پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    قسمت هفتم نقد محترم غفار عريف بر بادنامهء ثريا بهاء

    avatar
    admin
    Admin


    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20

    قسمت هفتم نقد محترم غفار عريف بر بادنامهء ثريا بهاء Empty قسمت هفتم نقد محترم غفار عريف بر بادنامهء ثريا بهاء

    پست  admin الثلاثاء 25 ديسمبر 2012 - 6:51

    قسمت هفتم نقد محترم غفار عريف بر بادنامهء ثريا بهاء 2h3aa9x
    غفار عريف
    گفتني هاي لازم و ضروري در باره ي:
    کتاب "رها در باد"
    (بخش هفتم)

    فکاهي هاي سردرگم، لطيفه هاي بي نور و نمک و قصه ي " الف ليلي" در کتاب " رها در باد " را با آوردن يک مقدمه ي نقلي به عنوان پيش در آمد مقدمه ي اصلي در داستان کوتاه پي مي گيريم:

    « هيچ مردي به حقيقت اين داستان پي نخواهد برد، گرچه [ برخي از ] زن ها مواقعي که پس از رقص موها يشان را براي خواب درست مي کنند و فهرست کشتگان خويش را باهم مقابله و مرور مي کنند ممکن است آن را گاه در گوش هم زمزمه کنند.»

    (نقل از کتاب: هنر داستان نويسي، تأليف : ابراهيم يونسي، ص 133)

    فصل ششم (صص 141 ـ 170) کتاب را از آغاز تا انجام، فقط عنوان « پدرود با خنياگران سرخ » ، در خود غرق ساخته است.

    طوري که در سطور گذشته خوانديم، صحت حکايتگر در زير هجوم هاي پياپي درد عشق هاي شکست خورده، به نقطه ي بحراني خود رسيده بود و داشت بنيه اش را به تحليل مي برد. بيماري ناراحت کننده (!) ، در داخل افغانستان ، راه علاج پيدا کرده نتوانست، ناگزير شد با ويزه سياحت به اتحاد شوروي برود تا « در آنجا سفارت افغانستان و يا رفقأ » ، « به صورت عاجل » وي را « داخل بيمارستان کنند. »

    در اين جا نيز، بيمار ناز و غمزه، کلافه شده ، نمي داند که دروغ هاي خود را چگونه با آوردن کلمه ها و جمله هاي هذيان آميز، پوشش تخريب گرانه بدهد؛ از اين رو با اختلال عصبي گاهي از اين شاخه به آن شاخه و گاهي از اين درخت به آن درخت، مي پرد و باد دل و زهر خصومت خالي مي کند.

    جهانگرد بيمار و رنجور، به شهر دوشنبه رسيد، از هوا پيما بيرون شد و سه شب در هوتل خوابيد و « تاريخ غم انگيز تاجيکان شوروي » خاطرش را افسرده ساخت (!).

    غم بالاي غم (!) ، درد بالاي درد (!)، غصه بالاي غصه (!)

    نتيجه ي آخري: خشک دماغي و اختلال عصبي!

    وليک از کجا مي دانست که با تغيير الفبا، « پيوند هاي ژرف و ريشه دار تاجيک ها با تاريخ و فرهنگ گذشته آنها بريده » شده بود و يا « يک نسل بي هويت، بي ريشه و بدون آگاهي از گذشته و دورنمايي براي آينده، در ميان مسخ فرهنگي دست و پا » مي زد؟ (ص 142)

    پس بدين حساب، در ترکيه بعد از به قدرت رسيدن مصطفي کمال اتاترک، ترک ها با تاريخ و فرهنگ گذشته خويش بريده باشند ويک نسل بي هويت، بدون آگاهي از گذشته و دورنمايي براي آينده، بوجود آمده باشد؟

    نسبت به هر کس ديگر، مردم تاجکستان خود مي توانند، بسيار خوب در باره ي گذشته و آينده ي فرهنگي و هويت تاريخي خويش، قضاوت نمايند!

    اگر در زمان اتحاد شوروي، دست اندرکاران عرصه ي هنر و فرهنگ در جموري تاجکستان (نه دولت شوروي )، « زيبا رويان کمر باريک تاجيکي را با زلفان بافته و سياه به تياتر ها کشانيده ... ص 142 » بود ، مسأله روي رشد و بالندگي هنر و زنده نگهداشن داشته هاي هنري و فرهنگي مي چرخيد؛ نه زر اندوزي و هنر فروشي!

    اما امروز ببينيدکه حتي هنرمندان تازه کار و نوخاسته ي عرصه هاي ساز و آواز افغانستان، به تاجکستان به شهر دوشنبه مي روند و با گذاشتن هزينه و دادن پول به " زيبا رويان کمر باريک تاجيکي، با زلفان بافته و سياه " ويديو کليپ هاي خودرا مي سازند.

