محمد عالم افتخار
جناب بابک عزیز!
از لطف شما و از اينکه ملاحظهء خردمندانه مبذول داشته و از نشر ایمیل خصوصی اینجانب خویشتن داری فرموده اید؛ جهانی سپاس !
برخورد شما درین مورد و اشاره به پیشنهاد سخت بزرگ و سازنده تان؛ مرا وا داشت تا مقداری از ناگفته ها و کم گفته ها را تذکر داده استنتاج هایی از آنها به عمل آورم.
خزان سال 1357 نزدیک میشد؛ هنوز کم از کم در سمت شمال و به خصوص ولایت جوزجان؛ مردم خاصتاً کارگران نفت و گاز و سایرهواخواهان حزب دموکراتیک خلق افغانستان که 4 ماه پیش به طور غیر مترقبه به قدرت رسیده بود؛ و حکومت زیر رهبری آن ؛ بسیار شادمان و امیدوار بودند.
من به تفاهم افراد رهبری کننده؛ آخرین تلاش را کردم تا شخصیت قضایی و مذهبی خوش نام و به راستی هم انقلابی را که قاضی مطرود دوران شاه بود؛ آماده سازم که مسئولیت تصدی ریاست محکمهء ولایت جوزجان را به دوش گیرد.
طئ این تلاش که شامل یک صحبت تلیفونی بود؛ شوکی برایم دست داد. قاضی پس از شنود عرایض مؤکد من؛ دور انداخته گفت: خودت مهربانی میکنی مگر من به ساده گی شما(دنباله روان) حیرانم که نمیدانید زیر پای و بالای سرتان چه میگذرد. من اکنون؛ هم از شما و هم از خود و هم از سرنوشت مردم می ترسم.
وقتی ازش استفهام کردم؛ افزود:
وضع چنین نمی ماند!
درست پس از آن بود که مترصد اوضاع گردیدم؛ دریافتم که دسایس بزرگ در حزب و دولت جریان دارد؛ خود این دسایس آنقدر ها غیر منتظره نبود ولی دو واقعیت دیگر برای من غیر منتطره بود.
نخست اینکه:
آنانکه مسئولیت داشتند و از دسایس میدانستند؛ سعی در پنهان کردن و دیگرگونه وانمود ساختن آن می کردند. پیش از همه برخورد ها شدیداً تخریبی – تخریشی بود مانند پیش از داشتن مسئولیت قدرت دولتی و سرنوشت کشور.
به نظر من حالا بائیستی طرز اندیشه و تدبیر وعمل و عکس العمل ما با سابق تفاوت اساسی میداشت چونکه چه بالشخصه در مقام دولتی یا غیر از آن؛ مسئولیت سنگین متفاوتی داشتیم.
بر عکس؛ همان کش کن کش کن صفوفِ از همه جا بیخبر به جانب خود بود و تقریباً هیچگونه دیالوگ و تفاهم در میان نمی آمد.
دوم اینکه:
به زعم من بائیستی اتحاد شوروی خصوصاً در چنین لحظات نازکی؛ اِعمال فشار میکرد و جلو فاجعه در حال تکوین را میگرفت. این توقع لا اقل در من به خاطری بود که شوروی را قدرقدرت و دارای نفوذ بالای هردو جناح ح.د.خ.ا می پنداشتم.
ظرف دو سه ماه دیگر؛ بسیار چیز ها زیر و رو گشت تا آنکه «رهبرکبیر خلق» اعلام داشت که از رئیس شورای انقلابی تا علاقه دار درساحهء ملکی و از سر قوماندان اعلا تا خورد ضابط در ساحه نظامی همه «خلقی» شدند و در جهانبینی علمی طبقه کارگر هم «کشف»ی حاصل شد که در کشور هایی مانند افغانستان پرولتاریا همان «نظامیان انقلابی» اند!
من؛ تا این زمان از وظیفه ایکه داشتم عزل و به طرز مرموز به کابل فرستاده شده بودم . بارق شفیعی که وزیر اطلاعات و کلتور باقیمانده بود؛ برایم گفت:
پشت آن نگرد که تو کیستی و چه حقوق قانونی داری و من به حیث وزیر چه باید بکنم و چه نکنم؛ فقط در غم حفظ جان خود باش. مرگ بالای سرت پرپر میزند!
