پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    بخشهای (1- 5 )نقد غفار عریف بر کتاب گونه ی ثریا بهاء

    avatar
    admin
    Admin


    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20

    بخشهای (1- 5 )نقد غفار عریف بر کتاب گونه ی ثریا بهاء Empty بخشهای (1- 5 )نقد غفار عریف بر کتاب گونه ی ثریا بهاء

    پست  admin الثلاثاء 13 نوفمبر 2012 - 4:47

    خرسندیم که نویسندهء گران ارج ، نیک نام و پاک سرشت کشور و رفیق بزرگوار همه رهروان واقعی و حقیقی راه راستین مبارزات انسانی و مترقی غفار عریف عضو کمیتهء رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان این نوشته را از راه نشرات سپیده دم ارگان نشراتی آن حزب بما ارسال کرده است.
    متن کامل این نوشتهء زیبا ،پرمعنا ، ارزشمند و تاریخی به مفهوم واقعی واژه ، در آینده در ویژه نامهء تارنمای پرچم به نشر میرسد.

    پندار
    >>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
    بخشهای (1- 5 )نقد غفار عریف بر کتاب گونه ی ثریا بهاء Ghafar_arif

    غفار عریف
    گفتنی های لازم و ضروری در باره ی:
    کتاب "رها در باد"
    ===========
    سنگ وآهن را مزن برهم گزاف
    گه زروی نقل و گه از روی لاف
    زآنکه تاریک است و هرسو پنبه زار
    در میان پنبه چون باشد شرار

    " مولوی"

    "رها در باد" نام کتاب زفت و کلفتی است، دارای (27) فصل، (784) برگه، تألیف خانم ثریا بها، چاپ نخست سال 2012 ترسایی – 1391 خورشیدی که از سوی بنگاه نشراتی "شرکت کتاب" در ایالات متحده ی امریکا، در کاغذ شکری رنگ (اخباری) به چاپ رسیده است.
    کتاب را محترم محمد کاظم کاظمی، ویرایش و صفحه آرایی نموده که در برگه های پایانی (765-784) تصویر ها و اسناد جا گرفته اند.
    مؤلف، موضوع کتاب را : "خود زیست نامه در متن نیم رخ انکشافات تاریخی، سیاسی ربع اخیر قرن (20) افغانستان ، به معرفی گذاشته است.
    به روی جلد کتاب، تابلوی آبی رنگ سلسله کوه های سربه فلک کشیده ی هندوکش، زیبایی بخشیده و در جایی یک رأس اسپ تیز گام دیده می شود. در عقب جلد کتاب، علاوه بر تصویر مؤلف، بیوگرافی وی نیز درج است.
    در دیباچه می خوانیم که مؤلف "موج های سرکش دریا را دیده که به هنگام توفان درهم می شکنند"، اما نمی انگارد که ملیون ها و شاید ملیاردها انسان دیگر نیز " موج های سرکش دریا" ، "آب خیزی و طوفان های آبی اقیانوس ها" و "غریو آبشاران" را دیده اند و در لحظه های خوشی یا غم، از تماشای منظره ی به هم خوردن آب ها در پیچ و خم موج ها، در ذهن خود برداشت های خاطره انگیز و یا غم آلود را دارند که می شود با ریختن آنها بر صفحه ی کاغذ، قفل راز های زندگی را بگشایند و در پرتو بیان واقعیت ها ، وجدان های چرکین و خواب برده و بی صیقل را از خواب زنبوری بیدار کنند و صیقل دهند.
    "بی فسان ابر تیره صیقل وار
    زنگ تیغ از مجره بزداید"
    (مسعود سعد)


    اما در این تنگنای پیکار حق بر باطل و در این میدان نبرد واقعیت گرایان با باطل گرایان، شیخ اجل، از موجودیت یک دشواری، هوشدار می دهد:
    (( آهنی را که موریانه بخورد
    نتوان برد از او بصیقل رنگ))
    "سعدی"
    "تردید از نوشتن فریاد درونی " ، " در پیوند با دنیای بیرونی " مؤلف را " به جدال سختی کشانیده بود"، ناگهان " زمان در خاموشی ژرف ، فریاد کشید" و " انبوهی از احساس ها، در یافت ها و خاطره ها" که در "نهانخانه " دلش زندانی بودند ، "نشانه ای به رهایی" جستند که نتیجه ی آن آفریتش یک متاع بی ارزش و فاقد وجاهت ادبی ، تاریخی ، علمی، اجتماعی و فرهنگی می باشد. زیرا در طلسم "رها در باد"، دسته ی کاتبان، فن طلسمات را نه به مقصد شریف و انسانی بکار گرفته اند؛ بلکه هدف غایله آفرینی بوده است و تحقیر، توهین و دشنام زدن به دیگران و تعرض و تجاوز به شخصیت و حریم فامیلی افراد مشخص – نه بر پایه واقعیت ها؛ بلکه با سرهم بندی دروغ های شاخدار، صحنه سازی های هستریک، افترا و بهتان گفتن ها ، ترفند تراشی ها، فحاشی و ناسزاگویی ها، خود بزرگ بینی و خود ستایی ها، بد اندیشی و بد بینی ها، حسد ورزی و رشک و ژاژ خایی ها،کینه توزی ها، فریب و نیرنگ ها، کژی و ناراستی ها ....
    در این جا دیده میشود که چگونه اعضای "سازمان باده گساران هوسباز افغانستان" با به حراج گذاشتن خردمندی، خود آگاهی؛ وجدان آدمی و گوهر انسانیت به پای دروغگویی و شیطان صفتی و سالوس منشی، به پرتگاه ضلالت و سرنگونی گام نهاده و یکسره در لجنزار نابودی سقوط نموده اند که رهایی و نجات از این منجلاب و تهلکه: خواب است و خیالست و محال است و جنون!
    (( اگر تخت یابی اگر تاج و گنج
    وگر چند پوینده باشی به رنج
    سر انجام جای تو خاک است و خشت
    بجز تخم نیکی نبایدت کشت ...
    مبادا که گستاخ باشی به دهر
    که از پاد زهرش فزون است زهر
    سرای سپنج است بسر راه رو
    تو گردی کهن دگر آید به نو
    یکی اندر آید دگر بگذرد
    زمانی به منزل چمد گر چرد ...))
    (فردوسی)

    چون موضوع کتاب "رها در باد" ، "خود زیست نامه" است و محتوای آن گرداب وار ، به دور و بر محور یک شخص می چرخد که دنیای بیرونی و عالم درونیش را عقده مندی و عقده گشایی، ناراحتی های روانی و فکری، رنج های شدید و درونی ناشی از عدم ارضاء امیا ل سرکوفته و نرسیدن به آرزوهای سرگردان و نکشیدن کام دل از دلباختگی ها، تشکیل می دهد؛ بنابر آن تهی از اصالت و ویژه گی های زیبایی شناسانه و امتیازات هنری می باشد و نمی توان آن را بمثابه ی یکی از انواع مهم ادبی (حماسه، نمایش، غنا، داستان بلند، داستان کوتاه، چکامه) به نقد گرفت.
    در کتاب، زندگی پر ماجرای مؤلف در مقاطع زمانی مختلف، با قاطی شدن پیش آمد های خوب و بد با رفتار، کردار ، کنش و واکنش شخصیت های متعدد، شکل گرفته؛ وقوع اتفاق های مافوق طبیعی، اجرای اعمال خارق العاده بر سبیل حکایت های افسانه یی، سبب گردیده که با کاربرد نیروی فزیکی – عقلی و حسی خویش و با در پیشگیری حرکت های قهرمان گونه (!) از درون حوادث، از اوج بحران ها و از میان کشمکش ها، زنده و سلامت رهایی یابد. حوادث در زمان و مکانی رخ داده اند که می شود در باره ی چگونگی نجات یافتن از انها، از اعمال محیرالعقول ، از عجایب و از ماورأ منطق سخن گفت.
    نثری که در نگارش کتاب به کار گرفته شده، یک دست و یک سبک نیست. معلوم می شود که دسته ای از خامه پردازان با دیدگاهای مشخص سیاسی گردهم نشسته اند و مطابق به سلیقه- باورها و تعلق خاطر به جریان های فکری و اندیشه یی نهاد های سیاسی،علاقه مندی های تباری – منطقه یی – زبانی و سمتی، فصل های جداگانه را نبشته اند. این مطلب از جابجایی واژه ها، از کار برد اصطلاحات بخوبی قابل دریافت است (در تبصره روی هر فصل به این موضوع اشاره خواهد شد).
    در واژه - واژه، در سطر – سطر، در صفحه- صفحه، در فصل – فصل کتاب تلاش به آن بخرج داده شده تا سیر حرکت زمان ، سمت وزش باد، جریان حرکت آب ها را به نفع سفسطه گویی و ایجاد منظره های ناسره در تاریخ جنبش انقلابی و مبارزات سیاسی نیروهای میهن دوست ، ترقیخواه و مدافع پیشرفت- ترقی و عدالت اجتماعی در افغانستان؛ به جهت مخالف تغییر دهند.
    آنگونه که برای کتاب، عنوان "رها در باد" ، نام تارنمای انترنتی شهروندان ایرانی مقیم در سواحل اقیانوس ها به عاریت گرفته شده است، به همان اندازه کتاب، در تاریخ سازی های دروغین و در صحنه آرایی های کاذبانه تا گلو در گرداب مرداب غرق است. هم چنان در گزینش و جابجایی واژه های نا مأنوس نیز، از آن رنگ و بوی پوکی و بی وزنه بودن به مشام می رسد و آزار دهنده است. (در بررسی مطالب هر فصل، مواردی از این تخطی نگارشی برجسته خواهد شد).
    پشت سرهم قرار دادن و ردیف کردن واژه ها ، جمله ها و افاده های زیبا نمی تواند ، معیار قضاوت دایر بر ناب بودن یک کتاب قرار گیرد؛ بلکه این مطلب که کدام طرز دید و کدام شیوه ی تفکر بر متن و محتوا مسلط است و فرمان می راند، تعیین کننده پنداشته میشود:
    - آیا حب و بغض در کار بوده است یا خیر؟
    - آیا در بیان مطالب ، پابندی به صداقت وجود داشته است یا خیر؟
    - آیا در شرح و بسط رویداد ها، از قالب داوری های خشک ریاکارانه و تنگ نظرانه دوری جسته شده است یا خیر؟
    - آیا در توضیح دادن مسایل به ارزش های اخلاق اجتماعی، به سجایای انسانی، به شخصیت، شرافت و کرامت انسانی ... ارج گذاشته شده است یا خیر؟
    متأسفانه در کتاب "رها در باد" از ابتدا تا انتها نه تنها هیچیک از این معیار های جهان شمول رعایت نگردیده؛ بلکه عفت قلم و سخن نیز بیرحمانه زیر مشت و لگد خود خواهی و قهرمان سازی های تخیلی و (( رویای کیفر نمون)) جان را به جان آفرین سپاریده است.
    احسان طبری، فرزند تبار آدمیت و یکی از پامال شدگان زیر سم سوارکاران دنیای جهالت و بربریت، نگاشته است:
    « تاریخ برای کسی که با بسیج علمی بسراغ آن نرود، پیوسته انبان سردرگمی از فاکت ها است که به سفسطه گو به همان اندازه امکان استناد به اسناد و واقعیات می دهد که به جوینده حقیقت، زیرا تنها با گزین کردن واقعیات بر پایه اسلوب علمی رها از پیشداوری ها، آزاد از اغراض می توان مسیر حقیقتی تاریخ را ترسیم کرد.
    خطر سفسطه های تاریخی در آن است که با ایجاد منظره نا سره ای از تحقیق و تحلیل دامی فریبا می گسترد که افراد خالی الذهن آسان در آن می افتد، زیرا همه کس را فرصت و امکان آن نیست که انبوه فاکت ها و اسناد تاریخی را بررسی کند و یا اگر بررسی کرد آن ها را بدرستی درک نماید و منطق درونی آن ها را بدرستی بیرون کشد. سفسطه شبه تاریخی پیوسته حربه ای است گمراه ساز و لذا خطرناک . البته سیر حوادث و گذشت زمان ، ماهرانه ترین سفسطه های تاریخی را روزی برملا خواهد ساخت و پنهان عیان خواهد شد، و لی تا دوران معینی این سفسطه ها قدرت تأثیر و گمراه سازی دارند و گاه حتی می توانند داوری خطا یی را چنان رسوخ دهند که تا دیری دریافت و اصلاح آن دشوار است. به سفسطه تاریخی که آگاهانه و یا قصد خاص به میان می آید باید تحلیل غلط و سطحی را که میتواند کاملأ بی غرضانه و معصومانه نیز باشد افزود.
    این جا ای چه بسا قدرت گمراه سازی بیشتر است، زیرا « حسن نیت » و « صداقت » محققی که تحلیل سطحی و نادرست و داوری شتاب زده ای بدست می دهد می تواند آسان تر مقاومت و سوء ظن را درهم شکند و راه را برای تأثیر منفی باز کند و آن داوری ناروا را در اعماق دلها و قلب ها بنشاند. » (احسان طبری، ابوالفضل بیهقی وجامعه غزنوی ، چاپ اول: مهر ماه 1980، ناشر: حزب توده ایران، ص (8-9).
    چنانچه در سطور بالا به نقل قول از احسان طبری، تذکار یافت،سوگمندانه دیده میشود که در کتاب "رها در باد" ، در هوا و فضای رویا پرستی، دروغ و ریا، شایع سازی و سفطه گویی، تمام ارزش های انسانی و معیار های قابل احترام از منظر جامعه شناسی علمی، که روابط نیک میان انسان ها را محکم گره می زند، جز در موارد دلخواه، در سایر زمینه ها ؛ با بیان مشتی از حکایت های خود ساخته وپرداخته و درون تهی- به زیر افگنده شده است.
    (یکی بر سر شاخ بن می برید
    خداوند بستان نظر کرد و دید
    بگفتا که این مرد بد می کند
    نه بر کس که بر نفس خود می کند)
    "سعدی"
    واقعیت این است: فرهنگی که دسته ی کاتبان در نگارش این کتاب از آن پیروی کرده اند، فرهنگ انحطاط و بی ارجی به ارزش ها و اعتبار هاست؛ فرهنگ تبلیغ و ترویج عوام فریبی و بی بند و باری است؛ فرهنگ مفلوک و زبونی است؛ فرهنگ تکرار مکررات و ارزش های مسخ شده و حقیقت های قلب ماهیت داده شده است؛ فرهنگ قالب های تنگ بد اندیشی و چسبیدن به کلیشه های رنگ باخته است؛ فرهنگ نا شگوفای لفاظی و سوفسطایی گری است ....
    « رومن رولان در تفسیر موسیقی "واگنر" بخاطر روشن داشت کیفیت ویژه ی "نیچه" با "واگنر" می نویسد:
    " به نیچه ی بینوا می اندیشم که جنونی داشت، تا هر آنچه را پرستیده بود ، نابود کند. و همیشه، نشانه ای از انحطاط را که در خود او وجود داشت، در دیگران بجوید."» ( نقل از : خط سوم ، تألیف: دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی، چاپ سیزدهم، سال چاپ: 1373، ص 151)
    و درست و با اتکا به سخن نغز و پر مغز رومن رولان، آن همه انحطاطی که در روش، کردار و گفتار مؤلف کتاب "رها در باد" وجود دارد، با سیاه مشق کردن طوماری، در وجود دیگران می جوید.
    بیشترینه حرف ها، در برگه های "رها در باد" از زبان مرده ها که سالهاست در بین زنده ها حضور فزیکی ندارند، حکایت و روایت شده است، بدون اینکه کوچکترین سند (نگارشی، صوتی، تصویری) مبنی بر اثبات جرم و کیفر خواهی در دست باشد. جالب تر از آن اتهام ها بر شخصیت ها و افراد طراز اول ، نه بر پایه اسناد موثق دارای اعتبار و حیثیت معتبر و قابل پذیرش در دادگاه های حقوقی و محاکم جزایی؛ بلکه با تکیه به دروغگویی و کینه توزی، بی آزرمی و با زیر پا گذاشتن حرمت، حیثیت، عفت، عزت، حیا و شرم ... خود و دیگران، صورت گرفته است.
    چه خوب خواهد شد که اگر دانشمندان و استادان دانشگاهی با شکسته نفسی و با بردباری از کارستان ها و کارروایی های جالب و خارق العاده ای که مؤلف کتاب "رها در باد" به کمک و کاربست آنها، در درازای روز، در نیمه شبی و یا در سحرگاهی خودرا از حوادث و اتفاق های نفسگیر و کشنده نجات بخشیده و حیات دوباره یافته؛ بمثابه ی "تیز جدید" استفاده بعمل آورند و در فصل کشف و شناخت قضایای جنایی در برنامه ی درسی اکادمی پولیس بگنجانند و در پروژه ی مطالعات واقعات جنایی در دانشگاها و انستیتوت های پژوهشی، از آنها سود ببرند.
    « در کلاس روزگار،
    درس های گونه گونه هست:
    درس دست یافتن به آب و نان!
    درس زیستن کنار این و آن.
    درس مهر،
    درس قهر،
    درس آشنا شدن،
    درس با سرشک غم زهم جداشدن!

