پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    مولوي کافر و کمونست حاجي

    avatar
    admin
    Admin

    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20
    20080223

    مولوي کافر و کمونست حاجي Empty مولوي کافر و کمونست حاجي

    پست  admin

    مولوي کافر و کمونست حاجي

    اشرف هاشمی
    شام روز شنبه بود. جمع ما جم .در خانه حلیم جان . یکی از رفیقایش که تازه از زیارت خانه خدا امده مهمانی بود و بحرمت احترام حاجی صاحب همه دوستان رایکجا کرده تا قصه های مروه وصفا را بشنوند از چهل نماز - از کعبه تا بمدینه قصه های شیطان خورد وبزرگ – طواف وقربانی....................
    کبیر جان که در سر مجلس نشسته وتازه از حج امده بود قصه ها شرین شرین از هر گوشه وکنار سفرش باز گو میکند همه مجلس او را دیگر کبیر جان نه حاجی صاحب خطاب میکنند . چون تازه حاجی است هنوز به لقب نو خود عادت نکرده بعضا فراموش میکند که طرف مقابل دارد اورا صدا میزند و ما هم داریم تازه تمرین میکنیم یک یک دفعه فراموش میکنیم که او را حاجی صاحب بگویم .
    در میان ما ظاهر جان خوستی ارام نشسته و خاموشانه به همه نگاه میاندازد نه سوالی نه پرسانی چنان در فکر فرو رفته گویی که در اینجا نیست.
    بعد از صرف طعام موقعیت ها تغیر خورد هرکی هر کجایی که دلشان شد نشستند من هم خود را کنار ظاهر جان جابجا کرده جویای حال واحوال او شدم .
    اینجا که درد ها بیشتر است و تقریبا یکرنگ . درد های مشترک جواب و بیجوابی – کار وبیکاری – کاغذ های سیوسیال و دفتر مالیه خو مثل مکتوب های متحد المال به همه یکرنگ و یکجا میرسد تنها در بالا نامهای ادم ها فرق میکند حتما گفتم که اینها باعث رنجش خاطر ظاهر جان شده باشد باز بیادم امد که او بیشتر از بیست سال است که در اینجا ست . اول اینکه این جنجالها بیشتر نصیب این تازه نفس ها ست دوم اگر این مرض دچار کهنه گی ها هم شود تجربه و زمان مقاومت شانه انقدر بلند برده که بتواند حوصله کند . باز فکرکردم که درخانه چیزی مشکل داشته باشد از خانه وزن بچه اش پرس و پال کرده جواب داد که خیر وخیرت است .
    اخر ظاهر جان چه شده از اول مجلس فکرم است که خیلی در چرت و فکر غرق هستی بگو تره خدا چه گپ است اخر ما که بیگانه نیستیم رفیقایت استیم بگو چه گپ است .
    اسرارم که زیاد شدکم کم صدایم هم بلندی گرفت وهمه مجلس متوجه شدند که در این گوشه چه خبر است .
    ظاهر جان که خیلی شرین و تکه تکه دری حرف میزند با لهجه دلپذیر دهن باز کرده با پوزش از اهل مجلس خاطره زمان گذشته خودرا چنین اغاز کرد.
