پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    درد دل يک مهاجر افغان مقيم ايران دکلمۀ ميلاد شريف

    avatar
    آرين
    Admin

    تعداد پستها : 45
    Registration date : 2009-01-05
    20130112

    درد دل يک مهاجر افغان مقيم ايران دکلمۀ ميلاد شريف Empty درد دل يک مهاجر افغان مقيم ايران دکلمۀ ميلاد شريف

    پست  آرين

    درد دل يک مهاجر افغان مقيم ايران دکلمۀ ميلاد شريف Sex82w

    مهاجر چيست؟

    سحرگاهي، ز بازيگاه طفلان،
    کودکم با چشم تر برگشت،
    و با بغض که بودش در گلو پرسيد:
    بگو بابا!
    مهاجر چيست؟
    دشنام است، يا نام است.
    ٭٭٭
    از آن پرسش، دلم لبريز يک فرياد خونين شد،
    و مرواريد اشکي،
    از کنار چشم من، بي پرده پايين شد،
    ولي آهسته چشمم رابه پشت دست ماليدم،
    و در ذهنم براي آنچنان پرسش جواب نغز پاليدم.
    ٭٭٭
    بدو گفتم:
    ببين فرزن دلبندم،
    تو ميداني که ميهن چيست؟
    بگفت: آري،
    تو خود روزي بمن گفتي،
    که ميهن خانه يي اجداد را گويند،
    زدم بوسي بر رخسارش،
    و غمگينانه افزودم،
    اگر در يک شب تاريک،
    مشتي دزد و رهزن، خانه يي بابات را سوزند،
    و هر سو آتش افروزند،
    و تو از وحشت دزدان، بيرون آيي،
    و شبها را به روي سنگفرش مردم ديگر بياسايي،
    مهاجر ميشوي فرزند،
    مسافر ميشوي دلبند.
    ٭٭٭
    سرشک تازه يي چشمان فرزند مرا تر کرد،
    و اندوهي روانش را مکدر کرد،
    و آنگه گفت: دانستم
    مهاجر آدم بي خانه راگويند،
    و من مصراع شعر ساده اش را ساختم تک بيت:
    و در زير لب افزودم، نيکو گفتي عزيز من،
    مهاجر آدم بيخانه را گويند
    مهاجر قمري بي لانه را گويند.

    «رازق فاني»