    در کنار این معلمان و در س ها،
    در کنار نمره های صفر و نمره های بیست؛
    یک معلم بزرگ نیز
    در تمام لحظه ها، تمام عمر!
    در کلاس هست و در کلاس نیست!

    نام اوست؛ مرگ!
    و آنچه را که درس می دهد؛
    "زندگی" ست! »

    پس:

    « من نمی گویم درین عالم
    گرم پو، تابنده، هستی بخش
    چون خورشید باش
    تا توانی،
    پاک، روشن،
    مثل باران،
    مثل مروارید باش »
    " فریدون مشیری "


    حدیث تلخ حقیقت زندگی از همه انسان های دلبسته و گرویده به خوبی ها و نیکی های زندگی که در سر لوحه ی کار و فعالیت، تلاش و تکاپوی آنان پیگیری واقعیت ها بخاطر سوا کردن سره ها از ناسره ها، حک شده است، می طلبد تا با پاکیزه ساختن گفته هااز نا صواب ها ، رسالت خودرا در برابر تاریخ و مردم انجام دهند و فرصت طلبانی را که می خواهند با زمزمه اراجیف در ضدیت با خرد- فرهنگ و انسانیت؛ با صحنه سازیهای اغراق آمیز؛ با خیال پردازی های بی مایه، با بینش غیر منطقی و بی نهایت تاریک و پوسیده؛ با برچسب زدن های دروغین ... ماجراجویی کنند ، بر سر جای شان بنشانند.
    در این کارزار پر جوش و خروش، در کلیه میثاق ها، مقاوله ها، پروتوکول ها و اعلامیه های جهانی و بین المللی حق ابراز نظر و ارائه پاسخ مناسب در رد دروغ ها، هم چنان دفاع جانانه در مقابل الفاظ رکیک و توهین های شرم آور ... با روشنی بی مانند، صراحت و وضاحت دارد. بنابر آن از آنچه تا کنون گفته آمد و آنچه در بخش های آینده، در تماس روی مطالب هر فصل و هر عنوان، نگارش می یابد؛ نگارنده از سکوی یک خواننده ی کتاب "رها در باد" باستفاده از ابتدایی ترین حق خویش، پرویزن گر این خزعبلات می شود که محتوای آن از زاویه دید اخلاقی و ارزش های انسانی (سوای نقل قول ها از مشاهیر ادبی و فرهنگی ـ فلاسفه - مورخان و سیاستمداران جهان) ، به پشیزی نمی ارزد.
    « بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
    خود فروشان را بکوی می فروشان راه نیست »
    "حافظ"
    (ادامه دارد )


    اين مطلب آخرين بار توسط admin در الخميس 20 ديسمبر 2012 - 20:01 ، و در مجموع 10 بار ويرايش شده است.
    avatar
    admin
    Admin


    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20

    بخشهای (1- 5 )نقد غفار عریف بر کتاب گونه ی ثریا بهاء Empty رد: بخشهای (1- 5 )نقد غفار عریف بر کتاب گونه ی ثریا بهاء

    پست  admin الإثنين 26 نوفمبر 2012 - 0:26

    غفار عریف


    گفتنی های لازم و ضروری در باره:
    کتاب "رها در باد"
    (بخش دوم)

    یک ضرب المثل جالب که استعمال آن در بین شهروندان افغانستان، پیشینه ی تاریخی دارد و تا هنوز هم مردم آن را در داستان زدن های خویش با علاقه مندی به کار می برند، چنین است:
    ((گنج در ویرانه است !))
    اما برخلاف این مثل آوردن، در کتاب "رها در باد"، گنج در ویرانه نه ؛ بلکه گنج و گنجینه(!) ، نبوغ و خلاقیت انسانی (!) در "پس خانه" ای به تصویر کشیده که نور چراغ نداشت، فقط یک "پنجره ی کوچک" به این مخزن اسرار، روشنایی می بخشید و برا ی مؤلف دلپذیر ترین جا بود؛ زیرا از همین جا" با چندین نسل پیوند " پیدا می کرد، نسلی که هویت حقیقی آن در پرده ی ابهام باقی مانده است.
    حکایت گربه عمر پنج سالگی رسیده بود که نبوغ بی مانندی را از خود تبارز داد! به خداوند پاک معلوم است که " لب سرین سرخ فام " مادرش را از کدام صندوق و صندوقچه می دزدید و "با جنون نوشتن، نقش های هیروگلیف مانند به در و دیوار لیمویی خانه " رسم می نمود.
    بسیار عالی! خداوند نیک و مبارک کند که (53) سال پیش از امروز در قلب آسیا، در میهن عزیز مان، نشانی از تمدن قدیم کشور مصر، به مشاهده رسید!
    بلی، خواننده ی عزیز! شوخی نیست جدی بپندارید!
    هیروکلیف، نامی است که به خط تصویری مصر کهن و نیز خطوط تصویری مکشوف در کرت، آسیای صغیر و امریکای مرکزی و مکزیک اطلاق شده است (فرهنگ معین).
    شامپولیون، شرق شناس فرانسوی، نخستین کسی بود که از سال 1822 ترسایی تا زمان حیاتش (1832م) برای بار اول به خواندن حروف هیروگلیف در کتیبه های هیروگلیفی مصری، توفیق حاصل کرد و پس از آن رموز خوانش کلیه حروف این خط گشوده شد.
    راستی، این غفلت و بی پروایی سلطنت و حکومت خاندانی را در افغانستان، نشان می دهد که سازمان یونسکو و باستان شناسان عالم را با خبر نساختند تا در "پس خانه " پژوهش های باستان شناسانه را به راه می انداختند و راز " نقش های هیروگلیف مانند " را که " به دیوار لیمویی" رسم شده بود ، کشف و به جهانیان معرفی می نمودند. شاید گناه حکومتی ها هم نبوده باشد، در اصل فامیل خواسته تا بدون دخالت دیگران، این نبوغ بطور عادی بر اساس قانون تکامل، به شگوفه بنشیند (!)؛ شهره ی آفاق شود(!) و به خودی خود رشد کند (!)؛ قوام یابد و به کمال بلوغ برسد(!).
    بهر حال، فصل نخست کتاب " رها در باد " با تیتر "اسپک های چوبی " آغاز پیدا می کند و با عنوان (( در ژرفای یک تراژیدی )) پایان می پذیرد (صص 36-15). در این جا فقط به چند مورد نظر می اندازیم:
    نابغه ی (!) پنج ساله در دنیای از رویا های دلهره زا "کابوس" ، در پس خانه ، از پنجره ی نیم متری که " دریچه های کودکانه " او جهت برقراری تماس به بیرون و به طبیعت دلپذیرمحسوس می شد، جهان هستی را به تماشا می نشیند و کیف رومانتیک می کند.
    در زمستان های سرد شیشه ی پنجره را یخ می بست؛ اما به یادش نیست و یا نمی گوید که شیشه ی پنجره را در داخل پس خانه و یا خارج از آن یخ می بست؟
    افسوس می خورد که " ستاره ها و گل های یخی روی شیشه را با دستان" کوچکش گرفته نمی توانست! زیرا جاذبه مقناطیسی دست هایش، حرارت بلند وجودش، گرمای نفس هایش، کشش قلبش همه را یکسره آب می ساخت. لیکن این جفای زمانه (!) در حق این کودک معصوم پنج ساله، صرف در داخل پس خانه امکان داشت، خارج از آن ، در اختیار طبیعت و نور طلایی خورشید زمستانی بود که با آن نقش و نگار روی شیشه پنجره، چه بکند.
    « زمانه پندی آزاد وار داد مرا
    زمانه را چه نکو بنگری همه پند است
    بروز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری
    بسا کسا که بروز تو آرزومند است
    زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه
    کرا زبان نه به بند است پای در بند است »
    "رودکی"
    در جهان رویا های مولف کتاب "رها در باد" تا عمق به پیش می رویم و شگفتی ها را که از بیخ و بن با منطق در تضاد است، به مطالعه می نشینیم:
    فریدون برادرش در سن هشت سالگی با مرگ نا به هنگام دنیای فانی را بدرود می گوید و رهسپار دار باقی می گردد و خانواده را در اندوه می نشاند. " فریدون را تا واپسین آرامگاه بدرقه " کرد. پرسش این است که گاهی، در آن زمان ( و در حال حاضر)، در جامعه سنتی افغانستان، اجازه آن بود که دختر نورس، یکجا با مردها برای دفن یک مرده تا گورستان برود و شاهد به هم آمدن زمین و فروپوشاندن پیکر بی جان در زیر خاک باشد؟
    " هنگام برف و باران در شب های زمستان با مادرم به آرامگاه او می رفتم و روی گورش لحاف گرمی پهن می کردم تا از شدت برف و باران در امان باشد" (ص19) .
    خواننده عزیز! توجه بفرمائید!
    آیا کدام آدم خردمند، عاقل ، سالم و بالغ یک چنین کار ابلهانه را انجام می دهد، یا به جز دیوانه های مادر زاد و خشک مغز های مبتلا به بیماری ها و تکالیف روانی علاج ناپذیر؟
    (( این خلق گر از تمیز می برد اثر
    بر کوشش بیهوده، نمی بست کمر
    بی حسی چند، خام کار حرص اند
    پشت ناخن خم است در خدمت زر))
    "بیدل"
    تصویرگر رویا های هراس انگیز با الهام گرفتن از زیبایی های طبیعت در باغ افسانه یی عبدالعزیز حمیدی "لندنی" یکی از سرمایه داران آن زمان کابل، واقع در دره ی شاداب پغمان؛ به وصیت پدر، در همان پس خانه ی پر گنج معنوی، سری به صندوق آهنی می زند، کتاب ماگدولین استفن "در زیر سایه های زیز فون " را می بیند. (عجب کتاب مصروف کننده ی که شور عشق دو دلداده را توأم با ماجرا های که فراراه این محبت سوزان قرار دارد، به گرمی کوره های ذوب فولاد داش های خشت پزی خیر خانه و بگرامی، در ذهن و روان خواننده رسوخ می دهد)، " بینوایان" ویکتور هوگو را می بردارد و خواندن پنج جلد را در یک ماه تمام می کند. اما خوانش رمان "بی خانمان " اثر هکتور مالو، اشک هایش را تا آن سرحد جاری می سازد که جویبار گریه " برگ های کتاب را شستشو می داد" . مطالعه این کتاب دنیای تخیل را در وجودش به دنیای رویا های عاطفی عوض کرد و ورق نوین سرنوشت زندگی را در خیال پردازی های مالیخولیایی در پیش رویش گذاشت(!).
    جالب است: ورق های کتاب " بی خانمان" کاغذی بودند و یا چرمی دباغی شده از پوست سخت ضخیم یابوها و گاومیش های پنجابی در آن طرف خط دیورند ؟ زیرا پیش از این که انگشتان نازک و ظريف خداوند " رها در باد" آنها را گردان کرده باشد (( رد قطرات اشک های خوانندگان دیگر بر روی کتاب نقش بسته بود.))
    چه عجب دنیای پر از شگفتی ها !
    خدا می داند که در زیر باران گریه، نوشته های کتاب به چه حال و روزی رسیده بودند؟
    « سلاخی
    می گریست
    به قناری کوچکی
    دل باخته بود. »
    "احمد شاملو"
    و می بینیم که در کتاب " رها در باد " ، سلاخ حقیقت، تبرزین دروغ- ریا و تزویر را دردست گرفته، با ریختن اشک تمساح، در پی مثله کردن واقعیت های عینی بر آمده که انگیزه ی آن را خواندن رمان تراژیک "بی خانمان" در اختیارش گذاشته است!
    و باز بر روال تأثیر گذاری رمان "بی خانمان" بر روح و روان حساس و کاوشگرش (!) به یاد روزگار تلخ و کار و بار ناروای رقاصه ها و نوازندگان اهل خرابات، در باغ زنانه ی " شهر آرا" و در محافل عروسی و خوشی مردم، مویه می کند و در سوگ و ماتم می نشیند.
    راستی ذکر یک نکته فراموش شد: آن اسپک ها که در جشن نوروزی، در کارته سخی سوار بر آنها به دور دنیا می چرخید، چوبی نبودند؛ بلکه باروتی بودند که سر گیچه ی باقی مانده از آن، او را دیوانه سر کرد و آتش کینه و نفرت به انسانیت و راستگویی را در تار و پود وجودش مشتعل ساخت و حالا از آن دود غلیظ و خاکستر کثیف بیرون می آید و پیشداوری های زشت و ننگین، قالب زدن های پلید و چرکین، تفرقه انداختن های مضر و شرمگین، رنگ بازی ها و برچسب زدن های سخیف و پرکین را به هر طرف می پراگند.
    (( کسی را کو نسب پاکیزه باشد
    به فعل اندر نیاید زو درشتی
    کسی را کو به اصل اندر خلل هست
    نیاید زو به جز کژی و زشتی
    مراد از مردمی آزاد مردیست
    چه مرد مسجدی و چه کنشتی ))
    "حکیم سنایی غزنوی"
    عجبا! در کتاب " رها در باد " به چه خصلت های ناشایست و به چه مستهجن نویسی ها و جفنگ گویی های مؤلف آن نیست که آشنا نمی شویم؛ لیکن باآنهمه، با خواندن کتاب " رنه " اثر شاتوبریان که دزدکی از " الماری سراچه " به آن دست یافته بود و تا ژرفای جانش در او رخنه انداخته بود؛ بر خودمی لرزد و خویشتن را در آن در می یابد و باز می شناسد و شوق راهبه شدن را در خود می پروراند!
    اما نمی داند که در هر دین و آیین، در هر مذهب و طریقت، در هر کیش و رای؛ در مسجد و خانقا، در تکیه خانه ها و حسینیه ها، در درمسال ها و معابد بودایی ها، در کلیساهاو کنشت ها، فقط نیکان و پاکان و پاکدامن ها را به کار وعظ و نصیحت، به تدریس موضوع های دینی و مذهبی، به اجرای امور روزمره، به مسایل اجتماعی کمک به مردم ... می گمارند. قاعده عمومی همین است، این که ملا ها و مولوی ها ، روحانیون، شیخ الحدیث ها ، پیر ها و صاحب زاده ها، کربلایی ها، آخوند ها ، حجت الاسلام ها، آیت الله ها، پندت ها ، کشیش ها و راهبه ها، خاخام ها ... در زیر نام و پوشش دین و مذهب به چه کارهای خلاف و مغایر اصول دینی و مذهبی و به مفاسد اخلاقی و خیانت به منافع میهن و مردم ... دست می زنند؛ مطلب جداگانه است که در جایش به آن پرداخته خواهد شد.
    فصل دوم کتاب (صص 37-50) را عنوان " هژده سال در پشت میله ها " آذین بسته و با سرنامه ی " نشانه ای از رهایی " ختم می یابد.
    در این فصل زندگینامه ی پدر مؤلف با شاخ و پنجه دادن به مسایل درج است . از جمله می خوانیم:
    « پدرم نخستین کسی بود که پس از اعلام آزادی زنان نقاب را از روی مادرم به سویی افگند و همگام با روشنفکران، آزادی زنان را صمیمانه پذیرا شد. مادرم که زن زیبا و با سواد بود در کنار پدرم به مسایل ملی و جنبش های آزادی خواهی علاقمند شد. » (ص 39)
    این که سعدالدین بها " نخستین کسی بود " که با دادن آزادی به زنان ، نقاب را از روی همسرش به دور افگند، در آن اندکی زیاده روی و غلو کردن در شرح رویداد های تاریخی و اجتماعی، به مشاهده میرسد. فهمیده نشد که این پیش آمد، مربوط به کدام دوره ی " اعلام آزادی زنان " می شود و در کدام سال به وقوع پیوسته بود؟
    و در همین برگه (ص 39) آمده است:
    (( خانه پدرم در توپچی باغ کابل، مرکز و پاتوق مشروطه خواهان چون عبدالرحمن لودین، سرور جویا، غلام دستگیر قلعه بیگی، میر غلام محمد غبار، پروفیسور غلام محمد میمنه گی، محمد مهدی چنداولی، یعقوب خان توپچی،محمد ابراهیم صفا ، محمد انور بسمل و دیگر مشروطه خواهان انقلابی بود .... ))
    خواننده ی کنجکاو، بیدرنگ خواهان آن خواهد شد که برای اثبات این ادعای بزرگ، که اصل موضوع به جنبش مشروطیت تعلق میگیرد، مؤلف بایست سند موثق و قابل قبول ارائه بدارد.
    در جلد اول کتاب " افغانستان در مسیر تاریخ " تألیف علامه مرحوم میر غلام محمد غبار، زیر عنوان " نهضت دیموکراسی " (صص 716- 724) مسأله ی بنیادگذاری، تشکیلات، نضج گیری و دلایل شکست مشروطیت اول با به معرفی گذاشتن اسمای شرکت کنندگان ورهروان این جنبش، بازتاب روشن دارد؛
    کتاب "جنبش مشروطیت در افغانستان " نگارش علامه عبدالحی حبیبی ، به شرح و بسط " مشروطیت اول و دوم " و به معرفی اعضای رهبری و همراهان آنان، پرداخته است؛
    جلد دوم کتاب "افغانستان در مسیر تاریخ" تألیف مرحور غبار در رابطه به جنبش مشروطیت دوم و سوم توضیحات مفصل دارد؛
    رساله ی کوچک بنام " نخبگان " ( عبدالرحمن محمودی)، تألیف سید قاسم رشتیا، مسایل مربوط به " جنبش مشروطیت سوم " را احتوا می کند و در آن پیشگامان نهضت، رهبری و اعضای حزب ها و نهادهای سیاسی نو تأسیس به معرفی گرفته شده است ( این رساله در مقایسه با جلد اول و دوم " افغانستان در مسیر تاریخ " و کتاب " جنبش مشروطیت در افغانستان " نمی تواند بیشتر مورد توجه قرار گیرد) ؛
    در جلد اول قسمت دوم کتاب " افغانستان در پنج قرن اخیر" تألیف میر محمد صدیق فرهنگ ضمن سایر حرف ها ، مطالبی راجع به جنبش مشروطیت اول، دوم و سوم آمده است ( توضیحات داده شده در جلد اول و دوم کتاب " افغانستان در مسیر تاریخ " و کتاب " جنبش مشروطیت در افغانستان " نسبت به متن این اثر از اعتبار و وجاهت لازم برخوردار است ) ؛
    در هیچ یک از این کتابها تذکار نیافته که خانه ی سعدالدین خان بها " محل گردهمایی مشروطه خواهان " بوده است !
    دروغ های شاخدار توانایی آن را ندارند که بر حقیقت روشن چیره شوند و دست بالا پیدا کنند.
    برخلاف این دروغ بزرگ که " پدرم نخستین کسی بود که پس از اعلان آزادی زنان نقاب را از روی مادرم به سویی افگند ... " ، در صفحه ی (145) کتاب " جنبش مشروطیت در افغانستان " چنین آمده است:
    « در همین مجلس چون شاه رفع نقاب زنانه را اعلان داشت و ملکه ثریا با روی باز در آن شرکت کرد و درباره این حرکت رأی خواسته شد، همه تأیید کردند الا دو تن عبدالرحمن رئیس گمرک کابل و عبدالهادی وزیر تجارت. این دو تن می گفته اند که ما از اولین کسانی هستیم که طرفدار رفع نقاب زنانیم، ولی در این موقع که دست دسیسه انگلیس در افغانستان دراز است و از همین حرکت مصلحانه هم یک فتنه می سازند ( و چنین هم شد ) این بود که فردای آن میر قاسم خان سرمنشی از طرف شاه گماشته شد تا از هردو استعفا بگیرد و میر مذکور هم هردو استعفا را با استعفای خودش بحضور شاه تقدیم داشت و آغاز زمستان 1307 ش بود ، که با این حرکت ناسنجیده، اغتشاش نامیمون ارتجاعی هم آغاز شده بود .... »
    علامه میر غلام محمدغبار در صفحه ی (133) جلد دوم کتاب "افغانستان در مسیر تاریخ " راجع به سعدالدین خان بها می نگارد:
    « ... مثلأ سعدالدین خان بها بگناه خواندن شعری سه بار چوب خورد و یکبار گلوله های آهنین در آتش سرخ شده در زیر بغل های او گذاشته شد و هم سیزده سال در زندان بماند تا پیر شد و علیل گردید و بعد از رهایی دیری نپائید و از زحمت های سلطنت برست. »
    میر محمد صدیق فرهنگ در صفحه ی (658) جلد اول قسمت دوم کتاب " افغانستان در پنج قرن اخیر " از سعدالدین خان بها، صرف در " فهرست زندانیان سیاسی " یاد آوری بعمل آورده است.
    اما مرحوم غبار ، در صفحه ی (144) جلد دوم " افغانستان در مسیر تاریخ " نگاشته است :
    « مدیر محبس ده مزنگ آقای سید کمال بها بود که در لندن شق پلیسی را تحصیل کرده و اینک بیشتر از هزار چند صد نفر محبوس افغانی را در تحت شکنجه قرار داده بود. برادر بزرگ او سرفراز خان بها مدیر تحریرات امرالدین خان حاکم اعلی فراه در اغتشاش پاکتیا علیه دولت امانیه در سال 1924 دست داشت. برادر دیگرش میرزا سید عباس خان بها کاتب وزارت امنیه، برای رژیم نادر شاه خدمات سری و علنی بسیاری انجام داده تا حاکم اعلی و والی گردید و امروزه بعضی از اعضای خانواده اش جزء متمولین و اشراف کشور قرار دارند. »
    نگارنده از داشتن قرابت این " بها " ها که مرحوم غبار در باره اعمال آنان نگاشته، با سید سعدالدین بها، چیزی نمی داند؛ بنابر آن حق تبصره ی اضافی را نیز به خود نمی دهد.
    سایر مطالبی ( به غیر از پرداز دادن ها پیرامون شهکاری های سعدالدین خان بها ) که در فصل دوم برگه های کتاب " رها در باد " را متورم ساخته، در آثار معتبر تاریخی، از جمله در جلد اول و دوم " افغانستان در مسیر تاریخ " بسیار با صراحت آمده است. مؤلف و دسته ی کاتبان لازم بود بی چون و چرا با امانت داری و حفظ احترام به زحمت دیگران ، مأخذ مورد استفاده ی خویش را به خوانندگان عزیز معرفی می داشتند.
    تنها یک تذکار به لحااظ اصول نگارشی :
    واژه پاتوق ( اسم مرکب است ) در فرهنگ معین چنین معنی شده است:
    " 1- پای علم، جایی که رایت و درفش را نصب کنند. 2- محل گرد آمدن. 3- محل اجتماع لوطیان در بعضی شهر های ایران. 4- روز عاشورا دسته های بعضی محلات ممتاز توغ را حرکت دهند. زیر و اطراف توغ را " پاتوغ " گویند، پاتوق، پاطوق. "
    لازم بود به عوض این واژه نامأنوس ، همان معنی دوم " محل گرد آمدن" به کار می رفت.
    (( دانند عاقلان که مجانین عشق را
    پروای قول ناصح و پند ادیب نیست))
    "سعدی"
    ادامه دارد
    avatar
    admin
    Admin