    بلی در خوست بودیم یکی از اقارب ام در زمان داود خان برای تحصیلات عالی شوروی رفته بود تا او تحصیلات خود را به اتمام رساند رزیم عوض شده بود . تبلیغات در بین مردم ما بر علیه دولت اوج گرفته بود . ملا امام در محضر عام در منبرمسجد بعداز نماز جمعه گفت که او مردم خبر دارید که پسر فلان کس که تازه از شوروری امده برای خانواده خود چه گفت؟ سکوت حکفرما شد و همه منظر ماندند که چه گفته .ملا ادامه داد او گفت که من حالی میخواهم زن کنم .
    چند نفر کلا نکارها که درصف اول امروز قصدا نشسته بودند دسته جمعی صدا کردند جوان است حق دارد باید زن کند .ملا حرف انها را قطع کرده اوبرادرا مره در بریدی گفتن بانید که چه گفته میفهمید چه شده ؟این صف اولی باز صدا بلندکردن نی بگو ملا صاحب چه شده .
    ملا که متو جه شد همه جماعت سر تا بپا گوش است ادامه داد.
    پدرش برایش گفت بگو بچیم سری هر دختر که درمنطقه دست بانی مه برایت میگیرم اما - اما او نامرد چه گفته ؟
    ملا سکوت میکند همه را در حیرت میبرد که چه گفته - چه گفته
    ملا بعد از چند بار لاخولوالله گفتن ادامه داد که او نامرد برای پدر خو گفته که خانه خود ما پر دختر است برای زن گرفتن در خانه مردم چرا میری – مه به عوض انکه دختر مردم را بیگیرم یکی از دختر های خودت میگیرم . بیدار شوید کفر اماده کافر امده –وطنه کمونست گرفته اگر ارام بشینند صبا اولادهای شما هم چنین میشود .ملا داشت تف باد میکرد که افراد صف اول فریاد های الله واکبر بلند کردن وبا نعره تکبیرباهمه نماز گذاران از مسجد خارج شده بطرف خانه موصوف رفته در و دیوار ان را با یک چشم زدن ویران انچه داشتتندبه یغما رفت لحظات بعد دود خانه در ملکوت رسید .اما اهل خانه هیچ کس نبود .
    همه محله در یک میدانی بزرگ جمع شده بود برای جهاد در راه خدا و اسلام حرف ها زده شد ساعتی نگذشته بود که صف بندی ها صورت گرفت انانیکه کار امد بود بسوی پاکستان اعزام شد .
    ظاهر جان مکثی میکند من هم جز صفوف انان بودیم که بسوی پاکستان در غروب روز براه افتادیم همه چنان دربین خود خشم میگفتند وخشم میرختند که گویی شیران گرسنه بعداز روز ها از قفس برای شکار ازاد شده اند هر انچه در مقابلشان بیایید میدرند و میخورند .
    شب شد و هرکی در هرگوشه یی خوابید تا هنگام خواب هم انزجار ها و نفرتها شعله داشت . در گوشه یی سر ماندم خواب که اصلا بسراغم نیامد قهر ونفرت علیه ان دوست زمان کودکی و جوانی ام بیشتر مرا اذیت میکرد و باخود میاندیشدیم که من چرا با چنین فرومایه دست دوستی و رفاقت دراز کرده بودم – چرا تحفه های خارجی که برایم میاورد میگرفتم چرا در پای صحبت های او که همیشه از غیرت – مردی و مردانگی حرف میزدگوش میدادم ونماز های که او میخواند همه اش فریب بوده بلاخره از وطن ودفاع وطن ننگ و ناموس ..... حرف میزد همه مکارکی بوده و هزاران چرا دیگر .