    درد دل يک مهاجر افغان


    با تو به درد دل مي نشينم
    اي همسايه!
    تا شايد
    آن حس انسان دوستي و عدالت را
    که بنامش
    از قران آيه بر مي گيري
    و بخاطرش
    با دنيا به مجادله بر مي خيزي
    بر من تلاوت کني و خود را در آن بيابي
    وقتي اشغالگري بيگانه کشورم را به غارت برد
    وقتي چمن زار سبز شهرم به خون پدر و صد ها مثل او به لاله زاري مبدل گشت
    وقتي بمن گفتند که خدا و رسولي نيست که ما زاده طبيعت ايم
    وقتي قلم را بر دستم نهادند و ناخن هايم را دانه دانه کشيدند
    تا خاکم را به نامشان امضا کنم
    با اخرين رمق هاي مانده در تنم رها کردم
    خانه و شهر و کشورم را
    و با نفس هاي آخر تا خاک تو خزيدم
    به تو پناه آوردم
    که بيرقت با نام الله آراسته است و پيامت از مساوات ومهرباني
    عدالت و تواضع
    برادري و برابري
    لبريز
    به تو پناه آوردم تا شايد مردانگي مرا در برابر ظلم بستايي
    و با مردانگي خودت فرصت زندگي بدون ذلت را به من ببخشايي
    زبانت با زبانم آشناست
    و مذهبت با اعتقادم هماهنگ
    پنداشتم که برادر مني
    پنداشتم که در خاک خدا
    که من و تو آنرا با مرز تقيسم کرده ايم
    به من قسمت کوچکي به سخاوت قلبت
    به اجاره خواهي داد
    و شريک دردهايم خواهي شد
    تا روزي
    که کشورم
    آباد و آزاد گردد
    وانگه
    در افغانستاني بهتر
    مهمانت خواهم کرد
    بر دستانت بوسه خواهم فشاند
    و اي برادر
    از مهربانيت در اوج بيچارگيم
    از دست گيريت در روز هاي نا اميديم
    با اشک و قلبي مملو از محبت
    سپاسگذاري خواهم نمود
    از فرط بي پناهي
    به کشورت پناه آوردم
    کودکي بودم که پايم با خاکت آشنا گشت
    جوانيم را در کشورت گم کردم
    زبانم را بفراموشي سپردم
    "تشکر"هايم به "مرسي"
    و "نان چاشت" ام به "نهار" مبدل گشت
    شاعرم حافظ گرديد و
    از قابلي وچتني و چاي سبز
    به زرشک پلو
    و طعم شور خيار
    و چاي معطر سياه
    در پياله هاي کمر باريک
    با قند خشتي در کنار
    عادت نمودم
    در کشورت
    بهترين و بدترين لحظه هاي زندگي را
    به تجربه نشستم
    پسرم در خاک تو چشم گشود و رضا ناميدمش
    مادرم در بهشت رضاي تو با دلي نا اميد مدفون گرديد
    خواهرم با پسري از تبار تو عقد و نکاح بست و
    در جنگ عراق برادرم
    براي سربازانت نان پخت
    صلوات فرستاد
    و با افتخار عرق را از جبين زدوده و
    بند سبز يا حسين را بر پيشاني گره زد
    حال
    پيريم را نيز در خاک تو
    به تماشا نشسسته ام
    سالهاست
    که چنار وجودم
    در گردباد حوادث خاک تو
    به بيد لرزاني مبدل گشته است
    سالهاست
    که نامم را بفراموشي سپرده ام و
    لقب "مشدي"را بنامم گره زده اند
    سالهاست که من ديگر آن کودکي نيستم
    که با پاي برهنه و قلبي مملو از وحشت براي سرپناهي
    به تو پناه اورد
    ولي تو
    همان بي خبري هستي که بودي!
    ولي تو
    با آنکه فروغ چشمانم را با دوختن کفش هايت
    با آنکه قوت دستانم را در غرس نهال در باغ هايت
    با آنکه قامت استوارم را در بپا خواستن ديوار ها و ساختمان ها و خانه هايت
    با آنکه صبر و تحمل ام را در شنيدن کنايه ها و کينه توزي هايت
    به تباهي نشستم
    هرگز براي لحظه اي
    جرقه زود گذر انسان دوستي را
    بر قلبت راه ندادي
    هنوز هم
    در فهرست تو"اوفغوني" ام و
    در کتاب تو بيگانه
    هنوز هم
    مهرباني در قلبت براي مهاجري کوله بدوش
    که چيزي بجز نجات از جنگ
    از تو نمي خواست
    که با دادن ساليان زندگيش
    به همت و قوت دستانش
    شهرت را آباد نمود
    نيافته اي
    و هنوز هم
    با نفرتي سي ساله
    احساساتم را ببازي ميگيري
    دروازه مکتب را بروي کودکم مي بندي
    بساطي را که نان شکم هاي گرسنه اطفالم بدان محتاج است
    با لگد به جوي آبي مي اندازي و
    دست هايم را با تهديد "رد مرز" نمودن مي بندي و
    اشک هايي را که با خاک سرک هاي تو
    بر چشمانم به گلي مبدل گشته
    و اميد را در نگاهم دفن مي کند
    با تمسخر مي نگري و مي گويي
    "شما به حرف نمي فهميد"
    هنوز هم
    بر مظلوميت اطفال کربلا
    زنجير بر خود مي کوبي و
    بر يزد (يزيد) و يزديان لعنت مي فرستي
    از بي عدالتي ديگران سخن مي گويي
    ولي هرگز در صف هاي دکان ها
    در داخل اتوبوس هاي شلوغ
    حالت مشوش يک افغان را نمي بيني
    که از ترس تو
    اهانت هاي تو را
    تلخ تر از زهر
    فرو مي بلعد و غرور خود را
    پايمال احساسات تو ميکند
    تا مبادا
    پنجه بر سمت اش دراز کرده بگويي
    "به کشورت برگرد اوفغوني پدر سوخته"
    مي روم
    ولي
    درخت هاي سبز و بلند کرج
    سرک هاي پاکيزه تهران
    پارک هاي خرم و زيبا
    خانه هاي مجلل بالا شهر
    نان هاي گرم نانوايي
    کفش هاي راحت چرمي
    پتلون هاي زيبا و رنگارنگ
    همه و همه
    ياد مرا
    رنج هاي مرا
    نشان انگشتان مرا
    عرق و سرشک ريخته از چشمان مرا
    با خود به يادگار خواهند داشت
    مي روم ولي حاصل دست هاي اين کارگر افغان
    براي هميشه در رگ و پوست کشورت
    جاويدان خواهد ماند
    مي روم
    چه مي داني
    شايد روزي تو
    به دروازه شهر من محتاج گردي
    وانگه
    من به تو درس مهرباني را خواهم اموخت
    وانگه
    تو درد دربدري مرا خواهي چشيد
    وانگه
    شايد يکبار
    براي لحظه اي کوتاه تر از يک نفس
    سرت را با پشيماني
    در مقابل عدالت وجدانت
    خم کني!
    و فقط همان لحظه
    قيمت ده ها سال رنج مرا
    به آساني
    خواهد پرداخت!

    ليناي روزبه


    هموطنان عزيز دور از کاشانه و لانه!

    بياييد درد و غم مشترک و همگاني بيوطني و مهاجرت را با يکديگر شريک سازيم تا به گفته بزرگان مان اندکي از آن کاسته شود.
    در باره اين درد بي درمان دردها، سرگذشت ها، خاطرات، يادمانده ها، روايت ها و شنيدگي هاي خويشرا با همدردهاي خويش در قالب شعر، خاطره، بازگويي، روايت، داستان، طنز و فکاهي و... شريک سازيد. سرلوحه و گشايشگر اين بخش عنوان همين شعر رازق فاني است: «مهاجر چيست؟».

    ايميل آدرس گردانندۀ مؤقت پندار: abdul_aryan@yahoo.com
    مُشاطرة هذه المقالة على: reddit

    لا يوجد حالياً أي تعليق

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الجمعة 26 أبريل 2024 - 20:44 ميباشد