    کدام يک مي تواند از درون مايه هنري و فرهنگي برخوردار باشد:

    حضور و هنر نمايي دسته هاي هنرمندان در تياتر هاي مردمي و يا فروش هنر و نمايش هنري در بدل دريافت دالر هاي امريکايي؟



    « بهتان مگوي
    که آفتاب را با ظلمت نبردي در ميان است.
    آفتاب از حضور ظلمت دل تنگ است
    با ظلمت در جنگ نيست،
    ظلمت را به نبرد آهنگ نيست،
    چندان که آفتاب تيغ بر کشد
    اورا مجال درنگ نيست.
    همين بس که ياري اش مدهي
    سواري اش مدهي.
    " احمد شاملو "


    خواننده ي عزيز! خوب دقت نمائيد!

    آيا در ميدان سرخ در مسکو ، کساني که در صف طولاني مي ايستادند و با يک نظم خاص از آرامگاه و جسد موميايي شده ي لينن ديدن بعمل مي آوردند، امکان آن وجود داشت که فردي دست به ماجراجويي بزند؟

    روزانه هزار ها نفر به ميدان سرخ مي آمدند و از آرامگاه لينن ديدن مي کردند و دوباره مي رفتند. آيا کسي کدام وقت شاهد بي نظمي، بيروبار ناشي از نبودن نظم و ترتيب، وارد آمدن فشار و مزاحمت هاي بي جا بر بازديد کنندگان به علت ازدحام بيشتر مردم، بوده است؟

    بديهي است که صحنه آرايي هاي مضحک، مغرضانه، تعصب آميز و افراطي از سوي يک بيمار عقلي و عصبي فرورفته در ورطه و غرقاب خودخواهي و دروغگويي، نمي تواند سيماي هر پديده ي زندگي را وارونه جلوه دهد و از اهميت مسايل بکاهد.

    اين که جهانگرد رنجور، نفس سوخته، دل شکسته و پژمرده در ميدان بزرگ و وسيع، در ميدان سرخ مسکو، خواسته تا با مهارت و کارداني به کشف کدام راز پنهان و نامکشوف در دنياي "صلح و سوسياليزم " نايل (!) آيد؛ تصوير پردازي خيالي زيرين به آن پاسخ مي گويد (!) :

    « در بيرون آرامگاه وي [ لينن ] دو سرباز تفنگ به دست مقابل هم ايستاده بودند. انگار که يخشان زده بود. چشمان و مژه هاي شان حرکت نمي کرد. اين سربازان صامت هريک ساعت با مراسم ويژه اي جاي خودرا به سرباز هاي ديگري عوض مي کردند. به يکي از سربازها نزديک شدم. ديدم چشمان بي حرکتش چون دو کريستال آبي مي درخشيد. پنداشتم کمونيسم آدم هاي کريستالي مي سازد که حرکت در متنش مي ميرد . با ناباوري دست به سوي صورت منجمد شده اش بردم که با سر انگشتانم لمس کنم، تا مگر واکنشي نشان بدهد ، اما ناگه خانم امريکايي که در صف ايستاده بود، دستم را با خشونت عقب کشيد و گفت: " شما کار خلاف و خطرناکي مي کنيد، بالايت شليک مي کنند." » ( ص 143 )

    حتمي در اين هنگام، کساني که در ميدان سرخ، پيش روي و پشت سر جهانگرد بيمار قرار داشتند و آهسته آهسته به جلو حرکت مي کردند، همه مثل برگ پاييزي مي لرزيدند و از ترس، با دست راست قلب خود را محکم گرفته بودند که مبادا در يک لحظه ي سرنوشت ساز، زمين زير پا هاي شان آتش گيرد و از اثر بي عقلي، حماقت و عمل ماجراجويانه ي يک داغ ديده ي عشق هاي نافرجام، زندگي آنان با خطر مرگ روبرو گردد !

    از اين " آدم هاي کريستالي " واز نوع اين " سربازان صامت و يخ زده " ، " با چشمان و مژه هاي بي حرکت " که " هريک ساعت با مراسم ويژه اي جاي خودرا به سرباز ديگري عوض " مي کنند؛ در اقامتگاه ملکه اليزابت انگلستان، در قصر سفيد، در قصر اليزه در پاريس، در محل اقامت شاهان رژيم هاي شاهي دراروپا و در همه جاي دنيا پيدا مي شود؛ منتها هيچکسي در صدد آن نشده و نخواسته تا « باسر انگشتان لمس» نمايد که از واکنش آنان آگاه شود و هرگز چنين امکاني به کس، ميسر شده نمي تواند!