    بیاد دارم که انشب در کنار کلکین یک مسجد در مناطق مرزی بودم شب مهتابی بود انقدر با او در ذهنم جنگیدم که خود را ماه و او را ستاره خیره و کوچک تصور میکردم وهر لحظه در اسمان میخواستم بر او حمله کنم و گلویش را به این حرف وایده منفورش خفه سازم . وجدانم داشت مرا به محکمه میکشاند که ای کاش دیشب که او از کابل امده بود بسلامش نمیرفتم و از دستان و لباسهای خود نفرت داشتم که بااودست داده بودم واو را دراغوش گرفته بودم وبا او تماس نموده و ای کاش دیشب که امده بود این حر ف را ملا صاحب میگفت تا با خانواده اش او را در همان خانه بدار زده و یا زنده به اتش میکشدیم و هزاران کاش دیگر....................
    فردا در تاریکی به ادامه منزل پرداخته و بلاخره در منزل که برای سرانی ما مقصود وبرای ما مجهول بود رسیدیم .
    چند روزی انجا ماندیم خسته گی ها رفع و لی غده ها دردل هنوز میجوشید تا نه تنها او را همچو او ونسل او را نابود کنیم چون صدها همچو مثال را اینجاهم هر روز و هر لحظه در گوش های ما زمزمه میکردند .
    مسلح شدیم انانیکه در صف اول مسجد در انروز بود ادم های هادی نبود ند مبلغین وجلب وجذب کنندگان جهاد بود راه انها جدا شد ملاصاحب سر گروپ و ما هم پرسونل دوباره بسوی خوست در حرکت افتادیم .از مکتب نفرت داریم باید سوختانده شود تا باز شاگرد بعداز مکتب برای تحصیلات عالی نرود باز کافر نشود وباخواهر خود عروسی نکند .
    حتما این درسها ی حرم زاده گی را معلم از طفولیت برایش درس میدهد کشته شود . مامور ومرزا هم زمانی در همین مکتب بوده کشته شوند . پلها را هم همین کافر را ساخته چپه شود عسکر و منصبدار خو کافر درجه اول– خدا میداند که چندین دفعه اینها نه تنها با خواهران خود شاید هم با مادر خود زنا کرده باشد نگذارید که نفس بکشد . بکش بزن چپه کن ودربدی .............بلاخره حرفه ومسلک ما شد .
    زمان گذشت یکی از اقارب ما رفیع الدین از ترس عسکری فراری شد از کابل بخوست امد . چون از همه نزدیکتر با مابود در خانه ما مسکن گزین شد . در لابلایی قصه نام ان نامرد را برد بیدرنگ تفنگ بر صورتش کشیدم و گفتم که اگر بار دوم از او یاد کنی اب حیات نخواهی نوشید رفیع مات ماند با این عمل من همه اندامش میلرزید معذرت خواهی نموده خاموش ماند . چندروزی اول بیاددارم که از من بحدی میترسید که وقتی مه داخل خانه میشدم او به بهانه بیرون میرفت .
    رفیع که خود جراات گفتن نداشت مادرم را وسیله شد تا پیشنهاد پلان ترک وطن خودرا برایم برساند .
    من که از طرف ملاصاحب یا سر گروپ ما وظیفه گرفته بودم ووعده داده بودم که رفیع را هم در گروپ خود جذب کنم با این پیشنهاد او شاخ کشیدم که مه وعده داده بودم که اورا مسلح میسازم مجاهد میسازم چه کار کنم دروغ گوی میشم باید اورا به هر قسمی شود راضی کنم . تصمیم گرفتم که از مدارا پیش بروم .
    بیرون به بهانه دیدن زمین ها بردمش از خدا – شریعت رسول اسلام
    کفر جهاد وطن و اعمال خود برایش گفتم .


