غفار عريف
گفتني هاي لازم و ضروري در باره ي:
کتاب "رها در باد"
===========
سنگ وآهن را مزن برهم گزاف
گه زروي نقل و گه از روي لاف
زآنکه تاريک است و هرسو پنبه زار
در ميان پنبه چون باشد شرار
" مولوي"
"رها در باد" نام کتاب زفت و کلفتي است، داراي (27) فصل، (784) برگه، تأليف خانم ثريا بها، چاپ نخست سال 2012 ترسايي – 1391 خورشيدي که از سوي بنگاه نشراتي "شرکت کتاب" در ايالات متحده ي امريکا، در کاغذ شکري رنگ (اخباري) به چاپ رسيده است.
کتاب را محترم محمد کاظم کاظمي، ويرايش و صفحه آرايي نموده که در برگه هاي پاياني (765-784) تصوير ها و اسناد جا گرفته اند.
مؤلف، موضوع کتاب را : "خود زيست نامه در متن نيم رخ انکشافات تاريخي، سياسي ربع اخير قرن (20) افغانستان ، به معرفي گذاشته است.
به روي جلد کتاب، تابلوي آبي رنگ سلسله کوه هاي سربه فلک کشيده ي هندوکش، زيبايي بخشيده و در جايي يک رأس اسپ تيز گام ديده مي شود. در عقب جلد کتاب، علاوه بر تصوير مؤلف، بيوگرافي وي نيز درج است.
در ديباچه مي خوانيم که مؤلف "موج هاي سرکش دريا را ديده که به هنگام توفان درهم مي شکنند"، اما نمي انگارد که مليون ها و شايد ملياردها انسان ديگر نيز " موج هاي سرکش دريا" ، "آب خيزي و طوفان هاي آبي اقيانوس ها" و "غريو آبشاران" را ديده اند و در لحظه هاي خوشي يا غم، از تماشاي منظره ي به هم خوردن آب ها در پيچ و خم موج ها، در ذهن خود برداشت هاي خاطره انگيز و يا غم آلود را دارند که مي شود با ريختن آنها بر صفحه ي کاغذ، قفل راز هاي زندگي را بگشايند و در پرتو بيان واقعيت ها ، وجدان هاي چرکين و خواب برده و بي صيقل را از خواب زنبوري بيدار کنند و صيقل دهند.
"بي فسان ابر تيره صيقل وار
زنگ تيغ از مجره بزدايد"
(مسعود سعد)
اما در اين تنگناي پيکار حق بر باطل و در اين ميدان نبرد واقعيت گرايان با باطل گرايان، شيخ اجل، از موجوديت يک دشواري، هوشدار مي دهد:زنگ تيغ از مجره بزدايد"
(مسعود سعد)
(( آهني را که موريانه بخورد
نتوان برد از او بصيقل زنگ))
"سعدي"
نتوان برد از او بصيقل زنگ))
"سعدي"
"ترديد از نوشتن فرياد دروني " ، " در پيوند با دنياي بيروني " مؤلف را " به جدال سختي کشانيده بود"، ناگهان " زمان در خاموشي ژرف ، فرياد کشيد" و " انبوهي از احساس ها، در يافت ها و خاطره ها" که در "نهانخانه " دلش زنداني بودند ، "نشانه اي به رهايي" جستند که نتيجه ي آن آفرينش يک متاع بي ارزش و فاقد وجاهت ادبي ، تاريخي ، علمي، اجتماعي و فرهنگي مي باشد. زيرا در طلسم "رها در باد"، دسته ي کاتبان، فن طلسمات را نه به مقصد شريف و انساني بکار گرفته اند؛ بلکه هدف غايله آفريني بوده است و تحقير، توهين و دشنام زدن به ديگران و تعرض و تجاوز به شخصيت و حريم فاميلي افراد مشخص – نه بر پايه واقعيت ها؛ بلکه با سرهم بندي دروغ هاي شاخدار، صحنه سازي هاي هستريک، افترا و بهتان گفتن ها ، ترفند تراشي ها، فحاشي و ناسزاگويي ها، خود بزرگ بيني و خود ستايي ها، بد انديشي و بد بيني ها، حسد ورزي و رشک و ژاژ خايي ها،کينه توزي ها، فريب و نيرنگ ها، کژي و ناراستي ها ....
در اين جا ديده ميشود که چگونه اعضاي "سازمان باده گساران هوسباز افغانستان" با به حراج گذاشتن خردمندي، خود آگاهي؛ وجدان آدمي و گوهر انسانيت به پاي دروغگويي و شيطان صفتي و سالوس منشي، به پرتگاه ضلالت و سرنگوني گام نهاده و يکسره در لجنزار نابودي سقوط نموده اند که رهايي و نجات از اين منجلاب و تهلکه: خواب است و خيالست و محال است و جنون!
(( اگر تخت يابي اگر تاج و گنج
وگر چند پوينده باشي به رنج
سر انجام جاي تو خاک است و خشت
بجز تخم نيکي نبايدت کشت ...
مبادا که گستاخ باشي به دهر
که از پاد زهرش فزون است زهر
سراي سپنج است بسر راه رو
تو گردي کهن دگر آيد به نو
يکي اندر آيد دگر بگذرد
زماني به منزل چمد گر چرد ...))
(فردوسي)
وگر چند پوينده باشي به رنج
سر انجام جاي تو خاک است و خشت
بجز تخم نيکي نبايدت کشت ...
مبادا که گستاخ باشي به دهر
که از پاد زهرش فزون است زهر
سراي سپنج است بسر راه رو
تو گردي کهن دگر آيد به نو
يکي اندر آيد دگر بگذرد
زماني به منزل چمد گر چرد ...))
(فردوسي)
چون موضوع کتاب "رها در باد" ، "خود زيست نامه" است و محتواي آن گرداب وار ، به دور و بر محور يک شخص مي چرخد که دنياي بيروني و عالم درونيش را عقده مندي و عقده گشايي، ناراحتي هاي رواني و فکري، رنج هاي شديد و دروني ناشي از عدم ارضاء اميا ل سرکوفته و نرسيدن به آرزوهاي سرگردان و نکشيدن کام دل از دلباختگي ها، تشکيل مي دهد؛ بنابر آن تهي از اصالت و ويژه گي هاي زيبايي شناسانه و امتيازات هنري مي باشد و نمي توان آن را بمثابه ي يکي از انواع مهم ادبي (حماسه، نمايش، غنا، داستان بلند، داستان کوتاه، چکامه) به نقد گرفت.
در کتاب، زندگي پر ماجراي مؤلف در مقاطع زماني مختلف، با قاطي شدن پيش آمد هاي خوب و بد با رفتار، کردار ، کنش و واکنش شخصيت هاي متعدد، شکل گرفته؛ وقوع اتفاق هاي مافوق طبيعي، اجراي اعمال خارق العاده بر سبيل حکايت هاي افسانه يي، سبب گرديده که با کاربرد نيروي فزيکي – عقلي و حسي خويش و با در پيشگيري حرکت هاي قهرمان گونه (!) از درون حوادث، از اوج بحران ها و از ميان کشمکش ها، زنده و سلامت رهايي يابد. حوادث در زمان و مکاني رخ داده اند که مي شود در باره ي چگونگي نجات يافتن از انها، از اعمال محيرالعقول ، از عجايب و از ماورأ منطق سخن گفت.
نثري که در نگارش کتاب به کار گرفته شده، يک دست و يک سبک نيست. معلوم مي شود که دسته اي از خامه پردازان با ديدگاهاي مشخص سياسي گردهم نشسته اند و مطابق به سليقه- باورها و تعلق خاطر به جريان هاي فکري و انديشه يي نهاد هاي سياسي،علاقه مندي هاي تباري – منطقه يي – زباني و سمتي، فصل هاي جداگانه را نبشته اند. اين مطلب از جابجايي واژه ها، از کار برد اصطلاحات بخوبي قابل دريافت است (در تبصره روي هر فصل به اين موضوع اشاره خواهد شد).
در واژه - واژه، در سطر – سطر، در صفحه- صفحه، در فصل – فصل کتاب تلاش به آن بخرج داده شده تا سير حرکت زمان ، سمت وزش باد، جريان حرکت آب ها را به نفع سفسطه گويي و ايجاد منظره هاي ناسره در تاريخ جنبش انقلابي و مبارزات سياسي نيروهاي ميهن دوست ، ترقيخواه و مدافع پيشرفت- ترقي و عدالت اجتماعي در افغانستان؛ به جهت مخالف تغيير دهند.
آنگونه که براي کتاب، عنوان "رها در باد" ، نام تارنماي انترنتي شهروندان ايراني مقيم در سواحل اقيانوس ها به عاريت گرفته شده است، به همان اندازه کتاب، در تاريخ سازي هاي دروغين و در صحنه آرايي هاي کاذبانه تا گلو در گرداب مرداب غرق است. هم چنان در گزينش و جابجايي واژه هاي نا مأنوس نيز، از آن رنگ و بوي پوکي و بي وزنه بودن به مشام مي رسد و آزار دهنده است. (در بررسي مطالب هر فصل، مواردي از اين تخطي نگارشي برجسته خواهد شد).
پشت سرهم قرار دادن و رديف کردن واژه ها ، جمله ها و افاده هاي زيبا نمي تواند ، معيار قضاوت داير بر ناب بودن يک کتاب قرار گيرد؛ بلکه اين مطلب که کدام طرز ديد و کدام شيوه ي تفکر بر متن و محتوا مسلط است و فرمان مي راند، تعيين کننده پنداشته ميشود:
- آيا حب و بغض در کار بوده است يا خير؟
- آيا در بيان مطالب ، پابندي به صداقت وجود داشته است يا خير؟
- آيا در شرح و بسط رويداد ها، از قالب داوري هاي خشک رياکارانه و تنگ نظرانه دوري جسته شده است يا خير؟
- آيا در توضيح دادن مسايل به ارزش هاي اخلاق اجتماعي، به سجاياي انساني، به شخصيت، شرافت و کرامت انساني ... ارج گذاشته شده است يا خير؟
متأسفانه در کتاب "رها در باد" از ابتدا تا انتها نه تنها هيچيک از اين معيار هاي جهان شمول رعايت نگرديده؛ بلکه عفت قلم و سخن نيز بيرحمانه زير مشت و لگد خود خواهي و قهرمان سازي هاي تخيلي و (( روياي کيفر نمون)) جان را به جان آفرين سپاريده است.
احسان طبري، فرزند تبار آدميت و يکي از پامال شدگان زير سم سوارکاران دنياي جهالت و بربريت، نگاشته است:
« تاريخ براي کسي که با بسيج علمي بسراغ آن نرود، پيوسته انبان سردرگمي از فاکت ها است که به سفسطه گو به همان اندازه امکان استناد به اسناد و واقعيات مي دهد که به جوينده حقيقت، زيرا تنها با گزين کردن واقعيات بر پايه اسلوب علمي رها از پيشداوري ها، آزاد از اغراض مي توان مسير حقيقتي تاريخ را ترسيم کرد.
خطر سفسطه هاي تاريخي در آن است که با ايجاد منظره نا سره اي از تحقيق و تحليل دامي فريبا مي گسترد که افراد خالي الذهن آسان در آن مي افتد، زيرا همه کس را فرصت و امکان آن نيست که انبوه فاکت ها و اسناد تاريخي را بررسي کند و يا اگر بررسي کرد آن ها را بدرستي درک نمايد و منطق دروني آن ها را بدرستي بيرون کشد. سفسطه شبه تاريخي پيوسته حربه اي است گمراه ساز و لذا خطرناک . البته سير حوادث و گذشت زمان ، ماهرانه ترين سفسطه هاي تاريخي را روزي برملا خواهد ساخت و پنهان عيان خواهد شد، و لي تا دوران معيني اين سفسطه ها قدرت تأثير و گمراه سازي دارند و گاه حتي مي توانند داوري خطا يي را چنان رسوخ دهند که تا ديري دريافت و اصلاح آن دشوار است. به سفسطه تاريخي که آگاهانه و يا قصد خاص به ميان مي آيد بايد تحليل غلط و سطحي را که ميتواند کاملأ بي غرضانه و معصومانه نيز باشد افزود.