    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20

    بخشهای (1- 5 )نقد غفار عریف بر کتاب گونه ی ثریا بهاء Empty رد: بخشهای (1- 5 )نقد غفار عریف بر کتاب گونه ی ثریا بهاء

    پست  admin الأربعاء 5 ديسمبر 2012 - 20:34


    گفتنی های لازم و ضروری در باره ی:
    کتاب " رها در باد "
    (بخش سوم)

    دکتر علی شریعتمداری، در رابطه به " تربیت و فرد " نگاشته است:
    « یکی از تعریف های اساسی تربیت " رهنمایی جنبه های مختلف رشد آدمی " است. چنانچه از این تعریف استنباط می شود ابتدا رشد شخصیت فرد و جنبه های مختلف آن رابا استفاده از تحقیقات روانشناسی و جامعه شناسی مورد بررسی قرار می دهند و آنگاه آنچه را که بزرگسالان باید در مورد خردسالان انجام دهند، بیان می کنند.
    معمولأ چهار جنبه ی عمده از شخصیت آدمی را که عبارت از جنبه ی بدنی، جنبه ی عاطفی، جنبه ی اجتماعی و جنبه ی عقلانی مطرح می سازند و برای هریک جهت یا مسیری تعیین می کنند و از مربیان می خواهند تا رشد این جنبه ها را در جهت معین هدایت نمایند. باید توجه داشت که در وجود شخصیت آدمی این جنبه ها باهم مربوط و در یکدیگر تأثیر میکنند. آنچه فرد انجام می دهد ضمن این که تحت تأثیرساختمان عصیی و اعضأ و اندام قرار دارد ، زیرا نفوذ جنبه های عقلانی، عاطفی و اجتماعی وی نیز می باشد. توجه به یک جنبه از رشد و غفلت از جنبه های دیگر سبب عدم هماهنگی شخصیت و انحراف رشد در مسیر طبیعی است ....
    معمولاً هدف رشد عقلانی همان دارا شدن روح علمی و عادت به قضاوت صحیح یا قضاوت متکی به دلیل است. در زمینه اجتماعی هدف های اساسی ایجاد روح همکاری ، عادت به توافق و سازش، تحمل مخالفت های اصولی و سازگاری اجتماعی است. در جنبه ی عاطفی هدف تطبیق تظاهرات عاطفی با میزان های اجتماعی یا به عبارت دیگر یادگیری چگونگی ابراز عواطف و تحت کنترول در آوردن انهاست.
    در زمینه ی بدنی نیز رعایت بهداشت و دارا شدن اندامی متناسب هدف های اساسی را تشکیل می دهند. کار مربی هدایت هریک از جنبه های شخصیت به سوی هدف های مذکور است.» ( فلسفه: مسائل فلسفی ؛ مکتب های فلسفی، مبانی علوم ؛ تألیف: دکتر علی شریعتمداری – رئیس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران، چاپ پنجم : 1373، ص 126 ص 129)
    و حالا در روشنی مطالب بالا، بحث پیرامون کتاب " رها در باد " را پی می گیریم و به سوی شناخت درست شخصیت مؤلف، گام بر می داریم و می بینیم که چگونه بی قید و بند بر ارزش های اخلاقی پا گذاشته است؛ آن ارزش های اخلاقی که رشد، ترقی و تکامل مادی و معنوی انسان را دربر می گیرند ونقش موثری در زندگی فردی و اجتماعی دارند. در این روند به مشاهده می رسد که مؤلف و دسته ی همکارانش در نگارش فصل های کتاب، در شرح حوادث ، با خودخواهی های جاه طلبانه و در یک محدودیت فکری و عقلانی با خود در آوردن ها ؛ به چه طرزی ارزش های: اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، زیستی و هنری را، مسخ کرده و قلب ماهیت داده اند.


    « چون چرخ به کام یک خردمند نگشت
    خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
    چون باید مرد و آرزو ها همه هشت
    ﭼﻪ ﻣﻮﺭﺑﻪ ﮔﻮﺭﺧﻮﺭﺩ، ﭼﻪ ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﺷﺖ

    »

    "خیام"


    فصل سوم (صص 51-68) دارای دو عنوان زیر می باشد:

    - نیمه پنهان

    - وعده ی ملاقات


    در زیر تیتر " نیمه پنهان " ، سخن از باور های اندیشه های مؤلف است که چون مذاب آتشفشانی، در گوش و دل خواننده رخنه می کند و این مطلب را می رساند که در یک خانواده ممتاز سیاسی قد بر افراشته، به پا خاسته و به نبوغ و کمال علمی، معنوی و سیاسی رسیده است (حرف تکرار در تکرار از سرتا به آخر کتاب ). از این رو مادرش با تعریف و تمجید و تحسین می گوید:
    " نیمه ی دیگر پدرت هستی"

    و باز خواننده ی بی خبر را از خاطرات گذشته و یادهای سربسته ی خود آگاهی می دهد و از " محمد ابراهیم صفا، میر غلام محمد غبار و بزرگمرد مهربان سید اکرم" حرف می زند که در خانۀ شان گرد می آمدند و در صحبت ها خوب و بد زندان گذشته را، مقاومت و توانمندی یاران را، هم چنان بی غیرتی و سست عنصری نیمه راهان را، حلاجی می کردند.