    اين مطلب آخرين بار توسط گرداننده در السبت 23 فبراير 2008 - 5:27 ، و در مجموع 3 بار ويرايش شده است.
    مُشاطرة هذه المقالة على: reddit

    avatar

    پست السبت 23 فبراير 2008 - 5:23  admin

    ادامه
    رفیع که هر انچه که گفتم خاموشانه گوش کرد و هیچ حرفی وسوالی پیش نیاورد . پس گفتم برویم که برایت سلاح بیگرم. حرکت کرد وباز خاموش . خاموشی او مرا نارام ساخته پرسیدم چرا حرف نمیزنی؟ اشکهایش سرازیز شده گفت میخواهم زنده بمانم . من که داشتم دیوانه میشدم به بی همتی و بی غیرتی همچو مردی و حیف میپنداشتم به اب ونان یی که همچو بزدلان میخورد دردل گفتم که همین حالا وهمین لحظه سرنامردش را از تنه جدا میکنم که ناگهان دهن باز کرد و وادامه داد من که از مرگ نمیترسم از سلاح گرفتن بیم ندارم ترسم از توست . اگر در مقابل حرف تو حرف بزنم معلوم دار که میکشیم برای این گفتم که میخواهم زنده باشم و در مقابل حرف های تو حرف ودلیل وبرهانی نگویم تا انروز دهن باز کردم با میل تفنگ خاموشم کردی تو چون بزرگتر از منی احترامی که بتو دارم کوشش میکنم که تا ابد در مقابلت حرف نزنم و هر چه بگویی از من فقد چشم گفتن باشد .
    جهان داشت در پیش چشمانم تاریک میشد نا گهان در خود فرو رفتم متو جه شدم که بلی من زور گوی شده ام – عصبی شده ام - جنگی شده ام تاسر حد وحشی ..
    نا خواسته بغضی گلویم کفید تفنگ از سر شانه ام لخشید چنان احساس کردم که چشمانم روشن و گوشهایم بعداز مدتها توان شنیدن را پیداکرده رفیع که مرا در اغوش محکم گرفته بود کشان کشان در کنار جوی اب برده تا ابی بر سر وصورتم بکشم وارام بیگیرم .
    اب شفاف ارام ارام میرفت دست و رو تازه کرده خیلی دوستانه و ارام ارام چون ارامش ان ابها و خیلی هم شفاف چو ن شفاف مثل ان ابی شفاف درد و وحشتم را از اغاز جهاد تا کنون بیان داشتم او که با دقت گوش داشت دلش میخواست بخنده و لی لبهایش این اجازه رابه او نمیداد .خیلی مودبانه میخواهد چیزی بگوید ولی میترسد تفنگ را برایش نشان دادم که در مسافه دورتر در میان سنگها افتاده گفتم بگو مثل یکمرد افغان بگو مثل جوان خوستی بگو . اسلحه دور افتاده منحیث یک عضو خانواده – مثل دوبرادر – دو دوست نشسته ایم که من حق بجانب هستم یانه ؟
    او که مسافه من با تفنگ را از چشم میگذراند با صدای ارام گفت اگر راست را بگویم مرا نمیکشی گفتم نه نه نه . ولی باز هم چه میخواهد بگوید . اما باز جراات ندارد . بخدا رسول اهین مذهب قسم خوردم که هر چه دردل داری بگو . بلاخره برایش گفتم هرچه میخواهی بگو مثل مه نامرد در همه خوست چه در کلی افغانستان نباشد اگر چیزی بگویمت .حالی باور کردی؟
    رفیع خیلی با ترس و ارام گفت ظاهر جان تهداب کج است . کلمه تهداب کج بودن دها باردر سرم دور داده هیچ مفهومی اصول نتوانستم میشه مثل مرد واضع واضع حرف بزن ؟ دست را دراز کرد قولی اطمینان ازیم گرفته شروع کرد .
    سمیع الله زیاد سلام برایت گفت و گیله کرد هر کس هر چه در باره من میگویید و میکند پروایشه ندارم ولی تو که به تمام معنی مرا میشناختی
    چرا به من باورنداشتی و بحرفهای دروغ دیگران باور کردی ؟