اين جا اي چه بسا قدرت گمراه سازي بيشتر است، زيرا « حسن نيت » و « صداقت » محققي که تحليل سطحي و نادرست و داوري شتاب زده اي بدست مي دهد مي تواند آسان تر مقاومت و سوء ظن را درهم شکند و راه را براي تأثير منفي باز کند و آن داوري ناروا را در اعماق دلها و قلب ها بنشاند. » (احسان طبري، ابوالفضل بيهقي وجامعه غزنوي ، چاپ اول: مهر ماه 1980، ناشر: حزب توده ايران، ص (8-9).
چنانچه در سطور بالا به نقل قول از احسان طبري، تذکار يافت،سوگمندانه ديده ميشود که در کتاب "رها در باد" ، در هوا و فضاي رويا پرستي، دروغ و ريا، شايع سازي و سفطه گويي، تمام ارزش هاي انساني و معيار هاي قابل احترام از منظر جامعه شناسي علمي، که روابط نيک ميان انسان ها را محکم گره مي زند، جز در موارد دلخواه، در ساير زمينه ها ؛ با بيان مشتي از حکايت هاي خود ساخته وپرداخته و درون تهي- به زير افگنده شده است.
(يکي بر سر شاخ بن مي بريد
خداوند بستان نظر کرد و ديد
بگفتا که اين مرد بد مي کند
نه بر کس که بر نفس خود مي کند)
"سعدي"
واقعيت اين است: فرهنگي که دسته ي کاتبان در نگارش اين کتاب از آن پيروي کرده اند، فرهنگ انحطاط و بي ارجي به ارزش ها و اعتبار هاست؛ فرهنگ تبليغ و ترويج عوام فريبي و بي بند و باري است؛ فرهنگ مفلوک و زبوني است؛ فرهنگ تکرار مکررات و ارزش هاي مسخ شده و حقيقت هاي قلب ماهيت داده شده است؛ فرهنگ قالب هاي تنگ بد انديشي و چسبيدن به کليشه هاي رنگ باخته است؛ فرهنگ نا شگوفاي لفاظي و سوفسطايي گري است ....
« رومن رولان در تفسير موسيقي "واگنر" بخاطر روشن داشت کيفيت ويژه ي "نيچه" با "واگنر" مي نويسد:
" به نيچه ي بينوا مي انديشم که جنوني داشت، تا هر آنچه را پرستيده بود ، نابود کند. و هميشه، نشانه اي از انحطاط را که در خود او وجود داشت، در ديگران بجويد."» ( نقل از : خط سوم ، تأليف: دکتر ناصرالدين صاحب الزماني، چاپ سيزدهم، سال چاپ: 1373، ص 151)
و درست و با اتکا به سخن نغز و پر مغز رومن رولان، آن همه انحطاطي که در روش، کردار و گفتار مؤلف کتاب "رها در باد" وجود دارد، با سياه مشق کردن طوماري، در وجود ديگران مي جويد.
بيشترينه حرف ها، در برگه هاي "رها در باد" از زبان مرده ها که سالهاست در بين زنده ها حضور فزيکي ندارند، حکايت و روايت شده است، بدون اينکه کوچکترين سند (نگارشي، صوتي، تصويري) مبني بر اثبات جرم و کيفر خواهي در دست باشد. جالب تر از آن اتهام ها بر شخصيت ها و افراد طراز اول ، نه بر پايه اسناد موثق داراي اعتبار و حيثيت معتبر و قابل پذيرش در دادگاه هاي حقوقي و محاکم جزايي؛ بلکه با تکيه به دروغگويي و کينه توزي، بي آزرمي و با زير پا گذاشتن حرمت، حيثيت، عفت، عزت، حيا و شرم ... خود و ديگران، صورت گرفته است.
چه خوب خواهد شد که اگر دانشمندان و استادان دانشگاهي با شکسته نفسي و با بردباري از کارستان ها و کارروايي هاي جالب و خارق العاده اي که مؤلف کتاب "رها در باد" به کمک و کاربست آنها، در درازاي روز، در نيمه شبي و يا در سحرگاهي خودرا از حوادث و اتفاق هاي نفسگير و کشنده نجات بخشيده و حيات دوباره يافته؛ بمثابه ي "تيز جديد" استفاده بعمل آورند و در فصل کشف و شناخت قضاياي جنايي در برنامه ي درسي اکادمي پوليس بگنجانند و در پروژه ي مطالعات واقعات جنايي در دانشگاها و انستيتوت هاي پژوهشي، از آنها سود ببرند.
« در کلاس روزگار،
درس هاي گونه گونه هست:
درس دست يافتن به آب و نان!
درس زيستن کنار اين و آن.
درس مهر،
درس قهر،
درس آشنا شدن،
درس با سرشک غم زهم جداشدن!
در کنار اين معلمان و در س ها،
در کنار نمره هاي صفر و نمره هاي بيست؛
يک معلم بزرگ نيز
در تمام لحظه ها، تمام عمر!
در کلاس هست و در کلاس نيست!
نام اوست؛ مرگ!
و آنچه را که درس مي دهد؛
"زندگي" ست! »
درس هاي گونه گونه هست:
درس دست يافتن به آب و نان!
درس زيستن کنار اين و آن.
درس مهر،
درس قهر،
درس آشنا شدن،
درس با سرشک غم زهم جداشدن!
در کنار اين معلمان و در س ها،
در کنار نمره هاي صفر و نمره هاي بيست؛
يک معلم بزرگ نيز
در تمام لحظه ها، تمام عمر!
در کلاس هست و در کلاس نيست!
نام اوست؛ مرگ!
و آنچه را که درس مي دهد؛
"زندگي" ست! »
پس:
« من نمي گويم درين عالم
گرم پو، تابنده، هستي بخش
چون خورشيد باش
تا تواني،
پاک، روشن،
مثل باران،
مثل مرواريد باش »
" فريدون مشيري "
حديث تلخ حقيقت زندگي از همه انسان هاي دلبسته و گرويده به خوبي ها و نيکي هاي زندگي که در سر لوحه ي کار و فعاليت، تلاش و تکاپوي آنان پيگيري واقعيت ها بخاطر سوا کردن سره ها از ناسره ها، حک شده است، مي طلبد تا با پاکيزه ساختن گفته هااز نا صواب ها ، رسالت خودرا در برابر تاريخ و مردم انجام دهند و فرصت طلباني را که مي خواهند با زمزمه اراجيف در ضديت با خرد- فرهنگ و انسانيت؛ با صحنه سازيهاي اغراق آميز؛ با خيال پردازي هاي بي مايه، با بينش غير منطقي و بي نهايت تاريک و پوسيده؛ با برچسب زدن هاي دروغين ... ماجراجويي کنند ، بر سر جاي شان بنشانند.گرم پو، تابنده، هستي بخش
چون خورشيد باش
تا تواني،
پاک، روشن،
مثل باران،
مثل مرواريد باش »
" فريدون مشيري "
در اين کارزار پر جوش و خروش، در کليه ميثاق ها، مقاوله ها، پروتوکول ها و اعلاميه هاي جهاني و بين المللي حق ابراز نظر و ارائه پاسخ مناسب در رد دروغ ها، هم چنان دفاع جانانه در مقابل الفاظ رکيک و توهين هاي شرم آور ... با روشني بي مانند، صراحت و وضاحت دارد. بنابر آن از آنچه تا کنون گفته آمد و آنچه در بخش هاي آينده، در تماس روي مطالب هر فصل و هر عنوان، نگارش مي يابد؛ نگارنده از سکوي يک خواننده ي کتاب "رها در باد" باستفاده از ابتدايي ترين حق خويش، پرويزن گر اين خزعبلات مي شود که محتواي آن از زاويه ديد اخلاقي و ارزش هاي انساني (سواي نقل قول ها از مشاهير ادبي و فرهنگي ـ فلاسفه - مورخان و سياستمداران جهان) ، به پشيزي نمي ارزد.
« بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود
خود فروشان را بکوي مي فروشان راه نيست »
"حافظ"
بخش دومخود فروشان را بکوي مي فروشان راه نيست »
"حافظ"
يک ضرب المثل جالب که استعمال آن در بين شهروندان افغانستان، پيشينه ي تاريخي دارد و تا هنوز هم مردم آن را در داستان زدن هاي خويش با علاقه مندي به کار مي برند، چنين است:
((گنج در ويرانه است !))
اما برخلاف اين مثل آوردن، در کتاب "رها در باد"، گنج در ويرانه نه ؛ بلکه گنج و گنجينه(!) ، نبوغ و خلاقيت انساني (!) در "پس خانه" اي به تصوير کشيده که نور چراغ نداشت، فقط يک "پنجره ي کوچک" به اين مخزن اسرار، روشنايي مي بخشيد و برا ي مؤلف دلپذير ترين جا بود؛ زيرا از همين جا" با چندين نسل پيوند " پيدا مي کرد، نسلي که هويت حقيقي آن در پرده ي ابهام باقي مانده است.حکايت گربه عمر پنج سالگي رسيده بود که نبوغ بي مانندي را از خود تبارز داد! به خداوند پاک معلوم است که " لب سرين سرخ فام " مادرش را از کدام صندوق و صندوقچه مي دزديد و "با جنون نوشتن، نقش هاي هيروگليف مانند به در و ديوار ليمويي خانه " رسم مي نمود.
بسيار عالي! خداوند نيک و مبارک کند که (53) سال پيش از امروز در قلب آسيا، در ميهن عزيز مان، نشاني از تمدن قديم کشور مصر، به مشاهده رسيد!
بلي، خواننده ي عزيز! شوخي نيست جدي بپنداريد!
هيروکليف، نامي است که به خط تصويري مصر کهن و نيز خطوط تصويري مکشوف در کرت، آسياي صغير و امريکاي مرکزي و مکزيک اطلاق شده است (فرهنگ معين).
شامپوليون، شرق شناس فرانسوي، نخستين کسي بود که از سال 1822 ترسايي تا زمان حياتش (1832م) براي بار اول به خواندن حروف هيروگليف در کتيبه هاي هيروگليفي مصري، توفيق حاصل کرد و پس از آن رموز خوانش کليه حروف اين خط گشوده شد.
راستي، اين غفلت و بي پروايي سلطنت و حکومت خانداني را در افغانستان، نشان مي دهد که سازمان يونسکو و باستان شناسان عالم را با خبر نساختند تا در "پس خانه " پژوهش هاي باستان شناسانه را به راه مي انداختند و راز " نقش هاي هيروگليف مانند " را که " به ديوار ليمويي" رسم شده بود ، کشف و به جهانيان معرفي مي نمودند. شايد گناه حکومتي ها هم نبوده باشد، در اصل فاميل خواسته تا بدون دخالت ديگران، اين نبوغ بطور عادي بر اساس قانون تکامل، به شگوفه بنشيند (!)؛ شهره ي آفاق شود(!) و به خودي خود رشد کند (!)؛ قوام يابد و به کمال بلوغ برسد(!).
بهر حال، فصل نخست کتاب " رها در باد " با تيتر "اسپک هاي چوبي " آغاز پيدا مي کند و با عنوان (( در ژرفاي يک تراژيدي )) پايان مي پذيرد (صص 36-15). در اين جا فقط به چند مورد نظر مي اندازيم:
نابغه ي (!) پنج ساله در دنياي از رويا هاي دلهره زا "کابوس" ، در پس خانه ، از پنجره ي نيم متري که " دريچه هاي کودکانه " او جهت برقراري تماس به بيرون و به طبيعت دلپذيرمحسوس مي شد، جهان هستي را به تماشا مي نشيند و کيف رومانتيک مي کند.