آنقدر گیچ و منقلب و متألم شده بودم که اصلاً به مقولهء «مرگ بالای سر» خود ملتفت هم نمیشدم. اطلاعات میان مردم و ماموران بسیار کم تبادله میشد ولی در همین کم ها چیزهایی می آمد که مو براندام راست میکرد.
در اولین اطلاع از زادگاهم که قاضی متذکره نیز اهل همانجا بود؛ خبر شدم که ولسوال خلقی موسوم یا متخلص به «خاکسار» جم غفیری از متنفذان و دکانداران... را به بهانهء مشوره روی مسایل امنیتی جمع آوری کرده؛ نزدیک جری عقب ولسوالی برده و همه را بدون کوچکترین حرف و سخنی تیرباران نموده و زیر خاک کرده است. درین جمع 4 تن هم از بسته گان فامیلی من بوده اند.
از جمله تیر باران شده گان دو تن که خوب نمرده بوده اند؛ در دل شب توانسته اند ازخاک بیرون شده خود را به منازل خود برسانند!
تا این زمان هم من گزارشات مشابه را که جسته و گریخته می شنیدم؛ لا اقل مبالغه آمیز می پنداشتنم؛ آخر تعالیم و داعیه ها و اخلاقیاتی که ما بدان باور داشتیم و برایش پرورده شده بودیم؛ هیچ یک چنین جنایات عمدی و سیستماتیک عجیب را بر نمی تافت!
اندکی بعد همان قاضی که میخواستیم رئیس محکمه شود و در صورت پیشرفت در کار و همکاری؛ خلا های بزرگتر را پر سازد؛ نامهء کوتاهی برایم فرستاد:
«شما ها که میخواستید به من کار دولتی بدهید؛ اینک لطفاً؛ اطلاعی و اثری از پسر من؛ شاگرد شرعیات به من بدهید که کور شدم. دهان او بوی شیر میداد؛ او مانند من از چیزی که نفرت داشت اخوان و اخوانیگری بود. باز گیرم مجرم؛ لطفاً ثبوت جرم و خبر زنده و مرده اش را بدهید!»
البته که من با جنگ ناگزیر، دفاع از انقلاب و مقابله با دسایس جاسوسی و تخریبی و دهشت افگنانه که عمدتا از راه پاکستان و ایران سازماندهی و صادر میگردید؛ تفاهم داشتم ولی این چیز های دیگر که رفته رفته سیاست رسمی شد؛ ابداً پذیرفتنی و توجیه شدنی نبود.
به نظرم هم تفرقه و تصفیه در دولتِ پس از ثور 1357 به نحوی از انحا با موافقت یا اغماض قریب برابر با موافقت مقامات ذیصلاح شوروی ممکن شده بود و هم اینهمه عربده های خونین و تباهکن.
ولی احتمال میدادم که موضوع « نوکر احمق» نیز در میان است. نوکری که به جای سله(لونگی)طرف؛ کله او را می پراند و جهت بیشتر خوش ساختن خان؛ به جای کلهء یکی؛ کله ده ها تا را نزد ارباب قطار میکند.
بدبختانه و بسیار بدبختانه این رده «نوکران احمق» یا عنوان دیگر؛ در کمترین وقت؛ عید و امید مردم در سراسر کشور منجمله در پایتخت و در درون خود حزب را تبدیل به یأس و خشم مفرط کردند؛ قیام های خود بخودی هم روی داده رفت.
کسی را میشناختم که زین الدین احسان نام و شهرت داشت و اهل جوزجان و ضمناً خلقی بود؛ او پیش از چپه گردشی منشی کمیته ولایتی جوزجان بود. من بنابر وظیفه؛ گهگاه مجبور میشدم از بیانات او نقل قول هایی در اخبار بیاورم.
