وزارت داخله، صدارت و زندان پلچرخي هر هفته خاضري مي دهيم ؛ ولي نتيجه نا معلوم و سرنخ ناپيداست..."
رفيق شجاع مي نويسد که در بيرون زندان پلچرخي با اولياي واحد خان و فرهاد خان معرفي مي شوند. او متذکر مي شود که پدرش به خاطر گذران زنده گي خانواده اش روزگار دشواري را گذرانيده و درشهر کابل کار مي کرد و خودش هفته يک بار شب هاي جمعه يه کابل مي آمد وبه جستجوي برادرش ادامه مي داد.... دربخش ديگر اين ياد داشت داستان فريبي را مي خوانيم که پسري محبور مي شود به خاطر تسلي قلب پر ازاندوه مادرش دروغي بگويد و مانع آن شود که خوشه هاي اميد در قلب وذهن مادربخشکند:
" ...خوب حالا هرهفته کالا و مواد خوراکه همراهم مي آورم و بي نتيجه گاهي شير را به خير طلبان ( گدايي گر ها ) مي دهم و گاهي در جوي چپه مي کنم وبه خاطر آن که مادرم را آرام نگاه داشته باشم ، کالا را براي خياط هاي مامايم که در نزد ايشان در حدود 100- 120 نفر زن ومرد کار مي کردند مي دادم تا چرک شوند و هفته بعد به خانه مي بردم ولي مادرم مي گفت که اين بوي، بوي اولاد هاي من نيست. تا بالا خره مرحوم جاجي عبد الحق پدر واحد خان توانست آدرس فرهاد وواحد را پيدا کند . وي دريک ديگچه براي آن دو نان روان کرده بود وبرادرم نورالدين در روي ديگر سرپوش ديگچه توسط ميخ خط نوشته واز صحتمندي خود ها اطمينان داده بود. بعد از آن ما توانستيم براي شان کالا و مواد خوراکه بفرستيم و بعد ازچهار ونيم ماه کالاي چرک شان را به استالف بردم، بار اول بود که مادرم باور کرد و همراه ما دريک دسترخوان نان خورد."
( بخش 84 )
**************
روزهاي اخير ماه عقرب است. هوا سرد است و گزنده. درکوچه پس کوچه هاي شهر نفرت موج مي زنذ. آسمان شهر ما را نيز غبار نفرت درخود پيچانيده است. شهر کابل وشهريان بينواي آن را روزگار بد کردارازبار بغض وکين نسبت به خونخواران و جباران انباشته است. کينه ها از ژرفاي قلب آدم ها برمي خيزند و با ساده ترين واژه ها بيان مي گردند. در کنار سرک عمومي کابل - پلچرخي - جلال آباد، درست روبروي قريه يکه توت دو سه دکان خوراکه فروشي و يک دکان کوچک قصابي وجود دارد. قصاب از دوستان کاکايم است و به همين سبب درد هاي دلش را از من پنهان نمي کند. مي گويد ازنامم نفرت دارم و ازکسي که اين نام را بالايم گذاشته است گله دارم. آخر مگر نام قحط بود که نام مرا حفيظ الله گذاشتند؟ برادرش را دوسه روز پيش برده اند. جرمش معلوم نيست. صنف يازده مکتب است. آمده اند درصنف شان و پرسيده اند ، حميد الله ولد نظيف الله کيست؟ و برده اند آن طفل معصوم را و خدا مي داند که چه به روزش آورده اند؟ مي گويد واشک چشمانش ريش سياه وسفيد دم بودنه اش را ترمي کند. دلم مي خواهد پاي صحبتش بنشينم ودرد هاي دلش را گوش کنم ؛ اما اميد لغتک مي زند و ازمن مي خواهد برايش گدي پران بخرم. اما نه گدي پران را مي يابيم ونه کاغذ آن را. هرچه مي کنم، و هرچه مي گويم با منطقش سازگاري ندارد.. پس بايد گوشت را به خانه برسانم و خودم بروم در بازار کوچک قريه درداخل ده. همين طوري مي رويم ، اميد زق مي زند و ماندن والا نيست. ناگهان به ياد دوران کودکي خود مي افتم. همين طوري بود. درست مثل امروز. شق مي کردم. عيسي پسر کاکايم گدي پران داشت و من نداشتم. عيسي سوز مي داد ، فخر مي فروخت، گدي پرانش را جتکه مي داد ، تار مي داد ، کش مي کرد، پتکي مي داد و بعد به هوا هاي بلند ، درآن بالا بالا ها، آن قدر بلند مي برد که مانند يک سکه کوچکي به نظر مي رسيد. اما من از حرص وحسرت آب مي شدم و با بغض گره کرده در گلو سرم را پايين مي انداختم و نگاهم را از آسمان مي دزديدم .