در زمستان هاي سرد شيشه ي پنجره را يخ مي بست؛ اما به يادش نيست و يا نمي گويد که شيشه ي پنجره را در داخل پس خانه و يا خارج از آن يخ مي بست؟
افسوس مي خورد که " ستاره ها و گل هاي يخي روي شيشه را با دستان" کوچکش گرفته نمي توانست! زيرا جاذبه مقناطيسي دست هايش، حرارت بلند وجودش، گرماي نفس هايش، کشش قلبش همه را يکسره آب مي ساخت. ليکن اين جفاي زمانه (!) در حق اين کودک معصوم پنج ساله، صرف در داخل پس خانه امکان داشت، خارج از آن ، در اختيار طبيعت و نور طلايي خورشيد زمستاني بود که با آن نقش و نگار روي شيشه پنجره، چه بکند.
« زمانه پندي آزاد وار داد مرا
زمانه را چه نکو بنگري همه پند است
بروز نيک کسان گفت تا تو غم نخوري
بسا کسا که بروز تو آرزومند است
زمانه گفت مرا خشم خويش دار نگاه
کرا زبان نه به بند است پاي در بند است »
"رودکي"
در جهان رويا هاي مولف کتاب "رها در باد" تا عمق به پيش مي رويم و شگفتي ها را که از بيخ و بن با منطق در تضاد است، به مطالعه مي نشينيم:زمانه را چه نکو بنگري همه پند است
بروز نيک کسان گفت تا تو غم نخوري
بسا کسا که بروز تو آرزومند است
زمانه گفت مرا خشم خويش دار نگاه
کرا زبان نه به بند است پاي در بند است »
"رودکي"
فريدون برادرش در سن هشت سالگي با مرگ نا به هنگام دنياي فاني را بدرود مي گويد و رهسپار دار باقي مي گردد و خانواده را در اندوه مي نشاند. " فريدون را تا واپسين آرامگاه بدرقه " کرد. پرسش اين است که گاهي، در آن زمان ( و در حال حاضر)، در جامعه سنتي افغانستان، اجازه آن بود که دختر نورس، يکجا با مردها براي دفن يک مرده تا گورستان برود و شاهد به هم آمدن زمين و فروپوشاندن پيکر بي جان در زير خاک باشد؟
" هنگام برف و باران در شب هاي زمستان با مادرم به آرامگاه او مي رفتم و روي گورش لحاف گرمي پهن مي کردم تا از شدت برف و باران در امان باشد" (ص19) .
خواننده عزيز! توجه بفرمائيد!
آيا کدام آدم خردمند، عاقل ، سالم و بالغ يک چنين کار ابلهانه را انجام مي دهد، يا به جز ديوانه هاي مادر زاد و خشک مغز هاي مبتلا به بيماري ها و تکاليف رواني علاج ناپذير؟
(( اين خلق گر از تميز مي برد اثر
بر کوشش بيهوده، نمي بست کمر
بي حسي چند، خام کار حرص اند
پشت ناخن خم است در خدمت زر))
"بيدل"
تصويرگر رويا هاي هراس انگيز با الهام گرفتن از زيبايي هاي طبيعت در باغ افسانه يي عبدالعزيز حميدي "لندني" يکي از سرمايه داران آن زمان کابل، واقع در دره ي شاداب پغمان؛ به وصيت پدر، در همان پس خانه ي پر گنج معنوي، سري به صندوق آهني مي زند، کتاب ماگدولين استفن "در زير سايه هاي زيز فون " را مي بيند. (عجب کتاب مصروف کننده ي که شور عشق دو دلداده را توأم با ماجرا هاي که فراراه اين محبت سوزان قرار دارد، به گرمي کوره هاي ذوب فولاد داش هاي خشت پزي خير خانه و بگرامي، در ذهن و روان خواننده رسوخ مي دهد)، " بينوايان" ويکتور هوگو را مي بردارد و خواندن پنج جلد را در يک ماه تمام مي کند. اما خوانش رمان "بي خانمان " اثر هکتور مالو، اشک هايش را تا آن سرحد جاري مي سازد که جويبار گريه " برگ هاي کتاب را شستشو مي داد" . مطالعه اين کتاب دنياي تخيل را در وجودش به دنياي رويا هاي عاطفي عوض کرد و ورق نوين سرنوشت زندگي را در خيال پردازي هاي ماليخوليايي در پيش رويش گذاشت(!).بر کوشش بيهوده، نمي بست کمر
بي حسي چند، خام کار حرص اند
پشت ناخن خم است در خدمت زر))
"بيدل"
جالب است: ورق هاي کتاب " بي خانمان" کاغذي بودند و يا چرمي دباغي شده از پوست سخت ضخيم يابوها و گاوميش هاي پنجابي در آن طرف خط ديورند ؟ زيرا پيش از اين که انگشتان نازک و ظريف خداوند " رها در باد" آنها را گردان کرده باشد (( رد قطرات اشک هاي خوانندگان ديگر بر روي کتاب نقش بسته بود.))
چه عجب دنياي پر از شگفتي ها !
خدا مي داند که در زير باران گريه، نوشته هاي کتاب به چه حال و روزي رسيده بودند؟
« سلاخي
مي گريست
به قناري کوچکي
دل باخته بود. »
"احمد شاملو"
و مي بينيم که در کتاب " رها در باد " ، سلاخ حقيقت، تبرزين دروغ- ريا و تزوير را دردست گرفته، با ريختن اشک تمساح، در پي مثله کردن واقعيت هاي عيني بر آمده که انگيزه ي آن را خواندن رمان تراژيک "بي خانمان" در اختيارش گذاشته است!مي گريست
به قناري کوچکي
دل باخته بود. »
"احمد شاملو"
و باز بر روال تأثير گذاري رمان "بي خانمان" بر روح و روان حساس و کاوشگرش (!) به ياد روزگار تلخ و کار و بار نارواي رقاصه ها و نوازندگان اهل خرابات، در باغ زنانه ي " شهر آرا" و در محافل عروسي و خوشي مردم، مويه مي کند و در سوگ و ماتم مي نشيند.
راستي ذکر يک نکته فراموش شد: آن اسپک ها که در جشن نوروزي، در کارته سخي سوار بر آنها به دور دنيا مي چرخيد، چوبي نبودند؛ بلکه باروتي بودند که سر گيچه ي باقي مانده از آن، او را ديوانه سر کرد و آتش کينه و نفرت به انسانيت و راستگويي را در تار و پود وجودش مشتعل ساخت و حالا از آن دود غليظ و خاکستر کثيف بيرون مي آيد و پيشداوري هاي زشت و ننگين، قالب زدن هاي پليد و چرکين، تفرقه انداختن هاي مضر و شرمگين، رنگ بازي ها و برچسب زدن هاي سخيف و پرکين را به هر طرف مي پراگند.
(( کسي را کو نسب پاکيزه باشد
به فعل اندر نيايد زو درشتي
کسي را کو به اصل اندر خلل هست
نيايد زو به جز کژي و زشتي
مراد از مردمي آزاد مرديست
چه مرد مسجدي و چه کنشتي ))
"حکيم سنايي غزنوي"
عجبا! در کتاب " رها در باد " به چه خصلت هاي ناشايست و به چه مستهجن نويسي ها و جفنگ گويي هاي مؤلف آن نيست که آشنا نمي شويم؛ ليکن باآنهمه، با خواندن کتاب " رنه " اثر شاتوبريان که دزدکي از " الماري سراچه " به آن دست يافته بود و تا ژرفاي جانش در او رخنه انداخته بود؛ بر خودمي لرزد و خويشتن را در آن در مي يابد و باز مي شناسد و شوق راهبه شدن را در خود مي پروراند!به فعل اندر نيايد زو درشتي
کسي را کو به اصل اندر خلل هست
نيايد زو به جز کژي و زشتي
مراد از مردمي آزاد مرديست
چه مرد مسجدي و چه کنشتي ))
"حکيم سنايي غزنوي"
اما نمي داند که در هر دين و آيين، در هر مذهب و طريقت، در هر کيش و راي؛ در مسجد و خانقا، در تکيه خانه ها و حسينيه ها، در درمسال ها و معابد بودايي ها، در کليساهاو کنشت ها، فقط نيکان و پاکان و پاکدامن ها را به کار وعظ و نصيحت، به تدريس موضوع هاي ديني و مذهبي، به اجراي امور روزمره، به مسايل اجتماعي کمک به مردم ... مي گمارند. قاعده عمومي همين است، اين که ملا ها و مولوي ها ، روحانيون، شيخ الحديث ها ، پير ها و صاحب زاده ها، کربلايي ها، آخوند ها ، حجت الاسلام ها، آيت الله ها، پندت ها ، کشيش ها و راهبه ها، خاخام ها ... در زير نام و پوشش دين و مذهب به چه کارهاي خلاف و مغاير اصول ديني و مذهبي و به مفاسد اخلاقي و خيانت به منافع ميهن و مردم ... دست مي زنند؛ مطلب جداگانه است که در جايش به آن پرداخته خواهد شد.
فصل دوم کتاب (صص 37-50) را عنوان " هژده سال در پشت ميله ها " آذين بسته و با سرنامه ي " نشانه اي از رهايي " ختم مي يابد.
در اين فصل زندگينامه ي پدر مؤلف با شاخ و پنجه دادن به مسايل درج است . از جمله مي خوانيم:
« پدرم نخستين کسي بود که پس از اعلام آزادي زنان نقاب را از روي مادرم به سويي افگند و همگام با روشنفکران، آزادي زنان را صميمانه پذيرا شد. مادرم که زن زيبا و با سواد بود در کنار پدرم به مسايل ملي و جنبش هاي آزادي خواهي علاقمند شد. » (ص 39)
اين که سعدالدين بها " نخستين کسي بود " که با دادن آزادي به زنان ، نقاب را از روي همسرش به دور افگند، در آن اندکي زياده روي و غلو کردن در شرح رويداد هاي تاريخي و اجتماعي، به مشاهده ميرسد. فهميده نشد که اين پيش آمد، مربوط به کدام دوره ي " اعلام آزادي زنان " مي شود و در کدام سال به وقوع پيوسته بود؟
و در همين برگه (ص 39) آمده است:
(( خانه پدرم در توپچي باغ کابل، مرکز و پاتوق مشروطه خواهان چون عبدالرحمن لودين، سرور جويا، غلام دستگير قلعه بيگي، مير غلام محمد غبار، پروفيسور غلام محمد ميمنه گي، محمد مهدي چنداولي، يعقوب خان توپچي،محمد ابراهيم صفا ، محمد انور بسمل و ديگر مشروطه خواهان انقلابي بود .... ))
خواننده ي کنجکاو، بيدرنگ خواهان آن خواهد شد که براي اثبات اين ادعاي بزرگ، که اصل موضوع به جنبش مشروطيت تعلق ميگيرد، مؤلف بايست سند موثق و قابل قبول ارائه بدارد.