    در این جا در نزد خواننده نا آگاه و تشنه به کسب معلومات در رفتن به دهلیز های تاریک خاطرات و دخول در جو تیره و تار روزگار مؤلف، یک چیز گنگ و نا مفهوم مانده است:

    در زمان نشست این شخصیت های برازنده و نستوه ی جنبش مشروطیت افغانستان، راوی چند سال عمر می کرد که حالا همه گپ ها و بحث های آنان را به یاد می آورد؟

    زیرا در صفحه (52) می نویسد که " هنوز پانزده سالم نبود که پدرم را از دست دادم." پس از آن همایون برادر، بر مسند پدرمی نشیند و تاجپوشی می کند!
    این بار نیز تا نیمه های شب (!) سلسله گفتمان سیاسی تنیده می شد و دراز تر می گردید و شب های جمعه "پس از دیدن فلم هفته " ، با دوستداران هنر سینما پای نقد فلم ها " می نشستند و گواهینامه ی خصوصی تخصص در " شرح زندگی هنر پیشگان هالیود " را از آن خود می ساختند. لیکن واضح نیست که این نشست ها در کجا صورت می گرفت، چه مدت دوام پیدا می نمود و دوستان اشتراک کننده در نقد فلم ها چه کسانی بودند که وقت گران بهای خویش را " رها در باد " می کردند؟
    (( پیش از ورود به سایر مسایل، شایان ذکر است که آقای همایون برادر خانم ثریا بها، مقیم در سویدن، قبل از نگارش این مقال با داکتر صاحب اناهیتا راتبزاد، صحبت تیلفونی برقرار نموده یاد آور شده بود که در کتاب "رها در باد" در حصه ی شما و رفیق ببرک کارمل ، موضعگیری خیلی درست و دوستانه ، رعایت شده است.
    به تعقیب آن، خود ثریا بها نیز با داکتر صاحب راتبزاد صحبت تیلفونی داشته و در رابطه به کتاب، حرف های گفته است. مادر خواهش ارسال یک جلد کتاب را در بدل پرداخت قیمت آن بعمل آورده و خانم بها ، آدرس داکتر صاحب را یادداشت کرده بود، لیکن هرگز به این خواهش و به وعده ی داده شده وقعی نگذاشت.
    نگارنده به سبب مهم بودن موضوع های درون حزبی که در کتاب "رها در باد" جا گرفته اند، از رفیق گران ارج دوکتور راتبزاد خواهش نمود تا وقت گران بهای خویش را در اختیار بگذارند. مادر با وجود این که صحت شان خوب نبود، با آنهم با مهربانی و صمیمیت مادرانه دعوت مان را پذیرفت.
    فصل های کتاب، سطر به سطر، برایش به خوانش گرفته شد و داکتر صاحب با حوصله مندی به آن گوش فرا داد و انگشت حیرت به دندان گزید که صحنه سازی های دروغین تا این سرحد با عادت، خوی و خصلت شماری از انسان ها عجین شده میتواند.))
    صحنه سازی ها و درامه نویسی های مضحک از ردیف تجلیل و بزرگداشت از سالروز بنیاد گذاری (چند سالگی؟) سازمان ملل متحد (ص 53) که در آن سفیر امریکا (نه کارمندان نمایندگی ملل متحد در افغانستان)، شهزاده احمد شاه و شاهدخت ها دعوت شده بودند، بیشتر به معما و چیستان گویی ها از نوع داستان های هزارو یک شب می ماند، که از هوش رفته ها در حسرت نرسیدن به وصال یار، در کنار جوی نشسته، با آب روان، راز و نیاز می دارند و با د دل خالی می کنند.

    در این جا نیز، لفظ پردازی، ظاهر فریبی، خودپرستی، بزرگ نمایی و بیماری فضل فروشی، قصه گو را در گرداب هول انگیز مسخ واقعیت انداخته است. شاید اطفال کودکستان ها به این درامه های بی ماهیت تا زمان پی بردن به حقیقت، باور نمایند. اما کسانی که از شرایط و جو مسلط در لیسه های مرکز (دخترانه و پسرانه) در آن هنگام، آگاه هستند، به این افسانه سرایی های سرگرم کننده خواهند خندید!

    در صفحه (57) می خوانیم:

    « ... و این بار منجی دختران ماجراجویی شدم که سیاسی می اند یشیدند .»

    واژه ی " منجی" در یک حالت، مکان نجات، جای رهایی، زمین مرتفع را معنی می دهد و در حالت دیگر به مفهوم ؛ نجات دهنده، رها کننده آمده است.
    پرسش این است که مؤلف در قالب کدام یک از معانی متذکره و به چه مناسبتی، « منجی دختران ماجراجویی که سیاسی می اندیشیدند » شده است؟ زیرا در کتاب "رها در باد" به جز دشنام، توهین، تحقیر، کم زدن و بدنام جلوه دادن مادران و خواهران (زنان و دختران) چیزی بر سیاق برخورد و رفتار انسانی، اخلاقی، ادبی، تربیوی و نزدیک به فراست و عقلانیت و منطق وجود ندارد.


    « شب در پس لبان درشت و سیاه خویش:
    دندان فشرده بود بر الماس اختران،
    الماس هر ستاره به یک ضربه می شکست
    وز هر کدام، بانگ شکستن بلند بود:
    در شب، هزار زنجره فریاد می کشید.»
    "نادر نادر پور"



    لاف زن گریزان از حقیقت، خود گرای شهرت طلب، خود پرست مقید به بزرگ جلوه دادن خویش واعضای فامیل خود، خود خواه دروغگو، فریب کار و ظاهر ساز؛ همیشه با بی اعتنایی و سوء نظر به دیگران می نگرد و به حیثیت ، شرافت و کرامت انسانی آنان می تازد و در این عمل خود را حق به جانب نیز می داند.

    این همه زاده ی رشک و حسادت و عقده های درونی اند که چون کوهی روی هم انبار شده اند و مظاهر آن با ادعا های کاذب و غیر قابل باور تبارز می نمایند.

    در برگه (59) کتاب "رها در باد" این مطلب را می خوانیم:

    « گهگاهی رفقا برادرم چون طاهر بدخشی، اکرم یاری و دیگران می آمدند، به بحث های سیاسی و فلسفی می پرداختند که من هم گوش فرا می دادم. »


    خواننده ی عزیز!


    چه فکر می کنید، این گفته ها تا کجا حقیقت دارد؟

    این نشست ها آن قدر خود مانی بودند و نخبگان سیاسی سرشناس میهن (طاهر بدخشی و اکرم یاری) هم به هر دروازه ی سر می زدند و مهمان یک افسر پولیس (در شرایط آن روزگار در افغانستان) می شدند تا محفل بحث های سیاسی و فلسفی را داغ سازند و دختر جوانی در کنار آنان بنشیند و به جریان صحبت ها گوش فرا دهد ؟!

    خداوند نیکان و پاکان را ز گزند لافزنان، گزافه گویان و از آسیب کسانی که در انحطاط فکری و سقوط اندیشه یی تا بناگوش در گودال ژرف خود خواهی غرق اند، در امان نگهدارد!


    در برگه ی (59) سطوری چند در رابطه به چگونگی آشنایی مؤلف با رفیق گران ارج و پیکار جوی نستوه، دکتور اناهیتا راتب زاد درج است.

    ادعا شده که زمینه های این معرفت در اثر مساعی جمیله و دلسوزی داکتر سمیع فراهم گردیده بود. با وجود این که سخنان دلپذیر و شایسته ی محترم سمیع در باره ی مبارزه ی صنفی – اجتماعی و سیاسی زنان در راه حصول حقوق حقه ی آنان به دل چنگ می زند و از دادن مشوره نیک و رهنمایی سالم، در امر آغاز و ادامه ی مبارزه در درون یک نهاد اجتماعی منسجم، حکایه میکند؛ لیکن با کمال تأسف در این جا نیز، دروغ بر راستگویی رجحان دارد.

    واقعیت مسأله این گونه است: ثریا بها را مرحوم دکتور حیدر مسعود به داکتر صاحب راتبزاد به مقصد کسب عضویت در سازمان دموکراتیک زنان افغانستان، معرفی داشته است.

    آنچه در زیر عنوان " وعده ی ملاقات " مربوط به این موضوع می شود و با طول و تفسیر بیان شده، عاری از حقیقت بوده و خود آوردن های بی اساس را می رساند که از دنیای تخیل و گشت و گذار در محیط ماورای طبیعت و گرفتن الهام شگفت آور از دیو و پری سرچشمه گرفته و با استفاده ی ابزاری از آن ، پیشداوری های سخیف،آنی و غیر منطقی ( خوش آیند ها و بد آیند های) خود را ردیف بندی نموده است.

    آن زن سیاه پوست بنام " پرنسکا " که خلاف حیقیقت در صفحه ی (61) وظیفه وی را نرس قلمداد کرده اند ، نرس نه، بلکه استاد زبان انگلیسی بود!

    در صفحه (63) علاوه بر تکرار حرف های پیشین در مورد سوابق مبارزات سیاسی و آزادیخواهی پدر و استعداد خلاق (!) سیاسی خودش، آمده است که مؤلف در موقع آشنایی نخستین با داکتر صاحب راتبزاد، پانزده ساله بود.

    دختر پانزده ساله با گام گذاشتن صادقانه ( در اصل نا صادقانه و مخربانه ) در یک تشکل زنانه، در اولین روزهای فعالیت اجتماعی خویش، به کمک حس هفتم و نبوغ بی مانند خود، در می یابد که در مقابل اندوخته های علمی و پژوهشی که از دوران " پس خانه " به ذخیره دارد؛ منشی های انجمن : یکی « با دانش اندک که استدلالش می لنگد » و آن دیگری به سبب گذشته ی نا نیکوی پدرش، نمی تواند با روح سرکش این تازه وارد معرکه داد خواهی (!) سازگار باشند.

    از این رو « در نخستین ماه برای داکتر اناهیتا خاطر نشان » می کند که « من نمی خواهم وقتم را با منشی های کم سواد شما که هیچ گونه اندوخته ی علمی و پژوهشی ندارند، هدر بدهم. »


    تولستوی نگاشته است:


    " برای توضیح هر فعالیت انسانی، بایستی معنی و ارزش آن را بدانیم. لیکن از آنرو که به ارزش و معنای هر فعالیت بشری پی ببریم، لزوماً پیش از هر چیز بایستی نفس این فعالیت را در وابستگی آن بعلل و نتایجش در نظر گیریم، نه آنکه فقط از لحاظ لذتی که از آن کسب می کنیم بدان بنگریم.

    ولی اگر قبول کنیم که منظور و هدف هر فعالیتی جز لذت ما چیز دیگری نیست و آن را تنها از جهت این لذت تعریف نمائیم، آشکار است که این تعریف نادرست خواهد بود ...." (هنر چیست ؟ ترجمه: کاوه دهگان، چاپ هفتم: 1346 ، ص 51)

    به استناد سخن والا و شیرین تولستوی ، می شود گفت :

    گناه سازمان دموکراتیک زنان افغانستان و منشی های انجمن چیست که حس خودخواهی و خود منشی دختر پانزده ساله در طغیان بود و چیز های فوق العاده می طلبید و سر پر شور (!) و روح سرکش این گرد میدان عظمت جویی به دنبال کسب لذت سرگردان بود، از این رو زمین و زمان را نمی شناخت و در آتش خود بینی می سوخت.

    اما تجربه ی زندگی سیاسی زنان میهن نشان داد که آن منشی های انجمن (جمیله پلوشه و ثریا پرلیکا ) که باب دل دختر پانزده ساله نبودند، با طینت پاک ، اخلاق حمیده و صداقت خلل ناپذیر به راه انتخاب کرده ی خویش ؛ در بدترین شرایط سیاسی و در اوضاع و احوال اجتماعی پر از تشنج و اختناق، با قامت استوار و اراده ی پولادین در سنگر دفاع از آرمان ها و اندیشه های اجتماعی رهایی بخش، تا زمانی که سازمان دموکراتیک زنان افغانستان به مفهوم واقعی کلمه فعال بود، یک قدم عقب نشینی نه نمودند و تسلیم و سازش و کرنش را نپذیرفتند. آنچه که مؤلف کتاب "رها در باد" از ناحیه آن سخت رنج می برد : پاکدامنی، شهرت نیک اخلاقی، تربیه و ادب اجتماعی، متانت و پایداری آن دسته از شیر زنان افغانستان ( از جمله جمیله پلوشه و ثریا پرلیکا) است که در محیط زندگی شخصی، خانوادگی و سیاسی از خود به نمایش گذاشته و می گذارند. بدین لحاظ حسادت می ورزد ، عقده می گشاید و حس بد بینی تبارز می دهد.


    « ای عمر عزیز برده بی بار به سر
    ناکرده دمی بردر دلدار گذر
    جائی بنشین و ماتم خود می دار
    کان رفت که آمدی زتو کار دگر »
    "عراقی"

    و اما در جلد دوم کتاب افغانستان در مسیر تاریخ" تألیف علامه غبار، هرقدر جست و جو صورت گرفت، حرف های مشابه به جمله های که در صفحه (63) کتاب "رها در باد" بر ضد عبدالغنی گردیزی درج است، پیدا نشد.

    شاد روان غبار با سخن شیوا ، قلم رسا و بیان زیبا کلیه مطالب را راجع به عبدالغنی قلعه بیگی، با همان شیوه دلپذیر ویژه ی خودش به نگارش در آورده و درج اثر خویش ساخته است. پس جهت موثق شدن این مطالب: « میر غلام محمد غبار می گفت : وی قلعه ای از اسکلیت انسان ها در پکتیا ساخته بود» بایست از سوی صاحب کتاب "رها در باد" سند دقیق ارائه گردد، در غیر آن به بی مایگی گفتار و هرزه نویسی خود اعتراف کند و به این اصل های جهان شمول که هر انسان در برابر اعمال خلافی که از او سر می زند، خود جوابگوی می باشد؛ جرم یک عمل شخصی بوده ، گناه و جزای آن به فرد دیگری انتقال نمی یابد، باورمند شود.

    در برگه های (64) و (65) بار دگر هرزه نویسی ها، هزیان و پریشان گویی ها، سرخوردگی ها ، پرت و پلا گفتن ها به چشم می خورد. معلوم میشود که افکار ناراحت کننده، جنون ناشی از تصور های نا معقول توأم با اشباح خیالی و عذاب دهنده ... سبب گردیده تا حکایتگران بخاطر آرامش و تسکین روان رنجور و افسرده خود ها به آنها چنگ اندازند و ورق پاره های سیاه مشق را بطرز نا مطبوع آرایش دهند.

    به استناد ادعا ها و اتهام زدن های نامه سیاه، شاد روان میر غلام محمد غبار آگاهی می یابد که نابغه ی آخر زمان (!) « با داکتر اناهیتا پیوندی پیدا کرده، خشم پدرانه اش فزونی گرفت و به خانه ما آمد. من در خانه نبودم به مادرم گوشزد کرده بود که ثریا هنوز کودک است وی را از گزند اناهیتا و کارمل که افراد شکوک هستند دور نگهدارید .... »
    و باز به ادامه ی این نامیمون گویی ها، بمنظور تکمیل بهتان گفتن ها و دروغ بستن ها ، با خود بینی چرند پراگنی روا دانسته می شود:

    « ... در نخستین دیدار اناهیتا ذهنم را در مورد غبار، غبار آلود کرده بود. » ، « پس از چندی بنا بر خواهش مادرم به عیادت غبار به بیمارستان ابن سینا رفتم که دنیا دخترش و ابراهیم ادهم پسرش نیز آنجا حضور داشتند. غبار به ناراحتی گفت اناهیتا ترا شستشوی مغزی می کند. باید از وی دوری بجویی و آن سازمان جای تو نیست ... »

    خواننده عزیز،توجه فرمائید!