    سنگ پلخمان گویی به شدت در سرم خورده باشد چشمانم تاریک وسر گیچی برایم پیش امد که باز نام او نامردیکه از دست او مه قاتل ادم کش وویرانگر پل و مکتب ............. شدم . التماس کرد یک لحظه ارام بیگیر مه جریانشه برایت قصه کنم . توان شنیدن نامشه که نداشتم قصه او دیگه غیر قابل تحمل بود اما بازهم گپ سر قولی مردی بود ناچار شدم که ارام بیگیرم .
    ببین سمیع الله ادم تحصیل کرده او هم داکتر بود افغان در هرکجایی که باشد نه تنها رسم ورواج عنعنه وفرهنگ خودرا از دست نمیدهد بلکه بشتر با او بابند میشه - اوزن دارد اولاد دارد . نه کدام خواهر خود راگرفته نه انقدر پست است که همچو فکری در تصورش گذشته باشد او میخواست ادامه بدهد که گپهایشه قطع کردم که ملا صاحب دروغ میگه او هم در خانه خدا در پشت منبر – انهم در جایگاه رسول خدا .... نی نی هیچوقت ملا صاحب دروغ نمیگه او ما را براه راست براه خدا براه دین و براه حق برباطل ...........رهنمایی میکند او هیچ وقت دروغ گفته نمیتواند لاهول والله ...........
    رفیع میخندد او برادر مه میگویم که ار اسیا امده ام تو میگی دول خالیست .
    نی تو شاید دروغ بگویی اما ملا صاحب ما مجاهد است مسلمان است همه عمر خودرا در راه خدا فی سبیل والله گذشتانده او هیچ وقت دروغ گفته نمیتواند . اصلا دروغ در قاموس راه - دین ومذهب ما وجود ندارد .
    دیدم که نشست وبرخاست ها مه با رفیع دارد عقیده ام را خدشه دار میکند اعتقاد و عظم راسخ که در این راه بسته ام ضعیف میشه به این نتجه رسیدم که بهتر است هر چه که دلی رفیع است کند و مارا بحال ما بماند رفیع عظم سفر به اروپا داشت که رفت .
    ومرا در شک وتردید ماند بالای خود شک داشتم - بالای دیگران و تا حدی که بالای ملا صاحب هم .
    هر شب حرفهای رفیع مثل موریانه مرا از درون میخورد خواب وقرار را که از من گرفته بود طلوع افتاب - درخشش ستاره گان شررشرر ابها و ساز ونوایی پرندگان را بدیده شک مینگرستم رنج میبردم از خود از تو از او از همه دلسرد میشدم و داشتم تاب و تحمل را از دست میدادم بیرون از کوه پایه های خوست برامدم و چند صباهی در پاکستان ماندم . رفیع با من ارتباط تامین کرده تشویقم کرد تا به اروپا بیاییم . حالا که خودم در نظر خود مشکوک ام در بین دوراهه قرار داشتم برگردم یا بروم تا اینکه بلاخره تصمیم بر ان شد عازم هالند شدم .
    سالها گذشت بخیلی مشکلات گذشته را فراموش که نمیشد اما از اوراق خاطره ها دور کردم واوراق جدید بالای صفحات گذشته لنگر انداخته بودو من کوشش میکردم که به عقب نگاه نکنم تا ان زخم های کهنه باز تازه نشود ودرد نا علاج مشکوکیت باز بسراغم نیایید .
    شرایط تغیر خورد عازم سفر بعد از سالیان متمادی بوطن شدم پرواز فرانکفورت کابل بود در میدان هوایی کابل در میان جمع خانواده ام مرد اشنا که لبان پر خنده - ریش نورانی – چهره مردانه اش را لباس های تمیز و دندانهای سفیدش بیشتر جذاب ساخته بود از همه گرمتر مرا در اغوش میگیرد و بیشتر از دیگران در حق من شفقت ومهربانی میکند ولی هر چه میکنم بجا نمیاورم لطف فرمود برادرم که او را معرفی کرد حاجی صاحب سمیع الله خان است .
    avatar