در جلد اول کتاب " افغانستان در مسير تاريخ " تأليف علامه مرحوم مير غلام محمد غبار، زير عنوان " نهضت ديموکراسي " (صص 716- 724) مسأله ي بنيادگذاري، تشکيلات، نضج گيري و دلايل شکست مشروطيت اول با به معرفي گذاشتن اسماي شرکت کنندگان ورهروان اين جنبش، بازتاب روشن دارد؛
کتاب "جنبش مشروطيت در افغانستان " نگارش علامه عبدالحي حبيبي ، به شرح و بسط " مشروطيت اول و دوم " و به معرفي اعضاي رهبري و همراهان آنان، پرداخته است؛
جلد دوم کتاب "افغانستان در مسير تاريخ" تأليف مرحور غبار در رابطه به جنبش مشروطيت دوم و سوم توضيحات مفصل دارد؛
رساله ي کوچک بنام " نخبگان " ( عبدالرحمن محمودي)، تأليف سيد قاسم رشتيا، مسايل مربوط به " جنبش مشروطيت سوم " را احتوا مي کند و در آن پيشگامان نهضت، رهبري و اعضاي حزب ها و نهادهاي سياسي نو تأسيس به معرفي گرفته شده است ( اين رساله در مقايسه با جلد اول و دوم " افغانستان در مسير تاريخ " و کتاب " جنبش مشروطيت در افغانستان " نمي تواند بيشتر مورد توجه قرار گيرد) ؛
در جلد اول قسمت دوم کتاب " افغانستان در پنج قرن اخير" تأليف مير محمد صديق فرهنگ ضمن ساير حرف ها ، مطالبي راجع به جنبش مشروطيت اول، دوم و سوم آمده است ( توضيحات داده شده در جلد اول و دوم کتاب " افغانستان در مسير تاريخ " و کتاب " جنبش مشروطيت در افغانستان " نسبت به متن اين اثر از اعتبار و وجاهت لازم برخوردار است ) ؛
در هيچ يک از اين کتابها تذکار نيافته که خانه ي سعدالدين خان بها " محل گردهمايي مشروطه خواهان " بوده است !
دروغ هاي شاخدار توانايي آن را ندارند که بر حقيقت روشن چيره شوند و دست بالا پيدا کنند.
برخلاف اين دروغ بزرگ که " پدرم نخستين کسي بود که پس از اعلان آزادي زنان نقاب را از روي مادرم به سويي افگند ... " ، در صفحه ي (145) کتاب " جنبش مشروطيت در افغانستان " چنين آمده است:
« در همين مجلس چون شاه رفع نقاب زنانه را اعلان داشت و ملکه ثريا با روي باز در آن شرکت کرد و درباره اين حرکت رأي خواسته شد، همه تأييد کردند الا دو تن عبدالرحمن رئيس گمرک کابل و عبدالهادي وزير تجارت. اين دو تن مي گفته اند که ما از اولين کساني هستيم که طرفدار رفع نقاب زنانيم، ولي در اين موقع که دست دسيسه انگليس در افغانستان دراز است و از همين حرکت مصلحانه هم يک فتنه مي سازند ( و چنين هم شد ) اين بود که فرداي آن مير قاسم خان سرمنشي از طرف شاه گماشته شد تا از هردو استعفا بگيرد و مير مذکور هم هردو استعفا را با استعفاي خودش بحضور شاه تقديم داشت و آغاز زمستان 1307 ش بود ، که با اين حرکت ناسنجيده، اغتشاش ناميمون ارتجاعي هم آغاز شده بود .... »
علامه مير غلام محمدغبار در صفحه ي (133) جلد دوم کتاب "افغانستان در مسير تاريخ " راجع به سعدالدين خان بها مي نگارد:
« ... مثلأ سعدالدين خان بها بگناه خواندن شعري سه بار چوب خورد و يکبار گلوله هاي آهنين در آتش سرخ شده در زير بغل هاي او گذاشته شد و هم سيزده سال در زندان بماند تا پير شد و عليل گرديد و بعد از رهايي ديري نپائيد و از زحمت هاي سلطنت برست. »
مير محمد صديق فرهنگ در صفحه ي (658) جلد اول قسمت دوم کتاب " افغانستان در پنج قرن اخير " از سعدالدين خان بها، صرف در " فهرست زندانيان سياسي " ياد آوري بعمل آورده است.
اما مرحوم غبار ، در صفحه ي (144) جلد دوم " افغانستان در مسير تاريخ " نگاشته است :
« مدير محبس ده مزنگ آقاي سيد کمال بها بود که در لندن شق پليسي را تحصيل کرده و اينک بيشتر از هزار چند صد نفر محبوس افغاني را در تحت شکنجه قرار داده بود. برادر بزرگ او سرفراز خان بها مدير تحريرات امرالدين خان حاکم اعلي فراه در اغتشاش پاکتيا عليه دولت امانيه در سال 1924 دست داشت. برادر ديگرش ميرزا سيد عباس خان بها کاتب وزارت امنيه، براي رژيم نادر شاه خدمات سري و علني بسياري انجام داده تا حاکم اعلي و والي گرديد و امروزه بعضي از اعضاي خانواده اش جزء متمولين و اشراف کشور قرار دارند. »
نگارنده از داشتن قرابت اين " بها " ها که مرحوم غبار در باره اعمال آنان نگاشته، با سيد سعدالدين بها، چيزي نمي داند؛ بنابر آن حق تبصره ي اضافي را نيز به خود نمي دهد.
ساير مطالبي ( به غير از پرداز دادن ها پيرامون شهکاري هاي سعدالدين خان بها ) که در فصل دوم برگه هاي کتاب " رها در باد " را متورم ساخته، در آثار معتبر تاريخي، از جمله در جلد اول و دوم " افغانستان در مسير تاريخ " بسيار با صراحت آمده است. مؤلف و دسته ي کاتبان لازم بود بي چون و چرا با امانت داري و حفظ احترام به زحمت ديگران ، مأخذ مورد استفاده ي خويش را به خوانندگان عزيز معرفي مي داشتند.
تنها يک تذکار به لحااظ اصول نگارشي :
واژه پاتوق ( اسم مرکب است ) در فرهنگ معين چنين معني شده است:
" 1- پاي علم، جايي که رايت و درفش را نصب کنند. 2- محل گرد آمدن. 3- محل اجتماع لوطيان در بعضي شهر هاي ايران. 4- روز عاشورا دسته هاي بعضي محلات ممتاز توغ را حرکت دهند. زير و اطراف توغ را " پاتوغ " گويند، پاتوق، پاطوق. "
لازم بود به عوض اين واژه نامأنوس ، همان معني دوم " محل گرد آمدن" به کار مي رفت.
(( دانند عاقلان که مجانين عشق را
پرواي قول ناصح و پند اديب نيست))
"سعدي"
پرواي قول ناصح و پند اديب نيست))
"سعدي"
بخش سوم
دکتر علي شريعتمداري، در رابطه به " تربيت و فرد " نگاشته است:
« يکي از تعريف هاي اساسي تربيت " رهنمايي جنبه هاي مختلف رشد آدمي " است. چنانچه از اين تعريف استنباط مي شود ابتدا رشد شخصيت فرد و جنبه هاي مختلف آن رابا استفاده از تحقيقات روانشناسي و جامعه شناسي مورد بررسي قرار مي دهند و آنگاه آنچه را که بزرگسالان بايد در مورد خردسالان انجام دهند، بيان مي کنند.
معمولأ چهار جنبه ي عمده از شخصيت آدمي را که عبارت از جنبه ي بدني، جنبه ي عاطفي، جنبه ي اجتماعي و جنبه ي عقلاني مطرح مي سازند و براي هريک جهت يا مسيري تعيين مي کنند و از مربيان مي خواهند تا رشد اين جنبه ها را در جهت معين هدايت نمايند. بايد توجه داشت که در وجود شخصيت آدمي اين جنبه ها باهم مربوط و در يکديگر تأثير ميکنند. آنچه فرد انجام مي دهد ضمن اين که تحت تأثيرساختمان عصيي و اعضأ و اندام قرار دارد ، زيرا نفوذ جنبه هاي عقلاني، عاطفي و اجتماعي وي نيز مي باشد. توجه به يک جنبه از رشد و غفلت از جنبه هاي ديگر سبب عدم هماهنگي شخصيت و انحراف رشد در مسير طبيعي است ....
معمولاً هدف رشد عقلاني همان دارا شدن روح علمي و عادت به قضاوت صحيح يا قضاوت متکي به دليل است. در زمينه اجتماعي هدف هاي اساسي ايجاد روح همکاري ، عادت به توافق و سازش، تحمل مخالفت هاي اصولي و سازگاري اجتماعي است. در جنبه ي عاطفي هدف تطبيق تظاهرات عاطفي با ميزان هاي اجتماعي يا به عبارت ديگر يادگيري چگونگي ابراز عواطف و تحت کنترول در آوردن انهاست.
در زمينه ي بدني نيز رعايت بهداشت و دارا شدن اندامي متناسب هدف هاي اساسي را تشکيل مي دهند. کار مربي هدايت هريک از جنبه هاي شخصيت به سوي هدف هاي مذکور است.» ( فلسفه: مسائل فلسفي ؛ مکتب هاي فلسفي، مباني علوم ؛ تأليف: دکتر علي شريعتمداري – رئيس فرهنگستان علوم جمهوري اسلامي ايران، چاپ پنجم : 1373، ص 126 ص 129)
و حالا در روشني مطالب بالا، بحث پيرامون کتاب " رها در باد " را پي مي گيريم و به سوي شناخت درست شخصيت مؤلف، گام بر مي داريم و مي بينيم که چگونه بي قيد و بند بر ارزش هاي اخلاقي پا گذاشته است؛ آن ارزش هاي اخلاقي که رشد، ترقي و تکامل مادي و معنوي انسان را دربر مي گيرند ونقش موثري در زندگي فردي و اجتماعي دارند. در اين روند به مشاهده مي رسد که مؤلف و دسته ي همکارانش در نگارش فصل هاي کتاب، در شرح حوادث ، با خودخواهي هاي جاه طلبانه و در يک محدوديت فکري و عقلاني با خود در آوردن ها ؛ به چه طرزي ارزش هاي: اجتماعي، سياسي، اقتصادي، زيستي و هنري را، مسخ کرده و قلب ماهيت داده اند.
« چون چرخ به کام يک خردمند نگشت
خواهي تو فلک هفت شمر خواهي هشت
چون بايد مرد و آرزو ها همه هشت
چه مور به گورخورد و چه گرگ به دشت»
"خيام"
فصل سوم (صص 51-68) داراي دو عنوان زير مي باشد:خواهي تو فلک هفت شمر خواهي هشت
چون بايد مرد و آرزو ها همه هشت
چه مور به گورخورد و چه گرگ به دشت»
"خيام"
- نيمه پنهان
- وعده ي ملاقات
در زير تيتر " نيمه پنهان " ، سخن از باور هاي انديشه هاي مؤلف است که چون مذاب آتشفشاني، در گوش و دل خواننده رخنه مي کند و اين مطلب را مي رساند که در يک خانواده ممتاز سياسي قد بر افراشته، به پا خاسته و به نبوغ و کمال علمي، معنوي و سياسي رسيده است (حرف تکرار در تکرار از سرتا به آخر کتاب ). از اين رو مادرش با تعريف و تمجيد و تحسين مي گويد:
" نيمه ي ديگر پدرت هستي"
و باز خواننده ي بي خبر را از خاطرات گذشته و يادهاي سربسته ي خود آگاهي مي دهد و از " محمد ابراهيم صفا، مير غلام محمد غبار و بزرگمرد مهربان سيد اکرم" حرف مي زند که در خانۀ شان گرد مي آمدند و در صحبت ها خوب و بد زندان گذشته را، مقاومت و توانمندي ياران را، هم چنان بي غيرتي و سست عنصري نيمه راهان را، حلاجي مي کردند.در اين جا در نزد خواننده نا آگاه و تشنه به کسب معلومات در رفتن به دهليز هاي تاريک خاطرات و دخول در جو تيره و تار روزگار مؤلف، يک چيز گنگ و نا مفهوم مانده است:
در زمان نشست اين شخصيت هاي برازنده و نستوه ي جنبش مشروطيت افغانستان، راوي چند سال عمر مي کرد که حالا همه گپ ها و بحث هاي آنان را به ياد مي آورد؟
زيرا در صفحه (52) مي نويسد که " هنوز پانزده سالم نبود که پدرم را از دست دادم." پس از آن همايون برادر، بر مسند پدرمي نشيند و تاجپوشي مي کند!
