روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ
خاطرات يونس حيدرى
هديه به روان او كه مظلومانه جان داد!
كمپ2 اردوگاه ! سفيد سنگ
……………………………………………………………
"اردوگاه سفيد سنگ" پنج شنبه 1378/6/4
اتوبوس با سر نشينان خسته و گرسنه خود در برابر درب بزرگى ايستاده مي شود، كه بر سر دروازه ورودي آن که با قدرت برق اينسو و آنسوي مي رود، نوشته شده است " اردوگاه سفيد سنگ" 31 سر نشين موتر را از موتر پياده مىكنند؛ تعدادى مامورمسلح از داخل اردوگاه همانند دشمنان قسم خورده از دروازه اردوگاه بيرون مي آيند، به سرعت اطراف اتوبوس و سر نشينان آن را محاصره مي کنند، و ناخنهاي شان بر روي ماشه کلاشينکوفهاي اسلامي شان بازي بازي مي کند، مامور مستقربر روي برجك نگهبانى که بر فراز درب کلان برقي استقرار دارد، به خود حالت آماده باش مي گيرد، و سربازي که از قم تا اينجا همراه مهاجرين آمده بود، به پشت پاشنه پاه هر يک از اسيران مهاجر با يك لگد به قوزك پاهاى مهاجرين شايد به رسم خدا حافظي مي کوبد، و همه را در جاى مخصوص هدايت مىكند تا بتواند تحويل مقامات اردوگاه بدهد!!
در برابر درب برقي، همه را در صفهاى منظم مىنشاند، ابتداء با مامورهاى اردوگاه مشتركاً آمار مىگيرند، بعد از طريق فرمى كه از يگان ويژه شهر قم به همراه خود دارد، همه را يکي يکي با نام مي خواند و به مقامات اردوگاه تحويل مي دهند.
گويا 31 نفر كامل مىباشد، درب برقى باز مىشود همه وارد اردوگاه مي شوند، درب برقي بسته مي شود، موتر حامل ما و آزادي در وحشت پشت دروازه هاي آهني مي ماند، و صداي به هم خوردن دروازه تا اعماق وجود انسان فرو مي رود. بازهم همه را شمارش مي کنند و تعداد كامل مىباشد ؛ رسيد 31 نفر را به پاسداراني که ما را اينجا آورده اند ميدهند و آنها منطقه را ترک مي کنند.
يکي از مأمورين بچه هارا به طرف درختى دورتر از درب برقى مي کشاند و اعلام مىكند؛ هركس وسائل همراه خود دارد به کناري بگذارند و آماده باشند براى بازرسى؛ اما كسى به همراه خود چيزى ندارد، تعدادى از دستگير شده گان، به همراه خود لباس كار دارند، زيرا آنان را از فلكه (مکاني در ايران براي آناني که براي سر کار رفتن مي روند) گرفتهاند و بقيه را هم كه از بازار!
يکي از عساکر با خشم و تحقيرمي گويد؛ ناس - سيگار - و... هرچه داريد کنار آن درخت بريزيد!
باز با دهان خودش شکلک در آوده و ادامه مي دهد،
- اگه توى بازرسى گير بيارييم نگوئيد نگفتيد!
كسانيكه سيگار و ناس داشتند همه را ريختند كنار درخت، وبعد بازرسى شروع شد؛
يكى يكى بچه هارا بازرسى كردند و بعد از بازرسي همه را در کنار ديوارى باسيمهاى طورى قطار ايستاد نمودند، و بعد همه را به ترتيب، به سوي درب قرمز رنگى فرا خواندند، که گويا آنجا ديگر پايان خط است، براي من بسيار جالب بود، اردوگاه براي سرزميني که در آن به گفته رهبر معظم بزرگشان که مي گفت، اسلام مرز ندارد، اما هيچ کس نفهميده بود که در چنين اسلامي حتما اردوگاه دارد!
مردي هيکلي که گويا يکي از مقامات عالي رتبه اردوگاه مي باشد، پشت به دروازه قرار مي گيرد و خطاب به اسيران افغاني مي گويد؛
- هر نفر مبلغ 30دتومان حاضر كنيد براى تراشيدن موي سرتان و بعد دستور مي دهد، يك نفراز ميان خودتان بلند شود واين پول را جمع آوري كند.
اين در حالي بود که بسياري از مهاجرين را از سر کار با لباس کار گرفته بودند و حتا يک ده توماني هم در جيب شان کف سائي نمي زد، به همين خاطر هم بود که از ميان جمعيت صداهائي بلند شد که مي گفتند؛
- نداريم !!
مرد اردوگاه بان خطاب به مهاجرين گفت: آنهائيكه دارند بايد به جاى آنهائيكه ندارند پول بدهند وگرنه...
اين در حالي بود که تعدادي هم مقدار پول کمي که در جيب داشتند، سربازان با نام يگان ويژه سپاه پاسداران شب گذشته در داخل اتوبوس گرفته بودند تا براي خود غذا خريداري کنند!!
به هر حال اين حرفها به گوش نمايندگان مسلمان جمهوري اسلامي ايران در ايران نمي رفت، به شدت آن مرد اردوگاه بان مي گفت، 33 نفر هستيد، و بايد 930 تومان آماده کنيد، آنها که داشتند دادند، و آنهائي که اين پول را نداشتند از پهلو فيلهاي خودشان کمک گرفتند وسر انجام مبلغ را تکميل کردند و به آنها تحويل دادند.
همه را به سوي دهليزي کلان رهنمائي کردند، که در آنجا چندين اتوبوس آدم ديگر را که گفته مي شد تنها از تهران 8 اتوبوس همان روز آورده بودند به علاوه ديگر شهرهاي ايران همه شان پيش از ما در نوبت قرار داشتند، تا سرهاي شان تراشيده شود.
انبوه مهاجرين با لباسهاي گوناگون، لباسهاي کار، لباسهاي روغني، لباسهاي پرگچ و... در صفهاي طويل در انتظار هستند تا سرهايشان با دستان يکديگر شان تراشيده شود. در حاليكه همه اش يك عدد قيچى فرسوده و دو عدد ماشين سر دستى كه گويا از سازمان ميراث فرهنگى " به امانت گرفته شده بودند" تا سرهاي افغانها را به تراشند و هر باري كه دسته هاي ماشين را فشار مي دادي تعداد کثيري از موهاي سر آدم را با خود از ريشه بر مي داشت، به همين سبب ازدهام بر سر قيچى بيشتر بود، با اينكه کسانيکه با قيچى موي سرهاي خود را کم مي کردند، همانند بدن گوسفندان در زماني که پشم تن شان را قيچي مي کردند، شيار شيارمي شد و يک ديزاين خاص به سر ها مي داد، با اين حال همه ترجيح مي دادند که با آن ماشينهاى دستى سرهاي شان تراشيده شود!
پس از اصلاح سرها وارد قرنطينه يك مىشويم - سالن بزرگى مىباشد كه طولش حدود 36متر مىباشد ودر عرض 12متر و اگر بخواهيم اين اعداد را محاسبه کنيم حتما عددي اين چنين به دست خواهد آمد؛ (36*12=432) متر
اين سالن داراي ديوارهاى با ارتفاع بلند مي باشد که سقف آن را با ايرانيت پوشانيدهاند و در زير سقف تعدادى هم پنجره وجود دارد كه از آن آسمان آبى و برگهاى درختان بيرون از قرنطينه پيداست . و دو عدد هواكش وجود دارد، كه به جز صداهاي ناهنجارش هيچ سودى براى تعويض هواندارد . در انتهاى اين سالن بزرگ راه روى وجود دارد در عرض يك متر و طول تقريبا سه متر كه در آن 4توالت موجود است و از ميان اين چهار توالت؛ فقط دو عدد آن قابل استفاده مىباشد و دو عدد ديگر آن تبديل به زباله دانى شده است، زيرا سنگ توالت ندارد و فقط از اين دو توالت هم يكى از آنها آفتابه دارد و ديگرى فقط براى تخليه سر پائى قابل استفاده مىباشد و بس!
در همين راه رو تنگ، يک دستشوئي طولي با سيمان ساخته اند، يك لوله از روى كار آمده است و يك عدد شير آب دارد و در انتهاى لوله هم شير ندارد و از خود لوله به مقدار بسيار كمى به طور هميشه گى آب جريان دارد. ولى به يقين مي توان گفت، هرگز اين مقدار آب که مي آيد براى تعداد کثيري از انسانها که در اين دهليز کلان محبوس و محصورند،کفايت نمي کند. زيرا از همين دو شير آب بايد آفتابه توالت را آب كنند، (زيرا اكثر مواقع از شير توالت آب نمىآيد) و براى خوردن نيز بايد از ان استفاده كنند.
هر روز وقتي نز ديك ظهر مي شود، درب هواخورى باز مىشود، همه مىيروند در داخل محوطه هوا خورى، مكانى محدود كه دور تا دورش را ديوارى از جنس سيمهاى تورى كشيده است و بالاى آن را با چند رديف سيم خاردار زينت داده اند! كه حائلى محسوب مىشود ميان هواخورى قرنطينه و ساير محوطه اردوگاه!
در داخل محوطه هواخورى، يك شير آب نصب شده است كه در زير آن يك حوضچه سيمانى ساختهاند، اين حوضچه؛ آب ضايعات را به سوى زير درختان محوطه اردوگاه هدايت مىنمايد!
كسانيكه در مسير راه توانستهاند براي مامورين پول بدهند تا براى شان نوشابه خانواده از بازار خريداري کنند، چه روز خوبي دارند، زيرا بوتل هاي شان حالا همانند لنگ کفش در بيابان و قطره آبي در کوير براي شان نقش آفرين است. و آن بوتل ها را مي روند، در زير شير آب هواخورى، پر از آب مىكنند، (اگر نوبت برايشان بيايد!!) آبي که همه احساس مي کنند، به تناسب آب داخل سالن بسيار خنكتر مىباشد.
وقتي به اطراف خود نگاه مي کني، و قادر مي شوي نگاه خود را از ميان جمعيت متراکم، اما محصور در پشت ديوارهاي سيمي به بيرون مي رساني مي بيني، آن سوى سيمهاى خاردار جادهاى مىباشد كه دو طرفش را درختهاى سر سبز پوشانده است وتا واحد ادارى اردوگاه ادامه مىيابد!
اتومبيل پاترول سفيد رنگى از درب برقى وارد محوطه اردوگاه مىشود و از کنار جمعيت بي توجه عبور مي کند، کسانيکه سابقا هم شرف حضور در اين اردوگاه را داشته اند، مي گويند؛ آقاى امينى رئيس اردوگاه بود. ماشين به سرعت از ميان جاده اي که دو طرف آن را درختهاي سپيدار پوشانيده است عبور مي کند و در برابر ساختمان ادارى در ميان درختان زيبا پارك مىكند و از اتومبيل پياده مي شود، در حاليكه در دستش تعدادي روزنامه و مجله قرار دارد و آدم به راحتي مي تواند، نام روزنامه كيهان که بر روي ساير روزنامه ها قرار دارد را بخواند!
كمكمک شب از راه مىرسد همه گرسنهاند از روز گذشته كه به ما مهاجرين مقيم "قم " هر نفر يك نان لواش دادهاند، تا اين لحظه هيچ چيز ديگرى کسي براي خوردن نيافته اند. سنت حسنه اي هست که مي گويند، هميشه در اردوگاهها شبها نان را تقسيم مي فرمايند، بر همين اساس مقامات اردوگاه اسلامي سفيد سنگ، هم از اين سنت لا يتغير پيروي نموده و نان را ميانمهاجرين شب هنگام تقسيم ميكنند و جيره هر نفر در اين اردوگاه 3عدد نان مىباشد؛ که هرنان 180تا 210 گرم وزن دارد. يك گارى پر از نان از راه مىرسد، همه را از داخل قرنطينه بيرون مىكنند، در داخل هواخورى، داخل هوا خوري هوا تاريک است، تک ستاره هايي بر فراز اردوگاه چشمک مي زند، عسکري در کنار دروازه مي ايستد، يکي يکي مهاجرين محصور را از دم درب ورودى فرا مي خواند و هر نفر سه عدد نان به دست شان ميدهد، و به داخل قرنطينه مىفرستد.
