بگذر از سوز بساز !
لطیف کریمی استالفی
بیادت هست
شامگاهیکه ،
ما بودیم تک و تنها
رازدل میگفتیم ! .
یقینم است
یادت هست
زخاطر ها نخواهد رفت
هرگز
هر آنچیزیکه میگفتیم
ز عمق دل میگفتیم .
خوشا آن شام و آن ساعت
که دستان بلورینت
تپیدن های قلبم را
معشوقانه حس میکرد
و موتور دلم گاهی « مس » میکرد .
چه شامی دلپذیری بود
دو زلفان سیاهت ، تیره تر می ساخت
شامم را
و از عطر تنت ، شاداب می ساختم
مشامم را
بیادت هست !
فشردم روی لبهایت
لبانم را .
بخاطر آر... !
ای مهتاب شبهای سیاه من
که در یک لحظه آموختی
الفبای نگاه من .
نهادی سر بروی سینه ی من
فراموش شد غم دیرینه ی من
تپیدن های قلبم را شنیدی
ولی افسوس قلبم را ندیدی .
آه ! آن شام دل انگیز که رفت
و تو نیز در پی آن
شام ها می رود ومی آیند
مگر آن خاطره هرگزنرفت .
می رسند خاطره ها هر شامی
جای خالی تو گیرد جامی
یادم آمد که بمن میگفتی :
« از برای تو دلم می سوزد»
گفتمت ، واویلا !!
توندانی ، مقام دل خویش !
جا گرفت دردل من
گر بسوزد !
دل و جانم سوزد
راست گویم ؛
نه زمین ، بلکه زمان می سوزد
آسمان می سوزد
جنگل سبز خدا
که در آن بسته یکی مرغ دلم
به امیدی لانه
خانه و کاشانه
همگی می سوزند
همه چیز می سوزند .
اول سوختن یک شعله بود
آخرش خاکستر
نفرت از هرچه که می سوزاند
یا نمی دوزاند
من فدای دل تو
« بگذر از سوز بساز »! .