ملت فرانکنشتاینی
(٢)
احد ترکمنی
کجای این هیکل اعجوبه به ملت می ماند[]
که بیش از صد سال، با هنرِ فریماسونی، چون خروس های منقار شکسته، با توپ و تانک و راکت همدگر را تار و مار کرد؟]و دیدید خروسِ منتخب را !
که منقارش هر دم با شیرۀ الماس و تریاک مرهم می شود، گستاخ و گستاخ تر، منقار های شکسته، تاج های پاره پاره و خون چکان دیگر را
با چنگال و منقار و شهپر و شهبال بیشتر و بیشتر می دَرَد و می شکند؟
چرا چون عاقلان ننشینیم،
و چون زندگان، به جای تمنای انصاف از خصم، گره کار را با چشمان باز نگشاییم؟
خصم ما، من و تو نیستیم، فریماسونری است که زندگی من و تو خصم اوست.
و این قلمرو کوه و دره و جلگه و دشت چه رمز هایی را نهفته دارد که بالاخره در واپسین لحظات تاریخ، قلب سنگین و ملتهب آسیا، قلب ستراتیژی های جهان شده است؟
جهان از ما اقوام افغانستان چه چیزی را پنهان داشته است که آثارش در کشور ما همه بوی عظمت، حماسه و ارادۀ انسان را نمایش می دهد و ما را یخن پاره های جهان ساخته است؟
سرزمینی به ظاهر فقیر، هم اکنون که جهان را غلام ساخته اند، زیر زنجیر های فولادین لشکر بانکداران، تا هنوز نیز آزاد است و ظاهراً چون پلنگی می غُرد، و به سان لشکرگاهی آسمانش دود و غبار دارد، خاکش با خون عجین، و از این در، همه چکاچاک است؟
و باز دستی از این چهارسوی تمدن ها به مغز چین و ماچین، دستی بر یخن ایران و پاهایی، دیگر نه برهنه، ولی کوه و کمر دیده، بر فرق آی اس آی- پاکستان می کوبد؟
در عین حال عظمت های مرکز این قلعۀ استوار، محراق توجه است، بامیان دروازه های دانش و فضل را دوباره بر می گشاید، باز یاد مولانا است، و باز طنین تعلیمات بودا، نبوغ حکمای شرق و دانش خراسان، باز درخشش ترکان دانش گستر و دانش پرور است و باز افسانه های کهن در حال زنده شدن.
و با صدای مژده های رسیده از آسمان، از بیغوله های نمناک و خانقای دل های عارفان نوین این دیار عرفان پرور، زمزمه های عاشقان به گوش جان ها می رسد.
باز مگر رستا بر می خیزد؟
در طریق رستگاری انسان، هرکه با ما نیست، از ما نیست!
تصویر ملتی که فقط اقوام است
نویسنده در جریان مطالعات پیوستۀ اوصاع بین المللی و تحولات خورد و بزرگ افغانستان در مدتی تقریباً ٣٠ سال به نتایجی رسیده ام که از مدت دو ماه به این سو با صاحب نظران افغان در میان گذاشته ام. استنباط کلی بنده را مطالعات دقیقتر از سال ٢٠٠٥ به این سو نه تنها تأیید می کند بلکه زمینه های بسیار گسترده ای نیز بر آن می افزاید که اعتراف می کنم به حدی وسیع و همه گیر است که تحقیقات گروهی را ایجاب می کند.
رستگاری انسان محتاج نظام مناسبی است که فرد، خانواده، و قوم را ارزش می شمارد. من اقلاً چهل و پنج سال از شصت و یک سالِ زندگیم در جستجوی چنین نظامی بودم و زود دانستم که این جستجو درتمام ادوارحیات بشردر کرۀ زمین دوام داشته است. در عصر تاریخی ای که ما زندگی می کنیم، یعنی اقلاً طی این هفت یا هشت هزار سال تاریخ مدون، به جز مقاطع کوتاهی، انسان به عنوان یک کتله، همواره استثمار شده و به رستگاری نرسیده است.
در افغانستان، به یادداشت خودم از سال های وسطِ ١٩٣٠ تا امروز، دولت هایی یکی پی دیگر آمدند که یک ماهیت درونی و پوشیده و یک شکل ظاهری داشتند. دولت ها در « ماهیت درونی یا مخفی»، اهداف مرموز و غیر قابل درکی را دنبال مینمودند که برخلاف ماهیت شکلی روی کاغذ؛ قوانین، بیانات و اعلامیه ها، با منافع انسان و رستگاری افراد و اقوام مغایرت و ضدیت داشت.