به خانه که مي رسيم به همسرم مي گويم بايد بروم بازارپشت گدي پران . همسرم مي گويد ضرور نيست که باز هم دراين حال وروز بيرون بروي. ايقدر بيرون ودرون نشو، قابو مي دهند اين لعنتي ها. تا حال خدا نجاتت داده و همين پايت. اما اميد گريه مي کند. درحالت بيرون شدن هستم که همسرم با چند تا روزنامه کهنه ويک بوتل سرش و قيچي و چند تا چوب جاروب مي آيد و شروع مي کند به گدي پران ساختن. واما چشم من به يکي از روزنامه ها مي افتد.. آخرين صفحه روزنامه انيس است. خبر مرگ تره کي را نوشته اند : نه طولي ، نه تفصيلي و نه کدام توضيحي .مانند يک خبر بسيار کم اهميت فقط نوشته اند که نورمحمد تره کي بنا برمريضي يي که عايد خالش بود ، وفات يافت. همين قدر . آموزگار ونابغه شرق وغرب و استاد استادان زمان رفت که رفت وديگر بر نمي گردد. بس وخلاص.
اما آن مظلوم از دنيا بي خبر را با چه قساوت وبي رحمي يي که اين شاگرد وفادار نکشت. راستش قصه امام حسن وامام حسين است و يزيد که بار ديگر تکرار مي شود. اگرچه جريان مفصل اين ماجراي وحشتناک را در نخستين ماه هاي پس از سقوط سال 58 از طريق راديو وتلويزيون وقت و روزنامه هاي دولتي درزمان زنده ياد ببرک کارمل کزارش دادند وبرخي نويسنده گان نيز تکه هايي ازآن گزارش را در نوشته هاي شان ثبت کرده اند ؛ ولي چون رفيق عزيزم قاسم آسمايي گزارش آن حادثه وحشتناک را برايم فرستاده اند وتصور مي کنم که بسياري از خواننده گان جوان دور ازميهن از چندي و چوني اين ماجرا آگاه نخواهند بود، بنابراين فشرده اين گزارش را که از زبان قاتلين تره کي نوشته شده است، دراين جا مي آورم :
باز پرس ها : سر څارمن ( سارمن ) عبدالرحيم و سر څارمن جمعه
تايپست متن باز پرسي : محمد داوود
بازپرسي شده گان :
- محمد اقبال ولد عبدالقيوم ، لمري بريدمن ، آمر کشف گارد
- عبدالودود، تورن، آمرمخابره گارد. بعداً به مدير کام ( استخبارات) ستر درستيز.
قاتلين : حفيظ الله امين.
- محمد يعقوب لوي درستيز.
- جانداد قوماندان گارد.
- عبدالودود، آمر مخابره گارد
- روزي آمر سياسي گارد
- محمد اقبال آمر کشف گارد
- محمد صادق تورن، قوماندان تولي تشريفات گارد.
تاريخ قتل 16/17 ميزان1358 خ
زمان قتل : ساعت يازده - يازده ونيم شب 16 ميزان.
