پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    روزنه اي باريک بر تاريخ فلسفه

    avatar
    admin
    Admin

    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20
    20130224

    روزنه اي باريک بر تاريخ فلسفه Empty روزنه اي باريک بر تاريخ فلسفه

    پست  admin

    دنيز ايشچي
    "يک"
    راستي، آغاز تاريخ فلسفه را از کجا ميتوان تعيين کرد؟ از زماني که "هراکليوس" گفت که در يک رود خانه دوبار نمي شود شنا کرد؟ از زماني که "بودا" و يا " کنفوسيوس" آموزه هاي خود را فورمول بندي کرده و براي درک راز و رمزهاي هستي و ارائه رهنمودهاي خود جهت زندگي بهتر به مردم خود ارائه مي دادند؟ زماني که پيامبران درس هاي "الهي" خود را به قبيله و طايفه هاي خود ابلاغ مي کردند؟ زماني که آئين ميترائيزم و مهر پرستي با آداب و رسوم پيچيده آن همراه با قرباني کردن گاو و نوشيدن خون آن جاري بود، يا آئين اورفئوسي در يونان همزمان با آئين ميترائيزم در ايران، به قرباني کردن دختران خود در مقابل خدايان مي پرداختند. وقتي که گاته هاي زرتشت تنظيم مي شدند، يا وقتي که هزاران قوم، مثل پيروان مکتب "اورفئوس" در يونان قديم مست از شراب هاي نوشانوش و رقص رقصان فرزندان خود را قرباني بت هاي سنگي وخدايان باران، آفتاب، زمين و غيره مي کردند؟ يا زماني که "کانت" گفت، " من مي انديشم، پس هستم"؟ فلسفه، جوياي چه بوده و از اول پيدايش آن به کدامين سر هستي ميخواسته است تا پاسخ بدهد؟ آيا ميشود در يک مقاله چندين صفحه اي به مساله اي که حياتش به اندازه حيات انسان متفکر بوده و در تمام طول حيات بشري ذهن انسان را به خود مشغول داشته است و خروارهاي کتاب در موردش نوشته شده است پرداخت؟ در هر صورت چشمک زنان بر اين تاريخ گذري مي کنيم، باشد کمکمان کند تا يادآوري مختصري از آموخته هاي قبليمان گردد.

    از ميان فيلسوفان قديم، "سقراط" بيشتر از همه با برجستگي يک سر و گردن بالاتر سر بلند مي کند. پير مردي که چوب بلندي در دست در کوچه هاي آتن قدم مي زد و جوانان به دورش جمع شده و با وي به بحث و جدل مي پرداختند، به جوانان و شاگردانش ميگفت که "من داناتر از همه شما هستم چون بيشتر ازهمه شما مي دانم که هيچ نمي دانم" فيلسوفي که با سوال و تفتيش سعي مي کرد به علت و محتواي درون پديده ها پي ببرد، شيوه استدلالي فلسفه را پايه گزاري کرد، با دانائي بي کران خود به اين واقعيت آگاه بود که چقدر دانش بشر در مورد هستي اطراف خود و کائنات ناچيز مي باشد. مغز انسان در درياي بيکران اين جهالت و نا آگاهي، بلاخره بايد براي توجيه هستي اطراف و اتفاقاتي که در محيط اطرافشان مي گذرد، سناريو ها و توصيف هايي داشته باشند، جهالت بي کران بشريت زمينه را براي خرافات بيکران باز مي کرد. خرافاتي که از پرستش گاو هايي که به آنها شير و گوشت مي دهند شروع کرده، با پرستش باراني که به آنها آب براي زندگي خود، دامها و کشت و زرعشان فراهم مي کرد، از پرستش خورشيدي که براي آنها گرما و روشنائي فراهم مي کرد شروع شده و با پرستش ستارگان در تاريکيهاي مطلق شب ها ادامه پيدا ميکرد. اين خرافه پرستي ها مانع از اين نمي شد تا بشر با کنجکاوي تمام به تفتيش خستگي ناپذير براي پي بردن به رازهاي بي پايان هستي ادامه ندهد. مغر انسان گوشت خوار، به مراتب بهتر از انساني که هنوز بالاي درخت ها و فقط به سبزي و ميوه خواري مي پرداخت کار مي کرد. انسان متفکر تازه آغاز به يادگيري رازهاي هسني اطراف خود پرداخته بود.