من که در خانودۀ هزاره ای در کابل به دنیا آمده ام، با آن که پدرم یک افسر تحصیل یافته و بلند رتبه بود، دستگاه او را اجنبی می شمرد. در کودکی دریافتم در کشوری که زندگی می کنیم، هزاره نامی است که دارنده اش باید تحقیر، توهین، آقایی، ستم، بی حرمتی، دشنام و ناسزا را از دیگران بپذیرد و گردن افرازی نکند. بیشتر افرادِ طوایف دیگر، هزاره را با خود مساوی نمی انگاشتند واگر با هزاره ای معاشرت می نمودند، آن را نشان فضیلت و کرامت خویش می شمردند. عمال حکومت، پولیس و هر یک، در شهر و محلات، از هر فرد دیگر در برابر هزاره حمایت به عمل می آورد. هزاره بودن، اولین جرم طبیعی یک هزاره شمرده می شد و مظلوم و ظالمش، یکسان، لقمۀ چرب به حساب می آمد و بی رشوه از دستگاه دولتی، مأموریت پولیس، حکومتی ها و قضات و تا بالا ها رهایی نداشت و به حق نمی رسید.
این ها را از آن زود دانستم که یکی از مشغولیات دایمی پدرم رها ساختن همچو مظلومین هزاره از چنگال دستگاه بود. خاصه پس از آنکه در سال ١٣٣٨ در ٤٦ سالگی تقاعدش دادند و ما از هر کنج و کنار چنین قضایا، از گرفتاری تا نجات چنین درمانده ها در جریان می بودیم.
بدین جهت تا سالهای دموکراسی در ١٣٤٣ نیز چیزی در مورد هزاره ها تغییر نکرده بود. پندار کلی و رفتار وشیوه اجتماعی و سیاسی دستگاه دولتی و نظامات آن چنان بود که ما هزاره ها و دیگر اقوام باید می پذیرفتیم که کشور افغانستان سرزمین پشتون ها است و سایر اقوام در این کشور بیگانه های هستند که از آن میان هزاره نه تنها قوم پست تر است، بلکه بقایای لشکر مغول خونخوار و متجاوز نیز هست.
این قانون نا نوشته ای بود که در افغانستان پشتون حق اول را دارد، پس از آن سنی ها مستحق دوم هستند و تمام فرق شیعه، هندوها، یهودیها، وسیکهایی که در افغانستان زندگی می کنند، کافر هستند.
چیزی دیگری را که زود دانستم آن بود که در میان پشتون ها نیز درجات استحقاق است. اولین مستحق خود خاندان شاهی بود، دومین، نزدیکان سلطنت اعم از محمد زایی و دیگر اقوام، سپس پشتون های مشرقی و لغمان و پکتیا مستحق تر از دیگر پشتون ها بودند. تا دیر زمان کلمۀ افغان یا اوغان، برای ما و اکثر اقوام معنی پشتون می داد و هنگام معرفی ما به یکدیگر اوغان نمی گفتیم و معرفت ها با نام قومی هزاره، تاجک، ازبک و ترکمن به عمل می آمد.
اکثر هزاره های کارمند دولت، اگر می شد، هزارگی خویش را پنهان می کردند. در کابل معروف ترین خطاب برای هزاره ها «موش خوار» و «چراغ کُش» بود. ما را غالی و مرید آقای خان می گفتند؛ و من خود تا مدتها نمی دانستم غالی و مرید آقای خان چیست؟ اما پذیرفته بودم که ما هزاره ها، همه مغول و اولاد چنگیز بوده، اقوام ناخواسته و ناخوشایندی هستیم که دیگران از نسبت و ارتباط با ما عار می دارند. حتی اعضای خانوادۀ مادری ام که از چنداول بودند، ما را در خفا موش خور می خواندند و آدم نمی شمردند.
هر هزارۀ افغانستان از این خاطرات فراوان دارد و بنده هرگز استثنایی در این مورد ندیده ام. حتی کسانی نیز محکوم و حقیر بودند که همکار و خادم و مزدور دولت بوده، به قوم و طایفۀ خویش جفا و خیانت نیز می کردند. تا آنوقت دانسته بودم که دولت نادری بزرگان صادق ملکی و نظامی هزاره را پس از آن که از کمک شان در تحکیم دولت خود بهره گرفت، اعدام، فرار و یا محبوس کرده بود و من به چشم سر دیدم که پدر صاحب منصبم را یک والی اوغان که از درۀ غوربند با موترش عبور می کرد و به دلیلی با پدرم که پیاده روان بود بگو مگو کرد و با دانستن آن که لوامشری هزاره است، مورد دشنام و اهانت قرار داد. پدرم که جسور بود و روحیه ای بسیار قوی داشت، با خشم برخورد کرد. محافظان والی بر او ریختند و والی و عساکرش فریاد می زدند «حالا هزاره هم آدم شده است».
من نیز زمانی با چنین شهرت آشکار هزارگی در کابل بزرگ شدم، درس خواندم، افسر نظامی شدم و مأموریت های خورد ملکی و ژورنالیستی کردم؛ ولی با وجود آن که دوستان صمیمی از هرقوم به شمول پشتون ها داشتم، اگر می گفتند هم، دلیلی نمی دیدم که باور کنم دیگران منِ هزاره را هم وزن خویش می شمارند. هزاره، تا سالها و حتی تا کنون اذیت های بیشماری از شیعه های غیر هزاره نیز کشیده است که در مواردی حتی پشتون ها نیز بهتر از آنان با ما رفتار داشته اند.
اين مطلب آخرين بار توسط گرداننده در الأربعاء 13 أغسطس 2008 - 3:50 ، و در مجموع 3 بار ويرايش شده است.