اين بار نيز تا نيمه هاي شب (!) سلسله گفتمان سياسي تنيده مي شد و دراز تر مي گرديد و شب هاي جمعه "پس از ديدن فلم هفته " ، با دوستداران هنر سينما پاي نقد فلم ها " مي نشستند و گواهينامه ي خصوصي تخصص در " شرح زندگي هنر پيشگان هاليود " را از آن خود مي ساختند. ليکن واضح نيست که اين نشست ها در کجا صورت مي گرفت، چه مدت دوام پيدا مي نمود و دوستان اشتراک کننده در نقد فلم ها چه کساني بودند که وقت گران بهاي خويش را " رها در باد " مي کردند؟
(( پيش از ورود به ساير مسايل، شايان ذکر است که آقاي همايون برادر خانم ثريا بها، مقيم در سويدن، قبل از نگارش اين مقال با داکتر صاحب اناهيتا راتبزاد، صحبت تيلفوني برقرار نموده ياد آور شده بود که در کتاب "رها در باد" در حصه ي شما و رفيق ببرک کارمل ، موضعگيري خيلي درست و دوستانه ، رعايت شده است.
به تعقيب آن، خود ثريا بها نيز با داکتر صاحب راتبزاد صحبت تيلفوني داشته و در رابطه به کتاب، حرف هاي گفته است. مادر خواهش ارسال يک جلد کتاب را در بدل پرداخت قيمت آن بعمل آورده و خانم بها ، آدرس داکتر صاحب را يادداشت کرده بود، ليکن هرگز به اين خواهش و به وعده ي داده شده وقعي نگذاشت.
نگارنده به سبب مهم بودن موضوع هاي درون حزبي که در کتاب "رها در باد" جا گرفته اند، از رفيق گران ارج دوکتور راتبزاد خواهش نمود تا وقت گران بهاي خويش را در اختيار بگذارند. مادر با وجود اين که صحت شان خوب نبود، با آنهم با مهرباني و صميميت مادرانه دعوت مان را پذيرفت.
فصل هاي کتاب، سطر به سطر، برايش به خوانش گرفته شد و داکتر صاحب با حوصله مندي به آن گوش فرا داد و انگشت حيرت به دندان گزيد که صحنه سازي هاي دروغين تا اين سرحد با عادت، خوي و خصلت شماري از انسان ها عجين شده ميتواند.))
صحنه سازي ها و درامه نويسي هاي مضحک از رديف تجليل و بزرگداشت از سالروز بنياد گذاري (چند سالگي؟) سازمان ملل متحد (ص 53) که در آن سفير امريکا (نه کارمندان نمايندگي ملل متحد در افغانستان)، شهزاده احمد شاه و شاهدخت ها دعوت شده بودند، بيشتر به معما و چيستان گويي ها از نوع داستان هاي هزارو يک شب مي ماند، که از هوش رفته ها در حسرت نرسيدن به وصال يار، در کنار جوي نشسته، با آب روان، راز و نياز مي دارند و با د دل خالي مي کنند.
در اين جا نيز، لفظ پردازي، ظاهر فريبي، خودپرستي، بزرگ نمايي و بيماري فضل فروشي، قصه گو را در گرداب هول انگيز مسخ واقعيت انداخته است. شايد اطفال کودکستان ها به اين درامه هاي بي ماهيت تا زمان پي بردن به حقيقت، باور نمايند. اما کساني که از شرايط و جو مسلط در ليسه هاي مرکز (دخترانه و پسرانه) در آن هنگام، آگاه هستند، به اين افسانه سرايي هاي سرگرم کننده خواهند خنديد!
در صفحه (57) مي خوانيم:
« ... و اين بار منجي دختران ماجراجويي شدم که سياسي مي اند يشيدند .»
واژه ي " منجي" در يک حالت، مکان نجات، جاي رهايي، زمين مرتفع را معني مي دهد و در حالت ديگر به مفهوم ؛ نجات دهنده، رها کننده آمده است.
پرسش اين است که مؤلف در قالب کدام يک از معاني متذکره و به چه مناسبتي، « منجي دختران ماجراجويي که سياسي مي انديشيدند » شده است؟ زيرا در کتاب "رها در باد" به جز دشنام، توهين، تحقير، کم زدن و بدنام جلوه دادن مادران و خواهران (زنان و دختران) چيزي بر سياق برخورد و رفتار انساني، اخلاقي، ادبي، تربيوي و نزديک به فراست و عقلانيت و منطق وجود ندارد.
« شب در پس لبان درشت و سياه خويش:
دندان فشرده بود بر الماس اختران،
الماس هر ستاره به يک ضربه مي شکست
وز هر کدام، بانگ شکستن بلند بود:
در شب، هزار زنجره فرياد مي کشيد.»
"نادر نادر پور"
لاف زن گريزان از حقيقت، خود گراي شهرت طلب، خود پرست مقيد به بزرگ جلوه دادن خويش واعضاي فاميل خود، خود خواه دروغگو، فريب کار و ظاهر ساز؛ هميشه با بي اعتنايي و سوء نظر به ديگران مي نگرد و به حيثيت ، شرافت و کرامت انساني آنان مي تازد و در اين عمل خود را حق به جانب نيز مي داند.دندان فشرده بود بر الماس اختران،
الماس هر ستاره به يک ضربه مي شکست
وز هر کدام، بانگ شکستن بلند بود:
در شب، هزار زنجره فرياد مي کشيد.»
"نادر نادر پور"
اين همه زاده ي رشک و حسادت و عقده هاي دروني اند که چون کوهي روي هم انبار شده اند و مظاهر آن با ادعا هاي کاذب و غير قابل باور تبارز مي نمايند.
در برگه (59) کتاب "رها در باد" اين مطلب را مي خوانيم:
« گهگاهي رفقا برادرم چون طاهر بدخشي، اکرم ياري و ديگران مي آمدند، به بحث هاي سياسي و فلسفي مي پرداختند که من هم گوش فرا مي دادم. »
خواننده ي عزيز!
چه فکر مي کنيد، اين گفته ها تا کجا حقيقت دارد؟
اين نشست ها آن قدر خود ماني بودند و نخبگان سياسي سرشناس ميهن (طاهر بدخشي و اکرم ياري) هم به هر دروازه ي سر مي زدند و مهمان يک افسر پوليس (در شرايط آن روزگار در افغانستان) مي شدند تا محفل بحث هاي سياسي و فلسفي را داغ سازند و دختر جواني در کنار آنان بنشيند و به جريان صحبت ها گوش فرا دهد ؟!
خداوند نيکان و پاکان را ز گزند لافزنان، گزافه گويان و از آسيب کساني که در انحطاط فکري و سقوط انديشه يي تا بناگوش در گودال ژرف خود خواهي غرق اند، در امان نگهدارد!
در برگه ي (59) سطوري چند در رابطه به چگونگي آشنايي مؤلف با رفيق گران ارج و پيکار جوي نستوه، دکتور اناهيتا راتب زاد درج است.
ادعا شده که زمينه هاي اين معرفت در اثر مساعي جميله و دلسوزي داکتر سميع فراهم گرديده بود. با وجود اين که سخنان دلپذير و شايسته ي محترم سميع در باره ي مبارزه ي صنفي – اجتماعي و سياسي زنان در راه حصول حقوق حقه ي آنان به دل چنگ مي زند و از دادن مشوره نيک و رهنمايي سالم، در امر آغاز و ادامه ي مبارزه در درون يک نهاد اجتماعي منسجم، حکايه ميکند؛ ليکن با کمال تأسف در اين جا نيز، دروغ بر راستگويي رجحان دارد.
واقعيت مسأله اين گونه است: ثريا بها را مرحوم دکتور حيدر مسعود به داکتر صاحب راتبزاد به مقصد کسب عضويت در سازمان دموکراتيک زنان افغانستان، معرفي داشته است.
آنچه در زير عنوان " وعده ي ملاقات " مربوط به اين موضوع مي شود و با طول و تفسير بيان شده، عاري از حقيقت بوده و خود آوردن هاي بي اساس را مي رساند که از دنياي تخيل و گشت و گذار در محيط ماوراي طبيعت و گرفتن الهام شگفت آور از ديو و پري سرچشمه گرفته و با استفاده ي ابزاري از آن ، پيشداوري هاي سخيف،آني و غير منطقي ( خوش آيند ها و بد آيند هاي) خود را رديف بندي نموده است.
آن زن سياه پوست بنام " پرنسکا " که خلاف حيقيقت در صفحه ي (61) وظيفه وي را نرس قلمداد کرده اند ، نرس نه، بلکه استاد زبان انگليسي بود!
در صفحه (63) علاوه بر تکرار حرف هاي پيشين در مورد سوابق مبارزات سياسي و آزاديخواهي پدر و استعداد خلاق (!) سياسي خودش، آمده است که مؤلف در موقع آشنايي نخستين با داکتر صاحب راتبزاد، پانزده ساله بود.
دختر پانزده ساله با گام گذاشتن صادقانه ( در اصل نا صادقانه و مخربانه ) در يک تشکل زنانه، در اولين روزهاي فعاليت اجتماعي خويش، به کمک حس هفتم و نبوغ بي مانند خود، در مي يابد که در مقابل اندوخته هاي علمي و پژوهشي که از دوران " پس خانه " به ذخيره دارد؛ منشي هاي انجمن : يکي « با دانش اندک که استدلالش مي لنگد » و آن ديگري به سبب گذشته ي نا نيکوي پدرش، نمي تواند با روح سرکش اين تازه وارد معرکه داد خواهي (!) سازگار باشند.
از اين رو « در نخستين ماه براي داکتر اناهيتا خاطر نشان » مي کند که « من نمي خواهم وقتم را با منشي هاي کم سواد شما که هيچ گونه اندوخته ي علمي و پژوهشي ندارند، هدر بدهم. »
تولستوي نگاشته است:
" براي توضيح هر فعاليت انساني، بايستي معني و ارزش آن را بدانيم. ليکن از آنرو که به ارزش و معناي هر فعاليت بشري پي ببريم، لزوماً پيش از هر چيز بايستي نفس اين فعاليت را در وابستگي آن بعلل و نتايجش در نظر گيريم، نه آنکه فقط از لحاظ لذتي که از آن کسب مي کنيم بدان بنگريم.
ولي اگر قبول کنيم که منظور و هدف هر فعاليتي جز لذت ما چيز ديگري نيست و آن را تنها از جهت اين لذت تعريف نمائيم، آشکار است که اين تعريف نادرست خواهد بود ...." (هنر چيست ؟ ترجمه: کاوه دهگان، چاپ هفتم: 1346 ، ص 51)
به استناد سخن والا و شيرين تولستوي ، مي شود گفت :
گناه سازمان دموکراتيک زنان افغانستان و منشي هاي انجمن چيست که حس خودخواهي و خود منشي دختر پانزده ساله در طغيان بود و چيز هاي فوق العاده مي طلبيد و سر پر شور (!) و روح سرکش اين گرد ميدان عظمت جويي به دنبال کسب لذت سرگردان بود، از اين رو زمين و زمان را نمي شناخت و در آتش خود بيني مي سوخت.
اما تجربه ي زندگي سياسي زنان ميهن نشان داد که آن منشي هاي انجمن (جميله پلوشه و ثريا پرليکا ) که باب دل دختر پانزده ساله نبودند، با طينت پاک ، اخلاق حميده و صداقت خلل ناپذير به راه انتخاب کرده ي خويش ؛ در بدترين شرايط سياسي و در اوضاع و احوال اجتماعي پر از تشنج و اختناق، با قامت استوار و اراده ي پولادين در سنگر دفاع از آرمان ها و انديشه هاي اجتماعي رهايي بخش، تا زماني که سازمان دموکراتيک زنان افغانستان به مفهوم واقعي کلمه فعال بود، يک قدم عقب نشيني نه نمودند و تسليم و سازش و کرنش را نپذيرفتند. آنچه که مؤلف کتاب "رها در باد" از ناحيه آن سخت رنج مي برد : پاکدامني، شهرت نيک اخلاقي، تربيه و ادب اجتماعي، متانت و پايداري آن دسته از شير زنان افغانستان ( از جمله جميله پلوشه و ثريا پرليکا) است که در محيط زندگي شخصي، خانوادگي و سياسي از خود به نمايش گذاشته و مي گذارند. بدين لحاظ حسادت مي ورزد ، عقده مي گشايد و حس بد بيني تبارز مي دهد.