    دوران حکومتهاي دولت شهري بود. آتن براي خودش دولت مستقل خود را داشت و اسپارت دولت مستقل خود را. خيلي از جزاير بزرگ درياي مديترانه مثل جزيره "کرت" و " قبرس" به منطقه هاي تجاري مشابه بنادري آزاد تبديل شده بودند. رشد شرايط اقتصاد تجاري خصوصا موجب رشد اقتصادي، افزايش رفاه اجتماعي شده و امکانات تبادل دانش، تجربه بين مردم از طريق تجاري که مسافرت مي کردند در مناطق مختلف گرديده، در عين حال باعث پيشرفت دانش علمي در زمينه هاي هندسه، حساب استدلالي، جبر و بالاخره فيزيک ميگرديد. آتن بعنوان اولين شهري در آمده بود که در آن اشرافيت بصورت سناتورها در مجلس سنا جمع شده و بصورتي مشاوره اي و دموکراتيک در مورد اداره سياسي ، اقتصادي و اجتماعي امور تصميم مي گرفتند. در بطن چنين جنب و جوش هايي بود که انديشمندان به خود اين اجازه را مي دادند که نه فقط مثل فيثاغورث، طالس، بطلميوس ، ارشميدس و دموکريت، نه فقط کاشفان فورمول هاي هندسي، جبر ، حساب و شيمي و غيره بودند، بلکه آنها به خود اين اجازه را دادند تا در مورد سوال هاي کلان هستي محيط اطراف خود در زمينه هاي رازهاي هستي و فلسفي هم به ابراز نظر بپردازند.

    "هراکليوس" که اولين فيلسوفي بود که مطرح کرد همه چيز در حال حرکت و تغيير است. او بود که مطرح کرد که "در يک رودخانه دوبار نمي شود شنا کرد. او منشاء همه چيز را از "آتش" مي ديد. طالس منشاء همه چيز را در آب مي ديد، وانکسمينس منشا همه چيز را در هوا و بالاخره اين گزنفون بود که منشا همه چيز را در خاک مي ديد. عموما در اين مرحله فيلسوفان منشا همه چيز را در چهار عنصر آب، آتش، هوا و خاک مي ديدند. اين در شرايطي يود که "دموکريت" مطرح مي کرد "اگر ماده را به قطعات جزئي تقسيم کنيم، به کوچکترين قطعه غير قابل تقسيم مي رسيم که او اسم آن را "اتم" ميگذاشت. شايد بکي از يزرگترين فيسوفان آن عصر "پارميندس" بود که به مساله نقش مغز و حافظه انسان پرداخته و مطرح مي کرد " چيزي که به انديشه در آيد و در فکر ما ظاهر شود، وجود خارجي نيز خواهد داشت". او مطرح مي کرد، تصاويري که در ذهن ما ظاهر مي گردند، در عين حال نشانگر وجود خارجي آن چيزها نيز مي باشند. قبل از اينکه سه فيلسوف بزرگ تاريخ دو هزار و پانصد ساله بشريت در تاريخ ظاهر شوند، تاريخ فلسفه يونان، توسط اين فيلسوفان ماقبل ارسطو و همراهان آنها بقدر کافي غني شده بود.

    " آسپارت"، بر عکس آتن شهري بود که به شيوه اشتراکي و ميليتاريزه اداره مي شد. کودکان از خرد سالي در آموزشگاه هاي عمومي به دور از پدر و مادرها زندگي مي کردند. ارتشيها و افراد جنگي از همين مدارس تفکيک شده و به نظام ارتش مي پيوستند. ازدواج زن و مرد آزاد بود و نوعي با ارده فردي و بصورت اشتراکي بود. اشرافيت و باغداران در عين حال مالکان برده گاني بودند که در باغها کار مي کردند. عموما بر اسپارت يک ديسيپلين نظامي حاکم بود. شهرها بين خود هم جهت تقيسم منابع و زمين ها و بردگان و ثروت و يا اعمال برتري و گرفتن خراج جنگي به جنگ مي پرداختند. در دوران زندگي "سقراط " بود که در جنگي که بين "آتن" و "اسپارت" در گرفت، "آتن" شکست خورد و "اسپارت" پيروز گرديد.

    "سقراط" از يک طرف يک يوناني دوره گرد بد قيافه اي بود که جوانان را دور خود جمع مي کرد و با آنها به بحث و جدل مي پرداخت. اهميت شخصيت سقراط را از چندين زاويه ميتوان مورد بررسي قرار داد. اوّلي از اين زاويه که دو تا از بزرگترين فيلسوفان تاريخ دوهزار و پانصد ساله اخير بشريت، يعني افلاطون و ارسطو، شاگردان وي مي باشند. دومي از اين زاويه که ديگر شاگردان سقراط، چهار مکتب اساسي فلسفي " سوفسطائيان"يا "شکاکيون"، " اپيکوريان" ، رواقيون و بالاخره "کلبيان" را پايه گزاري کردند که هنوز آثار اين بينش هاي فلسفي را ما بصورت مکتبهايي مشاهده مي کنيم. سومي خود افکار و انديشه هاي سقراط، يا بهتر است بگوئيم چگونگي و شيوه تلاش وي جهت دست يابي به حقيقت بود. چهارمي قصّه دادگاه سقراط و اينکه حاضر نگرديد نه توسط شاگردانش فراري داده شود، نه حاضر به دادن رشوه جهت تخفيف مجازاتش شد.