بچهها دو عدد نان خودشان را ميان پلاستييك و يا پارچهاىپنهان مىكنند، و يك نان ديگر خود را كه جيره شب شان هست دو لقمه نموده و مى خورند، و ازبوتل هاي کساني که در نزديكشان قرار دارند، يك قورت آب هم مىنوشند و درازمىكشند ؛ اين شام شب اول شان هست!
درب قرنطينه را مىبندد، در حاليكه امروز بيش از ده اتوبوس مهاجردستگير شده آوردهاند، اين تعداد وقتي به افرادي که از روزها قبل در اين قرنطينه بوده اند، افزوده شود، نشان مي دهد که چه تراکم جمعيتي مي تواند باشد. بچهها پتوهاى را كه در داخل قرنطينه مىباشد را پهن ميكنند و كفشهاى خودشان را در زير سرهاى شان به شکل بالشت مىگذارند، و دراز مىكشند، بعضي ديگر با همان خاكهاى كف سيمانها و پتوها تيمم مىكنند و شروع مىكنند به اقامه نماز مغرب و عشاء.
صداي باز شدن قفل کلان درب آهني توجه همه را به سوي خود جلب مي کند، ساعت قريب 10شب مىباشد، با باز شدن درب آهني سه نفر عسکر وارد مي شود، دو نفر شلاق بر دست، يک نفر کتابچه در دست و اعلام مي کند، جهت آمار گرفتن آماده باشيد. پس از اعلام چند نفر ديگر هم وارد مي شود و بچهها راپشت به پشت هم روي دو زانو به صف مىكنند و يكى با شلاق ميان بچه ها مىگردد، وكسانى كه خسته ميشوند و زانواهايشان درد مىگيرد و احيانا مىنشينند با شلاق بر پشت شان مىكوبد. عمليه شمارش يا آمار گيري چند مرتبه صورت مي گيرد، و گويا تعداد آمار از 400نفر هم عبور کرده است.
جمعه 1378/6/5اردو گاه سفيد سنگ قرنطينه يك
آفتاب از پشت پنجره به سوى سالن بزرگى كه بيشتر شباهت به سالانهاى مرغدارى دارد؛ مىتابد و آدمها كه فشرده تر از مرغها در مرغداريها بر روى هم ريخته شدهاند؛ در هم مي لولند و بعضى ها دايرههاى چند نفرى اي را تشکيل داده اند که باهم صحبت مىكنند و بعضى ديگر براى خود شان سر گرميهاى آفريدهاند از قبيل گل يا پوچ و...
بعضي ديگر در داخل دهليز از ميان راهى نيم مترى كه تا پيش توالت امتداديافته است، مشغول راه رفتن مىباشد و در اين راه تنگ هر قدمى كه بر ميدارد بايد خود را يك طرفه كند تا جانب مقابل بتواند از کنارش عبور نمايد، در حاليکه هر آن ممکن است، پاي آدم بر روي پاي يکي از آدمهايي که در هر طرف نشسته است، برود و فرياد و آه و ناله او را بلند نمايد، و بعض ديگر در نوبت توالت ايستادهاند، كه قطار نوبت هاي شان از كنار ديوار امتداد يافته است و تقريبا تا وسط سالن ادامه پيدا كرده است!
هواى نا مطبوع، فضاى سالن را فرا گرفته است، درب و رودى را از پشت با يك قفل بزرگ بستهاند، پنجرهها هم هيچ كدام باز نيستند و هيچ راه ورودى و خروجي هوا وجود ندارد، وفقط دو هواكش پر سر و صدا كار مىكنند، که بيشتر از کارائي آنها براي شکنجه کردن رواني آدم مي تواند نقش ايفا کند.
در ميان انبوه جمعيت حلقه اي کلاني به وجود آمده است که، جمعيتى زيادى را دور خود جمع نموده است، مردم دور مردى با سيماى چروكيده جمع شده است، و او يك سره شعر مىخواند و شعر هائى با مضامين غم و اندوه و دورى و جدائى كه بر دل يك يك مهاجرين مىنشيند كسانيكه چهره اورا نديده است، در آغاز هنگاميكه صدايش را مىشنوند احساس مىكنند :
يكى از قلب تهرون اومده ؛ واسه شون جوك ميگه تا بخندونه و شعر مىخونه تا ابراز همدردى كنه ...
ولى وقتى نزديك تر شوى و به سيماى زيبايش بنگرى ؛ پيداست كه از هزارههاى ناب و اصيل مىباشد!
وقتي از او راز اين را مي پرسي که چرا اين چنين با لهجه بيگانه شعر ميخواند و صحبت مىكند؟
او آهي جگر سوز مي کشد و مي گويد؛
- من هديه آقاى آيت الله العظمي خلخالى به افغانستان هستم!
همه در حيرت فرو مي روند، که او چه مي خواهد بگويد، ذهن مرا نيز اين کلمه که هديه خلخالي به افغانستان است به خود جلب مي کند، بيشتر و دقيق تر مي شوم، او ادامه ميدهد؛ - بگذاريد قصه را از اولش برايتان بگويم تا وقت بگذرد، همه ما و شما اينجا اسير هستيم، هيچ كداممان به غير از صف توالت رفتن كار ديگرى اينجا نداريم، من در كابل بودم، برادرم دانشجوي پل تخنيک کابل بود، پدرم نيمه آخوند بود؛ خانه و زندگى خوبى داشتيم، روزگارمان بسيار خوب بود، ولى زمانيكه انقلاب ثور شد؛ همه چيز به هم ريخته شد، انقلاب شده بود، تا ميان انسانها برابري ايجاد کنند، اما شعار برابري آمد و خيلي حوادث ديگر هم رخ داد و سر انجام پدر و برادرم را گرفتند، بردند وبردند وديگر هيچ اطلاعى از آنها تا امروز نيافتم؛ مردم ميگفتند كه کودتا چيان همه كسانى را كه گرفته اند؛ كشته اند و "جنازه "هاى شان را در شوروى بردهاند تا داكترهاى روس بر سرشان داكترى ياد بگيرند و... ما چند ماهى صبر كرديم هيچ خبرى نشد، به همين خاطر بود که ديديم اوضاع هر روز خراب تر مي شود، آدم كشى وخيم تر شده روان است؛ خانه و كاشانه را به اجاره داديم و ديگر وسايل و امکانات خود را فروختيم و راهى ايران شديم - ايران تهران - وقتى من و مادرم به ايران آمديم من سيزده سال يا چهارده سال داشتم در تهران در مغازهاى مشغول كار شدم، همانجا كار مىكردم، خوب بود، روزگارم مىچليد، نان خود و مادرم را در مىآوردم، يك روز كه مغازه را بسته كردم و مىخواستم بروم خانه، كيف صاحب مغازه در دست من بود، ناگهان مأمورها ريختند، و اوستايم را گرفتند، اورا بازرسى كردند، هيچ چيز نيافتند، وقتى کيف را بازرسى كردند، داخل کيف مقدارى هروئين پيدا كردند، او را دستگير کردند، و مرا هم به خاطر اينکه کيف در پيشم بود، گرفتند، بعد بردند زندان، اوستايم را اعدام كردند، و مرا چون سن و سالم به بلوغ نرسيده بود زنده نگه داشتند و حكم ابد را برايم صادر کردند. پس از 17سال فرستادهاند تا در اينجا در خدمت شما با هم سفيد سنگ را به عنوان آخرين ارمغان ايران زيارت کنيم و بعد برويم به افغانستان، تا آنجا از نو لهجه وطنى را ياد بگيرم و...
قصه زندگى او بيش تر از شعرهاى حزن انگيزش، اطرافيان را تحت تأثير قرارداد، از آن روز به بعد بود که همه بچه ها او را مىشناختند، خبر مثل باد در ميان همه جماعت پيچيد كه آن مرد، هماني كه هميشه دستمال ابريشمى بر دست دارد، شلوار كردى مشكى بر تن و دمپائىهاى دست ساخته زيبا بر پاى دارد؛ نامش هست آقارضا! هفده سال در زندان تهران بوده است و...
♦♦♦
روز از نيمه خود گذشته است، همه آخرين جيره نانهاى سوخته و خمير خودشان را خوردهاند، ولى همه به شدت احساس گرسنگي و ضعف مي کنند، آنچه که براي من جالب بود اين بود که همه حتى سوختگى هاي نان را هم خوردهاند، و خميرهايش را نيز ولى هيچكس دلدردهم نشده است. با اين حال اكثر بچه ها رفته اند در هوا خورى، و همين چند لحظه را هم غنيمت مى شمارند در هواى باز! هرچند كه در
هوا خورى افتاب به طور مستقيم مى تابد و هيچ اثري از سايه و سايه باني وجود ندارد، چند عدد درختي که وجود دارد آنها هم متاسفانه دور از حريم حواخوري هستند، تا همه با ديدن سايه درخت و شرشر برگ درختان هميشه احساس حسرت آن را داشته باشند و...
تعدادي از مامورين اردوگاه مىآيند، اعلام مىكنند؛
- کسانيکه با ماشينهاى شمارههاى - 8-7-6 ورامين و يك قم آمده اند، جهت تكميل پرونده آماده شوند تا به دفتر انتقال دهند.
کسانيکه هنوز موفق نشده اند تا فرم ها و پرونده هاي خودشان را تکميل کنند همه آماده مىشويم، در جلو نگهبانى قرنطينه مىايستيم، بر اساس نمره ماشينها خارج مى کنند، و به همان ترتيب همه را در بيرون به صف مىکنند، سپس همه را مىبرند در برابر واحد اطلاعات و پذيرش كه در كنار درب برقى قرار دارد، در آنجا يكى يكى براي هرکس دوسيه اي تشکيل مي دهند، و در اين دوسيه ها اکثرا فقط اسامى را مىپرسند، و مابقى پرسشها يي را که در آن وجود دارد، خودشان طبق خواست و ميل خود علامت گزارى مىكنند، در فرصتى كه او علامت گزارى مىكرد، من بخشى از پرسشها را به سرعت مرور مي کنم و مىخوانم، اكثرا از دو جنبه آمارى و امنيتى تنظيم شده است، ولى همه شانرا خود سربازها پرميكنند، بدون اينكه چيزى از مهاجرين پرسيده شود ، پس از تكميل دوسيه، همه را در كنار همان درخت روز گذشته جهت بازرسى بازهم در صفهاي طولاني ايستاده مي کنند. تا پس از تلاشي به درون قرنطينه بازگردانند .
شنبه 1378/6/6قرنطينه يك
حال بازهم يک هفته ديگر گذشت، باز هم شنبه آمده است، يعني يک آغاز نو، در اين آغاز نو همه اميدوارند كه کساني را که قبل از ما به قرنطيه آورده اند، را به داخل كمپ انتقال دهند، و قرنطينه شايد اندكى خلوت شود؛ همه در همين انتظار به سر مي برند و ساعت نيز حوالي 9 صبح را به نمايش مي نهد، مردان نگهبان درب کوچک آهني را باز مي کند و بعد هم درب هواخورى را! تا بچهها بروند داخل صحن هواخورى! همه از داخل قرنطيه خارج مي شوند، آفتاب نيمروز منطقه سخت سوزاننده است، بعضي داخل هوا خوري اقدام به راه رفتن مي کنند و بعض ديگر بر مي گردند داخل قرنطينه تا حد اقل از شر آفتاب در امان باشند، در همين هنگام بود که از طرف انتظامات اعلام شد، وروديهاى روز پنج شنبه و جمعه جهت عكس گرفتن در داخل هواخورى جمع شوند، همه وروديهاى روزهاى فوق در داخل هواخورى جمع ميشوند.
طبق معمول حالا در اينجا شماره هاي اتوبوسهاي که از شهرستان ها آمده است، براي همه شده است نوعي هويت، جديد به همين خاطر است که همه بر اساس اتوبوس شماره فلان از فلان شهر شناخته مي شوند.
عكاس در حاليکه دوربينى برگردنش آويزان است وارد مي شود و بعد مىگويد:
- هرنفر 150 تومان جمع كنيد بابت عكسهايتان، تا پرونده تكميل شود و خود صحنه را ترک مي کند.