« اي عمر عزيز برده بي بار به سر
ناکرده دمي بردر دلدار گذر
جائي بنشين و ماتم خود مي دار
کان رفت که آمدي زتو کار دگر »
"عراقي"
و اما در جلد دوم کتاب افغانستان در مسير تاريخ" تأليف علامه غبار، هرقدر جست و جو صورت گرفت، حرف هاي مشابه به جمله هاي که در صفحه (63) کتاب "رها در باد" بر ضد عبدالغني گرديزي درج است، پيدا نشد.ناکرده دمي بردر دلدار گذر
جائي بنشين و ماتم خود مي دار
کان رفت که آمدي زتو کار دگر »
"عراقي"
شاد روان غبار با سخن شيوا ، قلم رسا و بيان زيبا کليه مطالب را راجع به عبدالغني قلعه بيگي، با همان شيوه دلپذير ويژه ي خودش به نگارش در آورده و درج اثر خويش ساخته است. پس جهت موثق شدن اين مطالب: « مير غلام محمد غبار مي گفت : وي قلعه اي از اسکليت انسان ها در پکتيا ساخته بود» بايست از سوي صاحب کتاب "رها در باد" سند دقيق ارائه گردد، در غير آن به بي مايگي گفتار و هرزه نويسي خود اعتراف کند و به اين اصل هاي جهان شمول که هر انسان در برابر اعمال خلافي که از او سر مي زند، خود جوابگوي مي باشد؛ جرم يک عمل شخصي بوده ، گناه و جزاي آن به فرد ديگري انتقال نمي يابد، باورمند شود.
در برگه هاي (64) و (65) بار دگر هرزه نويسي ها، هزيان و پريشان گويي ها، سرخوردگي ها ، پرت و پلا گفتن ها به چشم مي خورد. معلوم ميشود که افکار ناراحت کننده، جنون ناشي از تصور هاي نا معقول توأم با اشباح خيالي و عذاب دهنده ... سبب گرديده تا حکايتگران بخاطر آرامش و تسکين روان رنجور و افسرده خود ها به آنها چنگ اندازند و ورق پاره هاي سياه مشق را بطرز نا مطبوع آرايش دهند.
به استناد ادعا ها و اتهام زدن هاي نامه سياه، شاد روان مير غلام محمد غبار آگاهي مي يابد که نابغه ي آخر زمان (!) « با داکتر اناهيتا پيوندي پيدا کرده، خشم پدرانه اش فزوني گرفت و به خانه ما آمد. من در خانه نبودم به مادرم گوشزد کرده بود که ثريا هنوز کودک است وي را از گزند اناهيتا و کارمل که افراد شکوک هستند دور نگهداريد .... »
و باز به ادامه ي اين ناميمون گويي ها، بمنظور تکميل بهتان گفتن ها و دروغ بستن ها ، با خود بيني چرند پراگني روا دانسته مي شود:
« ... در نخستين ديدار اناهيتا ذهنم را در مورد غبار، غبار آلود کرده بود. » ، « پس از چندي بنا بر خواهش مادرم به عيادت غبار به بيمارستان ابن سينا رفتم که دنيا دخترش و ابراهيم ادهم پسرش نيز آنجا حضور داشتند. غبار به ناراحتي گفت اناهيتا ترا شستشوي مغزي مي کند. بايد از وي دوري بجويي و آن سازمان جاي تو نيست ... »
خواننده عزيز،توجه فرمائيد!
راوي فقط بخاطر بزرگ جلوه دادن خود، از شخصيت رفيع ابر مرد تاريخ جنبش مشروطيت افغانستان، استفاده ي سوء مي کند.علامه غبار (36) سال پيش از امروز جاودانه شد و مادر ادعا گر نيز در قيد حيات نيست تا حقيقت معلوم مي گرديد (از زبان مرده ها سخن گفتن است، بدون اين که سندي در ميان باشد).
آيا مرحوم غبار با آن همه دانش و بزرگي سياسي، مفهوم و فرق دو واژه "کودک " و "نوجوان" را نمي دانست که « گوشزد کرده بود که ثريا هنوز کودک است. »؟
دکتور اناهيتا راتبزاد با داشتن همان تجربه ي سياسي و اجتماعي و پس از پايان دوره ي چهار ساله ي وکالت در شورا با به وقوع پيوستن آن همه رويداد هاي داغ در کشور که در سطح اگاهي سياسي و بيداري اجتماعي روشنفکران جامعه، تحول بزرگي را وارد آورده بود؛ در اولين ديدار ذهن يک تازه وارد را در مورد يک شخصيت بزرگوار و قابل احترام و پذيرش در نزد همگان، مسموم و غبار آلود مي دارد (!)
آيا مي تواند اين اتهام با منطق برابر آيد؟
هرگز نه !
و بازهم علامه غبار در بستر بيماري، بي هيچ مقدمه و پيش در آمد با ناراحتي به تخريب يک زن شناخته شده و چهره ي سياسي خيلي ها مطرح در نهضت زنان افغانستان در آن زمان ، مي پردازد و عيادت کننده ي تازه کار سياست را از تماس با دوکتور راتبزاد منع مي نمايد و به دوري گزيني از وي سپارش مي دهد.
آيا برداشت و ديدگاه يک انسان فروتن و آبديده در کوره ي سياست تا اين سرحد تنزيل مي کند که تنها به نجات يک دختر توجه داشته باشد و متباقي زن و مرد افغانستان را به فراموشي بسپارد؟
هرگز نه !
اين ديگر عادت گرديده و جزء برنامه ي "رها در باد" است که در هر حادثه و در هر پيش آمد تلخ، نام دوکتور اناهيتا راتبزاد، با آن پيوند زده شود:
« ... با آغاز صنف يازدهم بشارت سفر به امريکا را داشت. با وجود مخالفت اناهيتا من عزم سفر بستم .... »
اما نمي گويد چه مخالفتي ، به چه سببي و به کدام صلاحيتي؟
چه کسي مي تواند باور کند که دوکتور راتبزاد در رفتن يک جوان به سوي کسب علم و دانش، مخالفت ورزد؛ به جز بي خردان تاريک انديش و کوته مغزان بي فرهنگ؟
در سطور پايين تر آمده است که فيصله پارلمان مانع رفتن به امريکا شده است.
« مستان خرابات، زخود بي خبرند
جمع اند و زبوي گل، پراگنده ترند
اي زاهد خود پرست ، با ما منشين
مستان دگر ند و خودپرستان دگرند »
"رهي معيري"
جمع اند و زبوي گل، پراگنده ترند
اي زاهد خود پرست ، با ما منشين
مستان دگر ند و خودپرستان دگرند »
"رهي معيري"
بخش چهارم
ديو ژن (ديو جانس) يوناني (327-413 ق م) فيلسوف و متفکر صبور، فقير مشرب و بيزار از تمول وثروت پيشه گي، پيوسته نور وروشنايي را مي ستود و در ذره – ذره و موج – موج نور لذت جان مي ديد و کام دل مي جست و روزها با چراغ روشن در دست، تو گويي به دنبال گمشده اي در کوچه هاي شهر آتن به گشت و گذار مي پرداخت و با آواز بلند فرياد مي کشيد:
" من انسان را مي جويم!"
اين انسان وارسته و والا گهر ، با دورنگي ها ، کوته نظري ها، خودبيني ها، کينه توزي ها، خودپرستي ها، عناد ، حرص و آز، نفاق و بخل ... به جنگ و ستيز برخاسته بود و با شجاعت و تواضع از راستي، عدالت، صداقت و انسان دوستي ... دفاع بيدريغ مي نمود و در اين راه نور و روشنايي را انيس و نديم گفتار، کردار و رفتار خود ساخته بود.آورده اند که روزي اسکندر مقدوني از اين خردمند بي بضاعت مي پرسد که اگر در بهبود يابي وضعيت زندگي اقتصادي خود به چيزي ضرورت داشته باشد؛ اظهار دارد تا در برآورده ساختن آن دستور دهد؟
ديوژن بي درنگ صدا مي زند:
«آري! اين که از پيش روي آفتاب که نورش برمن مي تابد ، خود را به طرف ديگري کنار بکشي! »
بلي خواننده ي عزيز !
اين است خواست و آرزوي زندگي يک انسان بزرگ!
« ... دي شبخ با چراغ همي گشت گرد شهر
کز ديو و دد ملولم و انسانم، آرزوست
گفتند: يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت: آنکه يافت مي نشود آن آنم آرزوست
... زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست »
"مولوي"
حرف هاي بالا مي ر ساند که رسالت و خصايل ستوده ي ارباب قلم ، زماني در برگه هاي يک آفريده ي نگارشي با برجستگي تبلور پيدا مي کند که مسايل در پرتو آفتاب حقيقت، به شيوۀ دلنواز و خوش آيند به بحث و بررسي گرفته شده باشد.کز ديو و دد ملولم و انسانم، آرزوست
گفتند: يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت: آنکه يافت مي نشود آن آنم آرزوست
... زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست »
"مولوي"
فصل چهارم (صص 69-101) کتاب "رها در باد" را عناوين آتي احتوا مي دارد:
« نقطه ي عطف جنبش هاي دانشجويي؛ گرايش هاي نهاني؛ نقش انگيزه ها؛ جوش و خروش جنبش چپ؛ اشک هاي دهقان پير.»
پيرامون جنبش هاي دانشجويي: در دونيم دهه ي اخير آنقدر در آثار و نوشته هاي اهل قلم، تحليل گران و پژوهشگران سياسي، مؤرخان، واقعه نگاران وژورناليستان ، در داخل افغانستان و خارج از مرزها؛ راست و دروغ، دوستانه و خصمانه، با محتوا و بي محتوا، جانبدارانه و بي طرفانه ، معلومات داده شده که ديگر نيازي به روشن ساختن بيشتر موضوع ديده نمي شود.
آنچه درخور توجه به نظر مي رسد اين است که درکتاب "رها در باد" صرف از مخالفان يک سر و گردن ح.د.خ.ا ، برداشت ها بعمل امده و سطرها به عاريت گرفته شده، بدون اين که مأخذ را معرفي نموده باشند.
از چند تاي آنها بايست ياد آوري گردد:
- جلد اول قسمت دوم "افغانستان در پنج قرن اخير" تأليف: مير محمد صديق فرهنگ، صص (740-742)؛
- "افغانستان گذرگاه کشور گشايان" تأليف: جارج ارني خبرنگار راديو بي بي سي در سال هاي (1986-1988) در افغانستان، صص (61-62)؛
- "حزب دموکراتيک خلق ا فغانستان: کودتا، حاکميت و فروپاشي" تأليف: محمد اکرام انديشمند، ص(73)؛
- اظهارات سيد قاسم رشتيا، "افغانستان در قرن بيستم" از مجموعه برنامه هاي بي بي سي، ص(150) ....
اما جاي نظر و تحليل واقعبينانه و عاري از حب و بغض سياستمداران و تحليل گران سياسي که خود در جريان رويداد ها حضور داشتند و شاهد عيني حوادث بودند، در اين طومار پر از مکر و حيله و دروغ و ريا، خالي است.
« در شب ترديد من، برگ نگاه!
مي روي با موج خاموشي کجا؟
ريشه ام از هوشياري خورده آب:
من کجا، خاک فراموشي کجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتو آيينه را لبريز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب. ...»