    او به جوانان مي گفت که "پدران شما اينهمه قرباني و انعام به اين خدايان سنگي شما مي دهند، چرا اين خدايان نتوانستند در جنگ با اسپارت، آتن را پيروز بکنند؟ او به جوانان مي آموخت که به خرافات پدران خويش باور نکرده و آنها را دور بريزند . او با پايه گزاري شيوه فلسفي استدلالي، از جوانان مي خواست از طريق پرسش کردنهاي مکرر به جوهر دروني و تصوير کاملتر حقيقت امور پي ببرند.. او را به اتهام کفر و توهين به خدايان آتن وپايين آوردن احترام و منزلت اشرافيت به مرگ و با نوشيدن زهر محکوم کردند.

    سقراط از مرگ اندوهناک است زيرا نزد خداياني مي رود که از وي داناترند. مرگ، جدا شدن روح از بدن است. سقراط به بقاي روح معتقد بود. او معتقد بود که هر چقدر روح از بدن مستقل باشد، آنقدر خالص تر و پاک تر مي باشد. تن دچار شهوت مي شود، تن مريض وي شود، تن گرسنه مي شود، بايد تن را رها کرد و به روح چسبيد. روح که از تن جدا شد، يا به بهشت، يا به جهنم مي رود، سپس اين روح در موجودات ديگر ظاهر مي گردد. روح فلاسفه در انسانهاي با معرفت و روح انسانهاي بد در حيوانات ظاهر مي گردد.

    چهار مکتب فلسفي ارائه شده توسط شاگردان سقراط در شرايطي ارائه گرديدند که آتن شکست خورده بود نوعي مبارزه منفي در کنار ياس و نا اميدي در جريان بود. "اپيکوريان" مثل مرتاض ها ضد دين بودند و ضرورتي براي وجود دين قائل نبودند. آنها اراده آزادبراي عمل و سرنوشت خويش را توصيه مي کردند. نظريات اپيکوروس، در مرحله اول براي تامين آرامش رواني طرح ريزي شده بود. لذت، آغاز و انجام زندگي سعادتمند است. لذتهاي روحي بر لذت هاي جسمي ارجحيت دارند. فضيلت بايد در مسير جستجوي لذت باشد. عدالت يعني رفتاري که در ان شخص دليلي براي ترسيدن نداشته باشد. او خواهان اعتدال و لذت هاي ارام بود. در خوردن، اعتدال مي کرد و ميگفت براي اين کار شعور عادي کافي است.عاليترين لذت اجتماعي، درستي و راستي مي باشد.

    "رواقيون" باور داشتند که "فضيلت" مايه سعادت انساني است، نه امکانات مادي. محروميتهاي مادي و فشارهاي اجتماعي را بخاطر آن بايد تحمل کرد که آنها در مقابل فضيلت انساني ارزش و اهميتي ندارند. بنيان گزار انديشه هاي رواقيون "زنو" بود. انديشه هاي آنها بر پايه هاي اصالت اخلاق پايه ريزي شده بود.سادگي در خوراک و پوشاک و زندگي و راحتي جسمي همه مورد ترغيب رواقيون بود. انسان اگر حتي در زندان با آدم جباري هم يک جا بيافتد، با اتکا به دانش ، فضيلت اخلاقي خود مي تواند خود را با محيط تطبيق داده و با آگاهي، عدالت اخلاقي به حيات خود ادامه دهد. رواقيون به غيبگوئي باور داشتند

    "سوفسطائيان" يا "شکاکيون" آنهايي بودند که با تاکيد بر آموزه هاي عملي و پراگمتيزم کارهاي خود را به پيش مي بردند و عمدتا در مورد همه چيز شک مي کردند. اين نحوه نگرش از يک آنها را به انسان هاي خيلي محتاط تبديل کرده بود، از طرف ديگر با شک کردن در مورد ذات پديده ها، به کنکاش بيشتر در پي بردن به ذات پديده ها نقش بسزائي داشتند. آنها شکاکيت در اخلاق، شکاکيت در منطق را باور داشته و به آن شکاکيت در حواس را هم افزوده بودند. "گمان مي کنم اينطور باشد، ولي مطمئن نيستم". آنها از طريق شکاکيت روي حواس و تناقضات ظاهري در ادراک به نوعي فضيلت ذهني مشابه انديشه هاي هيوم رسيده بودند. آنها با شرکت در مراسم مذهبي، مورد تسلاي مردم تنبل مي شدند.