    پست السبت 23 فبراير 2008 - 5:24  admin

    موتر بسوی مکروریان در جریان است حرف زدن و پرسیدن را بکلی فراموش کرده بودم پرپر کنان اوراق خاطرات سالهای سال که داشتم بکلی فراموش مینمودم دوباره تازه میشد از موتر پاهین شدن واز پله ها بالا شدن را نفهمیدم در احوالپرسی ها جوابهای بیربط من باعث خنده دیگران شد که گویا زبان مادری ام را فراموش کرده ام اما نه من زبان مادری را فراموش نکرده بودم بلکه گیچ ومبهوت شده بودم . بمرور زمان درک کردم که در انروز پنجشنبه که داکتر سمیع والله از کابل امده بود قند ودستمال را نیز باخود داشت . پدرش میخواست فردا در نماز جمعه اعلام این را کند که داکتر صاحب نامزاد شده و برای همه قریه محفلی برپا کند ولی ان شب جمعه نا خواسته ملا و گروپ تبلیغی بسراغ شان امده بودازداکتر صاحب خواسته بود تا در جبهه و جهاد شان اشتراک کند داکتر صاحب ابتدا که جواب قاطع داد ولی از ترس انکه شب بالا خانه شان حمله نکند پدرش گفت چون تازه امروز ما قند و دستمال برای او اورده ایم بگذارید تا چند روز ما بخوشی های خود برسیم بعد احوال میدهم – ملا ابراز تاثر کرد که در این همه قریه پر دختر رفتی از کابل زن گرفتی داکتر جواب داد چون بیشتر این دختر ها با ما رابطه خونی دارد از لحاظ طب وطبابت احتمال معیوبیت در اطفال .. .. بوجود میایید ولی با انهم من در انتخاب نقش نداشتم انچه پدر ومادر لازم دیدند من هم پذیرفتم ملا و گروپ اش که تحمل چون وچرا را نداشتند با خشم از دروازه بیرون شده در هنگام خروج تا نماز صبح که در جماعت میبنیم ضرب الاجل تعین نمود . خانواده داکتر سمع والله که از عاقبت کار وبرخورد ملا در هراس افتاده بودند در تاریکی شب همه هستی و مال را گذاشته فقد دستمال وقندرا با خود گرفته مجبور بترک ده بسوی شهر کابل میشوند .چون او درراه نجات انسان وطبابت تحصیل نموده مشکل بودکه خود را قاتل مردم سازد او ارزو داشت تا مریضان خوست را مدوا کند نه جوانان را به پایه دار بکشاند – صحت وارامش را به ارمغان بیاورد نه معیوبیت وجنگ ....................... خلاصه ارزوی عمرانی وطن داشت نه ویرانی .
    از نجیب زادگان کابل زن داشت فرزندان باشرف و باادبش چون خوداو درراه خدمت بوطن میخواهند باتحصیلات طب وانجینری مشغول خدمت بوطن ومردم شوند – فرهنگ اصیل افغانی خود وخانواده ان نه تنها افتخار مردم خوست بلکه برای همه مملکت مایه غرور است . صادقانه سر به سجده گذاشتن اش نشان دهنده ان است که نه برای ریا بلکه برای خدا ورضای او عبادت میکندو اورا از دل و جان میخواهد .
    گویند شنیده کی بود مانند دیده . انچه که بعداز تغیرات سیاسی رفت وامدمردم محل به کابل اغاز شد و هرکدام انها از لطف وشفقت داکتر صاحب برخوردار وبا همت ومردانگی اش اشنا هیچ نوع شک و شعبه که دردل ام نماند ولی بدتر از رنج های قبلی رنج وجدان است هر لحظه محکمه وجدان ام مرابمیدان میکشاند مجازاتم میکند نفرین ام میکند خودم را گذشته ام را اعمال وکردارم را حتی ان ملا فاسد ودروغگو را .
    تاب وپیچ های جاده های پر فراز ونشیب سنگ نوشته تا چهاراسیاب تنگی واغجان تا کوتل تیره شهر های پل علم و گردیز و کوهای سر بفلک کشیده خوست رادر جنگ ونزاع با ضمیرم سپری کردم که چرا احمقانه ابی اسیاب فر یبکاران شدم دروغ را راست و باطل را حق شمرده در جرم وجنایات شریک اهریمن شدم .
    فضای دیگرگون شده خوست مرا بخود اورد . شهر پرازدحام سر و صداها رفت وامد ها برایم تعجب اور بود .