"سهراب سپهري"
ساير مطالب مطروحه زير اين عنوان که مربوط به باورهاي مفکوره يي و گرايش هاي سياسي در بين روشنفکران افغانستان، بويژه دانش جويان و دانش اموزان با تمايل هاي سياسي، انديشه يي و ايدئولوژيک متفاوت مي شود ودر تحت تأثير تحول هاي سياسي – اقتصادي- اجتماعي- فرهنگي- نظامي- پيشرفت هاي علمي، فني و تخنيکي در جهان و رقابت ابر قدرت ها، شکل گرفته بودند، ضرورت به بحث اضافي ندارند.مي روي با موج خاموشي کجا؟
ريشه ام از هوشياري خورده آب:
من کجا، خاک فراموشي کجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتو آيينه را لبريز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب. ...»
"سهراب سپهري"
اي واي که فانتزي « گرايش هاي نهاني » چه خيال پردازي هاي رومانتيک را نيست که با تصور رسيدن به رؤياهاي بهشتي و ارضاء هوا و هوس عشق هاي آني و تفنن پر از اوهام و فکر هاي سر در گم، در خاطره ها تداعي نمي کند و نشان نمي دهد، که مؤلف در يک دنياي دگر، به غير از محيط زندگي کليه انسان ها، روزگار سپري مي نمود.
سربه سر کردن تخيل هاي مملو از جنون عشق هاي خام و زود گذر دوران جواني، توأم با حس خودخواهي و شهرت طلبي کاذب، اين ادعا را که « شماري از جوانان به جاي تمنيات عشقي و خودبيني هاي دوران جواني، به مسايل سياسي، وطن و مردم مي پرداختند (ص 71) » نفي مي کند.
اما بي هيچ چون و چرا، دانشگاه و دانشکده ها در نزد همه دانشجويان از اهميت علمي وادبي برخوردار بود و هرکس از هوا و فضاي آن محيط لذت مي برد و با علاقه مندي به فراگيري دروس خويش مشغول بود.
در آن زمان (و در حال حاضر) در دانشکده هاي دانشگاه کابل (در شرايط امروزي در تعدادي از ولايت ها نيز دانشگاه ها وجود دارد) و در انستيتوت پولي تخنيک، کليه پسران خودرا « خوش تيپ ترين مرد دنيا» وکليه دختران خودرا « خوشگل ترين دوشيزه ي جهان » مي دانستند و هيچکسي غرور انساني و شخصيت اخلاقي خودرا تا سرحد يک عروسک بي نفس سقوط نمي داد که « هر روز يک بار براي چشم چراني » بيآيد و از« پشت شيشه ها» به آرزوي خود برسد و کام دل بر آورد.
و چه تصادف خيالي: آسمان آبي را ابر پوشانيد، باد شد، تندر غريد و باران باريدن گرفت! خدا مراد خوشه چين را داد. سناچ برادران پشت گردن خودرا خاريدند و با دستان خالي پي کار خود رفتند:
تارهاي روابط رؤيايي بين دو دلداده و دو پيکر شيدا و شيفته تنيده شد. آن « خوش تيپ ترين مرد دنيا» به اين افسون شده ي رؤيا ها مي گويد و توصيه مي کند:
« تو تنها دختري هستي که احترام مرا بر مي انگيزي. تو مي تواني نويسنده ي بزرگي شوي ، اگر دور پرچمي ها و سياست خط بکشي ....»
و ليک پرسش اين جاست که چرا و به چه علت و انگيزه اي ، اين دلسوخته ي عشق در هر حادثه ي عشقي و رؤياي سرگردان خود، دکتور اناهيتا راتبزاد و دختران پرچمي را شريک مي سازد و دخالت مي دهد؟
بهتان و افتراي گزارشدهي روابط ميان « فروغ » و حکايتگر را به دوکتور راتبزاد و پس از آن تعاطي شدن حرف ها را در اين باره، تنها پا برهنه هاي بيابان گرد که با وجود عشوه گري ها، از جنون دست نيافتن به عشق دلداده ي خود، عقل و هوش را از کف داده اند ، ميتوانند باور نمايند.
لجام گسيختگي ها در لفظ پردازي بي مايه و بي مزه پيرامون دادن کتاب « چهل و يکمين» اثر معروفبوريس لاريس از سوي دوکتور راتبزاد به ديوانه ي اسير محبت زود گذر که از بابت عشق آتشين به « يگانه مرد جذاب دنيا»، زمين و زمان در زير پاهايش به سرب مذاب مبدل شده بود، پايان تراژيدي حلق آويز کردن حقيقت نيست؛ بلکه عمق وجدان مردگي، در فهم و درک: تقابل درستي با نادرستي، تضاد راستي با دروغ، چيرگي روشنايي بر تاريکي ... نيز مي باشد.
آنکه با سر سپردگي و تسليم محض به فرمان گيري از دلداده ي بي جوره ي خود، شير سفيد را قير سياه مي پندارد، مي شود در خطاب به وي گفت:
« " تو" در عالم تفرقه اي !
صد هزار ، ذره اي!
در عالم ها، پرگنده،
پژمرده،
فرو فسرده اي! »
( از سخنان شمس، خط سوم ، تأليف ناصر الدين صاحب الزماني ص 387)صد هزار ، ذره اي!
در عالم ها، پرگنده،
پژمرده،
فرو فسرده اي! »
و ليک چون دوکتور راتب زاد، از متن کتاب از "الف تا ياي" آن، در نتيجۀ به خوانش گرفته شدن آن توسط نگارنده ي اين سطور، آگاهي حاصل نموده است، اين ياوه سرايي و افسانه گويي هاي مشابه آن را عاري از حقيقت و ساخته ذهن مکدر و روان مشوش انساني دانست که همه ارزش هاي اخلاقي ، روابط دوستي و صميميت انساني را به بهاي بيماري خودخواهي و عظمت جويي، به حراج گذاشته است.
ديده شد که در اين آمد و رفت عشق آني و موسمي به روال نمايش در صحنه ي تمثيل ، به بهانه درس خواندن، « چاي هيل دار و حلواي سوهانک» و حرارت و گرماي سوزان آتش چوب بلوط در بخاري، چه قيامتي را نبود که برپا نکردند:
- چوري نقره اي (حسب تصادف و يا از قبل پلان شده) روي قالين نزديک بخاري افتاده بود، در شعله هاي آتش سرخ فام چوب بلوط داغ گرديد و بر پشت دست نازک بدن قرار گرفت؛
- ملکه ي حسن (!) گفت: « تو با واژه ها بازي مي کني! »
- شهزاده ي جذابيت و زيبايي ها ابراز عشق کرد : « تو هميشه در متن زيبا ترين واژه هاي من مي درخشي!»؛
- نوت هاي درسي ستم مچاله شدن را کشيدند و در آتش سوزان چوب بلوط، در درون بخاري به دود و خاکستر مبدل گرديدند.
پس کجاي اين شعبده بازي ها به درک « نجابت و غرور» يک دختر مي ماند.
کدام غرور و کدام نجابت؟
در تاريخ بهيقي در حکايت بزرجمهر حکيم که به فرمان کسري « او را کشتند و مثله کردند. ووي ببهشت رفت و کسري بدوزخ » خواندم:
بزرجمهر را به امر کسري نوشيروان با غل و زنجير در بند کشيده بودند. هنگامي که اورا به دربار پادشاه مي بردند، « حکما و علما نزديک وي مي آمدند و مي گفتند که مارا از علم خويش بهره دادي و هيچ چيزي دريغ نداشتي تا دانا شديم، ستاره ي روشن ما بودي که مارا راه راست نمودي، و آب خوش ما بودي که سيراب از تو شديم، و مرغزار پر ميوه ما بودي که گونه گونه از تو يافتيم ، پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا مي برند و تو نيز از آن حکيمان نيستي که از راه راست بازگردي، ما را يادگاري ده از علم خويش.»
بزرجمهر حکيم، پس از حمد و ثنا و ستايش درگاه خداوند پاک، وصيت و نصيحت مي کند:
« ... و نيکويي گوئيد و نيکوکاري کنيد که خداي عزوجل که شمارا آفريد براي نيکي آفريد و زينهار تا بدي نکنيد و از بدان دور باشيد که بد کننده را زندگي کوتاه باشد. و پارسا باشيد و چشم وگوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور داريد. و بدانيد که مرگ خانه زندگاني است، اگرچه بسيار زيبد آنجا مي بايد رفت . ولباس شرم مي پوشيد که لباس ابرار است. و راست گفتن پيشه گيريد که روي را روشن دارد و مردمان راست گويان را دوست دارند و راست گوي هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشيد که دروغ زن ارچه گواهي راست دهد نپذيرند. و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسايش نباشد که با تقدير خداي عز اسمه دايم بجنگ باشد، و اجل نا آمده مردم را حسد بکشد .... »
(تاريخ بهيقي ، تصنيف : خواجه ابوالفضل محمد بن حسين بهيقي دبير، تصحيح: دکتر علي اکبر فياض، ص (425-428)
با بهره گيري از اندرز هاي حکيمانه ي " بزرجمهر " ، رد سخن هاي پوچ و بيهوده را در کتاب هجوي " رها در باد" دنبال مي داريم و قامت بلند پروازي هاي ناصواب و خودخواهي هاي بيجا را در « نقش انگيزه ها» با جوهر منطق، مي شکنيم:
افسانه گو بدون پيوند منطقي حوادث از لحاظ زماني ، به گفتۀ خودش: باختم رخصتي زمستاني دانشگاه، با پرش از فصل هاي سال، گاهي با داکتر راتبزاد به سينما مي رفت و يا « در شيوکي در يک بيشه سرسبز در سايه درختان سنجد در فضاي باز» با ايشان غذا مي خورد.
به نظر مي رسد که اين همه خيال پردازي هاي جنون آميز به ياد رؤيا هاي عاشقانه ي "فروغ" پس از خنجر زدن به غرورآن " يگانه مرد جذاب جهان " در روز امتحان به علت نقل دادن به وي ، بر کتيبه ها و ديوار هاي خاطراتش، نقش بسته باشند که بازهم ايجاب پژوهش هاي باستان شناسانه را مي نمايد.
و ليک در همه جاي دنيا اين اصل زرين ، ( هرگاه وجدان و انصاف زير پا گذاشته نشود) بر همه کس حکم تطبيق يکسان را دارد:
« نقال و نقل دهنده ناکام مطلق است! »
اين که « داکتر رايز سوسيال دموکرات آلماني به سبب خوش امدن شيوه هاي بحث هاي صنفي، » از گناه يکي فروگذاشت مي کند و ديگري را با تيغ قلم به سزاي اعمالش مي رساند؛ سرکوب عدالت است!« و راست گفتن پيشه گيريد که روي را روشن دارد و مردمان راست گويان را دوست دارند و راست گوي هلاک نشود. »
راجع به " خانه توپچي باغ " که يک وقتي "پاتوق" مشروطه خواهان بود و اين بار به گفتۀ مؤلف، منزلگاه (!) داکتر راتبزاد شده است (!) در صفحه (39) چيز هاي خوانديم، تکرار مجدد آن ملال انگيز است و ضايع شدن وقت گران بها ! اما افسوس که مؤلف تاکنون مفهوم رعايت اين نزاکت ناب را ندانسته است!
از شر و مزاحمت يک هذيان گويي رهايي نيافته ايم که آن ديگرش در سر راه مان دام گسترده است:
از خود راضي و عظمت خواه با « لافزني و گزافه گويي ، تنور دروغگويي را با آتش زدن مبلائل سوخته، داغ نگهداشته و به خورد خواننده مي دهد که دوکتور اناهيتا راتبزاد " مي خواست روزي زندگينامه پدرش را بنويسم."
خواننده عزيز، توجه فرمائيد!