يك مامور با شلاق دم درب ايستاده است، يكى از مهاجرين بلند ميشود و مىگويد من را از سر كار بنائى آوردهاند و هيچ پولى هم همراه ندارم مقدارى كه در جيبم بود، در اردوگاه ورامين خرج شد و حتى نفر پنج هزار تومانى را كه بابت كرايه اتوبوس از ما جمع كردند، را نداشتم و مهاجرين نفرى صد تومان كمك كردند و به مقامات اردوگاه تحويل دادند.
مامور در حالي که شلاق خودش را در دست خودش چرخ مي دهد، ميگويد:
-خوب زبان صاف دارى افغاني کثيف! حالا هم برو از هموطنات بگير، اونا که نمردند و......
با شلاق چند ضربه محكم بر او ميكوبد و ادامه مي دهد:
- هر كس پول دارد، بايد به آنهايى كه ندارند بدهند، و گرنه اين شلاق همه تان را زيارت مىكند و ...
بر همين اساس است که حالا هر اتوبوس به علاوه يک هويت، يک هويت آماري هم پيدا کرده است و فرمان صادر مي شود که هر کس از اتوبوس خودش پولهايش را جمع آوري نمايد، به همين خاطر هست که مشخصا ليست اتوبوس ها را مي خواند و بعد آمار هر يک از آنها را نيز اعلام مي نمايد که هر آمار چه مبغل پول بايد بياورند و تحويل بدهند.
اين يک فرمان عمومي صادر مي شود و ما مهاجريني که از قم گرفتار شده ايم، تعداد مان 31 نفر مي باشد، که مبلغ قابل پرداخت 4650 تومان مي شود، که الزاما همه را جمع آوري مي کنند، و هرکس ندارد ديگران به جايشان انداز مي کنند، و يکي از دوستان همه آنها را برده تحويل مي دهند و مامور صاحب، زير ليست علامت مىزند که اينها پول خودشان را رسانده اند.
پس از اينکه پولها را دقيق شمردند و تحويل گرفتند، بار ديگر در سالن بزرگي که چند روز پيش سرهاي مان را در انجا تراشيده بودند، بردند و بعد همه را به صف ايستاده کردند به ترتيب، پروندههايى كه تشكيل داده بودند، را با برگه هايى تحويل بچه ها دادند، تا از روي آن، شماره سريال زده شده را، بر روي سينه بچه ها آويزان نمايد و بعد از آنها عکس بگيرند. در اينجا باز بر اساس همان شماره سرلاي بود که صف ها را منظم نمود و بعد به ترتيب همه را عکاس باشي به پيش خود فرا مي خواند و پلاکي را با نمره هاي خاص دوسيه تنظيم مي نمود و بر گردن آدمها آويزان مي نمود تا عکس بگيرد.
عکاس يک پلاک دارد که هر بار هرکس که مي رود فقط همان دو عدد آخر را تعويض مي کند و بعد بر گردن آدم آويزان مي کند، و بعد بر روى صندلى مىنشاند و عكس ميگيرد، آن روز نوبت به ما نرسيد، تعداد زيادي آن روز از عکس گرفتن بازماندند و عکاس باشي همه را براي يک روز بعد وعده داد تا بيايد عکس هاي شان را بگيرد.و در پايان او اعلام مي کند که من در دفتر ياد داشت خود ياد داشت کرده ام، که چه كسانى پول داده اند!!
يكشنبه 1378/6/7
صبح که همه از خواب برخواستند و بسياري ها با شپشهاي سفيد سنگي سر و صورت خود را متبرک کردند، نگهبانها آمدند و گفتند؛ كسانيكه از وروديهاى روز 5 شنبه و جمعه پول داده اند و روز گذشته عکاس موفق نگرديد تا عکس آنها را بگيرد، جهت گرفتن عکس، در داخل سالن بزرگ كنار قرنطينه يك، به نوبت رديف شوند، ونوبت بر اساس همان فرمهاى پرونده شان تنظيم خواهد گرديد. و من هم با همان دست شكستهام که به شدت دردش افزايش يافته بود، رفتم و در نوبت قرار گرفتم.
دستم بر گردنم آويزان است، چوبهائى را كه بر گرد دستم شکسته بند بسته است، دستم را آزار مىدهد و سخت احساس نا خوش آيندى مىكنم، ولى هيچكس در اين قرنطينه از شكسته بندى چيزى نمىفهمد و روز گذشته با اينكه درد سختى مىنمود وچند مرتبه اقدام به رفتن به بهدارى نمودم، ولى من را نبردند؛ ولي چيزي که حالا سخت ذهنم را مشغول کرده است اين است که راستي چگونه اين پلاك را بر گردن خود آويزان نگه دارم. زيرا همه آن را با دو دست خويش نگه مي دارند، اما من که دستم به جاي پلاک بر گردنم آويزان هست!!
بالاخره انتظار به پايان رسيد و نوبت به من هم رسيد؛ به درون خيمه كوچكى كه، در آن يك صندلى كوچك و گرد گذاشته شده بود،رفتم ؛ عكاس دوربينش را تنظيم کرد و بعد آمد به سراغ من ، عكاس نگاهى به طرف دست شکسته و آويزان بر گردنم نمود و گفت؛
- مىتونى اين دستد را بالا بيارى؟
- يك مقدارى
- همان كافى هست!
نمره هاي پلاك را تنظيم كرد و بر گردنم آويزان نمود، يك طرف آن را بر روى پارچه سفيدى كه با آن دستم را بستهاند تكيه داد، و سمت چپ پلاك را با دست چپم گرفتم، و عكاس يك عكس از سرکچلم گرفت، درحاليكه پلاك همانند جنايت کاران بر روي دست شكستهام ايستاده بود!!
از سالن دراز و بي قواره بيرون مي آيم و به داخل هوا خورى مىروم، بيرون از هواخورى درامتداد خيابانى كه از پيش واحد ادارى مىگذرد يكي از مامورين را مشاهده مي کنم، كه با شلاقى بر پشت کسي مي کوبد، که در حال کلاق پر رفتن است!
به شدت متاثر مي شوم، يک بار ديگر سخنان فريبنده رهبر فقيد ايران از برابر ديدگانم عبور مي کند، "اسلام مرز ندارد" ما خواهان وحدت همه مسلمين جهان عليه استکبار جهاني هستيم و..." اما حال با چشمان خود شاهد مجازات يک مسلمان هستم و مهم تر از آن يک مسلمان! در حاليكه دستهايش بر پشت گردنش كلاف شده است و كلاغ پر مىرود و هر چند قدمى را كه او بر ميدارد، افسر هم يك شلاق بر پشت او مىكوبد.و او همچنان راه مىپيمايد، وقتى عميقتر نگاه مىكنم، مي بينم او همان مرد ريزه ميزه دستمال ابريشمي هست که روزهاي اول با سرودهاي زيبايش در قرنطينه حال و هواي ديگري بخشيده بود، رضا زنداني و...
باورم نمي شود، از کساني که در آنجا ايستاده اند سوال مي کنم؛
- آن مرد كيست؟
- آقا رضا هست!
- چرا كلاغ مىبرند؟
آخر او رفته به نگه بانها گفته است كه اين چه وضعى هست كه شما در اينجا ايجاد كردهايد ؛ نه آب هست، كه بخوريم و نه هم وضعيت نظافت و توالت اينجا درست است چرا؟ آخر شما كه مسلمانيد! اين انسانها هم مسلمان مىباشند؛ اينها هم نمازمىخوانند و خداوند را عبادت مىكنند وحتا اگر هم مسلمان نباشند لا اقل انسان كه هستند... چرا اين مردم به خاطر فقدان آب، بر خاكهاى پر از ميكروب و چرك روى بتونها و پتوها تيمم كنند، تا خدايشان را عبادت نمايند، آيا اين صحيح مىباشد كه يک نفر براى نوشيدن يك جرعه آب حد اقل نيم ساعت در نوبت باشند و...
حال او را بردهاند وشكنجه مىكنند، آقا رضا از انتهاي خيابان در حال بر گشت مى باشد و در مسير برگشت او را مجبور مىكند تا پاى مرغى راه برود، يعنى دستهاى خود را از مچ پا هايش بگيرد و با نوك پنجه راه برود واو هر باري كه كف پايش بر زمين اثابت مىكند يك ضربه شلاق بر پشتش اثابت مىكند.
سه شنبه1378/6/9
ورود به كمپ
بالاخره مرحله دوم تحويل دهي بر گههاى شناسائى آغاز شد، اسامى را مىخوانند، من هم مىروم برگههاى شناسائى خود را كه برروى آن عكس با پلاك چسپانده شده است را مىگيرم و بر مي گردم، در داخل هواخورى تا مرحله دوم انتقال به داخل كمپ آغاز شود، پس از انتقال مرحله نخست انتقال به داخل کمپ ها اندكى وضعيت قرنطينه بهتر شده است، زيرا چند شب پيش آمار حتا از سقف 500 نفر هم گذشته بود، ولى روز گذشته بخشى از وروديهاى پنجشنبه را به داخل قرنطينه انتقال دادند، و امروز هم برگههاى ورود به اردوگاه را براي ما هم تحويل دادهاند، انتظار مي رود، تا ساعت ديگر،اعلام خروج از قرنطينه و دخول در کمپ را صادر فرمايند.
همه بچه ها در حالتي از انتظار قرار دارند، خسته و سرگردان، مأيوس و نا اميد قدم مي زنند، در همين حال يكى از ماموران مىآيد و مى گويد:
- وروديهاى پنج شنبه و جمعه كه برگههاى شان را تحويل گرفتهاند، جهت انتقال به كمپ آماده شوند، همه مىروند حاضر ميشوند و با دوستاني که تازه در داخل قرنطينه آشنا شده اند، و در داخل قرنطينه مىمانند؛ خدا حافظى مىكنند و قرنطينه را براي آنهائي که در آنجا هستند و سر انجام براي ايراني هايي که ستمگرانه آن را با دستان افغانهاي اسير ساخته اند، ترک مي کنند.
همه بچه ها را در صف هاي 15نفرى منظم مي کنند، و سپس برگه هاى شان كنترل مىگردد و بعد همه به سوى كمپ رهسپار مي شوند، در مسير راه از جلو واحد ادارى عبور مىكنند، خيابان به سوى دشتى سر سبز ادامه پيدا مىكند، كه بخشى از زمينهاى وسيع محوطه اردوگاه را زراعت كردهاند، ومامور همراه ما به سمت راست مى پيچد از مقابل تابلو بهدارى اردوگاه عبور مىكنيم و در برابر عمارتى که نسبتا لوکس ساخته شده است، همه را وادار مي کنند تا بر سر پاي خودشان بنشينند، و بر فراز ساختمان لوحه اي کوچک نوشته شده است "انبار، در مقابل "انبار"؛ عمارت ديگرى وجود دارد كه بر روى آن نوشته شده است؛ واحد فرهنگى، كه ازاين سالن واحد فرهنگي پيداست که به حيث سالن غذاخورى مامورين استفاده مىكنن، و ما بقى خاك گرفته است و گويا اگر بازرسى به آن طرفها عبور ننمايد خاكروبى هم نمىشود! در برابر "انبار" مردى هيكلمند وناموزون وبا دماغى نا متناسب از بچه ها پزيرائى مىكند، اين مرد كه مسئول "انبار" مىباشد در قبال مهاجرين موظف استتا موارد ذيل را انجام دهد:
1. تفكيك نوجوآنها از ميان ديگر مهاجرين
2. صدور كارت آذوقه
3. ارائه ظروف
4. ارائه پتو و ...
اين مرد چاق و با اندام نا متناسب، در هنگام تفكيك و دسته بندى مهاجرين وصدور كارت و... كه مجخز به يك كابل سياه برقي بود، به دست مشغول انجام وظيفه بود از جملاتى از قبيل:
1. مادر سگها - مادر سگ
2. پدر سگ - پدر سگها
3. حروم زاده
4. آشغال
5. انگار دنبال مال باباشون اومده
و... استفاده مي کرد.