    راوی فقط بخاطر بزرگ جلوه دادن خود، از شخصیت رفیع ابر مرد تاریخ جنبش مشروطیت افغانستان، استفاده ی سوء می کند.علامه غبار (36) سال پیش از امروز جاودانه شد و مادر ادعا گر نیز در قید حیات نیست تا حقیقت معلوم می گردید (از زبان مرده ها سخن گفتن است، بدون این که سندی در میان باشد).

    آیا مرحوم غبار با آن همه دانش و بزرگی سیاسی، مفهوم و فرق دو واژه "کودک " و "نوجوان" را نمی دانست که « گوشزد کرده بود که ثریا هنوز کودک است. »؟

    دکتور اناهیتا راتبزاد با داشتن همان تجربه ی سیاسی و اجتماعی و پس از پایان دوره ی چهار ساله ی وکالت در شورا با به وقوع پیوستن آن همه رویداد های داغ در کشور که در سطح اگاهی سیاسی و بیداری اجتماعی روشنفکران جامعه، تحول بزرگی را وارد آورده بود؛ در اولین دیدار ذهن یک تازه وارد را در مورد یک شخصیت بزرگوار و قابل احترام و پذیرش در نزد همگان، مسموم و غبار آلود می دارد (!)

    آیا می تواند این اتهام با منطق برابر آید؟

    هرگز نه !

    و بازهم علامه غبار در بستر بیماری، بی هیچ مقدمه و پیش در آمد با ناراحتی به تخریب یک زن شناخته شده و چهره ی سیاسی خیلی ها مطرح در نهضت زنان افغانستان در آن زمان ، می پردازد و عیادت کننده ی تازه کار سیاست را از تماس با دوکتور راتبزاد منع می نماید و به دوری گزینی از وی سپارش می دهد.
    آیا برداشت و دیدگاه یک انسان فروتن و آبدیده در کوره ی سیاست تا این سرحد تنزیل می کند که تنها به نجات یک دختر توجه داشته باشد و متباقی زن و مرد افغانستان را به فراموشی بسپارد؟
    هرگز نه !

    این دیگر عادت گردیده و جزء برنامه ی "رها در باد" است که در هر حادثه و در هر پیش آمد تلخ، نام دوکتور اناهیتا راتبزاد، با آن پیوند زده شود:
    « ... با آغاز صنف یازدهم بشارت سفر به امریکا را داشت. با وجود مخالفت اناهیتا من عزم سفر بستم .... »
    اما نمی گوید چه مخالفتی ، به چه سببی و به کدام صلاحیتی؟
    چه کسی می تواند باور کند که دوکتور راتبزاد در رفتن یک جوان به سوی کسب علم و دانش، مخالفت ورزد؛ به جز بی خردان تاریک اندیش و کوته مغزان بی فرهنگ؟
    در سطور پايین تر آمده است که فیصله پارلمان مانع رفتن به امریکا شده است.

    « مستان خرابات، زخود بی خبرند
    جمع اند و زبوی گل، پراگنده ترند
    ای زاهد خود پرست ، با ما منشین
    مستان دگر ند و خودپرستان دگرند »
    "رهی معیری"

    ادامه دارد
    avatar
    admin
    Admin


    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20

    بخشهای (1- 5 )نقد غفار عریف بر کتاب گونه ی ثریا بهاء Empty رد: بخشهای (1- 5 )نقد غفار عریف بر کتاب گونه ی ثریا بهاء

    پست  admin الأربعاء 12 ديسمبر 2012 - 6:37

    گفتنی های لازم و ضرور در باره ی:
    کتاب "رها در باد"
    بخش چهارم
    دیو ژن (دیو جانس) یونانی (327-413 ق م) فیلسوف و متفکر صبور، فقیر مشرب و بیزار از تمول وثروت پیشه گی، پیوسته نور وروشنایی را می ستود و در ذره – ذره و موج – موج نور لذت جان می دید و کام دل می جست و روزها با چراغ روشن در دست، تو گویی به دنبال گمشده ای در کوچه های شهر آتن به گشت و گذار می پرداخت و با آواز بلند فریاد می کشید:
    " من انسان را می جویم!"
    این انسان وارسته و والا گهر ، با دورنگی ها ، کوته نظری ها، خودبینی ها، کینه توزی ها، خودپرستی ها، عناد ، حرص و آز، نفاق و بخل ... به جنگ و ستیز برخاسته بود و با شجاعت و تواضع از راستی، عدالت، صداقت و انسان دوستی ... دفاع بیدریغ می نمود و در این راه نور و روشنایی را انیس و ندیم گفتار، کردار و رفتار خود ساخته بود.
    آورده اند که روزی اسکندر مقدونی از این خردمند بی بضاعت می پرسد که اگر در بهبود یابی وضعیت زندگی اقتصادی خود به چیزی ضرورت داشته باشد؛ اظهار دارد تا در برآورده ساختن آن دستور دهد؟
    دیوژن بی درنگ صدا می زند:
    «آری! این که از پیش روی آفتاب که نورش برمن می تابد ، خود را به طرف دیگری کنار بکشی! »
    بلی خواننده ی عزیز !
    این است خواست و آرزوی زندگی یک انسان بزرگ!
    « ... دی شبخ با چراغ همی گشت گرد شهر
    کز دیو و دد ملولم و انسانم، آرزوست
    گفتند: یافت می نشود جسته ایم ما
    گفت: آنکه یافت می نشود آن آنم آرزوست
    ... زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
    شیر خدا و رستم دستانم آرزوست »
    "مولوی"
    حرف های بالا می ر ساند که رسالت و خصایل ستوده ی ارباب قلم ، زمانی در برگه های یک آفریده ی نگارشی با برجستگی تبلور پیدا می کند که مسایل در پرتو آفتاب حقیقت، به شيوۀ دلنواز و خوش آیند به بحث و بررسی گرفته شده باشد.
    فصل چهارم (صص 69-101) کتاب "رها در باد" را عناوین آتی احتوا می دارد:
    « نقطه ی عطف جنبش های دانشجویی؛ گرایش های نهانی؛ نقش انگیزه ها؛ جوش و خروش جنبش چپ؛ اشک های دهقان پیر.»
    پیرامون جنبش های دانشجویی: در دونیم دهه ی اخیر آنقدر در آثار و نوشته های اهل قلم، تحلیل گران و پژوهشگران سیاسی، مؤرخان، واقعه نگاران وژورنالیستان ، در داخل افغانستان و خارج از مرزها؛ راست و دروغ، دوستانه و خصمانه، با محتوا و بی محتوا، جانبدارانه و بی طرفانه ، معلومات داده شده که دیگر نیازی به روشن ساختن بیشتر موضوع دیده نمی شود.
    آنچه درخور توجه به نظر می رسد این است که درکتاب "رها در باد" صرف از مخالفان یک سر و گردن ح.د.خ.ا ، برداشت ها بعمل امده و سطرها به عاریت گرفته شده، بدون این که مأخذ را معرفی نموده باشند.
    از چند تای آنها بایست یاد آوری گردد:
    - جلد اول قسمت دوم "افغانستان در پنج قرن اخیر" تألیف: میر محمد صدیق فرهنگ، صص (740-742)؛
    - "افغانستان گذرگاه کشور گشایان" تألیف: جارج ارنی خبرنگار رادیو بی بی سی در سال های (1986-1988) در افغانستان، صص (61-62)؛
    - "حزب دموکراتیک خلق ا فغانستان: کودتا، حاکمیت و فروپاشی" تألیف: محمد اکرام اندیشمند، ص(73)؛
    - اظهارات سید قاسم رشتیا، "افغانستان در قرن بیستم" از مجموعه برنامه های بی بی سی، ص(150) ....
    اما جای نظر و تحلیل واقعبینانه و عاری از حب و بغض سیاستمداران و تحلیل گران سیاسی که خود در جریان رویداد ها حضور داشتند و شاهد عینی حوادث بودند، در این طومار پر از مکر و حیله و دروغ و ریا، خالی است.
    « در شب تردید من، برگ نگاه!
    می روی با موج خاموشی کجا؟
    ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
    من کجا، خاک فراموشی کجا.

    دور بود از سبزه زار رنگ ها
    زورق بستر فراز موج خواب.
    پرتو آیینه را لبریز کرد:
    طرح من آلوده شد با آفتاب. ...»
    "سهراب سپهری"


