مولوي کافر و کمونست حاجي
اشرف هاشمی
شام روز شنبه بود. جمع ما جم .در خانه حلیم جان . یکی از رفیقایش که تازه از زیارت خانه خدا امده مهمانی بود و بحرمت احترام حاجی صاحب همه دوستان رایکجا کرده تا قصه های مروه وصفا را بشنوند از چهل نماز - از کعبه تا بمدینه قصه های شیطان خورد وبزرگ – طواف وقربانی....................
کبیر جان که در سر مجلس نشسته وتازه از حج امده بود قصه ها شرین شرین از هر گوشه وکنار سفرش باز گو میکند همه مجلس او را دیگر کبیر جان نه حاجی صاحب خطاب میکنند . چون تازه حاجی است هنوز به لقب نو خود عادت نکرده بعضا فراموش میکند که طرف مقابل دارد اورا صدا میزند و ما هم داریم تازه تمرین میکنیم یک یک دفعه فراموش میکنیم که او را حاجی صاحب بگویم .
در میان ما ظاهر جان خوستی ارام نشسته و خاموشانه به همه نگاه میاندازد نه سوالی نه پرسانی چنان در فکر فرو رفته گویی که در اینجا نیست.
بعد از صرف طعام موقعیت ها تغیر خورد هرکی هر کجایی که دلشان شد نشستند من هم خود را کنار ظاهر جان جابجا کرده جویای حال واحوال او شدم .
اینجا که درد ها بیشتر است و تقریبا یکرنگ . درد های مشترک جواب و بیجوابی – کار وبیکاری – کاغذ های سیوسیال و دفتر مالیه خو مثل مکتوب های متحد المال به همه یکرنگ و یکجا میرسد تنها در بالا نامهای ادم ها فرق میکند حتما گفتم که اینها باعث رنجش خاطر ظاهر جان شده باشد باز بیادم امد که او بیشتر از بیست سال است که در اینجا ست . اول اینکه این جنجالها بیشتر نصیب این تازه نفس ها ست دوم اگر این مرض دچار کهنه گی ها هم شود تجربه و زمان مقاومت شانه انقدر بلند برده که بتواند حوصله کند . باز فکرکردم که درخانه چیزی مشکل داشته باشد از خانه وزن بچه اش پرس و پال کرده جواب داد که خیر وخیرت است .
اخر ظاهر جان چه شده از اول مجلس فکرم است که خیلی در چرت و فکر غرق هستی بگو تره خدا چه گپ است اخر ما که بیگانه نیستیم رفیقایت استیم بگو چه گپ است .
اسرارم که زیاد شدکم کم صدایم هم بلندی گرفت وهمه مجلس متوجه شدند که در این گوشه چه خبر است .
ظاهر جان که خیلی شرین و تکه تکه دری حرف میزند با لهجه دلپذیر دهن باز کرده با پوزش از اهل مجلس خاطره زمان گذشته خودرا چنین اغاز کرد.
بلی در خوست بودیم یکی از اقارب ام در زمان داود خان برای تحصیلات عالی شوروی رفته بود تا او تحصیلات خود را به اتمام رساند رزیم عوض شده بود . تبلیغات در بین مردم ما بر علیه دولت اوج گرفته بود . ملا امام در محضر عام در منبرمسجد بعداز نماز جمعه گفت که او مردم خبر دارید که پسر فلان کس که تازه از شوروری امده برای خانواده خود چه گفت؟ سکوت حکفرما شد و همه منظر ماندند که چه گفته .ملا ادامه داد او گفت که من حالی میخواهم زن کنم .
چند نفر کلا نکارها که درصف اول امروز قصدا نشسته بودند دسته جمعی صدا کردند جوان است حق دارد باید زن کند .ملا حرف انها را قطع کرده اوبرادرا مره در بریدی گفتن بانید که چه گفته میفهمید چه شده ؟این صف اولی باز صدا بلندکردن نی بگو ملا صاحب چه شده .
ملا که متو جه شد همه جماعت سر تا بپا گوش است ادامه داد.
پدرش برایش گفت بگو بچیم سری هر دختر که درمنطقه دست بانی مه برایت میگیرم اما - اما او نامرد چه گفته ؟
ملا سکوت میکند همه را در حیرت میبرد که چه گفته - چه گفته
ملا بعد از چند بار لاخولوالله گفتن ادامه داد که او نامرد برای پدر خو گفته که خانه خود ما پر دختر است برای زن گرفتن در خانه مردم چرا میری – مه به عوض انکه دختر مردم را بیگیرم یکی از دختر های خودت میگیرم . بیدار شوید کفر اماده کافر امده –وطنه کمونست گرفته اگر ارام بشینند صبا اولادهای شما هم چنین میشود .ملا داشت تف باد میکرد که افراد صف اول فریاد های الله واکبر بلند کردن وبا نعره تکبیرباهمه نماز گذاران از مسجد خارج شده بطرف خانه موصوف رفته در و دیوار ان را با یک چشم زدن ویران انچه داشتتندبه یغما رفت لحظات بعد دود خانه در ملکوت رسید .اما اهل خانه هیچ کس نبود .