    "کلبيان" تارکان دنيائي بودند که مثل سگ ها در حفره هايي زندگي مي کردند. آنها حتي مخالفان آزار کردن حيوانات نيز بودند. آنها بر اين باور بودند که همه انسانها مانند همند "برابرند"، به خاطر همين خود را به پايين ترين رده هاي اجتماعي، يعني بردگان نزديک مي کردند. از طريق دوري از نعمات اجتماعي که در اختيار شهروندان آتن بود، آنها به نوعي پرخاش گونه برابري عموم بشري در اشتراک سختي هاي بردگان را بصورت سمبليستي نمايندگي مي کردند." ديوجانوس" يکي از شاگردان سقراط بود که در حفره اي زندگي مي کرد و با بردگان به نشست و برخاست و بحث مي پرداخت. "آنچه فهميدني است، براي مردم عادي و بردگان هم فهميدني است". نه دولت، نه مالکيت، نه زناشوئي، نه دين، نه بردگي نبايد وجود داشته باشند. ميگويند روزي اسکندر پيش اور رفت و گفت، از من چيزي بخواه، ديوجانوس گفت، از جلو خورشيد بکش کنار تا آفتاب بخورم.

    افلاطون.

    چگونه ممکن است در چندين پاراگراف کوتاه بتوان تصويري جامع در مورد فيلسوفي ارائه داد که جامعيت و عمق و انسجام انديشه هايش دو هزار و پانصد سال بر انديشه هاي بشريت به نحو قدرتمندي تاثير گذار، يا حاکم بوده است. افلاطون از خانواده هاي ثروتمند اشرافيت آتن بود که پس از شکست آتن و اعدام سقراط، عموما اوضاع آتن خيلي جالب نبود. افلاطون در اين دوره از شهر جدا شده و به مسافرتي بيست ساله دور دنيا از جمله به هندوستان و مصر مي رود. تجربيات و آموزه هاي خود از دوران مسافرت، شاگردي سقراط و تاثيراتي از شيوه زندگي در اسپارت را با انديشه هاي خود در هم ريخته و مکتب فلسفي خويش را ارائه مي دهد. او تنها کسي است که بصورت نوشته داستان محاکمه سقراط را براي نسل هاي بعدي ارائه داده است. شايد بدون اغراق بشود گفت که افلاطون تاثير گزار ترين فيلسوف براي طولاني ترين زمان در تاريخ بشريت ميباشد.

    جهت فشرده کردن پرداختن به انديشه هاي وي، چندين بخش سرفصل گونه از نظريات فلسفي وي را خلاصه وار مطرح ميکنم. الف) باورمنديهاي اخلاقي ، ب ) مرام دولتگرائي و چگونگي اداره حکومتي، جمهوريت و مدينه فاضله، پ ) نظريه "مٌثل"، رابطه روح و هستي مادي، ت ) معرفت ، ادراک و عقل چگونگي تبادل ارتباطي مابين آنها ، و بالاخره ث ) جهانشناسي.

    ارزشهاي خوب و پاک، ارزشهاي آسماني و الهي هستند. خوبي مستقل از زمان است و بهترين دولت بايد از روي نمونه آسماني آن "يعني ارزشهاي پاک اخلاقي" باشد. افلاطون جامعه را به سه قسمت "سربازان"، "توده هاي مردم" و" سرپرستان" تقسيم مي کرد.تنها دسته سوم قابليت اداره و حاکميت سياسي در جمهوريت را دارا مي باشند. وي که براي همه گروه بنديها جداگانه زندگي اشتراکي را توصيه مي کند، به تساوي زن و مرد باور دارد، انتخاب همسران را از طريق قرعه توصيه مي کند. دختران و پسران از کودکي از پدر و مادر خود جدا شده و در موسسات آموزشي بصورت مخلوط پرورش داده ميشوند تا بتوانند سربازان خوبي براي کشور تربيت بشوند. به نظر افلاطون، سرپرستان و يا حکومت گران بايد فيلسوف باشند، اين به آن مفهوم نيست که فيلسوفان بايد حاکم باشند. او مطرح مي کرد که انسان از سه عنصر "طلا"، "نقره" و "مفرغ" آفريده شده است که بازتاب آن همان سه دسته سرپرستان، سربازان و توده هاي مردم هستند. از نظر افلاطون در جامعه بايد عدل حاکم باشد و تعريف وي از عدل بر اين بود که کسي کاري به کار کس ديگر نداشته باشد.عدالت وي بيشتر به دموکراسي شباهت دارد، تا مساوات. حاکمان بايد حکيم باشند.