    سایر مطالب مطروحه زیر این عنوان که مربوط به باورهای مفکوره يی و گرایش های سیاسی در بین روشنفکران افغانستان، بویژه دانش جویان و دانش اموزان با تمایل های سیاسی، اندیشه یی و ایدئولوژیک متفاوت می شود ودر تحت تأثیر تحول های سیاسی – اقتصادی- اجتماعی- فرهنگی- نظامی- پیشرفت های علمی، فنی و تخنیکی در جهان و رقابت ابر قدرت ها، شکل گرفته بودند، ضرورت به بحث اضافی ندارند.
    ای وای که فانتزی « گرایش های نهانی » چه خیال پردازی های رومانتیک را نیست که با تصور رسیدن به رؤیاهای بهشتی و ارضاء هوا و هوس عشق های آنی و تفنن پر از اوهام و فکر های سر در گم، در خاطره ها تداعی نمی کند و نشان نمی دهد، که مؤلف در یک دنیای دگر، به غیر از محیط زندگی کلیه انسان ها، روزگار سپری می نمود.
    سربه سر کردن تخیل های مملو از جنون عشق های خام و زود گذر دوران جوانی، توأم با حس خودخواهی و شهرت طلبی کاذب، این ادعا را که « شماری از جوانان به جای تمنیات عشقی و خودبینی های دوران جوانی، به مسایل سیاسی، وطن و مردم می پرداختند (ص 71) » نفی می کند.
    اما بی هیچ چون و چرا، دانشگاه و دانشکده ها در نزد همه دانشجویان از اهمیت علمی وادبی برخوردار بود و هرکس از هوا و فضای آن محیط لذت می برد و با علاقه مندی به فراگیری دروس خویش مشغول بود.
    در آن زمان (و در حال حاضر) در دانشکده های دانشگاه کابل (در شرایط امروزی در تعدادی از ولایت ها نیز دانشگاه ها وجود دارد) و در انستیتوت پولی تخنیک، کلیه پسران خودرا « خوش تیپ ترین مرد دنیا» وکلیه دختران خودرا « خوشگل ترین دوشیزه ی جهان » می دانستند و هیچکسی غرور انسانی و شخصیت اخلاقی خودرا تا سرحد یک عروسک بی نفس سقوط نمی داد که « هر روز یک بار برای چشم چرانی » بیآید و از« پشت شیشه ها» به آرزوی خود برسد و کام دل بر آورد.
    و چه تصادف خیالی: آسمان آبی را ابر پوشانید، باد شد، تندر غرید و باران باریدن گرفت! خدا مراد خوشه چین را داد. سناچ برادران پشت گردن خودرا خاریدند و با دستان خالی پی کار خود رفتند:
    تارهای روابط رؤیایی بین دو دلداده و دو پیکر شیدا و شیفته تنیده شد. آن « خوش تیپ ترین مرد دنیا» به این افسون شده ی رؤیا ها می گوید و توصیه می کند:
    « تو تنها دختری هستی که احترام مرا بر می انگیزی. تو می توانی نویسنده ی بزرگی شوی ، اگر دور پرچمی ها و سیاست خط بکشی ....»
    و لیک پرسش این جاست که چرا و به چه علت و انگیزه ای ، این دلسوخته ی عشق در هر حادثه ی عشقی و رؤیای سرگردان خود، دکتور اناهیتا راتبزاد و دختران پرچمی را شریک می سازد و دخالت می دهد؟
    بهتان و افترای گزارشدهی روابط میان « فروغ » و حکایتگر را به دوکتور راتبزاد و پس از آن تعاطی شدن حرف ها را در این باره، تنها پا برهنه های بیابان گرد که با وجود عشوه گری ها، از جنون دست نیافتن به عشق دلداده ی خود، عقل و هوش را از کف داده اند ، میتوانند باور نمایند.
    لجام گسیختگی ها در لفظ پردازی بی مایه و بی مزه پیرامون دادن کتاب « چهل و یکمین» اثر معروف بوریس لاریس از سوی دوکتور راتبزاد به دیوانه ی اسیر محبت زود گذر که از بابت عشق آتشین به « یگانه مرد جذاب دنیا»، زمین و زمان در زیر پاهایش به سرب مذاب مبدل شده بود، پایان تراژیدی حلق آویز کردن حقیقت نیست؛ بلکه عمق وجدان مردگی، در فهم و درک: تقابل درستی با نادرستی، تضاد راستی با دروغ، چیرگی روشنایی بر تاریکی ... نیز می باشد.
    آنکه با سر سپردگی و تسلیم محض به فرمان گیری از دلداده ی بی جوره ی خود، شیر سفید را قیر سیاه می پندارد، می شود در خطاب به وی گفت:
    « " تو" در عالم تفرقه ای !
    صد هزار ، ذره ای!
    در عالم ها، پرگنده،
    پژمرده،
    فرو فسرده ای! »
    ( از سخنان شمس، خط سوم ، تألیف ناصر الدین صاحب الزمانی ص 387)
    و لیک چون دوکتور راتب زاد، از متن کتاب از "الف تا یای" آن، در نتیجۀ به خوانش گرفته شدن آن توسط نگارنده ی این سطور، آگاهی حاصل نموده است، این یاوه سرایی و افسانه گویی های مشابه آن را عاری از حقیقت و ساخته ذهن مکدر و روان مشوش انسانی دانست که همه ارزش های اخلاقی ، روابط دوستی و صمیمیت انسانی را به بهای بیماری خودخواهی و عظمت جویی، به حراج گذاشته است.
    دیده شد که در این آمد و رفت عشق آنی و موسمی به روال نمایش در صحنه ی تمثیل ، به بهانه درس خواندن، « چای هیل دار و حلوای سوهانک» و حرارت و گرمای سوزان آتش چوب بلوط در بخاری، چه قیامتی را نبود که برپا نکردند:
    - چوری نقره ای (حسب تصادف و یا از قبل پلان شده) روی قالین نزدیک بخاری افتاده بود، در شعله های آتش سرخ فام چوب بلوط داغ گردید و بر پشت دست نازک بدن قرار گرفت؛
    - ملکه ی حسن (!) گفت: « تو با واژه ها بازی می کنی! »
    - شهزاده ی جذابیت و زیبایی ها ابراز عشق کرد : « تو همیشه در متن زیبا ترین واژه های من می درخشی!»؛
    - نوت های درسی ستم مچاله شدن را کشیدند و در آتش سوزان چوب بلوط، در درون بخاری به دود و خاکستر مبدل گردیدند.
    پس کجای این شعبده بازی ها به درک « نجابت و غرور» یک دختر می ماند.
    کدام غرور و کدام نجابت؟
    در تاریخ بهیقی در حکایت بزرجمهر حکیم که به فرمان کسری « او را کشتند و مثله کردند. ووی ببهشت رفت و کسری بدوزخ » خواندم:
    بزرجمهر را به امر کسری نوشیروان با غل و زنجیر در بند کشیده بودند. هنگامی که اورا به دربار پادشاه می بردند، « حکما و علما نزدیک وی می آمدند و می گفتند که مارا از علم خویش بهره دادی و هیچ چیزی دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستاره ی روشن ما بودی که مارا راه راست نمودی، و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم ، پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می برند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.»
    بزرجمهر حکیم، پس از حمد و ثنا و ستایش درگاه خداوند پاک، وصیت و نصیحت می کند:
    « ... و نیکویی گوئید و نیکوکاری کنید که خدای عزوجل که شمارا آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم وگوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانه زندگانی است، اگرچه بسیار زیبد آنجا می باید رفت . ولباس شرم می پوشید که لباس ابرار است. و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راست گویان را دوست دارند و راست گوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغ زن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند. و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای عز اسمه دایم بجنگ باشد، و اجل نا آمده مردم را حسد بکشد .... »
    (تاریخ بهیقی ، تصنیف : خواجه ابوالفضل محمد بن حسین بهیقی دبیر، تصحیح: دکتر علی اکبر فیاض، ص (425-428)
    با بهره گیری از اندرز های حکیمانه ی " بزرجمهر " ، رد سخن های پوچ و بیهوده را در کتاب هجوی " رها در باد" دنبال می داریم و قامت بلند پروازی های ناصواب و خودخواهی های بیجا را در « نقش انگیزه ها» با جوهر منطق، می شکنیم:
    افسانه گو بدون پیوند منطقی حوادث از لحاظ زمانی ، به گفتۀ خودش: باختم رخصتی زمستانی دانشگاه، با پرش از فصل های سال، گاهی با داکتر راتبزاد به سینما می رفت و یا « در شیوکی در یک بیشه سرسبز در سایه درختان سنجد در فضای باز» با ایشان غذا می خورد.
    به نظر می رسد که این همه خیال پردازی های جنون آمیز به یاد رؤیا های عاشقانه ی "فروغ" پس از خنجر زدن به غرورآن " یگانه مرد جذاب جهان " در روز امتحان به علت نقل دادن به وی ، بر کتیبه ها و دیوار های خاطراتش، نقش بسته باشند که بازهم ایجاب پژوهش های باستان شناسانه را می نماید.
    و لیک در همه جای دنیا این اصل زرین ، ( هرگاه وجدان و انصاف زیر پا گذاشته نشود) بر همه کس حکم تطبیق یکسان را دارد:
    « نقال و نقل دهنده ناکام مطلق است! »
    این که « داکتر رایز سوسیال دموکرات آلمانی به سبب خوش امدن شیوه های بحث های صنفی، » از گناه یکی فروگذاشت می کند و دیگری را با تیغ قلم به سزای اعمالش می رساند؛ سرکوب عدالت است!
    « و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راست گویان را دوست دارند و راست گوی هلاک نشود. »
    راجع به " خانه توپچی باغ " که یک وقتی "پاتوق" مشروطه خواهان بود و این بار به گفتۀ مؤلف، منزلگاه (!) داکتر راتبزاد شده است (!) در صفحه (39) چیز های خواندیم، تکرار مجدد آن ملال انگیز است و ضایع شدن وقت گران بها ! اما افسوس که مؤلف تاکنون مفهوم رعایت این نزاکت ناب را ندانسته است!
    از شر و مزاحمت یک هذیان گویی رهایی نیافته ایم که آن دیگرش در سر راه مان دام گسترده است:
    از خود راضی و عظمت خواه با « لافزنی و گزافه گویی ، تنور دروغگویی را با آتش زدن مبلائل سوخته، داغ نگهداشته و به خورد خواننده می دهد که دوکتور اناهیتا راتبزاد " می خواست روزی زندگینامه پدرش را بنویسم."
    خواننده عزیز، توجه فرمائید!
    آیا زندگینامه نویسی کار آسان است که هر لافزن و دروغگو، بدون داشتن دانش مسلکی ، به آن مبادرت ورزد؟
    دوکتور راتبزاد چرا از زنده یاد لیلا کاویان، محبوبه ذهین، حفیظه شوریده، نجیبه آرش و صد ها زن شریف و نجیب و با تجربه و تحصیل یافته ی دیگر این خواهش را بعمل نیاورد تا ضرورت دراز کردن دست تقلا (!) به سوی یک دختر بی بند و بار، منتفی می گردید؟
    اگر تصميم دکتر راتبزاد دراين مورد جدی می بود ، بی چون و چرا تعداد زياد رفقای با دانش و مسلکی، اعم از مرد و زن ، اين کار را انجام می دادند.
    قدر مسلم این است که هرگز چنین خواهشی صورت نگرفته و نیازی نیز به آن دیده نشده است.
    « از دروغ گفتن دور باشید که دروغ زن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند.»
    « سلامی چو بوی خوش آشنایی
    بر آن مردم دیدۀ روشنایی
    درُودی چو نورِ دلِ پارسایان
    بدان شمع خلوتگه پارسایی »
    "حافظ"
    فهمیده شده نتوانست که این متخصص " شرح زندگی هنر پیشگان هالیود"، معلومات خود را در رابطه به مصروفیت شغلی مادر مهربانِ رفيق دوکتور راتبزاد، همچنان مسأله مربوط به ازدواج و سایر مسایل زندگی خانوادگی ایشان، از کدام منبع معتبر و از متن کدام سند مؤثق، بدست آورده است؟
    گرچه این موضوع تکراری ( صفحه ی 60-61) می باشد؛ ولیک بآنهم ، ایجاب ارائه اسناد قابل باور را می نماید و مؤلف بایست آن را به معرفی همگانی بگذارد.
    به مصداق این که "از هر چمن سمنی" و " از هر دهن سخنی" رعایت شده باشد، "جوش و خروش جنبش چپ" نیز در یک گوشه کتاب جا خوش کرده است.
    در این جا حرف های بلند بالا از ردیف "بادانش" ، "آگاه" و "مبارز" که مؤلف بر سبیل غرور در هر بحث خود را در لای آنها پیچ و تاب داده، از رونق می افتد و سطح معلومات شان زیر سوال می رود.
    "خلق" و "پرچم" حزب نه ؛ بلکه ارگان های نشراتی ح.د.خ.ا در دو مرحله ی حیات حزبی بوده است.
    بهر حال در باره ی فراز و فرودها در زندگی حزبی که انشعاب های درد آور، جزء آن است، با ذکر علت ها و معلول ها زیاد گفته و نوشته شده و اعضای ح.د.خ.ا بسیار خوانده اند، کفایت می کند.
    اما از انصاف نگذریم و چشم پوشی نه نمائیم که در این گوشه به برخی حقایق تلخ نیز آشنا می شویم:
    " نظم و دسپلین شدید سازمانی" در سازمان دموکراتیک زنان افغانستان، " لباس ها باید پوشیده، دامن ها و آستین ها دراز و صورت شسته و بدون آرایش می بود" کدام یک این کار ها مردم پسند نبود؟
    تنها شیوه ی مطرح ساختن آنها در « رها درباد » خشم آگین، غضب آلود و تخریب کارانه است.
    ویلیم بلک (1757-1827) شاعر فقید انگلیسی گفته است:
    « اطلاع دادن حقایق با سوء نیت، بدتر از دروغ گفتن هاست» (برگردان از متن آلمانی)
    آنچه ما در همین بحث ، طرح قصدی و عمدی مسایل را از سوی مؤلف بخاطر محکوم کردن رهبری سازمان دموکراتیک زنان، به خوانش گرفتیم، حرف ویلیم بلک را به کرسی می نشاند.
    آه ! ای خدای من !
    خواندن تکراری خود صفتی های حکایتگر و بودن پدرش به مدت "هژده سال در پشت میله های زندان" چقدر خسته کن ، دلگیر و آزار دهنده شده است!
    اما بدون تردید، هیچ خانم و دوشیزه ای ( در ح.د.خ.ا و در سازمان دموکراتیک افغانستان) سراغ نخواهد شد که بگوید و یا تائید بدارد:
    زنده یاد ببرک کارمل" پیوسته روش ها و هنجارهای ... ص 90"، "خانم بها" ، يعنی یک دروغگوی مکار و حیله گر را به آنان مثال می زد!
    جای خوشی است که بانو محبوبه کارمل حیات دارند و ما با تمام قوت، با رد این ادعا : « زمانی که اشک های محبوبه همسر کارمل را می دیدم که از استبداد اندیشه و ترسبات مردسالار شوهر انقلابی چه رنج های می کشد، به خود می پیچیدم ... » ، می گوييم : روی دروغگوی تاریخ سیاه !
    « کلام "سرود" را
    همانند یک سلاح
    بیندیش، و آنگه بکار بر!
    که با حرف سرُبی
    بر اندام کاغذ
    توانی نوشت: گل!
    وبا سرُب آتشین
    بر اندام آدمی
    توانی زدن شرر.»
    "فریدون مشیری"
    در حیرانم که زودتر با کدام دروغ شرم آور دست و پنجه نرم نمایم:
    به همگان چون نور زرین آفتاب روشن است که رفیق عزیز مان ، زنده یاد امتیاز حسن، در نزد اعضای ح.د.خ.ا، در حلقه ی دوستان شخصی، در میان همکاران دفتر و در خانواده ی خود ؛ نماد صمیمیت، دوستی، پاکی، عزت نفس، شرافت و جوانمردی بود. از عنفوان جوانی سپورت می کرد و دارای اندام زیبای سپورتی بود؛ ولیک برخلاف ادعای قلابی مؤلف "رها در باد" ، هیچگاهی « در بوکس و چاقو کشی مهارت (ص 93) » نداشت، بلکه بر زورگویی و قلدر منشی نفرین می فرست و تا پایان عمر با روحیه آزادمنشی و بر آستان هیچ زورمند و زورگو سر تسلیم فرود ننهاد.
    یادش همیشه گرامی باد!
    عقده ی حقارت، زبونی ، تنگ نظری، هوس های سرکوفته، آز های دست نیافته ... همه و همه دست به دست همدیگر داده و حکایتگر را واداشته تا در مذمت کردن، توهین و تحقیر نمودن، دشنام دادن، عیب جستن، واژگونی ارزش ها، وارونه ساختن باور ها؛ بعوض پناه بردن به زنده ها و مدد خواستن از آنان، به سراغ خفتگان در گورستان رفته و از قول یک انسان شریف و سرشناس، آگاه،بادانش و فعال سیاسی وقت و زمان خود که به دست دژ خیمان امینی سربه نیست شد، روایت های دروغین را ساز و برگ داده است.
    خدا می داند که اگر خاک حرف های را که از زبان وی بدون موجودیت سند موثق (نوار صوتی، تصویری و یا نوشتاری) در کتاب "رها در باد" حکایت شده، به گوش او برساند، روح آن قربانی دست بیدادگری، چقدر نا آرام خواهد گردید!
    شادروان عبدالاله رستاخیز با زبان گویا و رعایت عالی ترین سطح اخلاق سیاسی در جریان فعالیت ها و رقابت های سیاسی در دانشگاه کابل، نقاط نظر مورد اختلاف خود را (از منظر سیاسی و مفکوره یی) با اعضای ح.د.خ.ا (پرچمی ها)، بی هیچ حرف زدن در پس پرده و دیدار های پنهانی با این یا آن شخص، بطرز آشکارا و بی هراس ابراز می داشت.
    به حکایت دروغین و خود ساخته و خود پرداخته ی "اشک دهقان پیر" به راحتی می توان " هجو (که جنبه ی خصوصی دارد )"، "هزل (که رکیک و غیر اخلاقی است)" و "طنز غیر مستقیم (که نویسنده خود و عقاید خودرا به مسخره می گیرد)" نام گذاشت. زیرا حکایتگر با پر حرفی، فخر فروشی وژست های نمایشی فاضل بودن، به دیگران تهمت زده و بهتان گفته است.
    در جریان خوانش کتاب "رها در باد" داکتر صاحب راتبزاد، مثل سایر مطالب، با حوصله مندی به این حکایت سر و دم بریده نیز گوش فراداد؛ آن را بی اساس خواند؛ واژه – واژه ی آن را رد نمود و اظهار داشت که در اصل چنین سفری صورت نگرفته بود و هرگز یک چنین اتفاقی رخ نداده است.
    آیا برای کسانی که با مناطق شمالی بلد هستند، قابل پذیرش و باور خواهد بود که دختر جوان عصری و طناز با عشوه و کرشمه، به تنهایی "آرام و بی صدا از پله های قلعه پایین" بیاید و " به سوی کوچه باغ های شمالی و ایستگاه بس راه" در پیش گیرد؟
    هرگز نه !
    آن افسانه ساختگی و دور از واقعیت، « دعوت به مناسبت انقلاب اکتوبر در سفارت شوروی » را می توان زشت نگاری و مستهجن نویسی دانست.
    این سفسطه سرایی دروغین گواهی به آن می دهد که حکایتگر در زندگی شخصی و خانوادگی خود ، هیچگاهی از یک محیط اخلاقی – تربیتی پاک و سالم که مناسب و در خور رشد و ارتقای علمی، ادبی و معنوی شخصیت انسانی باشد، برخوردار نبوده است. از این رو به هر پدیده از زاویه دید اعمال و کردار زشت و ناروای اخلاقی و تربیتی خود نگاه می کند.
    دوکتور اناهیتا راتبزاد تا آن زمان که وکیل شورا بود، مانند سایر وکلا به مناسبت های مختلف به محافل رسمی دعوت می گردید و یکجا با دیگران در تجلیل ها اشتراک می ورزید. پس از پایان دوره ی وکالت ایشان، سلسله این دعوت ها ، در دوره شاهی و جمهوری محمد داوود، قطع گردید.
    اما استاد میر اکبر خیبر، چون مأموریت رسمی – دولتی نداشت، بنا بر آن از وی در این گونه محافل دعوت بعمل نمی آمد. پس چطور می توانست که استاد خيبر، شخص دیگری را به نام دختر خود به دعوت رسمی ببرد؟
    کسانی که از سیاست و از اصول روابط بین المللی و ارتباطات میان دولت ها و از دیپلماسی سیاسی چیزی می دانند، بخوبی واقف اند که در کارت دعوت قید می باشد که چه کسی و چند نفر با استفاده از یک کارت در محافل رسمی اشتراک ورزد.
    باید پرسید که این دعوت در کدام سال و به مناسبت چندمین سالروز پیروزی انقلاب اکتوبر، ترتیب یافته بود؟
    حقیقت و یا دورغ بودن برچسب زدن های که از زبان استاد میر اکبر خیبر در ضدیت با زنده نام ببرک کارمل و دوکتور اناهیتا راتبزاد ناشیانه، بر صفحه کتاب ریخته شده، در سطور آینده به بررسی خواهیم گرفت.

    « تاکی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
    تاکی فضول گویی و آری حدیث غاب »
    "رودکی"
    ادامه دارد
    avatar
    admin
    Admin


    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20

    بخشهای (1- 5 )نقد غفار عریف بر کتاب گونه ی ثریا بهاء Empty رد: بخشهای (1- 5 )نقد غفار عریف بر کتاب گونه ی ثریا بهاء

    پست  admin الأربعاء 19 ديسمبر 2012 - 1:26

    گفتنی های لازم و ضروری در باره ی:
    کتاب "رها در باد"
    ( بخش پنجم )


    پی گیری موضوع های آینده، ضرورت مبرم آن را می رساند تا بحث و نگارش با آوردن لطیفهی جالبی، آغاز یابد:


    « پادشاهی پسرش را به استادی سپرد تا علم رمل بیاموزد. پس از مدتی تحصیل علم رمل و اسطرلاب، شاه روزی پسرش را احضار کرد تا او را در فنی که فراگرفته ، امتحان کند. همه اطرافیان شاه و رجال دربار، جمع شدند. شاه انگشتر خودرا در مشت پنهان کرد و از پسر پرسید- بر اساس علمی که آموخته ای باید جواب بدهی که چه چیزی در مشت پنهان کرده ام ـ پسر اسباب رمل و اسطرلاب خود را با دقت تمام به کار انداخت و توضیح داد که :



    - از جنس معادن است.