تقریباً همه بیاناتش همین: «کسی شور بخورد یا حتی چیز بد در ذهنش بگردد؛ تباه و بربادش میکنیم»؛ بود. ولذا من در عجب مخمصه بودم که با این درفشانی ها بالاخره چه کنم؟
به هر حال وقتی باند امین یکه تاز شد؛ او نیز غریبه گردید؛ به نام والی؛ فرستادندش بادغیس . خوب یادم است؛ وقتی از کابل آمد؛ گفت: در تبدیلات نو؛ والی بادغیس تعیین شده؛ و این سخنان همراه شد با نصف شدن گلبول های قرمز خونش؛ رنگش پیک پریده بود و بی کلام بیان میکرد که آنسوی خلقی هم؛ بدویت و بربریتی هست!
معلوم نشد زین الدین احسان ما؛ طی چند روز قدرت؛ چقدر بیجا شور خورده ها را تباه و برباد کرد ولی آخر سرنوشت درامه "سلطان و شبان" به سراغش آمد و ندانستم که بیچاره فامیل از همه جا بیخبرش؛ آخرالامر اثری از تن و پیکر تکه تکه شده اش به دست مردم بادغیس پیدا کردند یا خیر؟
عزیزانی که میدانند مبارکشان؛ که نمیدانند باید بدانند که آنسوی گردنه خبر هایی است!!
بالاخره شوروی ها که گویا ترجیحات خود را برای حمایت خلقی-امینی های قبیلوی داشته اند؛ گرهی را که با دست باز میشد؛ ناگزیر گردیدند که با دندان باز کنند. ورق برگشت.
من؛ اولین برخورد ها که شخصاً از اینسویی ها دریافت کردم؛ داو و فحش و تلعین بود که چرا زنده مانده ام و مانند هزاران دیگر؛ در دفاع از فلان و بهمان کشته یا غرب و غراب نشده ام.
درغند تعلیمی چهار آسیاب؛ شامل آموزش نظامی شده بودم؛ روزی پنجشنبه که در لباس خاک پُر عسکری؛ طور رخصتی خانه میرفتم؛ کسی دوان دوان پشتم دویده راهم را بست؛ او محمد قبول فراهی بود و از طرف شاد روان محمود بریالی توظیف شده بود تا مرا بیابد.
میگفت؛ بسیار پالیده و به زحمت زیاد گیرم آورده. هیچ عذری را نپذیرفت. ناگزیر از ده افغانان به قصر ستور رفتیم. بریالی در همان لباس کثیف مرا به سختی در آغوش فشرد. تا میخواستم چیزی بگویم مجال نداد و افزود: بسیار عالی است که زنده استی!
دستور داد که جای تو چارآسیاب و ساحه نظامی نیست؛ فعلاً اینجا ـ نشریه ارگان مرکزی حزب؛ و باز می بینیم!
من لاجرم از شنبه کارمند دفتر ارگان نشراتی حزب شدم ولی در نظر بیشترین داعیه داران؛ مانند یک جزامی می آمدم. چند بار دیگر که طی قضایای تلخ و شیرین با بریالی روبرو شدم؛ همچنان برخورد هایش حتی برای خودم غیرمنتظره و عجیب بود؛ تا اینکه روزی ضمن مساعدت قابل ملاحظه و همچنان غیر منتظره ای؛ گفت: انرژی جوانی بی پایان نیست؛ خودت را برسان!
و وقت خداحافظی که ازش دور هم شده بودم؛ بازگفت: فهمیدی؛ گفتم خودت را برسان!
هیچگونه خط و نشان و نقشه و هندسه ای ترسیم نمیکرد ولی از گرمای کلام و طرز ادایش در مییافتم که چه میخواهد بگوید. من این چیز را در جای دیگر و از کس دیگر درنیافتم و درنمی یافتم که هیچ؛ چه بسا که فواصل نجومی نیز در بین می افتاد.
چند روزی پس از کارم در ارگان مرکزی حزب؛ برخی اعضای فامیل خانمم به دیدن ما آمدند. خسربرهء جوانم؛ از نیش زبان خیلی رفقا و سیالانش دل پرخون داشت؛ هرچه تسلی دادم اثر نکرد. فردای روزی که آنان به شبرغان رسیده بودند؛ سرش صدا شده بود که هله ؛ بدو؛ سپاهی انقلاب شو.