    معرفت انساني از طريق حواس شنوائي، بينائي، لامسه و چشائي بدست نمي آيند، بلکه از طريق تعقل، استدلال و تفکر حاصل مي گردند. علومي که بيشتر از همه با تعقل و تفکر و استدلال طرف هستند، علوم رياضيات مي باشند. او که تا حدود قابل ملاحظه اي تحت تاثير فيثاغورث بود، بر اهميت رياضيات در استدلال و تعقل تاکيد مي کرد. او مطرح مي کرد که حکومت بايد از محارم اسرار تشکيل شود. کساني که بر اساس ارزشهاي اخلاقي پاک حاضر به کشيدن رياضت هاي فکري و اخلاقي باشند، ميتوانند حاکمان برجسته اي باشند. براي تشکيل حکومت خوب، هميشه تعليم و تربيت لازم است. عقل حقيقي بدون رياضت حاصل نمي گردد. حکومت گران بايد فراغت زمان لازم را داشته باشند تا بتوانند حکومت کنند و نبايد مشغله هاي ديگر آنها را از اين کار باز دارد. افلاطون بوعي حکومت اليگارشي را توصيه مي کرد.

    افلاطون هم مانند سقراط به بقاي روح معتقد بود. سقراط که به تک خدائي باورمند بود، رابطه انسان با خدا را به رابطه "گله" و "گله دار" تشبيه مي کرد. از نظر افلاطون، تن آدمي مانع کسب معرفت وي مي باشد. ادراک حقيقي از طريق "تعقل" به دست مي آيد، نه از طريق حواس بينائي، شنوائي و غيره. خداي افلاطون، جهان را از موادي که قبلا وجود داشته اند تشکيل داده است. او عقل را درون روح جا مي دهد و سپس روح را با جسم پيوند مي دهد و از اين پيوند شکل يابي موجود زنده را تشريح مي کند. نظم موجود در کائنات، از درون بي نظمي هاي قبلي شکل گرفته است. چرخش کامل ترين حرکت مي باشد.

    خدا يک جهان را آفريده است و اين جهان از چهار عنصر آب، باد، خاک و آتش تشکيل مي گردند. در روند آفرينش چهار نوع موجودات آفريده شدند، يکي خدايان ديگر، دومي پرندگان، سومي ماهيها و موجودات دريائي و چهارمي موجودات زميني. آفريننده بزرگ ، جزء جاوداني و آسماني "مٌثل" موجودات را آفريد و افريدن موجودات ديگر را به خدايان ديگر سپرد. روح موجود در موجودات زنده، از طرف روح بزرگ آسماني داده ميشود که در طول حيات آن موجود در وجود جسم آن به حيات خود ادامه مي دهد، و موقع مرگش از تن وي خارج شده دوباره به روح بزرگ ملحق مي گردد. آفريننده براي هر ستاره اي هم روح بخشيده و اين روح ها احساس "خشم"، "ترس" ، و "محبت" دارا مي باشند. نمونه هاي حيوانات و موجوداتي که در اطراف خود مشاهده مي کنيم، از همان نمونه الهي "مثٌل" که آفريننده بزرگ آفريده است، گرفته ميشوند. مثلا آفريننده بزرگ نمونه هايي از حيوانات به شکل "گربه"، "ماهي" ، "گاو" و "اسب" آفريده است که نمونه هاي زميني از روي نمونه آسماني آنها آفريده مي شوند. با طرح اين مساله که اين روح بزرگ است که از آسمانها بر تن موجودات ديگر وارد شده و به آنها حيات مي بخشد و بعد از مرگ اين روح دوباره به روح بزرگ مي پيوندد، در واقع افلاطون به بقاي روح باورمند بود.

    ارسطو

    ارسطو شاگرد ديگر سقراط بود. او اهل مقدونيه بود ولي در شهر آتن زندگي مي کرد. او مکتب انديشه هاي فلسفي خود را تقريبا همزمان با افلاطون، ولي در محيطي با ويژگيهاي زندگي خود و جداگانه مطرح مي کرد. انديشه هاي فلسفي ارسطو، تقريبا در همه زمينه ها با انديشه هاي مشابه افلاطون، زاويه هاي ويژه اي داشته است. انديشه هاي ارسطو در مورد فضيلت، رابطه روح و جسم، مناسبات اجتماعي، دولت و دولت گرائي، حرکت، زمان و مکان، و زمينه هاي ديگر، نظرايات ويژه ارسطوئي بود. به همين دليل هم پس از اينکه صد ها سال در دوران قرون وسطي، کليسا با اتکا بر نظريات افلاطون، با قدرت تمام حکومت مطلقه خود را اعمال مي کرد، وقتي که تحت تاثير رشد تجارت، شکل گيري اشرافيت نوين، آغاز کشفيات علمي، صنعتي نوين، يعني دوران قبل از آغاز رنسانس، اين فلسفه ارسطوئي بود که به کمک آن فيلسوفان جديد به جدل دگماتيسم سياه ملقمه اي از انديشه هاي مسيحيت با بخش هايي از نظريه هاي افلاطون آمد. فلسفه ارسطوئي خيلي طبيعي تر، معتدل تر و باز تر و آزاد نر از فلسفه افلاطوني بود. از اين طريق بود که در دوران آغازين رنسانس در اروپا، فلسفه ارسطوئي جايگاه حکومت چندين صد ساله فلسفه افلاطوني را گرفت . کليسا با سويچ کردن از فلسفه افلاطوني به فلسفه ارسطوئي، توانست همچنان به صورت خزنده اي به حيات خود و دوام بدهد. با مقايسه ويژگيهاي فلسفه افلاطوني و فلسفه ارسطوئي، ميتوان تشخيص داد که چرا آغاز دوران قبل از رنسانس، زمان رشد اشرافيت تجاري، قدرت گيري پادشاهان در مقابل کليساها و رشد احساسات ناسيوناليستي، فلسفه ارسطوئي بيشتر از همه با آرمانخواهي مردمي از يکطرف و نجات کليسا از طوفان هايي که در راه بود، همخواني داشت.