    شاه او را تحسین کرد و گفت توضیح بیشتری بده. شاهزاده گفت:



    ـ دایره شکل است.



    شاه او را آفرین کرد و گفت:



    - خوب درس خوانده ای . توضیح بیشتری بده.



    شاهزاده گفت:



    - وسطش هم دایره وار خالی است.



    شاه گفت:



    - هزار آفرین. حالا توضیح بده ببینم که دقیقأ چه چیزی در مشت من است. پسر به فکر فرو رفت و گفت:



    - باید آسیا سنگی باشد که وسط آن را سوراخ کرده باشند ! »



    ( نقل از کتاب: قصه، داستان کوتاه، رمان، تألیف: جمال میر صادقی) ص 41-42، مؤلف در پرداز دادن مضمون این لطیفه، با اندکی تغییر از فیه ما فیه مولانا، الهام گرفته است)






    در فصل پنجم (صص 101-140) مؤلف با سرنامه ی "در تکاپوی شناخت" باب تجربه عملی خودرا در کار بست آموخته های علم غیب ، با عالمی از فتنه انگیزی و تفاحش به مرحله ی پختگی می رساند و دسته ی دجال نویسندگان فصول کتاب با تعیین عنوان "جشن پیروزی کارمل" با اخذ آزمون "هجو" و "هزل" ، سطح تسلط مؤلف را در این فن و مسلک به آزمایش گرفتند و با دادن گواهینامه به درجه عالی موفقیت، رسیدن او را به پایه کمال و جمال تصديق و تايید نمودند .



    در شروع فصل، پس از چند سطر کلی گویی، حکایتگر بازهم با یک ژست میکانیکی تظاهر به سیاستمداری و فیلسوف بودن، سر نخ صحبت را باز می کند:



    « علی رغم گرایش کدر های حزبی به تاریخ حزب بلشویک من تمایل به شناخت رهبری حزبی داشتم تا بدانم با کدامین پیشینه در این حزب گرد آمده اند.



    می خواستم بدانم که میر اکبر خیبر، ببرک کارمل و نورمحمد تره کی در کدام مقطع زمانی، چگونه و از کجا با اندیشه ی مارکسیسم لنينسيم آشنایی حاصل کردند .... (ص102)



    من می خواستم بدانم که آیا ذهن سلیمان لایق، امادگی ذهنی برای پذیرش مارکسیسم داشت یا خیر؟ » (ص 103)



    خواننده ی عزیز!



    باور کنید که "پس خانه" بی حکمت نبوده و با تکیه بر سخنان بالا، نابغه ی زمان (!) با پیمودن راه های دشوار بخاطر رسیدن به پله های نبوغ (!) از گنجینه ی پنهان در آن جا، بهره ی شایان برده تا این که به نردبان قوام معنوی پا گذاشته است (!). از این رو از ابتدای کارهای پژوهشی به دنبال کشف چیز های ناشناخته رفت و در موزیم ها، آرشیف ها و کتابخانه ها سرگردانی کشید (!).



    اما چاره چیست که پیش از جا گرفتن یافته ها و بافته های این کاوشگر سخت کوش (!) و بلیغ(!) میهن ما در برگه های کتاب "رها در باد" (ص 103 ـ 114)، سوای حکایت ( نصرالله دانشجوی دانشکده ی اقتصاد، اهل ولایت پکتیا) دیگران به کشف معما نایل آمده بودند.



    گرچه در این حصه می توان یک فهرست دراز آثار و نوشته ها را با ذکر نام مؤلفان ترتیب داد و به معرفی گذاشت، لیکن ضرور نیست، تنها با اشاره به چند کتاب بسنده می نمايیم:






    - " افغانستان در پنج قرن اخیر ج اول قسمت دوم " ، تألیف : میر محمد صدیق فرهنگ، صص (732-734)؛



    - " افغانستان گذرگاه کشور گشایان" ، تألیف: جارج آرنی، صص (54-58)؛



    - " حزب دموکراتیک خلق افغانستان: کودتا، حاکمیت و فروپاشی"، تألیف محمد اکرام اندیشمند، صص(43-55)



    - « افغانستان تجاوز شوروی و مقاومت مجاهدین »، تألیف: هنری براد شر، صص (39-43).

    هرگاه مطالب مندرج در برگه های کتاب های یاد شده با آنچه در کتاب "رها در باد" تذکار یافته، باهم سرداده شود، بخوبی قابل دریافت است که برداشت ها صورت گرفته، اما حکایتگر خلاف عرف معمول از معرفی کردن مأخذ خودداری ورزیده است.

    راجع به "پیدایش جریان های سیاسی" و "جنبشهای دانشجویی" تا کنون حرف ها همه تکرار در تکرار اند. چون در رابطه به موضوع اول، مرحوم غبار در جلد دوم"افغانستان در مسیر تأریخ" بسیار دقیق و خیلی مفصل نگاشته است، پس دیگر جایی به تبصره ی اضافی باقی نمی ماند.

    در ارتباط به "جنبش های دانشجویی" نیز در کتبی که در بالا از آنها یاد آوری بعمل آمد، هم چنان در کتاب "افغانستان در قرن بیستم" از مجموعه برنامه های بی بی سی (صص 155-163) توضیحات داده شده است، ایجاب بحث بیشتر را نمی نماید.


    اما عنوان "یک سال در بستر بیماری" مطالبی دارد که بایست روی آنها تماس گرفته شود:


    حکایتگر می نویسد: « دریکی از روزها هنگام سخنرانی بر سکوی دانشگاه احساس کردم، سرم می چرخد و پاهایم سستی می کند. نتوانستم روی پاهایم بایستم ... »، به خانه آمد، بر بستر خواب خود دراز کشید . آرام گرفت.


    نخستین معاینه ی کمال سید، دوکتور معالج و نتایج آزمایش لابراتواری خون، نشان دادند که « فشار به گونه ی وحشتناکی پایین است.» مادرش « با غم جانگدازی» از کمال سید میطلبد:


    "دخترم را نجات بدهید. اناهیتا او را به سرحد مرگ کشاند. دخترم تا نیمه شب ها کتاب می خواند، می نوشت و صبح چای نخورده به فاکولته می رفت و شام بر می گشت ...."


    به ادامه می خوانیم:


    "کمال سید حالت مرا دید؛ فریاد و استغاثه ی مادرم را شنید و با آرامش گفت: « من با تمامی نیرو برای نجات و تداوی دختر تان تلاش خواهم کرد شما ناراحت نباشید» ....


    ... شب ها داکتر کمال بر بالینم می نشست. هنگامی که چشمانم باز می شد، با صدای ملایم می گفت: « تو خوب می شوی؛ تو دختر جالبی هستی. من نگاهی به کتاب های تو افگندم، باورم نمی شد در کشور ما دختری این همه کتاب بخواند. »


    پیش از هر چیز دیگر، چند حرفی ، در باره ی دوکتور معالج:


    دوکتور کمال سید، متخصص عقلی و عصبی و بیماری های روانی بود. در شهر نو روبه روی مسجد حاجی یعقوب، در طبقه دوم یک ساختمان عصری، در سمتی که پیاده رو سرک عمومی به سوی سینمای پارک امتداد می یافت، معاینه خانه داشت. انسان بسیار خوش برخورد و مهذبی بود. در معاینه خانه ی شخصی خود، روزانه فقط به تعداد سی نفر بیمار را می دید و معاینه می نمود. بسیار دقیق می شد که مریض نوبت را مراعات کرده است و با نمبر مسلسل داخل اتاق شده است یا خیر؟


    از جمله دارو های که در نسخه می نوشت، حتمی یک قلم آن تابلیت های "دگماتیل" بود.


    باری نگارندۀ اين سطور نیز تحت تداوی ایشان قرار گرفت. از ناحیه درد در شانه ی چپ نا رامی می کشیدم و گاه گاهی در دست چپم احساس بی حسی می کردم. از این رو دوستان توصیه نمودند تا نزد دوکتور کمال سید، مراجعه نمایم و این شاید حدود (38) ویا (37) سال قبل از امروز و یا بیشتر از آن بوده باشد. در چهار دور معالجه، در هرچهار نسخه، از زمره ی دارو های تجویز شده برایم، یک قلم تابلت های "دگماتیل" بود.




    در این جا نیز دیده می شود که کاتبان و دبیران کتاب "رها در باد"، از حکایتگر که دنیای آرزو های خیال پردازانه ی درونی و هوا و هوس های سرکش و نافرمان بيرونی او، فراسوی علايق و خواستهای سایر آدم های جامعه است؛ یک موجود استثنایی و خارق العاده، در روی زمین ساخته اند و با استفاده از رهنمود های دانش هیکل تراشی، بدون داشتن تجربه ی مسلکی در این فن، برایش پیکره ی رؤیایی تراشیده اند.


    خوانش این فصل کتاب ، انسان را به یاد "کمدی الهی" اثر دانته ایتالیایی می اندازد که در اوایل قرن چهاردهم تصنیف شده و دارای سه بخش است:




    - داستان دوزخ ؛


    - داستان اعراف؛


    - داستان بهشت.




    به روایت این کتاب، "دانته به این سه مکان سفر خیالی دارد. کسانی در این سفر به او کمک می کنند و یا با او همراهند. مثلاً ویرژیل شاعر بزرگ حماسه سرای رومی، دانته را ز دوزخ به اعراف می رساند. دانته در دوزخ بسیاری از رجال نام آور را می بیندو در بهشت از اسرار دیانت مسیحی و شهادت حضرت عیسی آگاه می شود. " (نقل از کتاب : انواع ادبی ، تألیف: دکتر سیروس شمیسا، ص 73)


    هرگاه رفقای بزرگ (ببرک کارمل، دوکتور راتبزاد و استاد خیبر) از بیمار درحال نزع، عیادت کرده باشند، نهایت روحیه انسان دوستی و رعایت احترام به رفاقت حزبی و ارج گذاری به صحت و سلامتی يک انسان را نشان می دهد. اما این حرف که نخبگان سیاسی "بدون در نظرداشت وضع بهداشت من { ثریا بها} خانه ی ما را باشگاه جر و بحث های داغ سیاسی خود ساخته بودند" ، سخن بیهوده پنداشته می شود و غیر قابل باور و پذیرش، حتی در نزد یک دانش آموز صنف ششم مدرسه، بحساب می آید. زیرا هرسه سیاستمدار از سطح عالی فرهنگ سیاسی و اجتماعی، برخوردار بودند و اهمیت این نزاکت های مهم را با تمام باریکی های آن می دانستند.


    حکایتگر در این لطیفه ی دروغین با نغز نمایی های بی ماهیت، فرسوده و سترون و با پرگویی و سوداگری حرف خواسته تا از خود یک شخصیت بزرگ سیاسی و یک سیاستمدار سرشناس غیر قابل تعویض، بتراشد که جز مظهر بیمار گونه ی عظمت خواهی و جاه طلبی دست و پا شکسته، چیز دیگری را مفهوم نمی دهد.


    این که مادرش از دوکتور کمال سید می خواهد تا دخترش را از ورطه ی هلاکت نجات دهد، بایست دراین تقلا و "غم جانگداز"، تنها موضوع تحصیل، لیاقت، کاردانی و شهرت ایشان در مسلک شریف پزشکی، مطمع نظر می بود، نه افسانه ی قدیمی "مغل دختر سوداگر!".


    اما این مطلب که کمال سید، شب ها بر بالین یک دختر می نشست و انتظار چشم بازکردن اورا می کشید و بعد می گفت:


    «... تو دختر جالبی هستی. من نگاهی به کتاب های تو افگندم، باورم نمی شد در کشور ما دختری این همه کتاب بخواند »، هرگاه این نشست بربالین به روال رمانتیک تا ناوقت های شب دوام می نمود،به گمانم بی هیچ اگر و مگر، هم از زاغ مانده بود و هم از رزق!


    دوکتور کمال سید از کجا می دانست و چگونه آگاه شده بود و باور داشت که در سراسر افغانستان، به جز یک دختر، دیگر "دختری این همه کتاب" را نخواند؟


    چه قضاوت خشک، بی پایه، سطحی، آنی و یک جانبه!


    پزشکی که باید در جریان روزها به اقتضای سرشت انسانی و قدسیت مسلک، به تدریس در دانشگاه و به مداوای بیماران بی شماری می پرداخت؛ شب ها بر بالین یک دختر بیمار می نشست، حتمی فردای آن شب ها، بی خواب و کسل و ناآرام به بیمارستان و به دانشگاه می رفت و وظیفه مقدس خویش را با خستگی، خواب آلود و به ناراحتی انجام می داد.


    در این صورت نتیجه ی حاصله از کار دانشمند طب و پزشک بیمار ی های "عقلی و عصبی و تکالیف روانی" صفر بود؛ روند عادی تدریس در دانشگاه سکتگی پیدا می کرد؛ صحت و سلامتی دهها بیمار دیگر برباد می رفت.


    معلوم نیست که دوکتور کمال سید، چگونه پذیرفته بود که از مبلغ (900) افغانی عاید روزانه (پول فیس) دست بشوید؟ همچنان سرنوشت سی نفر بیماری که در روزهای رسمی از مستخدم مؤظف در معاینه خانه ی شخصی به هدف معالجه، نمبر می گرفتند، به کجا می کشید؟


    ارائه ی تصویر داده شده در بالا از وضعیت و یک محاسبه خیلی کوچک، نشانگر آنست که حکایتگر با جعل نگاری، لافزنی و دروغگویی، تلاش ورزیده تا حتی کارمندان صحت و سلامتی را نیز ، بر محور شخصیت سازی کاذبانه برای خود بچرخاند.


    محترم دوکتور کمال سید، اهمیت، ارزش مندی، قدسیت، اعتبار و برازندگی پابندی وظیفه یی به مسلک را، بیشتر و بهتر از هرکس دیگری، خودش خوب می دانست، درک می کرد و می شناخت. بنابرآن قبول این همه درامه سازی های بی ماهیت و بی کیفیت، در نزد خواننده ی اگاه و بیداردل، هرگز امکان پذیر نیست.


    در برگه ی (117) کتاب هجوی و هزلی خفقان آور "رها در باد" آمده است:


    "... اناهیتا که تا هنوز پیوند عاطفی با من داشت، پیوسته به دیدنم می آمد. روزی گفت من برای صحت تو سخت نگرانم. می خواهم چند روزی تورا به خانه خود ببرم، زیراکه دو هفته بعد برای تداوی به مسکو می روم.


    ... به مشوره ی مادرم کمال برایم اجازه ی رفتن به خانه اناهیتا را نداد و در عوض برای شنیدن سمفونی های بتهوفن که از فرانسه با خود آورده بود، مرا به خانه اش دعوت کرد تا اندکی از یکنواختی بستر بدر آیم. باوی به سوی خانه اش در همان مکروریان راه افتادم."




    توجه فرمائید، خواننده ی عزیز!