"انبار" دار پس از تفكيك نوجوآنها اقدام به تنظيم صفهاى جديد مىكند كه هر صف 15نفر در خود جاي مي دهد وسپس اقدام به صدور كارت آذوقه مىكند، كه هرچند در آن کارت ليست بلند و بالائي از مواد خوراکه وجود دارد، اما به گفته آنهائي که بارها در اينجا گرفتار شده اند، تا ده روز قبل از آمدن کدام هيئت خارجي هميشه فقط ميتوان جيره نان دريافت نمود وبس! اين کارتها را از ميان 15 نفر به يکي از مهاجرين به عنوان نماينده آمار آنها تحويل مىدهد، ونام آن فرد را بر پيشانى كارت مىنويسد. بعد از عمليات صدور كارت آذوقه اعلام مىكند كه تمام نمايندگان آمارها به علاوه يك نفر ديگر بيايند، در كنار ديوار صف بگيرند.
وقتي نمايندگان هر آمار به علاوه يک نفر کمکي مي روند، در صف جديد قرار مي گيرند، به ترتيب هر نفر:
1. يک عدد كترىسياه (تمام ظروف سياه مىباشد) وكج و معوج
2. يك عدد ديگ بى سر
3. ده عدد ليوان روى
4. يك يا دو عدد قاشق دسته شكسته
پنج عدد كاسه وپيش دستى ويك چراغ بالر تحويل ميدهد، كه همه آنها را بر روى كارت آذوقه يادداشت مىنمايد تا روز آخر باز بر همان اساس تحويل بگيرند، و بعد اعلام مىكند كه جهت دريافت پتو متعاقبا از طريق بلند گوهاي بند اعلام مي شود و بيائيد.
همه بچه ها به ترتيب آمارها، به سوى كمپ فرستاده مي شوند؛ نو جوانان را به سوى كمپ يك (كه در مقابل كمپ دو قرار دارد) مىفرستند و ديگران را به سوى كمپ 2 راهنمائي مىكنند.
وقتي آدم از کنار کمپ يک عبور مي کند، درآنجا فقط تعدادى معدود چادر به چشم مىخورد و انبوهي از آدمهاي افغاني که از سطح کشور ايران دستگير شده اند، و تنها ويژگي شان خرد سال بودن همه آنهاست، که توجه آدم را به خود جلب مي کند، و اين سوال در ذهن آدم نقش مي بندد، که راستي خانواده هاي اين اطفال اينک در کجا به دنبال آنها مي گردند؟ و آنها پس از اخراج از ايران به دام چه کساني در آنسوي مرز خواهد افتاد؟ پرسشهايي که هيچ پاسخي را آدم برايش نمي يابد!
ما به داخل كمپ دو وارد مىشويم، مهاجرين براى استقبال ازما و شناسائى دوستان و آشنآيان احتمالى خود، ديوار انسانىاى را ايجاد كردهاند كه ما ناچار هستيم از ميان آنها عبور كنيم. ما از ميان اين ديوار انساني عبور مي کنيم و از پس ديوار انسانى، عمارتي به چشم مي خورد که چشم انسان را به خود مجذوب مي نمايد، اما لحظاتي دوام نمي کند که اين تنها عمارت لوکس سرويس توالت مىباشد!! وقتي همچنان از ميان اين ديوار انسانى پيش مي رويم، تعدادى خانههاى به چشم مىخورد كه سقف آن دايره مانند ساخته شده است اول تصور مي کنم که ما را در يکي از اين اتاقها جاي خواهند داد، اما اين تصور ديري دوام نمي کند، که ما وقتي از ميان اين ديوار انساني خارج مي شويم، تازه بر روي سکوهايي مي رسيم که همه وسايل خود را بر روي آن قرار مي دهند و به همان شکل آمار 15 نفري در کنار هم جاي مي گيرند، زيرا اين آمار است که در اينجا سرنوشت مشترک دارند، رزق و روزي مشترک، زندگي مشترک، و آزادي مشترک!!
در کمپ 2 اردوگاه وکيل آباد تعداد120عدد آلونک وجود دارد كه نه درب دارد و نه پنجرهاى که بتواند محافظ گرما و سرما باشد، صرفا دو عدد ديوار که سقفي گنبدي در خود دارد، و يک سوراخ يک متري که به آن درب مي گويند، و نام آن را اطاق ياد مىكنند در عصرتجدد و مدرنيته!! و همچنين تعداد 19عدد سكوي سيماني ساخته شده است از بتون كه بايد بر روى آنها خيمه زده شود، اما هيچ اثري از خيمه نيست.
همچنين؛ تعداد آمارهاى موجود به 147آمار ميرسد (قابل ياد آوري است که اين آمار صرفا تا تاريخ فوق بود، در حاليکه خروجي هاي اردوگاه مدتها بود که متوقف بود، و همچنان ورودي رو به افزايش!!)
جمع كل آمارها
147*15=2205
2205=15*147
ظرفيت كلاطاقها 120*15=1800
كسانيكه بر روى سكومىمانند 27*15=405
عقربههاى ساعت از 4 بعد از ظهر هم گذشته است، من به دنبال فروشگاه مىگردم تا دفترى تهيه كنم و کار باز نويسى خاطراتم را از روى كاغذهاى سيگار که در داخل قرنطينه نوشته بودم، را آغاز نمايم، ولى هرچقدر مي گردم، اثري از فروشگاه پيدا نمي کنم، اما در کنار جدول مىبينم تعدادى از مهاجرين دست فروشى مىكنند؛ چاى خشك دارند، خربزههاى كال و گنديده دارند - كشك دارند و بعضىهاى شان قلم و دفتر هم دارند، به سرعت پول خود را آماده مي کنم، و مىروم يك عدد خودكار و يك عدد دفتر 40برگ خريداري مي کنم، تا بتوانم به طور روزانه هم خاطراتم را بنويسم، و هم آن مجموعه کاغذ پاره هاي که در داخل قرنطينه تنظيم نموده بودم را باز نويسي کنم، در همين زمان است که صداى بلند گوها بلند مىشود و از مسئولين آمارهاى كه امروز وارد كمپها شدهاند مىخواهد جهت در يافت پتو به "انبار" مراجعه كنند!
همه مسئولين آمارها باكارت آذوقه مىروند جلو درب کمپ منظم در صف قرار مي گيرند تا درب کمپ را باز کنند و آنها را تا "انبار" ببرند، و براي شان بدهند، اما براي کسانيکه در صدر صف بودند، تعدادى پتوى كهنه دادند، و بعد اعلام مي شود، تمام پتوها تمام شد؛ مسئول امار ما با لجاجت مىرود تمام "انبار" را مىگردد فقط 5 عدد پتوى سوراخ، سوراخ پيدا مىكند و به همراه خود مىآورد براى 15نفر!
در جمع 15 نفره ما 2 نفر از برادران "هراتى "هستند كه تازه از "زندان وكيلآباد" آزاد شدهاند و آوردنشان اينجا، آنهاهركدام 5 و 7 سال به جرم قاچاق مواد مخدر در زندان بوده اند، اين در حالي است که به گفته خودشان بدون اينكه جنسى از آنها گرفته باشند آنها را به چنين مجازاتهايي محکوم کرده اند. و در اينجا امتيازى كه دارند اين هست كه از نظر كمپل شخصى و لباس هيچگونه کمبودي ندارند.
هوا کم کم در حال تاريک شدن است، که باز هم صداي لاسپيکرها بلند مي شود و اعلام مىكند وروديهاى امروز جهت دريافت نفت به "انبار" مراجعهكنند؛ هر آمار در هفته يك گالن20ليترى نفت سهميه دارند، يكى از برادران مىرود، گالن نفت را مىگيرد، و مي آيد و سپس ازهمه مقدارى پول جمع مىكند و مى رود يك پاكت چاى هم مىخرد و مقدارى هم آب را در قابلمه بار مىگذارد تا جوش بيايد،پس از جوش آمدن آب در ديگ، اولين چاى را در اردوگاه خورده باشيم!!
آب در داخل ديگ مىجوشد و مقدارى هم چاى خشك در داخل ديگ مىريزند تا دم بكشد و بعد از چند دقيقهاى چاى دم مىكشد و شروع مىكنيم به ريختن چاي در داخل گيلاسهاي رويي و گيلاسها چنان داغ مي شود، که نمي شود دست خود را به آن نزديک کنيم، هنوز يک قورت چاي نخورده ايم که رگبار باران شروع به باريدن مىكند اين بارش تا حدود10 دقيقهاى ادامه پيدا مي کند، که در نتيجه همه منطقه را خيس ومرطوب مى نمايد.
محوطه كمپ ساكت و آرام مىشود زيرا همه كسانيكه داراى آلونك بودند پناه بردند به داخل آلونكهايشان و بقيه نيز در كنار و گوشهاى پناه گرفته اند تا باران پايان پذيرد، پس از باران باد شديدى وزيدن مىگيرد، که همين باد شديد باعث مي شود تا حدود ساعت 11شب همه سكوها خشك گردد،( سكوها از سطح زمين تقريبا 50سانت بلندتر مىباشند) ولى شب به قول مهدي اخوان ثالث "بسي ناجوانمردانه سرد است"، دوستان لطف مىكنند به خاطر دست شكسستهام يك عدد از آن 5 پتو را به من مىدهند، به خاطر دست شكستهام كه سرما نخورم و تعدادى از هم اتاقي ها هم توانستهاند از دوستانى كه در آلونك ها يافتهاند، يك يا دو عدد پتو قرض تهيه كنند، و دو پير مرد آمار ما را هم دونفر از وطن پرستان گفتهاند كه شب بيايد دراطاق آنها سر كنند، تا از گزند سرما در امان بمانند.
پاسي از شب گذشته است، اطاقها چراغهاى موشى خودشان را خاموش كردهاند، بعضى ها هم روشن گذاشتهاند ولى همه خوابيدهاند هيچكس بيدارنيست، انسانهائى كه بر روى سكوها هستند و هيچ خيمه و پناهگاهى ندارند؛ بعضىها چند نفر بر زير يك يا دو پتو چفت خوابيدهاند، و همديگر را بغل كردهاند تا سرما نخورند، ولى سرما همچنان مقتدرانه تر از ميان سوراخهاى پتو نفوذ مىكند و گرماى بدنشان را به تحليل مي برد!!
هوا ناجوانمردانه سرد است، باد سردي هم مي وزد، بعضيها ناچار ميشود بگريزند،اما در کجا؟ ناچار هستند، در ميان فا صله سكوها شروع مي کنند به راه رفتن، ميان سکوها براي خود شكل كوچههاى چند متري را دارد، و بعضا شروع به دويدن و نرمش ميكنند.
من هم با آن دست شکسته ام ديگر تاب سرما را ندارم از جايم حرکت مي کنم، به طرف دستشوئي ها مي روم، داخل سرويس توالت پر از آدم هست، آدمهائى كه از هجوم سرما گريختهاند و كسانيكه واقعا توالت نياز دارند هم در آنجا براي رفع ضرورت آمده اند، اما تو گوئي همه اردوگاهيان در انجا جمع هستند!!
باز مي گردم، در کنار ساير دوستاني که باقي مانده اند، پتوهاى زندانيان را باز مىكنيم، و برروى خود مىاندازيم و هرنفر از گوشهاى پاهاى خود را در زير پتوها دراز مىكنيم و به يکديگر مىچسپيم تا گرم بيائيم ولى باد از بالا و سرماى بتون مرتوب از پائين يكى يكى بچهها را فرارى ميدهد، من هم پتوى خودم را مىگيرم و مىروم با يكى از هم آماريها كه ازقم باهم تا اينجا رسيده ايم، هردو در زير يك پتو مىرويم در برابر درب ورودى يكى از اطاقها اتراق مىكنيم.