    عازم قریه شدم. نسلی جدیدی روی کار امده چهره ها همه تغیر خورده – کودکان دوران ما حالا مردان و نسل ما به پیری پا گذاشته اند .
    انچه ما ویران کرده بودیم باز اباد شده بود – همه ادارات دولتی فعال است و کودکان به مکتب میروند . نه تنها سربازان و منصبداران افغانی
    حتی سربازان امریکایی در کوچه و پس کوچه های ما ازادانه میگردد
    نه تنها روزانه حتی در تاریکی شبها هم گزمه - تلاشی وخانه پالی میکنند .همه چیز همه کس تغیر خورده بود . انچه در ذهنم از گذشته مانده بود با اینها و اینچیز ها خیلی متفاوت بود . بعضا باخود میاندیشدم که در تخیلات سفر کرده ام این ده مانیست این خوست نیست من به افغانستان سفر نکرده ام . ولی میدیدم بیدار استم همه اطرافیان ام را درکنارم لمس میکردم . مطمین میشدم که است واقعیت است باید بپذیرم .
    بلی ملا صاحب است که هر انچه بخواهد میتواند .
    ببخشید امروز او ملا نی مولوی بسیار کلان است دفتر و شعبه در مرکز ولایت دارد ولی همرایی بادیگارد های خود سر به قریه و قریجات میزند .انقدر نشست وبرخاست با امریکایی دارد که زبان امریکایی هادر منطقه است دیروز مارا میگفت که بسوزان امرور میگه که سوختاندن حرام است خلاف شریعت است . دیروز مردم را سر ما میکشت که کافر است ولی امروز کافر رامیگه برادران ماست بکمک ما امده برای نجات ما امده – قران میخواند برای گذاشتن سنگ تهداب مکاتب وشفاخانه و پلها . بیاد دارم که مارا میگفت که همراه عسکر و صاحبمنصب حرف زدن حرام است . گرفتی بکش . اما او امروز ترجمان انگلیسی داردکه همرایی امریکایی ها تفاهم کند ...........................................
    اما اگر گذشته خود به این نوع جبران کنه بازهم ما خوش میشیم بگذار سهم بیگرد انچه ویران کرده دوباره اباد کند و صفا وصلح را دوباره برای مردم ووطن بدهد ........اما شک چه یقین دارم دیروز کلدار میگرفت یک کاره میکرد امروز دالر میگیرد دیگه کاره میکند فردا درمقابل پوند وروبل تومان کدام کار دیگر راانجام خواهد داد .
    خیلی دلم میخواست که همه اعمال گذشته اش را در مقابلش بکشانم تا باز با کردار دروغین بسرنوشت انسان برای نفع وتجارت خود استفاده نکند که او این موقع رابرایم نداد . چند بار احوال فرستادم مرا نپذیرفت وعده داد که باز خودم میایم اما نیامد شاید هم خجالت از گذشته داشته وترس ازان که همه مکر وحیله اش را در محضر عام بازگو کنم که میکردم . زمان مرخصی ام داشت تمام میشد . چند جایی که بیادم بود که مردان بیگناه هی چون معلم –مامور و عسکر که خادمین واقعی وطن بودند کشته شده بودند رفتم از طی دل اشک ریختم و از عمق وجدان از فرد فرد این شهیدان و گلگون کفنها واقعی وطن معذرت و بحق شان دعا کردم .
    در مسیر بازگشت ام کارنامه های دونفر که یکی داکتر صاحب سمع الله و دیگر ملاسابق یا مولوی فعلی باشد یکی یکی از نظر گذشتاندم به سخن بزرگان قریه مهر صحت گذاشتم که میگفتند مولوی کافر است و انانی را که ما کافر میگفتیم مسلمان واقعی بوده اند و هستند.
    پاسی از شب گذشته بود که ظاهر جان به خاطره زمان گذشته خود را به اتمام رساند . همه درحیرت رفتم و به صداقت او افتخار نمودیم که واقعا افغان و یکمرد است توانسته انچه را داشته از نظر خود نقد و به دیگران باز گو نماید تا درسی باشد برای اینده گان ما .هیچگاه تحت تاثیر تبلیغات بیگانگان نرود . اگر کسی گفت بینی ات را پشک برد قبل از انکه بدنبال پشک برویم دستی برصورت خود بکشیم که راست گفته یا دروغ.

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون السبت 27 أبريل 2024 - 2:48 ميباشد