محل قتل : کوتي باغچه حرمسراي ارگ
فشرده حادثه :
( بخش 85 )
**************
درباره اين که درکدام روز و درچه ساعتي نورمحمد تره کي منشي عمومي حزب ديموکراتيک خلق افغانستان بنا به دستور امين توسط روزي امر سياسي گارد رياست جمهوري به قتل رسيد، آوازه هايي وجود داشت که پيش از خفه کردن وي ، خبر مرگش از راديو تلويزيون و رسانه هاي دولتي به نشر رسيده بود و نورمحمد تره کي دران روز وهمان ساعت زنده وسلامت درکوتي باغچه حرمسراي ارگ زنداني بود. اين مطلب را رفيق گرانمايه صاحب نظر عبدالسليم که درآن هنگام درمديريت محاسبه حزبي رياست سياسي سرباز بوده اند، به ياد دارند که اميدوارم درآينده با طول وتفسير بيشتر دراين باره بنويسند
واما :
فشرده جادثه از زبان محمد اقبال لمري بريدمن آمر کشف گارد ارگ ( خانه خلق ):
محمد اقبال مي گويد که به تاريخ 16 ميزان سال 1358 پس از انجام وظيفه لباس ملکي ام را پوشيده ومي خواستم به خانه ام که در پنجصد فاميلي هاي خيرخانه مينه واقع است، بروم که ازسوي جانداد قوماندان گارد احضار شدم. به دفترش که رفتم ، روزي آمر سياسي گارد و عبدالودود آمر مخابره گارد را ديدم که به نزدش حضور يافته بودند. پس ازتعارفات معمول قوماندان گارد ( جانداد ) گفت نظربه دستور کميته مرکزي وفيصله شوراي انقلابي بايد رفيق تره کي ازبين برده شود. بنابراين به شما دستور مي دهم که اين کار را انجام دهيد.اقبال مي گويد من با ترديد از قوماندان پرسيدم که بايد يک سند ويا امري درزمينه کشتن تره کي موجود باشد. اما قوماندان گارد گفت : " کم عقل ! شما چه سند مي خواهيد؟ پلينوم کميته مرکزي داير شد وازشوراي انقلابي کشيدش. ازکميته مرکزي خارج ساخته شد. او حالا يک آدم عادي است . دراين مورد [ قتل تره کي ] تصميم گرفته شده واين طور نيست که اين موضوع مخفي باشد. "
رهبر کُشان پس ازجرو بحث اندکي درباره اعلان خبر مرگ تره کي از طريق رسانه ها وظيفه مي گيرند تا اين عمل وحشيانه را هرچه زودتر انجام داده و به جلاد کبير شان اطمينان داده پاداش بگيرند. پس از آن جانداد قوماندان گارد به روزي که آمرسياسي گارد است وظيفه مي دهد تا به نزد دگرمن يعقوب که لوي درستيز کشور است ، برود و وظيفه يي را که او مي دهد انجام دهد. سپس به اقبال پنجصد افغاني مي دهد تا تکه سفيد براي کفن کردن رهبر شان بخرد وبياورد. او اين کار را به حسن صورت و يقينأ با شوق وذوق تمام انجام مي دهد وبرمي گردد. دراين هنگام روزي نيز برمي گردد و به قوماندان گارد مي گويد که يعقوب وظيفه داد تا تره کي را درپهلوي قبر برادرش در قول آبچکان دفن کنند.
آدم کُشان مي روند و مي آيند وباز هم جستجو مي کنند و پس از پرس وپال فراوان مؤفق مي شوند تا قبر برادر تره کي را که در قول آبچکان درنزديک سرک ودرکنار يک درخت قرار دارد، پيدا کنند. اقبال پس از پيدا کردن قبر برادر رهبرش از جانداد وظيفه مي گيرد تا همراه با روزي به تپه شهدا رفته سنگ مورد ضرورت براي قبر را تهيه کرده وبعدا به قول آبچکان رفته قبر رهبر را بکنند و از هرلحاظ آماده سازند. آنان اين کار را با مؤفقيت چشمگيري انجام مي دهند وبر مي گردند و پس از انجام رسم تعظيم به جانداد اطمينان مي دهند. جانداد مي گويد بسيار خوب! شما برويد به اونجه ( آن جا ) ودود نيز از قبل اونجه رفته است "
دنباله سخنان اقبال را امشب خواهم نوشت .