فقط تفنگی به دستش داده روانش کرده بودند در یکی از محاربات سرپل ؛ و در آنجا نیز بدون اینکه سطح آمادگی نظامی و حتی بلدیتش به «ضبط و پروت» و استعمال سلاح را مد نظر گیرند؛ بر بام منزل هدف بالایش کرده بودند که در دم تیر خورده و جابجا شهید شده بود.
وقتی برای شرکت در سالگره فاتحه و ترحیم او؛ جوزجان رفتم؛ ضمناً از دفتر روزنامه مکتوبی عنوانی مقامات ولایات شمال گرفتم تا زمینه یک تعداد فعالیت های ژورنالیستیک را فراهم کنند. منشی کمیته ولایتی یا والی جوزجان در برابر یک پرسشم گفت:
- آنچه خوب داشتیم همه کشته شدند؛ من در زنده ها چنان کس نمی بینم که بیارزد بالایش در ارگان مرکزی بنویسید.
منحیث وظیفه به ولایت بلخ هم سری زدم و با محترم یاسین صادقی که آنزمان والی بود؛ معرفی شدم. تمام حاصل سه شب بود و باشم در یک مهمانخانه بود؛ میخواستم فابریکات را بینیم و اوضاع در سنگر ها را بدانم ولی بالمقابل احساس بیش از پیش غریبه بودن و حتی تحت تعقیب بودن کردم تا آنکه مکتوبی ممهور به دستم دادند که وظیفه ختم است؛ کابل بروید.
مدت زیادی نگذشته بود که جناب یاسین صادقی با ترفیع مقام به کابل عز تقرر یافتند؛ گویا هنوز عرق پای کسانی که به تبریکی اش رفته بودند؛ خشک نشده بود؛ که ترفیع فوق العاده دیگر و عروج به مقامی شامختر. همچنان پس از چند صباحی با رتبهء تورن جنرالی رئیس عمومی امور سیاسی وزارت دفاع ملی!
رحیم رفعت ژورنالیست مشهور و تُرد گوی که آنزمان مدیر مسئول کابل تایمز بود؛ در جمع کسان ملکی و نظامی زیادی برای تبریکی تقرر جناب یاسین صادقی به مقام عالی وزارت دفاع؛ رفته بوده و حینیکه صادقی صاحب بر وی توجه و تفقدی نموده برایش گفته:
- اوبچه! ای توره چرا ایقه میدوانن؛ نی که پاچا میشی؟!
جناب رفعت البته در اوایل با یاسین صادقی شوخی هایی داشته؛ که در چنان آرگاه و بارگاهی یک چنین جسارت بی تکلف نموده است!
به هرصورت؛ من توسط این فکت های مسلم میخواهم نگرشی به روانشناسی و آسیب شناسی و کیفیت احساسی – اندیشه ای حزبی داشته باشم که به بلوغ نرسیده؛ وادار به ازدواج شد؛ آنهم ازدواج با «مادر آل»؛ و لهذا سقط پی سقط و هذیان و صبیان... سرنوشتش گردید.
البته من کاری به کلمه اهانت آمیز «صفوف» ندارم که رفته رفته برایم مترادف گوسفند قربانی و برده و سرف و نوکر احمق و در بهترین حالت «مقلد» و «مقتدی» گردید.
ادامه پس از یکی دو فاکت دیگر:
از قبل با افشای قتل "گوهری" در مزارشریف؛ روشن شده بود که باندیتیزم و مافیابازی دامنگیر بهترین جناح حزب هم گردیده است. با اینکه زعامت حزب و دولت (ببرک کارمل) با توشیح حکم اعدام رهنورد منشی کمیته ولایتی وقت بلخ که محکوم شناخته شده بود؛ ارادهء جدی مبارزه با این پدیدهء شوم را متبارز ساخت؛ معهذا طوریکه تجارب سی چهل ساله هرکدام ما توضیح میدهد؛ با یکی دو اقدام قانونی و قاطعیت قضایی؛ در کشوری چون افغانستان؛ باندیتزم و مافیا ریشه کن شدنی نیست.