آنجا باد نمىايد، همانجا مىنشينيم و بعد رفيقم مىرود و من همانجا پتو را بر گرد خود مىپيچم، و در پناه ديوار دراز مىكشم و خوابم مىبرد! پس از ساعتى از خواب بيدار مىشوم، احساس مىكنم تمام اندامم را سرما فرا گرفته است، دست و پايم كرخت شده است، بى احساس شده، و گويا ديگر اسير سرما شده ام، احساس مىكنم سرما تا اعماق وجودم نفوذ نموده، بر خود مىلرزم، سعى مىكنم از جايم بر خيزم؛ اما نمى توانم از جايم بر خيزم، سرما همه وجودم را فرا گرفته است، پاهايم ديگر از خودم نيست، در وجودم احساس زيادي مي کنمش، دستهايم که هميشه وسيله اي براي همه کارهايم بوده است، ديگر به دردم نمي خورد، تلاش مي کنم تا اندك اندك بدنم را با ماليدن به حرکت در آورم، حركتهاى آرام را شروع مىكنم و بدنم كم كم گرم مىشود، از جايم بر مىخيزم، آرام و آهسته، از ميان کوچه هاي ساکت و آرام کمپ به سوي دوستان مىروم و دوستان بر روي همان سکو تنها دو نفر مانده اند و تمام پتوها را به گرد خودشان پيچانده اند و ديگر هيچ اثري از ديگران وجود ندارد.
شايد بد نباشد که ياد آوري کنم اين سرما بار ديگر در تاريخ يكشنبه 1378/6/14نيز تكرار شد.
اردوگاه سفيد سنگ ، كمپ يك 16/6/1378
تشييع جنازه بامياني
غروب افسرده و غمگين همه جا را فرا گرفته است، روزهاي قبل، بعد از ظهر که مي شد، بسياري از بچه ها مي رفتند، فوتبال بازي مي کردند، ولى امروز براي هيچ کس ديگر حال فوتبالبازى کردن نيست، در سطح کمپ ديگر از آن هياهو و داد و غال، هيچ خبري نيست، از سپيده دم صبح که خبر مرگ بامياني در سطح کمپ پيچيد، و همان زمان من و تعدادي از بچه ها رفتيم جنازه اش را از اطاق 107كه گويا از آمار 107هم بود، برداشتيم ودر داخل يک کمپل سوراخ سوراخ پر از شپش تا دروازه کمپ تشييع کرديم، و از دروازه کمپ ما را اجازه خروج ندادند، فقط به چهار نفر اجازه داد تا جنازه را تا نزديکي اداره ببرند و آنها هم با چهره هاي گرفته و غم دار جنازه را تا پيش دروازه يکي از بخشهاي اداري برده بودند. بعد از آن ديگر هيچ حال و حوصله اي براي هيچ يک از بچه ها نمانده بود، تا بازي کند، يا با کسي سخن بگويد، سرنوشت بامياني مي توانست سرنوشت هريک از بچه هايي افغانيي اي باشد که اينک در اردوگاه سفيد سنگ اسلامي حضور داشتند!!
بعد از تحويل دهي جنازه به مقامات اردوگاه ديگر هيچ کس از او هيچ خبرى نداشتند و همه در برابر خود با اين پرسش مواجه بودند که؛ براستى با اين "جنازه "ها چه مىكنند؟
همه مىدانستند، آنهائيكه فاقد مدرك بودند، واحيانا خانوادهشان در ايران بودند؛ از ترس اينكه مبادا خانواده هايشان را به اردوگاه انتقال دهند حتى آدرس خانه هايشان را هم دروغ گفته بودند! هرچند که همه مي دانند، مقامات نظام جمهوري اسلامي ايران آنقدر از جوانمردي و مسلماني بر خوردار هستند که هرگز به دنبال يک جنازه انسان فقير افغاني نگردند، يا اورا در بهترين حالت در همان کنار و گوشه هاي اردوگاه چال مي کنند و يا در پيش حيوانات گرسنه مي اندازند، تا استفاده بهينه از همه چيز شده باشد!!
اما با اين حال همه خوشباورانه، به نظام اسلامي ايران باور دارند که آنها حتما جنازه هاي شان را همانند تشيع جنازه خميني در يک مراسم با شکوه به عنوان سند جنايت بعضي از افراطيون شان با حضور خانواده هايشان به خاک خواهند سپرد، اما براستي براي پيدا کردن خانواده هاي اين اسيران چه خواهند کرد؟
براستي اگر هر يک از ما همانند بامياني در اين قفس بميريم، آياخانواده هايمان خواهند فهميد كه ما مردهايم! يا مثل بسيارى از مهاجرين كه بستگان و فرزندانشان ناپديد شدهاند و هر روز وقتي صبح سپيده خورشيد بيرون مي آيد آنها در انتظار بازگشت آنان ميباشند!
شايد بسيارى از آنانيكه مفقود شدهاند و امروز خانواده هايشان در انتظار بازگشت آنان هستند، در همين اردوگاهها مردهاند و هيچکس از او خبرى نيافتند و تا آخر نيز خبري نخواهند يافت!
در ميان ساکنان اردوگاه يکي از کساني که مدتهاي زيادي هست در داخل اردوگاه مي باشد، و هنوز من نفهميده ام که او چرا اين همه مدت مانده است و در بخشي از اردوگاه مشغول چراغ سازي مي باشد و همه او را بنام چراغ ساز مي شناسند و بسيار آدم مرموزمي باشد و برايم در داخل اردوگاه هميشه يک عنصر قابل تأمل و مشکوک جلوه کرده است، هرچند که ريش سياه دراز، لباسهايي هميشه چتل، و به شدت با لهجه هراتي هم صحبت مي کند، و به قول خودش كه زد و بندهاى فراوانى با نگهبانى و شخص آقاى امينى (رياست اردوگاه) دارد، كه بيش از 6ماه مىباشد، در اين اردوگاه قرار دارد،
گاهي در داخل كمپ زيست ميكند و گاهى در "انبار" مشغول چراغ سازى هست، شبها را هم در آنجا مىماند و به گفته خودش "تاجيك " تبار مىباشد، با اين حال گاهي که مي آيد و از هر دري سخن مي گويد، شايد در آخرين صحبت که داشتيم مي گفت:
- همه كسانيكه در اردوگاه مىميرند در انتهاى اين اردوگاه در گوشه آن ديوار بلند 6مترى، يك راه پله آهنى وجود دارد، كه "جنازه "ها را از آنجا در پشت ديوار كه عمقى بسيار دارد پرتاب مىكنند و شب هنگام سگها و ديگر جانوران از كوهها و بيابانها سرازير ميشوند و همه را مىخورند!
من خود يك شب كه در "انبار" بودم با چشم خود ديدم که آنها مشغول اين كار بودند، آنها را تعقيب نمودم و خود را در داخل جوى آبى پنهان نمودم و آنها كه "جنازه " را پرتاب كردند و برگشتند من رفتم از پلههاى آهنى بالا و ديدم كه چقدر حيوان مشغول خوردن "جنازه " آن انسان هست و...
چراغ ساز سرشار از خاطرات تلخى هست، که به شدت مدعي هست همه آنها را خود ديده است و اگر روزي کسي قلم بگيرد و همه آنها را به تبديل به کلماتي کنند که براي همگان قابل دسترس باشد، يقينا يک تراژدى وحشت ناکي خواهد بود، که بايد روزي اگر در افغانستان حکومتي مبتني بر اراده مردم بر سر کار بيايد، و استقلاليت کافي داشته باشد، بايد نسبت به همه روابط ديپلماتيک خويش با اين کشور تجديد نظر نمايد! و اگر همه اين ادعا هاي که او مي کند اثبات گردد يقينا يك فاجعه انسانى از رخ داده است که متاسفانه همچنان سرپوشيده مانده است!
او مىگويد:
- بسيارى از مريضهائى كه از داخل كمپ به بهدارى انتقال داده مىشود؛ مىميرند و همين عمل را با آنها انجام ميدهند!
او از وجود ارواح سخن مىگويد كه در داخل اردوگاه مىباشد و در قالب گربههاى وحشى و مارها و... ظاهر ميشوند؛ او مي افزايد:
يك شب وقتى در "انبار" نفت استراحت نموده بودم، تنهاي تنها بودم، ابتداء چند عدد گربه را در اطراف خودم ديدم بعد وقتى آن گربه ها را فرارى دادم خود را با انبوهى از گربهها مواجه ديدم كه در اطرافم جمع شده بودند، و بر روى طاقچهها و ديگر وسايل ايستاده بودند، گوئى بگونهاى مسخره آميز با هم مىخنديدند! و به من مىنگريستند و هر چقدر پيشت پيشت كردم محل نگذاشتند و در يك اقدام هماهنگ به سويم حمله ور شدند و من وقتى فرياد كشيدم و از "انبار" نفت گريختم ديگر هيچ چيز را نديدم!
او مىگويد؛ اين ارواح بعضى شبها در قالب مارها نيز ظاهرميشود و خود با دو چشم خويش ديده است. دليل وجود اين ارواح را گورهاى دسته جمعىاى ميداند كه در سال شورشاهالى اردوگاه در چند سال پيش ايجاد شده است. اين شورش بزرگ و تاريخي در تاريخ 1378/4/31در "اردوگاه سفيد سنگ "بر اثر ضربه شديد يك افسر سپاهي اردوگاه به تخمكهاى يك مهاجر افغانى، رخ داد که اوبه همين دليل در جاي جان داد و از اين دنيا رخت بر بست؛ مقتول كه خود يك افغان وپشتون زبان بوده است به همين علت ساير پشتون زبانها به دنبال آن افسر مىگردند كه انتقام مقتول را از او بگيرند گويا آن افسر را از اردوگاه هم فراري مي دهند، وقتى او را نمىيابند شروع مىكنند به لت وكوب هزارهها! به دليل اينكه شما هزارهها شيعه هستيد واين حكومت شيعى تان اينچنين انسان مىكشد و جنايت مي کند.
زمانيكه درگيرى اوج مىگيرد نيروى انتظامى وارد عمل ميشود، ابتداء با گاز اشك آور اقدام به متفرق نمودن مردم مي کنند، اما وقتى يكى از نزديكان مقتول، يكى از مأموران را هم مىزند آنان اقدام به تير اندازى مىكنند و درگيرى بين مهاجرين افغانى ونيروى انتظامى شدت مىگيرد، كه در ان زمان در4 كمپ بيش از 10 هزار انسان زيست مىکردند، اين درگيرى تبديل به يك شورش عمومى مىشود، كه سر انجام همه از اردوگاه موفق به فرار مي شوند، و فراريان در كوههاى اطراف اردوگاه پراكنده مىگردند؛ پس از پراكندگى مهاجرين نيروى انتظامى از طريق هلى كوپتر وارد عمل ميشود، از هوا بسيارى از مهاجرين را مورد اثابت گلوله قرار ميدهند و بقيه را هم از فرار متوقف مىكنند واين گشت هوائى به مدت سه روز در بيابانها وكوههاى اطراف ادامه پيدا مىكند، كه پس از سه روز بيش از 80 فى صد فراريان دستگير و به اردوگاه بازگردانده مي شود كه در ان زمان گويا مدير كل اردوگاه نيز شخصي بنام آقاى برومند بوده است.
از آمار تلفات ومجروحين اين حادثه هيچ اطلاع دقيقى وجود ندارد، هرچند روايتهاى متعددى وجود دارد كه از بيان آن در اين نوشتار خود دارى مىنمايم!
چراغ ساز مشخصا از دو گور دسته جمعى نام مىبرد، كه يكى در پشت "انبار" نفت مىباشد جايي که او خود در کنار آن اکثرا اقامت دارد و ديگرى در زير يكى از سكوهاى بزرگ كمپ دو مىباشد كه برادران مؤمن بر روى آن اقامه نماز مىكنند و...
♦♦♦
بالاخره روز به پايان خود نزديک مي شود و هنگامه اذان فرا مي رسد، بر خلاف همه شبها صفهاى نماز طولانىتر ميشود، جماعت همه به سوى نماز مىشتابد. در هردو نماز جماعت برادران شيعه و سنى، بر خلاف شبهاي پيش که به جز تعدادي اندک کسي ديگر اشتراک نمي کدند آن شب انبوهى از انسانها به اقامه نماز با جماعت پرداختند. نماز گزاران با چشمهاى اشك آلود و قلبهاى شكسته به سوى خدا دست نياز دراز کردند!