( بخش 86 )
**************
اقبال مي گويد : روزي موتر را در دهن کوتي باغچه حرمسرا توقف داد. داخل حويلي که شديم ودود نيز آن جا بود. روزي از ودود پرسيد کجاس ؟ ودود گفت : همينجه در آن آتاق. مي گويد کليد نزد روزي بود. دروازه را باز کرده وبه منزل دوم رفتيم. درمنزل دوم دروازه قفل بود. دق الباب کرديم اما کسي دروازه را باز نکرد. اما روزي از طريق ديگري وارد اتاق شد:
( ما دربيرون اتاق صداي حرف زدن او را با تره کي مي شنيديم. پس از لحظه يي روزي ما را صدا زد تا به داخل اتاق برويم. وقتي داخل اتاق شدم ، تره کي را ديدم که چپن به تن داشته و به پا ايستاده بود. روزي برايش گفت که ما آمده ايم تا ترا جاي ديگري ببريم. تره کي صاحب ازما خواست تا بکس هايش را بااو بياوريم. اما روزي برايش گفت " شما اول با ما بياييد، مابعداً بکس هاي تان را مي آوريم " تره کي برگشت ويک بکس را باز کرده گفت: درهمين يک بکس چهل وپنجهزار روپيه ويک چيزي زيورات اس. اينمي را اگر اوشتک ها زنده بودند، بري امي اوشتک ها بتين " )
اقبال مي گويد روزي براي تره کي گفت که ما اين ها را براي خانواده تان روان مي کنيم ولي حالا شما با ما بياييد. در منزل پايين که رسيديم روزي تره کي را به داخل يک اتاق هدايت کرد. اقبال مي گويد قومانده به دست روزي بود و من نمي دانستم چگونه وي تره کي را خواهد کشت. روزي من و ودود را نيز به داخل اتاق طلبيد . تره کي صاحب ساعت بند دستي و کارت حزبي اش را به روزي داد و گفت : " اين ها را به امين بدهيد. .. بعداً روزي روجايي را گرفته وبه من گفت : دست هايشه بسته کو! " يک دستش را خود روزي بسته کرد ويک دست ديگرش را من ورفيق ودود به کمک هم.
آمر کشف گارد خانه خلق لمري بريدمن اقبال مي گويد :
" بعد از بستن دست هاي تره کي روزي به ما گفت شما همي جا باشيد تا من در را ببندم. دراين هنگام تره کي صاحب از ودود آب خواست.. ودود به من گفت تا اين کار را انجام دهم. من گيلاس آب را گرفتم و خواستم آب بياورم که روزي بالايم صدا زد : چه مي کني؟ گفتم تره کي صاحب آب مي خواهد. روزي گفت بيا حالا وخت ( وقت ) آب نيست. به اتاق برگشتم ، ودود گفت آب نياوردي؟ گفتم روزي نگذاشت. گيلاس را گرفت خواست آب بياورد اما روزي او را نيز مانع شد. روز هاي بعد وقتي من از روزي پرسيدم چرا نگذاشتي براي تره کي آب بياورم گفت : مه روا داري نداشتم که باز اگر آب مي خوردن به تکليف مي شدن.
بدين ترتيب پس از آن که اين آدمکشان بالفطره از دادن يک گيلاس آب درواپسين لحظات زنده گي يک انسان و آن هم رهبر کبير وريش سفيد شان خود داري مي کنند ، تره کي را روي بستر مي خوابانند :
" ... بعداً روزي به تره کي گفت که در روي بستر بخوابد. وقتي او روي بستر خوابيد مرا( اقبال ) را لرزه گرفت. نمي توانستم حرکت کنم. روزي دهنش را محکم گرفت. پاهايش حرکت کرد. روزي بالاي ودود قهر شد که پاهايش را بگير! ودود پاهايشه گرفت؛ اما بازهم حرکت مي کرد. دراين هنگام روزي به من گفت که بگي ( بگير ) زانويشه بگي که شور نخوره. بعد ازچند دقيقه دهنش را رها کرده، بالشت را روي دهنش گذاشت واين بار وقتي رهايش کرد، تره کي صاحب جان داده بود ! "
فردا بعد از جريان به خاک سپردن نورمحمد تره کي درپاي سحنان تورن ودود آمر مخابره گارد خانه خلق خواهيم نشست و جريان خفه کردن منشي عمومي ح. د. خ. و رييس دولت جمهوري ديموکراتيک اففغانستان را از زبان وي خواهيم شنيد. تا آن گاه خدا نگه دار شما عزيزان.
اين مطلب آخرين بار توسط admin در الجمعة 17 يناير 2014 - 22:28 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.