فصل بهارو موسم می زدن وبوس وکنار آمدباز
مژده ای مرغ چمن فصل بهار آمد باز
موسم می زدن وبوس کنار آمدباز امام خمینی
آنک که بهار آمده است وجان وجهان جوان شده وکوهساران جامعه نوبرتن نموده واز هرکرا نه بوی گل می آید وصدای چهچه بلبل ، باید مرغ جان را مژده داد که این فصل خنده گل ومستی جوی باران و رقص آبشاران را جشن بگیرد وموسم می زدن وبوس وکنار را غنیمت شمارد وجوانی را از سرآغازد:
بهار آمد بهارآمد جوانی را زسرگیرم
کنار یاربنشینم زعمرخود ثمر گیرم امام خمینی
بهار آمد وآورد شادمانی را
جهان گرفت زسر دور جوانی را علی اشتری
باد نوروزی جهان پیررا برنا کند
ابر فروردین چمن را خرم وزیبا کند رسا
خوشا نزهت باغ درنوبهار
جوان گشته هم روز وهم روزگار نظامی
درخت غنچه برآورد وبلبلان مستند
جهان جوان شدویاران به عیش بنشستند سعدی
اکنون بهار است و فصل دست آویزیدن به گردن یار واز لبان یار شراب باید نوشید ،به طرف بوستان باید رفت ، سردی زمستان را از جان زدود وبا نسیم بهاری جان را حیات دوباره بخشید:
بهار آمد وبوی بهارمی آید
نسیم از طرف لاله زار می آید نسیم
هوامسیح نفس گشت وباد نافه گشاد
درخت سبزشد ومرغ درخروش آمد حافظ
آری اکنون که بهار آمده است ورویش از نو آغازیده، ما چرا مرده دل وپژده باشیم:
عیسی بظهور آمد من مرده چراباشم
ایام بهار آمد من پژمرده چراباشم قاسم انوار
بهار آمده است وکران تا کران مشک فشان گشته وجهان جوان شده وجوانی را از نو آغازیده، ما چرا چون پیران شکسته باشیم وسایه نشین عمر برباد رفته:
نفس بادصبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهدشد حافظ
حالا که بنفشه زلف را دیگرگونه تاب داده وبر غنچه غم نیشترزده،ما چرا سردی ها ودل مردگی ها را سرنزنیم وغنچه شادی را در دل ننشانیم:
بنفشه سر زلف را خم زده
گره در دل غنچه غم زده امیر خسرو
اکنون که چمن پیراهن ارغوانی برتن دارد ،لاله لعبده بازی می کند ،اقاقیا قامت می آراید ، گل عطر فروشی می کند ، بلبل گل خنده بر منقاردارد وبرزلف گل شانه می زند؛ ما چرا سرود زندگی نخوانیم وبرجوی بار معرفت ننشسته گل توحید نچینیم:
بخندد همی بلبل هردوان
چوبر گل نشیند گشاید زبان فردوسی
بهار است ودر میکده باید گشود وساغر به دوش وراه صحرا درپیش گرفت:
وقت آنستکه که باهم ره صحرا گیریم
کزدم باد سحر بوی بهار آمد وعید شهریار
وقت آنستکه که مردم ره صحراگیرند
خاصه اکنون که بهار آمد وفروردین است سعدی
کاروان جشن نوروز وگل ازبستان رسید
موسم صحرا وباغ ولاله وریحان رسید رسا
اکنون بهار آمده است وفصل دیگر باید آغازید،فصل سبز شدن وگل در باغ جان نشاندن:
ای دل بهار آمد وفصل خزان برفت
بشکفت غنچه وغم زدل باغبان رفت شوقی
بهار آمده است وباخود نسیم رحمت آورده ، بوی بهشت می طراوت ، باغ نشینان سبزینه پوشند ، کرانه های جهان دکان گل فروشی بازکرده ، لاله شانه برسبزه می ساید وگیسو غالیه گون می سازد ، باد صبا زلف باغ شانه می زند وجوی باران ناز بنفشه می خرد ،ما هم برجوی بار امل نشینیم وجشن شکوفا یی خویش بگیریم:
درباغ آیید وسبزپوشان نگرید
هرگوشه دکان گل فروشان نگرید مولوی
بیاکه فصل بهار وگل وشکوفه رسید
بیا که لاله برآمدزخاک وسبزه دمید رسا
بادصبا بازروان شد به باغ
برگل وگلزار وزیدن گرفت
بازدراین جوی روان گشت آب
برلب جوی سبزه دمیدن گرفت مولوی
باید قدمی برداشت وراهی کوی لیلی شد .اگرچه عشق وعاشقی قاعده وقانون مدون ندارد اما تاکشیشی ازاو نباشد، کوشش بدون کشش بجای نمی رسد:
بوی گل خود به چمن راهنما شد زنخست
ورنه بلبل چه خبرداشت که گلزار کجاست صافی اصفهانی
اگر کشیشی بود وکوششی هم کیش خویش سازیم بادیدن هر گلی بیاد روی او می افتیم:
به بستان ازگل روی تو هرجا یاد می کردم
چوبلبل گرگلی می دیدمی فریاد می کردم وصفی
آن وقت است که باد وصال می وزد وسپیده پیروزی سرمی زند ودولت سعادت محقق می گردد:
برآمد باد صبح وبوی نوروز
به کام دوستان وبخت پیروز سعدی
این چنین که شد، بهار در بهارستان دل گل روی یار می شکوفاند وچون باغ دل که ازگل یار خرمی یافت جهان کران تاکران لاله خیز می گردد وهر لاله ی نشان از رخ نگاردارد:
که بهاران خطه دل خوش بود
کشت زارولاله دلکش بود
سوی گلشن رفتم ازکوی تو ام آمدبیاد
روی گل دیدم گل روی تو ام آمدبیاد کامی سبزواری
اسدالله جعفری
مژده ای مرغ چمن فصل بهار آمد باز
موسم می زدن وبوس کنار آمدباز امام خمینی
آنک که بهار آمده است وجان وجهان جوان شده وکوهساران جامعه نوبرتن نموده واز هرکرا نه بوی گل می آید وصدای چهچه بلبل ، باید مرغ جان را مژده داد که این فصل خنده گل ومستی جوی باران و رقص آبشاران را جشن بگیرد وموسم می زدن وبوس وکنار را غنیمت شمارد وجوانی را از سرآغازد:
بهار آمد بهارآمد جوانی را زسرگیرم
کنار یاربنشینم زعمرخود ثمر گیرم امام خمینی
بهار آمد وآورد شادمانی را
جهان گرفت زسر دور جوانی را علی اشتری
باد نوروزی جهان پیررا برنا کند
ابر فروردین چمن را خرم وزیبا کند رسا
خوشا نزهت باغ درنوبهار
جوان گشته هم روز وهم روزگار نظامی
درخت غنچه برآورد وبلبلان مستند
جهان جوان شدویاران به عیش بنشستند سعدی
اکنون بهار است و فصل دست آویزیدن به گردن یار واز لبان یار شراب باید نوشید ،به طرف بوستان باید رفت ، سردی زمستان را از جان زدود وبا نسیم بهاری جان را حیات دوباره بخشید:
بهار آمد وبوی بهارمی آید
نسیم از طرف لاله زار می آید نسیم
هوامسیح نفس گشت وباد نافه گشاد
درخت سبزشد ومرغ درخروش آمد حافظ
آری اکنون که بهار آمده است ورویش از نو آغازیده، ما چرا مرده دل وپژده باشیم:
عیسی بظهور آمد من مرده چراباشم
ایام بهار آمد من پژمرده چراباشم قاسم انوار
بهار آمده است وکران تا کران مشک فشان گشته وجهان جوان شده وجوانی را از نو آغازیده، ما چرا چون پیران شکسته باشیم وسایه نشین عمر برباد رفته:
نفس بادصبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهدشد حافظ
حالا که بنفشه زلف را دیگرگونه تاب داده وبر غنچه غم نیشترزده،ما چرا سردی ها ودل مردگی ها را سرنزنیم وغنچه شادی را در دل ننشانیم:
بنفشه سر زلف را خم زده
گره در دل غنچه غم زده امیر خسرو
اکنون که چمن پیراهن ارغوانی برتن دارد ،لاله لعبده بازی می کند ،اقاقیا قامت می آراید ، گل عطر فروشی می کند ، بلبل گل خنده بر منقاردارد وبرزلف گل شانه می زند؛ ما چرا سرود زندگی نخوانیم وبرجوی بار معرفت ننشسته گل توحید نچینیم:
بخندد همی بلبل هردوان
چوبر گل نشیند گشاید زبان فردوسی
بهار است ودر میکده باید گشود وساغر به دوش وراه صحرا درپیش گرفت:
وقت آنستکه که باهم ره صحرا گیریم
کزدم باد سحر بوی بهار آمد وعید شهریار
وقت آنستکه که مردم ره صحراگیرند
خاصه اکنون که بهار آمد وفروردین است سعدی
کاروان جشن نوروز وگل ازبستان رسید
موسم صحرا وباغ ولاله وریحان رسید رسا
اکنون بهار آمده است وفصل دیگر باید آغازید،فصل سبز شدن وگل در باغ جان نشاندن:
ای دل بهار آمد وفصل خزان برفت
بشکفت غنچه وغم زدل باغبان رفت شوقی
بهار آمده است وباخود نسیم رحمت آورده ، بوی بهشت می طراوت ، باغ نشینان سبزینه پوشند ، کرانه های جهان دکان گل فروشی بازکرده ، لاله شانه برسبزه می ساید وگیسو غالیه گون می سازد ، باد صبا زلف باغ شانه می زند وجوی باران ناز بنفشه می خرد ،ما هم برجوی بار امل نشینیم وجشن شکوفا یی خویش بگیریم:
درباغ آیید وسبزپوشان نگرید
هرگوشه دکان گل فروشان نگرید مولوی
بیاکه فصل بهار وگل وشکوفه رسید
بیا که لاله برآمدزخاک وسبزه دمید رسا
بادصبا بازروان شد به باغ
برگل وگلزار وزیدن گرفت
بازدراین جوی روان گشت آب
برلب جوی سبزه دمیدن گرفت مولوی
باید قدمی برداشت وراهی کوی لیلی شد .اگرچه عشق وعاشقی قاعده وقانون مدون ندارد اما تاکشیشی ازاو نباشد، کوشش بدون کشش بجای نمی رسد:
بوی گل خود به چمن راهنما شد زنخست
ورنه بلبل چه خبرداشت که گلزار کجاست صافی اصفهانی
اگر کشیشی بود وکوششی هم کیش خویش سازیم بادیدن هر گلی بیاد روی او می افتیم:
به بستان ازگل روی تو هرجا یاد می کردم
چوبلبل گرگلی می دیدمی فریاد می کردم وصفی
آن وقت است که باد وصال می وزد وسپیده پیروزی سرمی زند ودولت سعادت محقق می گردد:
برآمد باد صبح وبوی نوروز
به کام دوستان وبخت پیروز سعدی
این چنین که شد، بهار در بهارستان دل گل روی یار می شکوفاند وچون باغ دل که ازگل یار خرمی یافت جهان کران تاکران لاله خیز می گردد وهر لاله ی نشان از رخ نگاردارد:
که بهاران خطه دل خوش بود
کشت زارولاله دلکش بود
سوی گلشن رفتم ازکوی تو ام آمدبیاد
روی گل دیدم گل روی تو ام آمدبیاد کامی سبزواری
اين مطلب آخرين بار توسط گرداننده در السبت 21 مارس 2009 - 4:16 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.