وقتي نمازبه پايان رسيد هر دو جماعت مشغول ختم فاتحه شدند، اولين شام نبود يک هموطن خويش را همه گرامي داشتند و هديه به روان او ختم سورههاى كوچك قران نمودند، چون هيچ قران در اردوگاه پيدا نمىشود که مردم بتوانند بخوانند، ناگزير هر كس هر چقدر سورههاى كوچك از حفظ داشتند، به ياد آن مرحوم ختم کردند، به ياد آن عزيز از دست رفته در "اردوگاه سفيدسنگ "!
در ادامه همين مراسم بود که هر دو ملا امام به وعظ پرداختند، جناب مولوى از انسان مىگويد و از حيات بعد ازمرگ مىگويد و...
و در محفل ديگر آقاى اخلاقى يكى از روحانيون مهاجر و اسير در اردوگاه به ياد آن عزيز از دست رفته سخن مىگويد و ياد آور ميشود كه: وقتى يك جوان با سن و سال کمتر از 30 سال، در اينجا مريض ميشود و بهدارى او را نمىپذيرد، و هيچگونه دارو و درمان برايش يافت نمىشود و او اين چنين مظلومانه به دور از وطن جان را به جانان مىسپارد، من يقين دارم كه او "مهاجراالىلله" بوده و آيا كسيكه براىرضاى خدا خانه و كاشانه خود را ترك كرده است؛ شهيد نيست؟
"اردوگاه سفيد سنگ" 1378/6/31
روزها با همه مشقات و سختي اش باز مي گذرند، حال من در سوگ بيست و هفتمين روز خود در اين دخمه، در اين زندان و در اين اردوگاه است كه به سر مىبرم؛ هنوز هم از رفتن و از آزادى و از رسيدن به سرزمين خودم هيچ خبرى نيست؛ هنوز بايد شاهد شلاق خوردن هموطنانم باشم و هنوز هم بايد مرگ و بيمارى ديگر عزيزان هم وطن خودرا نظاره گرباشم!
اين سرنوشتى هست كه براى من و صدها انسان ديگر چون من كه دراين بيابان و دراين صحرا و در اين دل سوزناك گرماى روزانه و سرماى شبانهاش اسير هستيم، مي باشد!
آرى برادر و خواهري که شايد روزي اين دست نوشته ها به دست تو هم برسد، شايد روزي تو هم بيايي و اين ياد داشت ها را مرور کني، تا بداني وقتي تو با برادر خودت در سرزمينت تحمل يک ديگر را نداشته باشي! در سرزمين بيگانه توهم بيگانه اي و با بيگانگان مي داني چگونه رفتار مي شود!
باتوام!
باتو كه در عافيت هستى و باتو كه موهاى سرت را هرصبح در پيشگاه آئينه شانه ميكنى وادكلن بربدن مىزنى و در كوچهها، پاركها و سينماها و پيش مغازههاى شيك به وقت گذرانى مشغول هستى!
آرى تو برادر! و خواهر!
آيا مىدانى كه ديگربرادرانت در همين زمين خدا چه مىكشند؟ و چگونه هر روز صبح که از خواب بيدار مي شوند، جنازه متحرکي را در وجود خويش مشاهده مي کنند، اين جنازه متحرک را با همه وجود لمسش مي کنند، و شامگاه که شد اين جنازه متحرک باز در اتاقکي، يا بر روي سکويي بدون آب و غذا مي ميرد، باز صبحي ديگر به حرکت مي افتد؟
باورت نمىشود چون حق دارى!
هنوز شاهد نبودهاى كه انسانى گرسنه باشد؛ اما با چشمان خود در مسير حمام ببيند که برنج پخته شده را در پيش گوسفندان بريزد!
باورت نمي شود، اما اين رسم ساليان متمادي سربازاني هست که بنام اسلام، همواره جهان اسلام را به وحدت فرا خوانده است، اما مسلمانان پناه جويي که آنجا به پناه آمده اند را به ضرب گرسنگي شکنجه مي کنند.
در آستانه هزاره سوم ميلادى آغوش گشودهاى كه عصر، عصر ارتباطات هست، عصر تكنولوژى و فن آورى و...
امادر همين زمان و در همين زمين و در همين عصر! در گوشهاى از زمين پهناور خدا نقطهاى هست، نامش بر پيشانهاش حك شده است -"اردوگاه سفيد سنگ "- نقطهاى كه من و تو را از هر كوچه و برزن اين سرزمين بيگانه جمع کرده اند و در آن بر روى هم ريخته اند، تا همه حقارت و کوچکي و پستي خويش را براي من و توي افغان در قالب فحش هاي رکيک و بر خورد هاي غير انساني به نمايش بگذارند!!
"اردوگاه سفيد سنگ" خراسان
1378-7-1
حال در پايان يک هفته ديگر قرار گرفته ايم، يعني پنجشنبه است، يعنى پايان يك هفته، اينك يك هفته ديگر از عمر انسان سپرى شد و تو در اين يك هفته چه كردهاى؟ اين پرسشي هست که لااقل من از خودم ميکنم! اما من هفته ديگر را در اردوگاه سپرى کردم و اينك در پايان يك روز پر از باد و غبار و وزش نرمههاى شن و خاك است كه قرار دارم و درسكوهاى بى چادر و بى خيمه هموطنانم را مىبينم كه پتوهاى پاره پاره را به گرد خويش پيچاندهاند و در برابر اين باد سرد و وزش خاكهاى روآن داخل اردوگاه ازخود مقاومت نشان ميدهند!
و من در سوگ مرگ انسانيت در اندوه چندباره مىسوزم! و از ميان باد و سرما پناه ميبرم به آلونك گنبدىاى كه در آن 15انسان ساکن هستند و اينك در همين تاريخ است كه دو انسان بيماراست، يكى از آنها قريب هفتهاى مىشود كه در ميان سوز درد مىسوزد؛ او ديگر از پاى ماندهاست، پير مرد كه سناش از کوچه60سال هم عبور كرده است، يك هفته است كه اسهال خونى دارد و آنچه كه در اين اردوگاه قرون وسطائى ازآن خبرى نيست پزشك - دارو- و درمان است !!
و يکي ديگر از اين هم اتاقي هايم بيش ازدو روز است كه اسهال خونى دارد! اما بى تآب است، رنگ خود را بدتر از آن پير مرد باخته است و او هم در ميان درد مىسوزد! اما آنچه كه شگفت انگيز است در اين ميان سيماى شادمان و مسرور يکي از هم اتاقي هاي ديگرم هست که روزگارى از قوماندانهاى شيخ آصف كندهارى بوده است، او هنوز در حسرت آنروز هاست، همانروزها كه ميرفت چور مىكرد، گردنه مىگرفت، و به نواميس مردم تجاوز مىكرد بنام جهادگر!!
او هنوز كسى را به جز خود انسان نمىداند، و هنوز باورش نشدهاست كه او هم همچون ديگران يك انسان است و همچون ديگران در روز فقط سه عدد نان خام و سوخته جيره دارد حتى اگر نامش هم سيد نجف باشد!!!
"اردوگاه سفيد سنگ" خراسان 1378 -7-2
جمعه است و سيد عباس درميان درد مىسوزد و تا صبح فقط توالت رفته است و بازگشته به اتاق، ولى همچنان اسهال خونىاش دوام دارد و سيد نجف حسينى مست سرور و خوشهالى است و به ريش همه ريشخند مىزند!
سيد عباس از زندگى نا اميد شدهاست و چهره مرگ را در برابر ديدگان خود مشاهده مىكند و به همين دليل است كه كسى را به دنبال آقاى اخلاقى مىفرستد تا بيايدبرايش وصيت نامه شرعى تنظيم نمايد!
سيد نجف هنوز اميد وار است كه طالبان درهم کوبيده شود، او بار ديگر قومندان شيخ كندهارى شود درهرات تا بازهم گردنه بگيرد و چوركند و مشغول عيش و نوش شود تا باشد خود پادشه خويش باشد!
و من در اين ميان در اندوهى جانكاه فرو مىروم و با خود مىگويم؛ خدايا! تا ديروز اين سيد فلانها بود كه در جامعه هزاره رخنه كرده بودند و بعد خيانت نمودند، به نفع ديگران ! و امروز همانها را چون خود بنام افغانى در اينجا اسير مىبينم، من كه هيچگاه زير علم بيگانگان نبودهام و آنهاكه سينه چاكشان بودهاست، هردو بنام افغاني اينجا اسيريم و صرف هر نفر سه عدد نان جيره داريم واينك يكى از آنها در حال مردن است ولى بادارشان حتى يك داروى اسهال برايشان نمىدهد!
خدايا!
اين چه حكمتى است؟ و اين چه نمايشي از قدرت و عظمت توست که مي خواهي به همه بفهماني که تو اگر پشتوني، تاجيکي، هزاره اي، ازبکي و... در اينجا همه يک افغاني و به قول ايرانيها يک آشغال!!
+ + +
جمعه در اسارت بسيار خسته کننده است، به خصوص براي آنهائي که هنوز اطاقك هم نصيب شان نشده است، سوز آفتاب، نبود هيچ سايهاى در نيم روز هر روز، سخت دشوار و طاقت فرساست ولى ساير روزها هفته، به باور بسيارى از کسانيکه در اردوگاه هستند، روزهايش زود تر مي گذرد، چون با همه سختي هايش نوعي شور و هيجان وجود دارد و با همه نا اميدي هايش، روزنه هاي اميد و انتظار وجود دارد که شايد امروز کسي و شايد آن کس هم او باشد برايش گشايشي ديده شود، بسياري كسانى که پول دارند و پارتى نيز به کرات مشاهده شده است، برايشان نامه آزادى بخرند و فكس آزاديشان يا از دفاتر اتباع خارجى و يا قرارگاه انصار سپاه پاسداران رسيده است به مديريت اردوگاه، و آنها را از طريق بلندگوهاى كه در سه طرف كمپ نصب شده است احضار و آن را انگشت كردهاند و اينك در انتظار رسيدن نامه آزادى است تا بلا فاصله آزاد شوند.
و كسان ديگر هستند كه هم فكسشان رسيده است و هم نامه آزادى شان ولى همچنان بلا تكليف باقي مانده اند، بعضا از 10 و 15روز هم تجاوز كردهاند و هر لحظه كه صوت بلند گوها بلند ميشود، با تمام اميد و وجود قيام مىكنند و به جايگاههاى صوتى نزديكتر ميشود كه شايد همينک نام او را اعلام كنند فلانيها ترخيص!!
ولى بعد از پايان اعلانات بلند گوها نااميد برجاى خود مىنشيند و سرغم بر زانوآن مىگزارند و شكم گرسنه خودرا مىفشارند كه بازهم از آزادى خبرى نبود!!
با اين حال ساير اهالي اردوگاه در انتظار هستند، گوشهايشان به بلندگوها شايد اعلان كنند وروديهاى تاريخ... جهت تنظيم شماره ماشينهاى "طرد مرز" برگههاى شناسائى خودرا به انتظامات تحويل دهند تا براى طرد مرز مشخص شوند.
اين اميدى هست كه بسيارى از هموطنانم بيش از 30 تا 50 روز است كه درانتظار آن هستند...
اما در روز جمعه هيچ يك ازاين اميدواريها جاي ندارد چون جمعه مىباشد و روز جمعه روز تعطيل هفته است، در روز تعطيل حتا اميد و ا انتظار هم تعطيل است، و زمانيکه "اميد" و "انتظار" نباشد، معلوم است که بر انسان چه مي گذرد؟ انسان در يک محوطه بسته، در يک دايره تنگ سرگردان است، اما هر چقدر که مي چرخد باز هم در همان نقطه نخست خويش قرار دارد، جايي که در آنجا ديگر هيچ چيز وجود ندارد! در چنين حالتي انسان وامانده اي هست که بايد صرفاً در اندرون خويش فرو رود، شايد اين همه شکنجه براي همين فرو رفتن در خود و دور ماندن از خويشتن خويش است که از سوي مقامات جمهوري اسلامي ايران، اين همسايه کشورم طرح ريزي شده است، تا اين کشور براي هميشه داراي انسانهايي معلول و وامانده بماند!!
اين است كه در همه جا جمعه كه مىرسد مسرت و شادابى از راه مىرسد ولى در اردوگاه؛ جمعه با بارى از غم واندوه فرامىرسد و همه مىگويند:
- باز هم مانديم!!.....