    گفتيم که ارسطو اهل مقدونيه بود و در زمان اسکند کبير و پدرش فيليپ زندگي مي کرد. وي يکي از معلمان و مشاوران اصلي اسکندر بود. حالا چه اندازه اسکندر تحت تاثير او و چقدر مستقل از انديشه هاي ارسطو عمل مي کرد، يک صحبت ديگري است. همانطور که اشاره شد، يک بخش از نظريات ارسطو مربوط ميشود به زندگي اجتماعي و دولت مداري. او روابط اجتماعي عادي زمان خويش را "طبيعي" قلمداد مي کرد. او مناسبات اشتراکي افلاطون را قبول نمي کرد و بر اين باور بود که زندگي زن و مرد، برده و برده دار، اشرافيت و توده عادي و غيره مناسبات طبيعي هستند. برده هم در واقع جزو خانواده محسوب مي گردد، با اين تفاوت که موقعيت پست تري دارد. او باور داشت که زندگي بدون قانون از زندگي حيوانات پست تر است. دولت از اشتراک نظري مدني خانواده ها بوجود مي آيد. او مطرح مي کرد که عدالت ارباب، با عدالت برده فرق مي کند. او که شديدا مخالف افراط و تفريط بود، هميشه اعتدال را بهترين شيوه عمل اجتماعي تلقي مي کرد. او شيوه حکومتي جمهوري افلاطون را که قدرت را در دست يک نفر محدود مي کرد قبول نداشت و اشرافيت سلطنتي را به آن ترجيح مي داد. او که باور داشت دولت عاليترين نوع اداره جامعه است، در واقع حکومت سلطنتي "مونارشي"را به حکومت اشرافيت"آريستو کراسي" و آن را به "دموکراسي" ترجيح مي داد. او دولتهاي "ديکتاتوري"، " اليگارشي" يا حکومت اقليت توانگران و "دموکراسي" را حکومتهاي بد مي ناميد. او موافق انتخاب قضات نبود و انتصاب آنها را ترجيح مي داد. او که کار کردن را پست مي شمرد، پيشه وران را جزو پست ترين گروه هاي اجتماعي تلقي مي کرد. او تا حدود زيادي به فلسفه سياسي ماکياوليستي تفرقه بيانداز و حکومت کن حکومتهاي جبار باورمند بود. همه اينها او را در رده اشخاصي که در زمان خويش نسبت به مسائل اجتماعي حکومتي انديشه هاي تاحدود زيادي پرگمتيک داشت قرار مي دهد.

    ارسطو مخالف بهره گرفتن و ربا بود. او که اين کار را پست مي شمرد، باور داشت که سود بايد بصورت طبيعي و از طريق توليد و يا تجارت حاصل گردد، نه از طريق رباخواري. فلسفه اخلاقي ارسطو، سعادت اخروي و صورت تعالي اخلاقي انسان مي باشد. او که مخالف افراط و تفريط بود، با باورمندي به اعتدال در هر چيز، نوعي نسبيت رفتاري پديده ها باورمند بود. او که ميگفت، افلاطون حق داشت که نفس را به دو قسمت بخرد و نابخرد تقسيم کند، نفس نابخرد را نباتي و حيواني مي ناميد. فضيلت انساني عقلي "يادگرفتني" و اخلاقي "عادت کردني" است. عدالت نه به مفهوم مساوات، بلکه به صورت برابري در مقابل قانون مي باشد. اخلاق بايد از سياست تبعيت بکند، به اين صورت که کوچکترها بايد به بزرگترها احترام بگذارند. در اجتماع هم آنهايي که از نظر موقعيت اجتماعي در رده هاي پايينتري قرار دارند، بايد نسبت به آنهايي که در رده هاي بالاتر قرار دارند، احترام بگذارند. قانون گذاران بايد نوعي قانون بگذارند که مردم را به عادتهاي خوب تشويق و ترغيب بکنند. او که کمتر شخصي عاطفي بود، مطرح مي کرد که بردگان بايد موقعيت خود را قبول بکنند و مردم طبقات متوسط بايد به اشرافيت احترام بگذارند.