درین سلسله عبدالرزاق صاعد که نسبت فامیلی با اینجانب داشت و درست یادم نیست منشی کمیته ولایتی بود یا والی جوزجان؛ طی یک صحنه سازی فیلمی تصادم ترافیکی در راه میان آقچه و شبرغان کشته شد. فامیلش که خیلی چیز ها را احساس میکردند؛ لااقل برای تسکین و تسلی خودشان هم که شده؛ میخواستند جسد؛ معاینه طب عدلی شود و موضوع تحت تعقیب قضایی قرار داده شده به پرسش های مربوط پاسخ جستجو گردد.
من حتی هنوز از تداعی آنچه درین رابطه از مقام بیروی سیاسی کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان نشان داده شد؛ برخود می لرزم و گاه هم لبم تبخال پیدا میکند:
بسیار زود و حتی شاید پیش از دفن و کفن صاعد؛ جناب نور احمد نور بزرگان فامیل صاعد شهید را احضار و به ایشان اخطار دادند که اگر دست از پا خطا کنند؛ 5- 10 و شاید بیشتر نفر دیگر شان هم بدنبال صاعد فرستاده شوند.
پنهان نمیکنم که من هنوز از این رهگذر هراس دارم؛ ولی این بدان معنی نیست که خدا نخواسته شخص جناب نور احمد نور درین باند مافیایی کاره ای بودند؛ ایشان حتماً بنا بر موقف خود به اطلاعاتی دسترس داشتند که نشان میداد؛ پشت قتل صاعد را گرفتن؛ قتل های زنجیره ای را در پی دارد.
نتیجهء روشن و بی غل و غش همین است که اگر از یکسو؛ بهترین فرزندان این و آب و خاک با باور به حزب و سوویتیزم و قلمبه و سلمبه دیگر چار ناچار خون میخوردند و جان میکندند و جان میدادند و حماسه هایی چون لنینگراد ثانی( رزمنامهء جلال آباد) را می آفریدند؛ از سوی دیگر منجمله به شراکت تعدادی از مشاوران و ماموران خاین و کثیف شوروی؛ شخصیت های کذایی و به نان و نوا رسانده شده گان لومپن و دزد و شریر در رده های حزبی و دولتی؛ دمار از روز گار حزب و دولت و ملت بر می آوردند.
پرسش من از رهبران خبره و تام الوقت حزب دموکراتیک خلق افغانستان چون جناب نور احمد نور که ماشاءالله مشکلات صحی شاق دکتور اناهیتا راتبزاد را هم نداشته و جوانترانی مانند شاد روان بریالی هم عمر باقی را بدیشان بخشیده اند؛ این است که در 20 سال سپری شده خود شان برای روشن شدن حقایق و تجارب بس عظیم حزب و دولت چه کردند و برای دیگران؛ یعنی استعداد های علمی و فکری چه رهنمایی ها فرمودند و چه زمینه هایی مساعد نمودند تا این دورانها به نقد و بررسی علمی و عادلانه درآید؛ اینکه افراد صادق و خاین بومی و غیر بومی؛ اندیشه های صحیح و سقیم افغانی و شوروی؛ توانایی ها و توفیق های دشمنان در درون غشای سلول های حزبی و بیرون از آن و در شبیه سازی ها از آن ... کدام ها و چه ها بودند؛ معلوم و مسجل و چراغ راه آینده گان گردد.
اصلاً چرا و چگونه حزب دموکراتیک خلق افغانستان اینگونه ناشیانه و سرسام اور به بازی قدرت کشانیده شد؟
اصلاً اصلاً اصلاً چرا و چگونه در 5 ثور 1357 وقتی تمامی رهبران ح.د.خ.ا راهی زندانها شده بودند؛ چرا و چگونه تنها و فقط حفیظ الله امین دستگیر نشده بود و توانست آنهمه کارنامه ها از خود بروز دهد؟
اصلاً اصلاً اصلاً؛ چرا استاد میر اکبر خیبر ترور شد و باز چرا طی 14 سال حاکمیت جناح های مختلف ح.د.خ.ا از شهادت و شخصیت او هیچگونه تجلیل و تذکار به عمل نیامد؛ در حالیکه اگر به واقع خون او جرقه های فروزانساز انقلاب ثور بود؛ از همان نخستین ساعات بایست بزرگترین مجسمه اش بر مرکزی ترین محل پایتخت؛ بر افراشته میشد!!