    « آدمی را دو بلا کرد رهی
    برُد از هردو بلا روسیهی
    یا کند پر شکمِ خویش زنان
    یا کند پشت خود زآب تهی »
    "سنایی غزنوی"



    دانش فلسفی بر آن است که رشد جنبه های مختلف شخصیت فرد را، پژوهش های روان شناسی و جامعه شناسی تحت بررسی می گیرند. در پروسه ی این مطالعات و تحقیقات به اثبات رسیده که منظور از رشد عقلانی در وجود انسان ها، چیز دیگری، بجز موجودیت روح علمی و عادت به قضاوت درست و سالم بر مبنای دلیل منطقی و استدلال محکم، نیست؛ بنابر آن روان شناس پیش از هر چیز دیگر، به مطالعه رفتار یک شخص می پردازد و می خواهد بفهمد که انسان ها در شرایط متفاوت، در واکنش به پدیده های حیاتی چگونه عمل می نمایند و قضاوت آنان در مقابل حوادث، پیش آمد ها (خوب و بد) و تحول های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی ... چطور است.


    حال حرف های بالا را ملاک قرار داده، بر پایه آن، هذیان گویی ها و یاوه سرایی های ملال انگیز رهزنان و دزدان حقیقت را محک می زنیم:


    قبل از همه باید اذعان داشت که تمامی صحنه آرایی ها و صحنه سازی (منظر نمایش) های مضحک که شیوه ی تراژیک (!) برخاسته از پنداشت های رومانتیک و دنیای رؤیا های جنسی مستقیم و عریان حکایتگر می باشند و در آنها امیال شوم و افکار ناپاک نقش اول را بازی می نمایند و هدف آنها را بهتان گفتن و اتهام بستن بر دوکتور راتبزاد، تشکیل می دهد؛ بنابر آن با تکیه بر حرف هايِ که از زبان داکتر صاحب شنيديم ، همه يکسره مردود اند و هیچکدام آن حقیقت ندارد.


    طبیب ماهر، علاج فشار های روحی و روانی بیمار رنجور، حزین و مهجور را که از این بابت زار و نزار و زرد زعفرانی شده بود؛ در آن می بیند که در منزل خود پس از گذاشتن "یکپارچه کیک و یک پیاله قهوه" در پیش روی مریض، « با اندکی لکنت زبان چنان آرام و زیبا در باره ی پدیده های هنری صحبت» کند و « در مورد سبک های نقاشی پیکاسو و ون گوگ » سخن گوید که بدون تجویز داروی لازم تک و پتره، صحت یاب گردد. اما از یاد ما نرود که " ماه پری " نیز راجع به دوکتور معالج خود حرف های شاعرانه دارد:


    « به خانه داکتر کمال رسیدیم. خانه اش را با سلیقه ی اروپایی آراسته بود. روی مبل مخملی رنگی نشستم. از سلیقه اش خوشم امد. خودش نیز آدم جالب و خوش تیپی بود. بیشتر فرهنگ اروپایی داشت. سمفونی های بتهوفن را گذاشت و برای ساختن قهوه به آشپز خانه رفت. بوی خوش قهوه با سمفونی نهم بتهوفن در آمیخت. »




    « عاشق مهجور نگر، عالم پرشور نگر
    تشنه ی مخمور نگر، ای شه ی خمار بیا »
    "مولوی"

    و باز:


    « چون خدمت اوکردی او در تو نگه کرد
    فربه شوی از نعمت او گرچه نزاری »
    "فرخی سیستانی"
    (نقل از فرهنگ معین)





    در این بحث « یک سال در بستر بیماری »، حکایتگر کوهی از سخنان در باره ی نجیب الله دارد و کوله باری از حرف ها را که گویا بین دو برادر ( نجیب الله و صدق الله) تعاطی شده بود، در پشت آنان قطار نموده و به استناد صفحه ی (122) کتاب، سرور منگل شاهد صحنه بود. بهتر است در این زمینه ایشان موضعگیری نمایند.


    در صفحه ی (121) کتاب منسوب به ملکه ی حسن (!) آمده است:


    « روز دیگر سلیمان لایق با شاه جهان همسرش به دیدنم آمد. وی به نظرم چون "یاگو" شیطان درامه ی اتللو جلوه کرد. نمی دانم چرا پنداشتم که روح یاگو درجسم لایق حلول کرده است.»


    در نمایشنامه ی غمبار اتللو اثر شکسپیر که به لحاظ هسته ی داستانی و وضع قهرمانان با معیار های اصول ارسطویی انطباق دارد، بازیگر اول "قهرمان" بنابر نقص اخلاقی، بدبینی، رشک و حسد مرتکب خطا و اشتباه جبران ناپذیری می شود و این عاقبت نااندیشی به افول بخت و سرنوشت او می انجامد. از این رو هر خواننده ای این اثر جاودان، هر بیننده ی صحنه ها در نمایش تیاتری و یا هر تماشاگر فلم اتللو در پرده ی سینما، زیر تأثیر قرار می گیرد و یک حس شفقت را توأم با خوف و ترس در وجود انسان بر می انگیزد.


    اما این که اعمال و کردار سلیمان لایق چه شباهتی با کارروایی های گمراه کننده و اغواگرانه ی" یاگو " دارد، ما در این جا به آن کار و غرضی نداریم؛ ولیک آنچه در کتاب (ص 123) به وی نسبت داده شده، پاره ی از آن شامل حال خود حکایتگر نیز می گردد که در بخش مربوط به توضیح آن پرداخته خواهد شد.


    در صفحه (122) آمده است:


    « ... استاد خیبر در عقب بلاک ما زندگی می کرد. من نه تنها برای فراگرفتن درس فلسفه و تیوری و تاکتیک به خانه اش می رفتم، بلکه گاهی هم صحبت هایی داشتیم که از اختلافات درونی اش با کارمل و اناهیتا برایم چیز های می گفت. گاهی از سلیمان لایق شکوه می کرد که می خواهد با اندیشه ی نژاد پرستانه حزب را به انشعاب بکشاند. »


    در این پاراگراف با چنددروغ شاخدار که کیفیت اخلاقی و فکری و کج اندیشی و سیمای روانی حکایتگر را برملا می سازد، روبه رو هستیم:


    1ـ فراگیری دروس فلسفه، تیوری و تاکتیک در منزل یکی از رهبران طراز اول حزب؛


    2- طرح اختلافات درونی از سوی یک عضو برجسته ی دفتر سیاسی حزب با یک عضو خیلی ها عادی و نووارد در حزب؛


    3- شکایت از يک یار ویاور ، هم نشین و هم صحبت راز های محرم، در پیش یک عضو معمولی حزب خلاف اصل رازداری حزبی.


    در نگاه نخست، خواننده ی آگاه از مسایل درون حزبی در می یابد که در این خط کشی های جاهلانه، بیش از هر مسأله ی دیگر، ضربه های محکم به اندیشه ها، باور ها، طرز تفکر، فعالیت سازنده، محبت، صفا و صمیمیت استاد خیبر وارد آمده و این آغاز کار است، سلسله ی آن تا پایان ماجراهای ساختگی ادامه پیدا می کند، منتظر باشید!


    محل آموزش دروس فلسفه، تیوری و تاکتیک برای اعضای حزب مشخص بود: کورس های تیوریک، کورس های فلسفه، کورس های اقتصاد؛ نه خلکو تگه منزل یکی از رهبران !


    شرکت کنندگان در کورس ها ، از سوی حوزه های حزبی معرفی می گردیدند تقاضا و علاقه مندی شخصی نیز مد نظر گرفته می شد؛ نه حسب صوابدید، تصمیم ویا دستور انفرادی این و یا آن عضو دفتر سیاسی و یا کمیته مرکزی حزب.


    گاه گاهی در حوزه های حزبی نیز روی یک موضوع مربوط به دانش مترقی و مبانی اندیشه های انقلابی، رفقا بر اساس نوبت بشکل کنفرانس، صحبت می کردند.


    شرافت، آزادگی، پختگی سیاسی، صلابت اندیشه، قوت پابندی و ایستادگی به عهد و پیمان، شناخت مرجع اصلی طرح اختلاف های درونی ... چگونه به استاد خیبر اجازه می دادند تا با یک دختر هوس باز، لجام گسیخته، خودپرست، نا صالح ... " در باره ی اختلافات درونی اش با کارمل و اناهیتا چیز های " بگوید؟


    در کان یاوه و مخزن دروغ " کوچه ی ما" و در انبان سوراخ- سوراخ و پوسیده ی "غروب خورشید" نیز رانده شدگان از حقیقت با تمام سیاه مستی ها تلاش نمودند تا این طلسم شکسته را بسته بندی کنند؛ ولیک خوشبختانه کف دست شان خالی ماند و به جمع کف خاران پیوستند و چیزی بدست نیاوردند.


    افرادی (ذبیح الله زیارمل، امین افغان پور، صمد ازهر) که در صفحه (123) منحیث اعضای فرکسیون ضد حزبی سلیمان لایق به معرفی گرفته شده اند (هرچند لیست نا تکمیل است)، همه به مثابه عاشقان سینه چاک راه استاد خیبر، سنگ مبارزه انقلابی را به سینه می کوبیدند. در شروع کار، سلیمان لایق تنها یک عضو این جماعت بود. بارق شفیعی، نجیب الله و چند تن دیگر نیز در این " دیره ی مجلس " عضویت داشتند.


    بارق شفیعی در رساله ی خود بنام " غروب خورشید "، که " به خاطره ی درخشان و جاودانه گرامی دانشمند فقید و پرچمدار بزرگ شهیدان پر افتخار انقلاب ثور :استاد میر اکبر خیبر !" اهدأ نموده است، می نگارد:


    « ... نگارنده که نسبت به هر کس دیگر، افتخار نزدیکی با استاد خیبر را داشتم .... (ص44)


    ... نجیب که از شاگردان وفادار مکتب استاد بود .... (ص 52) »


    البته وقوع حوادث جدایی طلبانه و تخریب گرانه در نخستین روزها، هفته ها و ماه های پس از پیروزی قیام نظامی هفتم ثور نشان داد و به اثبات رسانید که گروهی زیر نام " خیبریست ها " (سلیمان لایق، بارق شفیعی، قدوس غوربندی، ذبيح الله زيارمل، امین افغانپور و دیگران) چه گل های را به آب دادند (!).


    بعد از تطبیق پروژه ی جنایت سیاسی 14 ثور 1365، گویا پیروان مکتب " استاد خیبر " بر طبل پیروزی کوبیدند و با تکیه زدن بر سکان های قدرت حزبی- دولتی، بر سرنوشت حزب، مردم و مملکت حاکم شدند. در همین وقت بود که چهره ها عریان گردید و همه دانستند که طی سالهای پس از شهادت "استاد خیبر" ، سليمان لايق رهبری گروه به اصطلاح " خیبریست ها "را به عهده دارد و یکجا با دسته ی ناز پرورده ی خود چون موریانه ی پیکر حزب را می خورد.




    « سراینده یی، پیش داننده یی
    فغان کرد از جور خونخواره دزد
    که از نظم و نثرم دو گنجینه بود
    ربود از سرایم ستمکاره دزد
    بنالید مسکین، که بی چاره من
    بخندید دانا، که بی چاره دزد »
    " رهی معیری"



    تا این جا دیده شد که حکایتگر با شعبده بازی ها و به حکمت علم غیب خود، از بلای باد و باران و طوفان های روزگار، چون قهرمانان اسطوره یی، زنده و سلامت نجات پیدا کرده است، حال بایست مضمون جدیدی طرح ریزی کند تا به طومار بی سامان خویش گرمی بازار داده باشد.


    این بار با انتخاب عنوان " هنجار های زشت کارمل " با افسانه سرائی ها و آوردن قصه های دروغین به واسطه ی تهمت بستن ها، انحطاط و زوال اخلاقی خود را به نمایش می گذارد و همراه با آن چهره استاد خیبر را در نقش یک توطئه گر و دلال سیاسی، مکدر می سازد.


    با دنبال نمودن موضوع ها، دیده می شود که با چه مهارتی، قصه ها و افسانه ها پشت سر هم قرار داده شده اند:


    - حکایتگر پس از دیدار و ملاقات خیالی با ببرک کارمل، به خانه ی استاد خیبر می رود. ایشان تقاضا بعمل می آورند:


    « ... می توانی به عنوان یک انقلابی، بی هراس و بی تردید انتقادات خود را بنویسی و به من بسپاری، تا آن را به کمیسیون تفتیش حزب واگذارم. » (ص 126)؛


    - نامه ی (12) ورقی صدیق الله را که در آن با سوز و گداز عاشقانه از علاقه مندی خود نسبت به جالب ترین و با دانش ترین دختر دنیا (!) خبر می دهد و در ضدیت با تصمیم نجیب الله مبنی بر طلبگاری از این یگانه زیبا روی، نگارش یافته بود، پیش روی استاد خیبر می گذارد.


    استاد با خوانش نامه، به شرح داستان همسر نجیب الله می پردازد و دهها حرف زشت را به آدرس فامیل وی حواله می دارد؛


    - و باز می خوانی:


    « خیبر ادامه داد که " به نجیب گفتم : " همۀ عمر سلیمان لایق به اشتباه گذشت. تو را نیز در گرداب اشتباهات خود غرق می کند. تا دیر نشده است یک دختر مبارز و با دانش را انتخاب کن. " نجیب قیافه ی آرام و رام شدنی به خود گرفت و گفت: " استاد راست بگویم، از ثریا بها بسیار خوشم می آید. اما می ترسم چیزی برایش بگویم، باز دست رد به سینه ام بگذارد و غرورم را جریحه دار کند." به او گفتم: " ثریا دختر جالبی است من به لایق می گویم تا با مادرش گپ بزند. خودت به عیادتش برو. زمانی که صحتمند شد، برایت خواستگاری می کنیم." » (ص129-130)


    - بار دیگر از زبان استاد خیبر، می آورد:


    « راستی موضوع دیگری را می خواستم به تو بگویم که پیش از رفتن اناهیتا به شوروی داکتر کمال سید نزدم آمده بود. وی در مورد بیماری خودت با من صحبت کرد و گفت: ثریا برایم بسیار با ارزش است. قلباً میخواهم کمکش کنم. من چند ماه بعد فرانسه میروم. می خواهم ثریا را برای همیشه با خود ببرم، اگر خودش و شما راضی باشید.» (ص 130)


    افسانه گو جویای واکنش استاد می شود و پاسخ زیرین را در می یابد:


    « کمال سید را نزد اناهیتا فرستادم. پس از آن اناهیتا به من گفت: " نخست تفاوت سنی بین کمال و ثریا زیاد است. دوم با آن که داکتر کمال آدم خوش تیپ و جالب است، اما نباید دختر مبارزی چون ثریا بها را با رفتن به فرانسه از دست بدهیم." »


    ببینید، خواننده عزیز!


    اگر روایت های کتاب "رها در باد" درست باشد، که هرگز نیستند؛ استاد خیبر، به نوشتۀ وی گويا، چند نفر را در تار خام بسته بود و بسیار ماهرانه از یک قضیه ی مربوط به زندگی شخصی، بهره برداری سیاسی می نمود و به تخریب شخصیت نزدیک ترین رفقای حزبی و دوستان خود، مصروف بود.


    ولیک آنچه در ماجرای تصمیم کمال سید، از زبان دوکتور راتبزاد حکایت شده، جزئی ترین صداقتی در آن دیده نمی شود و عاری از حقیقت است.




    « انسان بمثل آینه باشد بالذات
    همواره بود مظهر حق این مرات
    زیبد که بشر فخر و مباهات کند
    زین موهبت عظیم بر موجودات »
    "کمال خجندی"



    ادامه دارد

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الجمعة 26 أبريل 2024 - 17:08 ميباشد