چپ، جزء جدائی ناپذیر دولت مدرن است
فرخ نعممت پور
• راز کنترل قدرت در ایجاد نهادهای مدنی و تقویت جناح چپ جامعه قرار دارد. کشورهای اروپای غربی از این لحاظ نمونه خوبی را عرضه نمودهاند. حضور جناحهای مختلف سیاسی در یک بستر دمکراتیک و در حضور یک جامعه مدنی نیرومند، بهترین دستاوردها را در مقایسه با کشورهای دیگر جهان برای این جوامع به همراه آورده است ...
منطقه خاورمیانه و کشورهای قرار گرفته در آن از دیرباز محل صدارت، اقتدار و تسلط گرایشات مذهبی، ملی و یا ملغمهای از آن دو در قدرت سیاسی بوده است. چه قبل از ایجاد دولتهای شبه مدرن و چه بعد از ایجاد آنها همیشه این دو گرایش بودهاند که حرف اصلی را در قدرت سیاسی زدهاند و سعی کردهاند که همیشه از طرق تبلیغات سیاسی و ارائه برنامههایشان اینطور به مردم نشان دهند که گویا فقط آنانند که میتوانند جوابگوی مطالبات و خواستهای مردم باشند و آنان را متحقق سازند. و البته هنوز که هنوز است بعد از گذشت سالیان دور و دراز نه تنها مشکلات مردم این منطقه که خود را در فقر، عدم آزادی و دمکراسی، سرکوب و عقب ماندگی بازمییابند، حل نشدهاند، بلکه روز به روز وضع بدتر هم میشود. با جابجائی قدرت میان گرایش ملی و گرایش مذهبی نه تنها چیزی در سطح شایانی عوض نمیشود، بلکه در بسیاری زمینهها وضع خراپتر هم میشود.
به راستی گره کور مسئله در کجاست و چگونه است که علیرغم اطمینانی که مردم در پای گرایشات مذهبی و ملی در این مناطق میگذارند، باز راه بسته میماند و امید چندانی به بهبود اوضاع نمیرود؟ آیا عیب از خود این گرایشات ملی و مذهبی است، یا اینکه عیب کار در جائی دیگر در عدم آگاهی و یا ضعف آگاهی مردم از منافع طبقاتی و فردی خویش قرار دارد؟ برای گشودن بحث میتوان ادعا کرد که عیب در هر دو قسمت قرار دارد. بدین معنی که گرایشات مذهبی و گرایشات ملی نه میخواهند و نه میتوانند هویت خود را بر اساس ایجاد زندگی مناسب برای مردم قرار دهند و نه مردم هم بر اساس یک درک طبقاتی و فردی به پیشواز سیاست و تعیین خط سیاسی خود میروند. در ذیل سعی میکنم به مبسوط این دو زاویه را بیشتر بشکافم. البته درک فردی و طبقاتی از سیاست داشتن به معنای عدم اعتبار خواستههای عمومی نیست، اما حرف بر سر آن است که خواستههای عمومی تا حد بسیار زیادی مستقل از خواستههای فردی و طبقاتی در جوامع ما حرکت میکنند و نقاط تماس آن با این مطالبات بسیار ضعیف هستند.
گرایشات مذهبی و ملی: بعد از قرارداد صلح "وست فالن" در سال ۱۶۴٨ که منجر به خاتمه جنگهای سی ساله و پیدایش دولتها در اروپا شد، متوجه میشویم که در پیدایش دولتها دو عنصر ملی و مذهبی رولهای روبنائی اساسی ای ایفا کردهاند. ایجاد دولت بر اساس آلمانی بودن یا فرانسوی بودن و نیز بر اساس انشقاقی که در مذهب مسیحیت پیش آمده بود و آن را به دو بخش عمده پروتستان و کاتولیک با زیر مجموعههای خود تبدیل کرده بود، شیوههای ایجاد دولت بودند. اما در غرب همگام و یا بعدها فاکتورهای دیگری وارد هویت دولتها شدند که نه تنها به بخش اساسی هویت آنها در بسیاری کشورها تبدیل گردیدند، بلکه فراتر از آن در بسیاری موارد نقشهای اساسیتری در رابطه با دو بعد ملی و مذهبی ایفا کردند. که البته منظور من همان پیدایش و وجود عنصر چپ در صحنه سیاسی این کشورهاست. تمام آن دستاوردهای مادی و معنوی که تودههای مردم در این کشورها به دست آوردند، نتیجه جنبش تودههای پایین جامعه و تبلور آن در شکل و فرم جنبشها و احزاب چپ بودند. به عنوان نمونه بیسمارک در هنگام ایجاد آلمان متحد روبروی جنبش قوی ای از کارگران قرار داشت که خواهان تامین بیمه اجتماعی بودند، بیسمارک که به شدت از جنبش کارگری متنفر بود اما راه تقابل با آنرا به شیوه مستبدین شرقی در پیش نگرفت، بلکه با تامین بیمه اجتماعی سعی کرد که این جنبش را در مسیر خود به سوی رادیکالیسم کنترل کند. یعنی امتیاز داد. بنابراین در دولتهای مدرن در کنار عناصر ملی و مذهبی که البته رنگ و رویشان روز به روز کم رنگتر میشود، عنصر چپ وارد میدان شد و به پرچمدار سیاست در جهت منافع طبقاتی و فردی تودههای مردم تبدیل گشت. حضور این چپ بدان منجر شد که در شرایط تولید انبوه و ثروت بسیار در جامعه، حتی برای بخش راست جامعه هم امر دولت رفاه به نورم و هنجار تبدیل شود، چنانکه بازستاندن آن دیگر حال از طرف گرایش لیبرال ـ اقتصادی این جوامع بسیار غیر ممکن مینماید. بنابراین تغییر سیاست به طڕف و مسیر منافع مشخص طبقاتی و فردی مردم بدون حضور چپ و بازی آن در هرم قدرت جامعه غیر ممکن است و هر تصوری که مردم راجع به نیروهای مذهبی و ناسیونالیست داشته باشند راجع به اینکه آنان مردم را به دولت رفاه و نیکبختی رهنمون شوند، اشتباه محض خواهد بود.
اين مطلب آخرين بار توسط گرداننده در الأربعاء 2 أبريل 2008 - 11:14 ، و در مجموع 3 بار ويرايش شده است.