این پرسش ها سر دراز و حتی لایتناهی دارد و به همان تناسب گریبان و دست و پای جناب رهبران مادر زاد! و از آسمان نازل شده! و جاودانی! حزب دموکراتیک خلق افغانستان را میگیرد.
تا آنکه بدین سوالات بینادی و استنادی پاسخ دریافت نگردیده؛ اینکه: قرار است گام به پیش گذاشته شود؛ جوانان ما به چه سنجیدار ها و محک ها و ملاک ها توسل جویند که دوباره حتی بدتر از گذشته به چاه و چاله نیافتند. چرا که اینک ترفند ها و تکنیک ها بیحد و بیحساب هم ظریف و دقیق و در نتیجه کارا و بُرا گردیده است!
و اصلاً ذواتی بیحس و بیروح و بُتواره و بی تفاوت در برابر اینهمه حماسه و فاجعه ؛ به چه حق و صلاحیتی هنوز؛ خود را رهبر می تراشند؟
سوال من از وحدتخواهان و حزب سازان و احیاگران ح.دخ.ا و قهرمانان و مفاخر آن؛ هم این است که این جنابان از این حزب و حقایق آن و اینکه سلول های سرطانی آن سر به کجاها کشیده است؛ چه میدانند؛ منابع این دانستنی ها و اطلاعات کجاست و کدام هاست؟
مثلیکه قرار است ما از یک ارگانیزم مرده و شقه شقه شده شبیه سازی کنیم که گویا در وی نبوغی چون اینشتاین بوده و یا اعجازی چون مسیحا!
پس ما به دانش ها و تکنولوژی های کلونینک نیاز داریم ولی پیش از آنها به دانش تشریح(اناتومی)، هیستولوژی، مورفولوژی، سایکولوژي... به عبارت دیگر به تمام ریز و درشت زاد و ولد و رشد و نمو و اثر پذیری و اثر بخشی و روابط و ضوابط و بالاخره خطا ها و غلبه ها بر خطا هایش؛ تا آنکه به چنین تصمیم کبیر و ثقیل رسیده بتوانیم!
ولی متأسفانه هیاهو ها و مضمون ها و کنش ها و واکنش ها چیز های دیگری را نشان میدهد که حتی نمیتوان همهء آنرا «روشنفکرانه» خواند.
دو مفهوم دیگر را هم باید اینجا افزود کرد و این شاید تنها دست آورد است:
- رو- تن فکرانه ! یعنی در روبرو و علی الظاهر چیزکی و همانهم در آخرین تحلیل با غایت تن و غرایز تنی.
- لومپن فکرانه ! این دیگر نیازی به تشریح ندارد!
همه خوبی های های عالم نصیب خوبان باد!
دهلی جدید – 28 جون 2012 میلادی
کمینه؛ محمد عالم افتخار
به جناب عظیم بابک یاد آور میشوم که هرگاه خواست هایی برای منابع و ماخذ و درس نامه ها پیدا کردند؛ اینجانب حاضرم خدمت عزیزان تقدیم بدارم. ما در سالهای نوجوانی تکه پاره های یاد گرفتنی را با چه زحمات توسط کاربن پی پر تکثیر میکردیم و با چه شور و ولعی آنها را میخواندیم و یاد میگرفتیم. درین شمار ابداً چیز های نبود که منابع اولیه و بنیانی دانش و جهانشناسی به حساب میرفتند ولی امروز – در همین زبان فارسی – هزاران گیگابایت بهترین و عالیترین دانستنی ها و اطلاعات در دسترس میباشد. البته این حقیقت هیچ تفاوتی به حال میلیونها جانور دور و پیش و منجمله جانوران تویله و آغیل ما و مارشال فهیم و دیگران ندارد!