در جمعه افسرده وقتى در ميان فاصله سكوهاى ساخته شده براى خيمه ولى بدون خيمه قدم مىزنى احساس خاصى به انسان دست مىدهد، احساسى كه انسافن توصيفش باقلم متصور نيست!... هرگامى كه در انبوه انسانهاى افسرده برميدارى چشم انسان به ديده كسى مى نشيند، كه از خود مىپرسى ترحم انساني كجاست؟!
وقتي هر قدم بر مي داري مي بيني كسى را، و وقتي دقيق به او مي نگري مي بيني يكى از پاهاى خودرا در سالهاى جنگ از دست داده است و آن ديگرى را مىبيني كه تازه از بيمارستان مرخص شده است و گوشش را عمل جراهى كرده است و هنوز هم باندهاى گوشش راكسى پيدا نشدهاست تا بازكند و در ديگر سوى كامل مردى را مىبينى كه شكمش را جراحى كرده و هنوز تارهاى بخيه بر روى شكمش نمآيان است، با خود مي گوئى:
- خدايا!
- اينجاكجاست؟!
در همين روياها غرق هستم که چشمم به پير مرد بيمار مي افتد كه دو نفر از زير بازوانش گرفته و به سوى كناراب ( توالت) مىبرند و آنسوى در ميان خاكها دو كودك (اين دو كودك كه باهم نبايد تفاوت سنى بيش از يك سال داشته باشند به همراه پدر شان از مشهد آورده شده اند كه نمىدانم به چه دليل براى آنهاپرونده تنظيم نموده بودند و كسانى كه دركمپ فاقد پرونده باشند از جيره نان هم بهرهمند نمىشوند و به همين خاطر ايشان موضوع را به اطلاع معاونت اردوگاه رسانيدند و ايشان گفته بود كه : من شفاها به نانوائى مىگويم كه جيره اين دو كودك را بدهند و شما هم در وقت نان تحويل گرفتن ياد آورى نمائيد و بعد از آن مرتبا هر روز جيره نانشان را مىدادند) پنج و شش ساله را مىيابم كه يكى موى سر هم ندارد و ديگرى با چهره زرد اما هردو ميان خاكها نشستهاند و مشغول خاك بازى هستند! و لباسهاى پر چركشان به رنگ خاك شده است؛ رنگ خدا!
تو گوئى كه جامه رنگين بر تن كردهاست، دل انسان به درد مىآيد و انسان درنخستين نگاه با اين پرسش مواجه مىشودكه چرا؟!
روز به پايان خود نزديك ميشود و خورشيد كم كم غزل خدا حافظى را مىخواند و غروب جمعه چه سنگين است، برادرآن اهل سنت براى نماز آماده مىشوند وديگران كه اهل نماز و بندگى خدا نيستند، با بار سخت غروب در حالهاى از اندوه فرو رفتهاند، و در سكوتى تامل برانگيز جاده بن بست ميان دو سيم خاردار را مىپيمايند. غروب از راه مىرسد، ستارهها هم غمانگيز بر اين حصارى از ديوارهاى قامت كشيده و سيمهاى خاردار نور مىافكنند. در اين محله تاريك، در دل تاريكى در انتهاى اتاقكها چراغهاى موشى است كه سوسو مىزند!!
چراغهاى موشى كه ساخت دست بچههاى مهاجر است که با شيشههاى كشك و با پتوهاى دولتى براي شان فتيله ساختهاند، تا همچون خود مهاجران در دل اين تاريكى تا دل شب بسوزند!!
در شبهاى تاريك اردوگاه، فقط دو عدد لا مپ در دو راه رو سرويستوالت و دستشوئى روشن است ولى امشب كه مىروم تا وضو بگيرم در سالن اول چيزى بنام روشنائى نمىبينم و ناچار به سالن ديگر مىروم كه لامپش روشن است و انبوهى از آدميان در آن به انتظار نشستهاند، جائىكه فقط هشت عدد توالت و دو عدد شيرآب (البته جاى شيرهاى آب بيشترى هم وجود دارد ولى شيرهايشان را بر داشتهاند و به جايش در پوش گذاشتهاند) وجود دارد و ناچار به خاطر نرسيدن نوبت به آلونك 40بر ميگردم و مىبينم كه هنوز سيدعباس در آتش درد مىسوزد؛ و سيد نجف بر سر ديگ اشكنه نشسته و چه چه ميزند!! من جيره نان خودرا مىگيرم و مى روم تا بر سر سكوئى بنشينم و در زير نور ستارهها بدون آب نوشجان كنم!!
شنبه 1378-7-3كمپ 2
از خواب بعد از نماز صبح بر مىخيزم و در اولين نگاه باز چشمم به سيد عباس مىماند كه هنوز مىنالد و به بچه هاي اتاق مىگويد كه شب گذشته بيش از 12مرتبه به توالت رفتهاست ولى هنوز هم شكمش پيچ مىدهد و هنوز هم بر سر سنگ توالت خون مىنشيند!
از جاى خود بر مىخيزم و دو عدد پتوى دولتى پر - خسك - و - شپش را جمع ميكنم، قاط ميكنم و مىروم تا داخل كمپ گشتى بزنم...
بچهها در همه اتاقها شور و هيجان خاصى دارند؛ آنهائيكه نمرههاى اول ماشينهاى طرد مرز هستند، عجله دارند تا چاى هايشان را بخورند و آنهائيكه پول نداشتهاند چاى خشك بخرند نان و آب را ميل ميكنند كه مبادا گرسنه رهسپار سفر شوند، و آنهائيكه بر سر سكوها نشسته اند در انتظاراند تاكه طرد مرزيها اعلام شوند تا آنها به اطاق دست يابند (کساني را كه تازه از بيرون مىاورند، ابتداء به قر نطينه برده و پس از تشكيل پرونده که يك هفته طول مىكشد، داخل كمپها مىفرستند، در داخل کمپ ها بايد همان طور بىپناه بدون هيچ خيمه و سر پناهى باشند تا طرد مرزىها شروع شوند و خيمهها و يا آلونكها خالى شوند). تا از اين گرماى روزانه و سرماى شبانه نجاتيابند!!
عقربه ساعت 7/5صبح را نشان ميدهد، تضاد يأس و اميد چهره خاص به آدميان دادهاست، بعضىها هنوز اميد وار هستندكه طرد مرزيها اعلام ميشوند چون نمىتوانند باور كنند كه بازهم آقاى شيخ "تقوى نيا" نماينده رهبر ايران (به گفته خودشان نماينده ولي امر مسلمين جهان!!!!!!!!) دروغ گفته باشد، چون ايشان در هر دو روز پنجشنبه و جمعه تأكيد داشتند كه روز شنبه حتما برنامه طرد مرزيها از نو آغاز مي گردد!!
ولى بسيارى از مهاجرين بر اين باور هستند كه ايشان همچون گذشته دروغ مىفرمايند!
چون اولين روزى كه ايشان وارد كمپ گرديد و همه را به صف كردند تا به صحبتهاى ايشان گوش فرا دهند ايشان اعلام نمود كه:
("هر كسيكه داراى مدارك معتبر هستند، آزاد خواهند شد، وى حتى تصريح نموده بود که؛ كسانيكه داراى كارت سبز موقت و غير موقت و حتى كارت احزاب جبهه متحد ضد طالبان باشند، نيز آزاد خواهند شد، به همين خاطر از همه خواسته بود که بيايند کارتهاي خود را به مقامات تحويل دهند" بسيارى از مهاجرين كه همراه خودشان كارت سبز و يا موقت و احزاب ضد طالبان داشتند، تحويل دادند، كه بعدا معلوم شد همه مدارك از دم قيچى گذشته و به داخل سطل زباله داني در واحد ادارى اردوگاه شرفياب شدهاند! )
عقربههاى ساعت از مرز 8 صبح تجاوز كردهاست و همه در كنار و گوشه سكوها و لبه جدولها نااميد و مايوس نشستهاند!!
صداى خش خش بلند گوها شور و هيجان در بين همه بچه ها ايجاد مي کند و بعضيها از شدت شادى صوت مىكشند و بعض ديگر فرياد ميكشد كه زنده باد "تقوى نيا " و...
اما صدائى كه از ميان بلند گو خارج مي شود، به همه شاديها خاتمه ميدهد و مىگويد:
- آمارهاى... تا... جهت رفتن به حمام با كارت نان و برگههاى ورودى در پيش كمپ مراجعه كنند!!! در ليست اتاقهايي که بايد حمام بروند مجموعه اتاق ما نيز شامل است، من هم به همراه ديگر هم اتاقي ها به حمام مي رويم، در داخل اردوگاه فقط يک حمام وجود دارد، اين حمام عمومى مي باشد، و همه بايد محرمات خود را از ديد ديگران بايد محفوظ نگاه کنند، و بسيارى مردم فقط يك شلوار دارند و بعضي ها يک زيرشلواري هم به تن دارند، به همين دليل بسياري آدمها با شلوار به داخل حمام مي روند! داخل حمام که مي شوي بير و بار زياد مي باشد، بعضىها با شلوار و بعض ديگر با شورت آمده اند، و جمعيت آنقدر زياد است، كه سالن حمام به هيچوجه قادر به جواب گوئى آن نمي باشد، به همين دليل هست كه گاه بر سر نوبت (دوش ) جدال صورت مي گيرد، كسانيكه در زير دوش، انهم دوش آب سرد بيش از چند دقيقه طول مي دهند) مي بينيم که دعوا و جدل لفظى صورت مىگيرد و بعضيها كه بسيار عصبى هستند، كارشان به جدال فيزيكى هم كشيده مي شود!!
در حمام آب در اول صبح تقريبا در حدود نيم ساعت به گفته کسانيکه اول صبح نوبت شان بوده اند، گرم مي باشد اما پس از ان به تدريج آنقدر سرد مىشود كه بسيارى از مردم مىترسند، زير دوش بروند، چراكه احتمال سرايت سرما خوردگى زياد است و اگر کسي مبتلا به مرض سرما خوردگي شود، ديگر چيزي به نام داکتر و دارو اينجا مفهوم ندارد، و همه مي دانند که بسياري از بيماري هاي لا علاج نيز ريشه در همين سرماخوردگي ابتدائي دارد!
چيزي که به شدت براي من جالب است، اين است وقتيکه داخل حمام مىشوى با اينكه همه برهنه هستند اما تضاد طبقاتى همچنان مشهود مىباشد، تضاد طبقاتي در قالب صابون داشتند و نداشتن، شامپو داشتن و نداشتن، رخ نمايي مي کند، زيرا آنهائيكه مرفه و ثروتمند هستند، مىتوانند صابون دانه صدتومان و شامپو هردانه 400تومان از داخل اردوگاه بخرند، در حاليکه همانها در داخل شهرهاي ايران 20 تا 90 تومان مي باشد، ولى آنهائيكه پول ندارند، آنهائيکه پولهايشان بر سر کارفرمايان ايراني مانده اند، خلاصه آنهائيکه اينجا به هر حال فقيرند، فقط زير آب ميروند و اندکي هم دست بر سر و جان خود مىمالند تا شايد چرکهاي ايران کنده شود، اما كسانيكه بدنهايشان پر از شيارهاى شلاق مامورين مىباشد، ديگر طاقت دستکشيدن خالي را هم بر بدن ندارند، و دست خود را هم بر بخش اعظم بدنشان نمىتوانند بكشند و فقط به زير دوش مىروند و خود را آبكش ميكنند و برميگردند، با همان وضعيت، بدني پر شيار و در حاليکه آب از تمام اندامشان مي چکد، بدون هيچ خشك كنندهاى، لباسهاي چركين خودرا دوباره به تن ميكنند!! و در انتظار مىمانند تا درب حمام را بگشايند و از داخل حمام به بيرون بيايند، و تا رسيدن به كمپ در زير آفتاب با لباسهاى خيس خود، اندكى گرم شوند.
همه حمام رفته گان وقتي به داخل کمپ باز مي گردند، همه شان به دنبال سكوئى مي گردند، تا بلکه سيمانهايش در زير آفتاب داغ امده باشد، و خودرا بر روى ان دراز كنند تا در دل افتاب، خشك شوند، خودشان به همراه لباسهاى شان!!
