حضور
اين چه نيرنگ با من آن مـاه رخ ديرينه کرد
خون دل از من گرفت و دست هـارا خينه کرد
هر چه کـرد آن چشم شهلا را بنازم چونکه او
پـارۀ قـلب مرا با تار زلفـش پينــه کـرد
با غيابت الوداع گفت ، رخ بسوي مــا نمود
کلبۀ بي رنگ مـارا، بــا حضور رنگينه کرد
من بـرويش خويشتن را ،آنچه هسـتم ،ديدم
اين چنين آن ماه برمن ، روي خود آئينه کرد
آه ودردش مثل من ها، بس فزون بود ليکن او
رو نياورد بـر رخ من، جمله درد درسينه کرد
پار من هـم همچو او سر ميزدم با درد وغـم
شـايد او هـم همچو من ، ياد آن پارينه کرد
مسعود حداد20 فبروري
اين چه نيرنگ با من آن مـاه رخ ديرينه کرد
خون دل از من گرفت و دست هـارا خينه کرد
هر چه کـرد آن چشم شهلا را بنازم چونکه او
پـارۀ قـلب مرا با تار زلفـش پينــه کـرد
با غيابت الوداع گفت ، رخ بسوي مــا نمود
کلبۀ بي رنگ مـارا، بــا حضور رنگينه کرد
من بـرويش خويشتن را ،آنچه هسـتم ،ديدم
اين چنين آن ماه برمن ، روي خود آئينه کرد
آه ودردش مثل من ها، بس فزون بود ليکن او
رو نياورد بـر رخ من، جمله درد درسينه کرد
پار من هـم همچو او سر ميزدم با درد وغـم
شـايد او هـم همچو من ، ياد آن پارينه کرد
مسعود حداد20 فبروري