همه محله در یک میدانی بزرگ جمع شده بود برای جهاد در راه خدا و اسلام حرف ها زده شد ساعتی نگذشته بود که صف بندی ها صورت گرفت انانیکه کار امد بود بسوی پاکستان اعزام شد .
ظاهر جان مکثی میکند من هم جز صفوف انان بودیم که بسوی پاکستان در غروب روز براه افتادیم همه چنان دربین خود خشم میگفتند وخشم میرختند که گویی شیران گرسنه بعداز روز ها از قفس برای شکار ازاد شده اند هر انچه در مقابلشان بیایید میدرند و میخورند .
شب شد و هرکی در هرگوشه یی خوابید تا هنگام خواب هم انزجار ها و نفرتها شعله داشت . در گوشه یی سر ماندم خواب که اصلا بسراغم نیامد قهر ونفرت علیه ان دوست زمان کودکی و جوانی ام بیشتر مرا اذیت میکرد و باخود میاندیشدیم که من چرا با چنین فرومایه دست دوستی و رفاقت دراز کرده بودم – چرا تحفه های خارجی که برایم میاورد میگرفتم چرا در پای صحبت های او که همیشه از غیرت – مردی و مردانگی حرف میزدگوش میدادم ونماز های که او میخواند همه اش فریب بوده بلاخره از وطن ودفاع وطن ننگ و ناموس ..... حرف میزد همه مکارکی بوده و هزاران چرا دیگر .
بیاد دارم که انشب در کنار کلکین یک مسجد در مناطق مرزی بودم شب مهتابی بود انقدر با او در ذهنم جنگیدم که خود را ماه و او را ستاره خیره و کوچک تصور میکردم وهر لحظه در اسمان میخواستم بر او حمله کنم و گلویش را به این حرف وایده منفورش خفه سازم . وجدانم داشت مرا به محکمه میکشاند که ای کاش دیشب که او از کابل امده بود بسلامش نمیرفتم و از دستان و لباسهای خود نفرت داشتم که بااودست داده بودم واو را دراغوش گرفته بودم وبا او تماس نموده و ای کاش دیشب که امده بود این حر ف را ملا صاحب میگفت تا با خانواده اش او را در همان خانه بدار زده و یا زنده به اتش میکشدیم و هزاران کاش دیگر....................
فردا در تاریکی به ادامه منزل پرداخته و بلاخره در منزل که برای سرانی ما مقصود وبرای ما مجهول بود رسیدیم .
چند روزی انجا ماندیم خسته گی ها رفع و لی غده ها دردل هنوز میجوشید تا نه تنها او را همچو او ونسل او را نابود کنیم چون صدها همچو مثال را اینجاهم هر روز و هر لحظه در گوش های ما زمزمه میکردند .
مسلح شدیم انانیکه در صف اول مسجد در انروز بود ادم های هادی نبود ند مبلغین وجلب وجذب کنندگان جهاد بود راه انها جدا شد ملاصاحب سر گروپ و ما هم پرسونل دوباره بسوی خوست در حرکت افتادیم .از مکتب نفرت داریم باید سوختانده شود تا باز شاگرد بعداز مکتب برای تحصیلات عالی نرود باز کافر نشود وباخواهر خود عروسی نکند .
حتما این درسها ی حرم زاده گی را معلم از طفولیت برایش درس میدهد کشته شود . مامور ومرزا هم زمانی در همین مکتب بوده کشته شوند . پلها را هم همین کافر را ساخته چپه شود عسکر و منصبدار خو کافر درجه اول– خدا میداند که چندین دفعه اینها نه تنها با خواهران خود شاید هم با مادر خود زنا کرده باشد نگذارید که نفس بکشد . بکش بزن چپه کن ودربدی .............بلاخره حرفه ومسلک ما شد .
زمان گذشت یکی از اقارب ما رفیع الدین از ترس عسکری فراری شد از کابل بخوست امد . چون از همه نزدیکتر با مابود در خانه ما مسکن گزین شد . در لابلایی قصه نام ان نامرد را برد بیدرنگ تفنگ بر صورتش کشیدم و گفتم که اگر بار دوم از او یاد کنی اب حیات نخواهی نوشید رفیع مات ماند با این عمل من همه اندامش میلرزید معذرت خواهی نموده خاموش ماند . چندروزی اول بیاددارم که از من بحدی میترسید که وقتی مه داخل خانه میشدم او به بهانه بیرون میرفت .
رفیع که خود جراات گفتن نداشت مادرم را وسیله شد تا پیشنهاد پلان ترک وطن خودرا برایم برساند .
من که از طرف ملاصاحب یا سر گروپ ما وظیفه گرفته بودم ووعده داده بودم که رفیع را هم در گروپ خود جذب کنم با این پیشنهاد او شاخ کشیدم که مه وعده داده بودم که اورا مسلح میسازم مجاهد میسازم چه کار کنم دروغ گوی میشم باید اورا به هر قسمی شود راضی کنم . تصمیم گرفتم که از مدارا پیش بروم .
بیرون به بهانه دیدن زمین ها بردمش از خدا – شریعت رسول اسلام
کفر جهاد وطن و اعمال خود برایش گفتم .
اين مطلب آخرين بار توسط گرداننده در السبت 23 فبراير 2008 - 5:27 ، و در مجموع 3 بار ويرايش شده است.