وقتي وارد کمپ شدم، همان زير شلوارىاى كه به زير دوش رفته بودم و از آن هنوز آب مي چکيد، بر روى دستم آويزان بود، و به دنبال جائي مي گشتم که آن را پهن کنم تا خشک شود، متوجه شدم که در وسط کمپ تعدادى ازبچه ها تجمع كردهاند، و حلقه زدهاند، جلوتر مىروم جناب آقاى "تقوى نيا " را مىبينم كه بسيار عصبى مىباشند و با عصبانيت شديد در حاليكه رنگ چهرهاش از هميشه سياهتر شده است مىگويد!:
اين چه حرفهائى هست كه شما مىزنيد، هر بار كه من مىآيم اينجا مرتب مىبينم عدهاى اينجا كنايه مىگويند، و بسيارى چيزهاى ديگر را بر زبان مي آورند، آيا مي دانيد شما که اين حرفها به ضرر شما تمام مي شود؟ چنانكه تا حالا هم به ضرر شما تمام شده است، آيا مىدانيد در اينجا همه تان تر و خشك باهم خواهيد سوخت...!!
در حيرت مىمانم؛ خدايا باز چه شده است، در جستجو ميشوم خود را از ميان انبوه مهاجرين بيرون ميكشم واز بچه ها سوال مي کنم که چي شده است؟ دوستان توضيح مي دهند كه، يكى از بچه ها از آقا پرسيده است كه حاج آقا! مارا كى از اين طويله بيرون ميكنيد؟ و اين کلمه حضرت آقا را عصباني کرده است، و آن را توهين به ولايت پنداشته است!!
♦♦♦
مثل همه شبها بازهم شب از راه رسيده است، من به شدت احساس خستگي مي کنم، حالا ديگر احساس گرسنگي نمي کنم، چون به شدت با همان يک لقمه نان و آب اينجا عادت کرده ام، شايد معده ام به شدت جمع شده باشد و احتمالا هم کوچک! به همين خاطر از اتاق بيرون مي زنم، در ميان کوچه هاي کمپ قدم مي زنم، از بعضى از اطاقها بوى ترياك به مشام آدم ميرسد و در بعض ديگر از اطاقها قمار بازان مشغول بازى هستند، البته چيزي که بايد براي تان بگويم در اينجا همه چيز با اجازه نماينده مقام معظم رهبري مجاز و مشروع مي باشد، کشيدن مواد مخدر که از سوي مقامات در بدل پول توضيع مي شود، قماربازي کردن و... که همه شان با اجازه مقامات مسئول صورت مي گيرد و از قمار خانه ها شبانه مبلغ هنگفتي را به عنوان مشروعيت بخشي از بچه ها مي گيرند و اين يک روندي کاملا حساب شده است، تا از اين طريق جيب همه بچه ها را خالي کنند. تنها قمار خانه هايي مي توانند در آنجا قمار صورت بگيرد که قبلا مبلغ منظوره را پيشاپيش تقديم کرده باشد. و به همين دليل است که هر قمار خانه اي که پيش پرداخت نکرده باشد، به سرعت از سوي نگهباني اردوگاه جمع آوري شده و به شدت مورد ضرب و شتم قرار مي گيرند!! همچنان که قدم مي زنم از ميان اتاقها خارج مي شوم و به نزديکي سکوها مي رسم، جائي که شبهايي سخت و سردي را در آن سپري نموديم و امروز بازهم تعدادي بيش از 300 نفر را بازهم آورده اند، بر همان سر سکوها مثل شبي که ما را آورده بودند و همه شان در انديشه آن هستند كه شب را چگونه بااين هواى سرد و پتوهاى سوراخ سوراخ مانده از جنگ جهانى ، صبح كنند!!
و لطيف در گوشه يكى از اين سكوها نشسته است، و با اينکه پاسي از شب گذشته است، هنوز قلوه سنگ سياه خود را بر گوشه يکي از سکوها مىساياند تا يك لوزى زيبا براى گردن و يا سر تسبيح در بياورد. و من همچنان قدم زنان به سوي دستشوئي ها نزديک مي شوم و مي بينم که يكى از سالنهاى دستشوئى براى چندمين شب بازهم لامپ ندارد، و تاريك تاريك است مثل ظلمات!
از راه رفتن در شب هم خسته مي شوم، به اطاقم باز مىگردم، در آغوش خسكها، که شب هنگام از سوراخهاى ديوارهاي اتاق، سرازير ميشود، و من باز مي گردم، تا هر چند که من گرسنه ام، ولي براي او غذاى لذيذى باشم! و بازهم مى بينم كه هنوز سيد عباس در چمبره درد فرو رفته است، مى سوزد و هركس به نوبه خود برايش طبابتى ياد داده است، يكى گفته است كه نو شابه سياه تهيه كند و بخورد، اسهالش بند مي شود و کس ديگر گفته است چاى خشك را كپه كند و بخورد خوب ميشود، نماينده رهبر ايران آقاى "تقوى نيا " فرمودهاند: - » از بيرون كمپ برايش برگ درخت كنجد بياوريد اسهالش بند مياد!!«
و بعضيها هم گفته است كه كشك بخورد و... همه اين ها را او با همه مشقاتي که دارد تهيه کردنش، انجام داده است، و حتى از راه حمام يك شاخه برگ درخت كنجد به سفارش نماينده مقام معظم رهبري ايران! هم بچهها آوردند، و او با تمام ميكربهايش خورد، ولى آنچه كه از پاى در نيامدهاست درد است و هنوز هم بر سر سنگ توالت خون مىنشيند!
و در گوشه اي از اتاق سيد نجف و رفقايش از شبهاى پاكستان ميگويد، شبهايي که ده كيلو گوشت خريد مي کرده اند و با رفقايش ميله داشته است و...!!
"اردوگاه سفيد سنگ " يك شنبه 1378-7-4 كمپ2
بازهم يكشنبه است مثل همه يكشنبههاى ديگر كه روز ملاقات نام دارد، در اين روز آنهائيكه آرزوى رسيدن به وطن را دارند، راحت مىخوابند، و يا مشغول ورزش ميشوند، چون از طرد مرز خبرى نيست! ولى آنهائيكه در انتظار ملاقات خانواده شان هستند و آنهائيكه فكس و نامه آزادى شان رسيده است و فقط منتظر اعلام هستند، گوش به لا سپيكرها مىدهند!!
در اطاقى كه من هستم اينك 14نفر آمار دارد واز اين 14نفر دو نفر آنها را فقط در وقت آمار گرفتن بر سر صف مىبينم كه از ترس شلاقهاى ماموران ولايت فقيه، هميشه سر وقت حاضر مىشوند، و تا زمانيکه زمان توزيع نان فرا نرسيده است چشم آدم از ديدار جمال شان محروم است! يکي از آنها را که اهل نماز است و عبادت هميشه مي توان بر روي سکويي سيماني يافت و يک ديگراش را در قمارخانههاى مجاز كه هماهنگ با مديريت اردوگاه مىباشد، مي توان ديد.
در اين ميان دو چهره غمزده را مىبينم كه يكى آقاى عبدالله كابلى هست كه او از باشندگان دهمزنگ كابل مىباشد و به گفته خودش از جانب پدر"تاجيك" واز جانب مادر پشتون مىباشد، در تهران كار مىكرده است و عازم بازگشت به کابل بوده و به همراه چهار نفر از دوستانش كه همه وسائل سفر را براي بازگشت آماده کرده بودند، و راهى مشهد بوده اند، در حاليكه نامه خروج از مرز را هم چهارنفرى باهم از دفتر اتباع خارجى وزارت كشور دريافت كرده بودند، ولى مهلت نامه وى را يك روز كمتر داده اند و بقيه را يك روز بيشتر، به همين دليل آنها را از مسير راه دستگير مي کنند، با اينکه نامه شان سه روز وقت داشته است، و تمام وسائلش هم در داخل ماشين جامى ماند! او به شدت افسرده و غمگين است، هميشه در سکوتي درد آميزي فرو رفته است. او نگران است كه اگر اثاثيهاش را رفقايش به افغانستان برده باشد بسيار خوب مىباشد، ولى اگر نبر ده باشد بسيار سخت خواهد بود، او بيشتر از همه دلش براى مقدارى طلا مىسوزد كه براى نامزدش خريد کرده بود؛ تا در پايان اين سفر و رسيدن به كابل جشن عروسى را برگزار نمايد، و به همين دليل ساكتترين، آرامترين و گوشه گيرترين چهره اطاق محسوب مىشود!
بلند گوها اسامى ملاقات كنندگان را مي خواند ولى كمپ يك كه متاسفانه از آن به عنوان كمپ "كره"ها ياد مي کنند،اجازه ندارند به ملا قات بروند، چون همه شان در حال شكنجه مىباشد، همه را به صف كردهاند تا كلاغ پر ببرند، و هركس كه عقب مىماند، آنچه مىبيند شلاق است، كه بربدن شان فرود مىآيد و شيارى سرخ از خود بر جاي مي گذارد، و سيلىهاى آبداركه به صورت هر کدامشان فرود مى آيد، اين روزها سيلى زدن مثل آب خوردن يک امر طبيعى شده است و از اين سيلى ها بيشتر به عنوان نوازش ياد مىكنند و اگر احيانا به گوش كسى اصابت نمايد و گوشش كر شود فقط خواهند گفت نوازش بود اما اندكى خشن!
پشت سيم خاردار انبوه آدميان است كه هم گوش به بلند گوها دارند و هم صحنه رقتانگيز سينه خيز بردن و كلاغ پر بردن جوانان خودشانرا با چشمانى اشک آلود و دلهائى خونين به تماشا نشسته اند و غلام حيدر كه شاهد اين وضعيت مىباشد، در حاليكه فرزند برادرش درآن كمپ نوجوانان مىباشد و برايش ملا قات آمدهاست ناگزير خودرا به جاى برادر زادهاش معرفى ميكند و به ملاقات ميرود!
دومين چهره غمزده اطاقمان همين غلام حيدراست، كه هزاره مىباشد و از ساكنان كهن هرات زمين؛ او را از مشهد گرفته اند و خود و خانوادهاش كارت و چند هفته اول را خانمش با كارت سبز خواهر غلام حيدر به عنوان خواهرش به ملاقات مىآمد ولى در يكى از همين روزهاى ملاقات او دچار يك اشتباه مىشود و به جاى نام كارت نام خود رابه انتظامات ميگويد و به همين دليل كارت را ديگه پس نمىدهند و اورا هم به ملاقات راه نمىدهند و از آن روز ديگر غلام حيدر به ملاقات راه داده نشد و هفته ديكر توسط برادر زادهاش كه دركمپ 1مىباشد به بچه هاي هم اطاق اطلاع داد كه نيروى انتظامى به خانه ايشان هجوم برده و خانواده ايشان را به اردوگاه تربت جام انتقال دادهاند و امروز وقتى غلام حيدر به جاى برادرزادهاش به ملاقات رفته بود خانم برادرش به وى گفته بود كه خانوادهاش را به اردوگاه تربت جام موسوم به اردوگاه محمدرسول الله بردهاند!
عقربه هاي ساعت همچنان مي چرخد، يعني با همه مشکلات اين زندگي است که جريان دارد، عقربه هاي ساعت حدود 3 بعد از ظهر را نشان ميدهد، بازهم ماموران مي آيد و همه را به صف مي نشانند، محمدزاده كه يكى از بدترين چهرههاى نگهبانى است با سوت هميشه همراه خود اعلام آمار مىكند، ولى آمارگيري نيست، فقط براى كتك زدن بچه هاست و عدهاى را جدا ميكند و با شلاق مىزند و دادخواه فرا مىرسد بعضى ها را بر روى زمين مىخواباند و با پوتينپاسدارى اش بر پشت شان راه مىرود!!
فقير احمد كه شكمش عمل جراحى شده است، در کنارم به شدت ترسيده است، که اگر اين داد خواه بيايد در صف ما و با پوتين هاي خودش بر پشت او بر روي زمين بکوبد حتما بخيه هايش پاره خواهد شد و...
اين مطلب آخرين بار توسط admin در الخميس 21 فبراير 2013 - 7:00 ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.