    او از چهار نوع "علت" بحث مي کند. علت اينکه يک مجسمه ساز يک مجسمه اي را درست مي کند، يکي علت مادي "جنس مرمر"، ديگري علت صوري " شکل صوري مجسمه چه خواهد بود" ، علت فاعلي "شيوه اي که از آن جهت درست کردن استفاده مي کند، از قبيل چکش و قلم" و بالاخره علت چهارم " اينکه چه مفهومي را ميخواهد برساند". در شرايطي که افلاطون خيلي متاثر از علم رياضيات بود، ارسطو را شايد بشود اولين زيست شناس تاريخ بشريت ناميد که در زمان خويش در مورد زيست شناسي گياهان و حيوانات تحقيق مي کرد.

    منطق قياسي ارسطو که توسط وي پايه ريزي شده است به طور مثال مطرح ميکند که، آدمي فاني است، سقراط آدمي است، پس سقراط فاني است. منطقي که اي يک کليت جامع بصورت آناليز قياس واسطه اي در مورد اجزا نتيجه گيري مي کند. اين شيوه منطقي کاستي هاي خود را هم دارد که در تمام موارد صادق نيست وصدق نمي کند. مثلا پرنده پرواز مي کند، شتر مرغ يک پرنده است، پس ، شتر مرغ پرواز مي کند. او معتقد بود که فضيلت انساني سيري تکاملي طي مي کند.

    در مورد بررسي پديده حرکت از ديدگاه ارسطو، حرکت از ديدگاه وي محرک نخستين نيروي الهي مي باشد که در ماوراي ماه قرار دارد. زمان، مکان و حرکت نتيجه حرکتي که ناشي از نيروي الهي مي باشد، بوجود آمده اند. او که عناصر تشکيل دهنده هستي زميني را همان چهار عنصر اصلي "آب"، "آتش" ، "باد" و "خاک" قلمداد مي کند، در مورد ماوراي آسمانها و بالاتر از ماه، معتقد است که علاوه بر چهار عنصر نام برده شده، عنصر پنجمي که عنصر الهي است نيز وجود دارد. او که به تمايز ماده از صورت معتقد بود مطرح مي کرد که روح چيزي است که ماده را به حرکت وا مي دارد. هيچ دو چيز نمي توانند روح و جسم واحدي داشته باشند. ارسطو معتقد بود که بيش از چهل و هفت جنباننده "خدا" که جنبنده ها را به حرکت در مي آورند، وجود دارند. او معتقد بود که پس از مرگ حيوانات، روح آنها در موجودات ديگر ظاهر شده و به موجودات نوين حيات و جان مي بخشد. خدا توسط عشقي که موجودات نسبت به وي دارند، ميتواند جهان را به حرکت وادارد.

    مقايسه اي بر نظريات افلاطون ، ارسطو و چهار مکتب ديگر

    تاثيرات انديشه هاي افلاطون و ارسطو در شکل يابي و فورمولبندي اديان بزرگ مثل مسيحيت و اسلام بي نهايت برجسته است. از بت پرستي دست برداشتن و به خدائي که مادي نيست و در آسمانهاست باور داشتن، حلول روح خدائي در موجودات زنده، بازگشت روح به سمت خدا پس از مرگ، حلول دوباره روح در موجودات ديگر، نقش رياضت و سختي کشيدن در ارتقا فضيلت انساني و خيلي نظات ديگر مشابه ايندو فيلسوف بزرگ از طرف اديان اسلام و مسيحيت به عاريه گرفته شده است.

    جدا کردن کودکان از خانواده هايشان،تشکيل خانگاه هاي بزرگ تعليم وتربيت جوانان و قرار دادن آنها در اين حانگاه ها بصورت زندگي اشتراکي آنها از يک طرف و تعليم و تربيت آنها از طرف ديگر به مدت صدها سال توسط کليسا خصوصا در دوران حکومت بلا منازع پاپ ها و واتيکان به کار گرفته مي شد. خانگاه هاي بزرگي که به صورت تارکان دنيا براي خواهران و برادران مقدس تشکيل مي دادند، از نظريات افلاطون گرفته مي شوند.