آيا زندگينامه نويسي کار آسان است که هر لافزن و دروغگو، بدون داشتن دانش مسلکي ، به آن مبادرت ورزد؟
دوکتور راتبزاد چرا از زنده ياد ليلا کاويان، محبوبه ذهين، حفيظه شوريده، نجيبه آرش و صد ها زن شريف و نجيب و با تجربه و تحصيل يافته ي ديگر اين خواهش را بعمل نياورد تا ضرورت دراز کردن دست تقلا (!) به سوي يک دختر بي بند و بار، منتفي مي گرديد؟
اگر تصميم دکتر راتبزاد دراين مورد جدي مي بود ، بي چون و چرا تعداد زياد رفقاي با دانش و مسلکي، اعم از مرد و زن ، اين کار را انجام مي دادند.
قدر مسلم اين است که هرگز چنين خواهشي صورت نگرفته و نيازي نيز به آن ديده نشده است.
« از دروغ گفتن دور باشيد که دروغ زن ارچه گواهي راست دهد نپذيرند.»
« سلامي چو بوي خوش آشنايي
بر آن مردم ديدۀ روشنايي
درُودي چو نورِ دلِ پارسايان
بدان شمع خلوتگه پارسايي »
"حافظ"
فهميده شده نتوانست که اين متخصص " شرح زندگي هنر پيشگان هاليود"، معلومات خود را در رابطه به مصروفيت شغلي مادر مهربانِ رفيق دوکتور راتبزاد، همچنان مسأله مربوط به ازدواج و ساير مسايل زندگي خانوادگي ايشان، از کدام منبع معتبر و از متن کدام سند مؤثق، بدست آورده است؟بر آن مردم ديدۀ روشنايي
درُودي چو نورِ دلِ پارسايان
بدان شمع خلوتگه پارسايي »
"حافظ"
گرچه اين موضوع تکراري ( صفحه ي 60-61) مي باشد؛ وليک بآنهم ، ايجاب ارائه اسناد قابل باور را مي نمايد و مؤلف بايست آن را به معرفي همگاني بگذارد.
به مصداق اين که "از هر چمن سمني" و " از هر دهن سخني" رعايت شده باشد، "جوش و خروش جنبش چپ" نيز در يک گوشه کتاب جا خوش کرده است.
در اين جا حرف هاي بلند بالا از رديف "بادانش" ، "آگاه" و "مبارز" که مؤلف بر سبيل غرور در هر بحث خود را در لاي آنها پيچ و تاب داده، از رونق مي افتد و سطح معلومات شان زير سوال مي رود.
"خلق" و "پرچم" حزب نه ؛ بلکه ارگان هاي نشراتي ح.د.خ.ا در دو مرحله ي حيات حزبي بوده است.
بهر حال در باره ي فراز و فرودها در زندگي حزبي که انشعاب هاي درد آور، جزء آن است، با ذکر علت ها و معلول ها زياد گفته و نوشته شده و اعضاي ح.د.خ.ا بسيار خوانده اند، کفايت مي کند.
اما از انصاف نگذريم و چشم پوشي نه نمائيم که در اين گوشه به برخي حقايق تلخ نيز آشنا مي شويم:
" نظم و دسپلين شديد سازماني" در سازمان دموکراتيک زنان افغانستان، " لباس ها بايد پوشيده، دامن ها و آستين ها دراز و صورت شسته و بدون آرايش مي بود" کدام يک اين کار ها مردم پسند نبود؟
تنها شيوه ي مطرح ساختن آنها در « رها درباد » خشم آگين، غضب آلود و تخريب کارانه است.
ويليم بلک (1757-1827) شاعر فقيد انگليسي گفته است:
« اطلاع دادن حقايق با سوء نيت، بدتر از دروغ گفتن هاست» (برگردان از متن آلماني)
آنچه ما در همين بحث ، طرح قصدي و عمدي مسايل را از سوي مؤلف بخاطر محکوم کردن رهبري سازمان دموکراتيک زنان، به خوانش گرفتيم، حرف ويليم بلک را به کرسي مي نشاند.
آه ! اي خداي من !
خواندن تکراري خود صفتي هاي حکايتگر و بودن پدرش به مدت "هژده سال در پشت ميله هاي زندان" چقدر خسته کن ، دلگير و آزار دهنده شده است!
اما بدون ترديد، هيچ خانم و دوشيزه اي ( در ح.د.خ.ا و در سازمان دموکراتيک افغانستان) سراغ نخواهد شد که بگويد و يا تائيد بدارد:
زنده ياد ببرک کارمل" پيوسته روش ها و هنجارهاي ... ص 90"، "خانم بها" ، يعني يک دروغگوي مکار و حيله گر را به آنان مثال مي زد!
جاي خوشي است که بانو محبوبه کارمل حيات دارند و ما با تمام قوت، با رد اين ادعا : « زماني که اشک هاي محبوبه همسر کارمل را مي ديدم که از استبداد انديشه و ترسبات مردسالار شوهر انقلابي چه رنج هاي مي کشد، به خود مي پيچيدم ... » ، مي گوييم : روي دروغگوي تاريخ سياه !
« کلام "سرود" را
همانند يک سلاح
بينديش، و آنگه بکار بر!
که با حرف سرُبي
بر اندام کاغذ
تواني نوشت: گل!
وبا سرُب آتشين
بر اندام آدمي
تواني زدن شرر.»
"فريدون مشيري"
در حيرانم که زودتر با کدام دروغ شرم آور دست و پنجه نرم نمايم:همانند يک سلاح
بينديش، و آنگه بکار بر!
که با حرف سرُبي
بر اندام کاغذ
تواني نوشت: گل!
وبا سرُب آتشين
بر اندام آدمي
تواني زدن شرر.»
"فريدون مشيري"
به همگان چون نور زرين آفتاب روشن است که رفيق عزيز مان ، زنده ياد امتياز حسن، در نزد اعضاي ح.د.خ.ا، در حلقه ي دوستان شخصي، در ميان همکاران دفتر و در خانواده ي خود ؛ نماد صميميت، دوستي، پاکي، عزت نفس، شرافت و جوانمردي بود. از عنفوان جواني سپورت مي کرد و داراي اندام زيباي سپورتي بود؛ وليک برخلاف ادعاي قلابي مؤلف "رها در باد" ، هيچگاهي « در بوکس و چاقو کشي مهارت (ص 93) » نداشت، بلکه بر زورگويي و قلدر منشي نفرين مي فرست و تا پايان عمر با روحيه آزادمنشي و بر آستان هيچ زورمند و زورگو سر تسليم فرود ننهاد.
يادش هميشه گرامي باد!
عقده ي حقارت، زبوني ، تنگ نظري، هوس هاي سرکوفته، آز هاي دست نيافته ... همه و همه دست به دست همديگر داده و حکايتگر را واداشته تا در مذمت کردن، توهين و تحقير نمودن، دشنام دادن، عيب جستن، واژگوني ارزش ها، وارونه ساختن باور ها؛ بعوض پناه بردن به زنده ها و مدد خواستن از آنان، به سراغ خفتگان در گورستان رفته و از قول يک انسان شريف و سرشناس، آگاه،بادانش و فعال سياسي وقت و زمان خود که به دست دژ خيمان اميني سربه نيست شد، روايت هاي دروغين را ساز و برگ داده است.
خدا مي داند که اگر خاک حرف هاي را که از زبان وي بدون موجوديت سند موثق (نوار صوتي، تصويري و يا نوشتاري) در کتاب "رها در باد" حکايت شده، به گوش او برساند، روح آن قرباني دست بيدادگري، چقدر نا آرام خواهد گرديد!
شادروان عبدالاله رستاخيز با زبان گويا و رعايت عالي ترين سطح اخلاق سياسي در جريان فعاليت ها و رقابت هاي سياسي در دانشگاه کابل، نقاط نظر مورد اختلاف خود را (از منظر سياسي و مفکوره يي) با اعضاي ح.د.خ.ا (پرچمي ها)، بي هيچ حرف زدن در پس پرده و ديدار هاي پنهاني با اين يا آن شخص، بطرز آشکارا و بي هراس ابراز مي داشت.
به حکايت دروغين و خود ساخته و خود پرداخته ي "اشک دهقان پير" به راحتي مي توان " هجو (که جنبه ي خصوصي دارد )"، "هزل (که رکيک و غير اخلاقي است)" و "طنز غير مستقيم (که نويسنده خود و عقايد خودرا به مسخره مي گيرد)" نام گذاشت. زيرا حکايتگر با پر حرفي، فخر فروشي وژست هاي نمايشي فاضل بودن، به ديگران تهمت زده و بهتان گفته است.
در جريان خوانش کتاب "رها در باد" داکتر صاحب راتبزاد، مثل ساير مطالب، با حوصله مندي به اين حکايت سر و دم بريده نيز گوش فراداد؛ آن را بي اساس خواند؛ واژه – واژه ي آن را رد نمود و اظهار داشت که در اصل چنين سفري صورت نگرفته بود و هرگز يک چنين اتفاقي رخ نداده است.
آيا براي کساني که با مناطق شمالي بلد هستند، قابل پذيرش و باور خواهد بود که دختر جوان عصري و طناز با عشوه و کرشمه، به تنهايي "آرام و بي صدا از پله هاي قلعه پايين" بيايد و " به سوي کوچه باغ هاي شمالي و ايستگاه بس راه" در پيش گيرد؟
هرگز نه !
آن افسانه ساختگي و دور از واقعيت، « دعوت به مناسبت انقلاب اکتوبر در سفارت شوروي » را مي توان زشت نگاري و مستهجن نويسي دانست.
اين سفسطه سرايي دروغين گواهي به آن مي دهد که حکايتگر در زندگي شخصي و خانوادگي خود ، هيچگاهي از يک محيط اخلاقي – تربيتي پاک و سالم که مناسب و در خور رشد و ارتقاي علمي، ادبي و معنوي شخصيت انساني باشد، برخوردار نبوده است. از اين رو به هر پديده از زاويه ديد اعمال و کردار زشت و نارواي اخلاقي و تربيتي خود نگاه مي کند.
دوکتور اناهيتا راتبزاد تا آن زمان که وکيل شورا بود، مانند ساير وکلا به مناسبت هاي مختلف به محافل رسمي دعوت مي گرديد و يکجا با ديگران در تجليل ها اشتراک مي ورزيد. پس از پايان دوره ي وکالت ايشان، سلسله اين دعوت ها ، در دوره شاهي و جمهوري محمد داوود، قطع گرديد.
اما استاد مير اکبر خيبر، چون مأموريت رسمي – دولتي نداشت، بنا بر آن از وي در اين گونه محافل دعوت بعمل نمي آمد. پس چطور مي توانست که استاد خيبر، شخص ديگري را به نام دختر خود به دعوت رسمي ببرد؟
کساني که از سياست و از اصول روابط بين المللي و ارتباطات ميان دولت ها و از ديپلماسي سياسي چيزي مي دانند، بخوبي واقف اند که در کارت دعوت قيد مي باشد که چه کسي و چند نفر با استفاده از يک کارت در محافل رسمي اشتراک ورزد.
بايد پرسيد که اين دعوت در کدام سال و به مناسبت چندمين سالروز پيروزي انقلاب اکتوبر، ترتيب يافته بود؟
حقيقت و يا دورغ بودن برچسب زدن هاي که از زبان استاد مير اکبر خيبر در ضديت با زنده نام ببرک کارمل و دوکتور اناهيتا راتبزاد ناشيانه، بر صفحه کتاب ريخته شده، در سطور آينده به بررسي خواهيم گرفت.
« تاکي بري عذاب و کني ريش را خضاب
تاکي فضول گويي و آري حديث غاب »
"رودکي"
تاکي فضول گويي و آري حديث غاب »
"رودکي"
اين مطلب آخرين بار توسط admin در الأحد 3 مارس 2013 - 23:35 ، و در مجموع 5 بار ويرايش شده است.