    در مورد حکومت گرائي، خصوصا نظريه افلاطون بر مورد اينکه "حاکمان بايد فيلسوف باشند" و جامعه را به سه طبقه مردم عادي، سربازان و بالاخره حاکمان تقسيم مي کرد، کاملا با ساختار و فلسفه حکومتي ايجاد شده توسط کليسا در دورام حاکميت آنها در قرون وسطي تطبيق مي کرد. البته طرح اين مساله به اين مفهوم نيست که افلاطون خواهان تشکيل حکومت مستبد و دگم کليسائي بود، بلکه اين کليسا بود از انديشه هاي افلاطون، و بعدها ارسطو جهت تکوين فلسفه فکري و سياسي خود استفاده هاي فراوان کرد.

    ميدانيم که افلاطون نوع حکومت خود را جمهوريت مي ناميد. ارسطو در مقابل آن حکومت سلطنتي "مونارشي" را در درجه اول، و حکومت "آريستوکراسي" اشرافيت را در درجه بعدي ترجيح مي داد. در دوراني که به پايان حکومت واتيکان، پاپها و کليسا در اروپا نزديک مي شديم، بخاطر رشد تجارت، اشرافيت نويني از تجار و صنعتگران شکل مي گرفت که ديگر عمدتا زمين دار نبودند. آنها که از يک طرف خواهان تجارت آزاد بودند، از طرف ديگر داراي هويت هاي ملي بوده و به نحو خيلي راحتتري ميتوانستند در چهارچوبه ملي خود گرد هم بيايند، خواهان حکومت کليسا و پاپها نبودند، بلکه آنها بيشتر خواهان حکومت پادشاهان و آريستوکراسي بودند. در اين دوران است که انديشه هاي فلسفي اجتماعي ارسطو به کمک روشنفکران سياسي و کليسا مي آيد تا بتوانند خود را با رشد طبقات نوين اجتماعي و خواسته هاي آنها تطبيق بکنند.

    در مورد روح، نفس، فضيلت، ادراک، زمان، مکان، جسم، ماده، حرکت، حيات و مرگ و غيره نظرات افلاطون و ارسطو با هم زاويه هاي اندکي داشتند و جالب اينکه در تمامي اين موارد آنها نظرات منسجمي ارائه مي دادند. افلاطون که بيشتر متاثر از علوم رياضي بود، تعقل و تفکر و فضيلت انساني را بر احساسات و حواس اولويت مي بخشيد. در مورد روح، ارسطو باور داشت که روح انسانهاي بد، بعد از مرگ آنها به موجودات پست منتقل شده و در قالب آنها به حيات خود ادامه مي دهد، اين در شرايطي بود که افلاطون بر اين باور بود که روح الهي است، پارچه اي از خداست که به موجود زنده حيات مي بخشد و پس از مرگ وي به روح بزرگ مي پيوندد.

    همزمان با دوران ارسطو و افلاطون، بايد اشاره کرد که چهار مکتب ديگر بزرگ فلسفي بشريت، يعني "اپيکوريان" ، "سوفسطائيان---شکاکيون"، " رواقيون" و "کلبيان" هم شکل گرفتند. خورشيدي که دو هزار و پانصد سال پيش از سرزمين يونان به درخشيدن آغاز کرد، بيش از دو هزار و پانصد سال بر انديشه هاي فلسفي و ديني بشريت حکومت کرده است. هنوز هم وقتي ما خواهان تشکيل يک حکومت جمهوري دموکرتيک هستيم، فراموش مي کنيم که هم "جمهوريت"، و هم "دموکراسي" مفاهيمي هستند که توسط آن انديشمندان بزرگ براي ما به عاريه گذاشته اند.

    تاثيرات انديشه هاي فلسفي "رواقيون"، "اپيکوريان"، "شکاکيون" و "کلبيان" در کليت و انسجام فلسفه اديان به صورت قدرتمندي مشاهده ميشود. وقتي رواقيون مي گويند " فضيلت غايت آگاهي، اخلاق، عمل و عدالت انساني مي باشد" و بر اين اساس مطرح مي کنند که با "اتکا به فظيلت با خونسردي و آگاهي ميتوان با سختي ها و مرگ روبرو شد" و يا اينکه "ستمگر بيشتر به خودش ستم مي کند، تا ستمکش" و يا وقتي که هر چهارتاي اين مکاتب به نوعي پيروان خود را با "رياضت کشيدن" به تحمل سختي ها دعوت مي کردند، آيا اين انديشه ها را مسيحيت، مانويان و اسلام و اديان ديگر ، بمانند خيلي از انديشه هاي افلاطون و ارسطو به عاريت نگرفته اند؟

    دنيز ايشچي ---- فوريه 2013
    منبع: جامعه رنگين کمان
    مُشاطرة هذه المقالة على: reddit

    لا يوجد حالياً أي تعليق

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الجمعة 19 أبريل 2024 - 11:07 ميباشد