    اما پرسش اين است که اين چه عطش سوزنده بود که جهانگرد خوبروي، بهشتي (!) در عالم وهم و خيال، بخاطر سرکشيدن يک جره آب داغ ، هزاران هزار جهانگرد بي گناه ديگر را در غرقاب آتشپاره ها مي افگند؟

    بدون ترديد، به جهانگرد رنجور و بيمار، در رؤيا هاي سرگردان، ابليس به حساب هم تباري و هم کيشي و هم خويشي، نهفته ، نهان و پنهان وظيفه سپرده بود تا با دست زدن به يک ماجرا جويي شيطان صفتانه، آرامش را برهم بزند و درياي خون را جاري سازد!



    آب روي شعور، ناداشته پاس
    کردي طفلانه، لهو را جاه، قياس
    اي مسخره، طبل و علمت آخر چيست؟
    کرباس به چوب بستن و چرم به طاس
    " بيدل "


    جهانگرد سبق ديده در مدرسه ي اهريمن ، پس از سه روز ماجرا آفريني در مسکو، به سوي شهر کيف ( معلوم نيست از کدام فرودگاه ) به جمهوري اوکراين، پرواز کرد. « در کيف قرار به آن بود که دوستان درهوتل اوکراين منتظرم [ منتظر ثريا بها ] باشند و پس از آن که گذر نامه، جامه دان و اسنادم بررسي شد و کليد اتاقم را به دستم سپردند، با هم ديدار کنيم، چون در فضاي سان سور کمونيسم، شناسايي و ديدار دانشجويان با يک سياح زير پرسش مي رفت.» (ص 143)

    در اين جا مرز تناقض گويي و دروغ پردازي که آبروريزي در پي دارد، بي انتها مي شود و بيمار با تمثيل به داشتن روح و روان افسرده، چرک اندرون خود را به نمايش مي گذارد.

    چه کسي مي تواند باور کند که در اتحاد شوروي سابق و يا در هر نقطه ي ديگري از جهان ، " شناسايي و ديدار دانشجويان با يک سياح " که از يک کشور و از يک سرزمين باشند، " زير پرسش مي رفت " ؟

    به اين مي گويند، نفي حقيقت با کردار بيمار گونه تا مرزهاي جنون خودخواهي و خود پرستي با چسپيدن به دروغ هاي شاخدار به هدف تخريب حقيقت!

    قصه پردازي هاي مضحک و شرم آور از رديف ، آمدن مرد جوان به هوتل اوکراين و کشيدن جهانگرد " ضعيف، ناتوان، هميشه بي خواب، عاشق پيشه و گرفتار هيجان هاي درسي و سياسي (!) " از ميان انبوهي از سياحان ، به بيرون و رهنمايي رفتن به سوي موتر والگاه سياه ايستاده در کنار دروازه ي هوتل و تقاضاي سوار شدن به آن (ص 144)؛ بيشتر به صحنه سازي هاي فلم هاي " رامبو " و " ارنولد شوارس نيگر " شباهت دارد که در دوران جنگ سرد ، سينماي هاليود ، در ضديت با ممالک سوسياليستي، بويژه اتحاد شوروي، ساخته بود و جنبه ي تبليغاتي داشتند.

    به هر حال بين ساخته هاي تبليغاتي آميخته با دروغ و صحنه سازي سينماي هاليود و قصه پردازي هاي بي ماهيت يک آدم هوس باز، شهوت ران و دچار بيماري هاي رواني، از زمين تا آسمان ، تفاوت هاي جدي وجود دارد.

    و اما با وجود دروغگويي و ادعاي کاذب جهانگرد، مبني بر زير پرسش رفتن ديدن دانشجويان با يک سياح؛ شماري از دانشجويان (دختر و پسر) افغانستان مقيم شهر کيف به استقبال آمده بودند که از نام هاي : عفيفه، امليا اسپارتگ، فريد، بصير و مرتضي، در برگه ي (144) ياد آوري بعمل آمده است و حتي از برخورد لفظي ميان فريد و بصير رنجبر در رابطه به جامعه ي شوروي و نظام سوسياليستي حرف هاي سبک و خيله آورده است، که اميد مي رود، روزي آنان با شلاق منطق، با نگارش و نشر خامه يي بر دهان اين حقه باز، دروغ باف و شعبده باز خجل در برابر حقيقت و تارﯾخ، خيلي ها محکم بکوبند و از واقعيت در مقابل سفسطه و چرند نويسي دفاع کنند!



    (ما ذات نهاده بر صفاتيم همه
    عين خرد و سخره ي ذاتيم همه
    تا در صفتيم در مماتيم همه
    چون رفت صفت همه حياتيم همه)
    " ناصر خسرو بلخي "


    دانشجويان افغانستان در شهر کيف، جهانگرد صحتمند بيمار نما را به خوابگاه عفيفه (خواهر احمد بشيررويگر) بردند تا با يک تير و دو فاخته را شکار نمايند:

    - در بيمارستان اکتوبر بستري ساختند تا آرام و مجاني بخوابد، آرام و مجاني بخورد، آرام و مجاني بنوشد، آرام و مجاني لذت ببرد؛

    - رايگان مداوا شود، لطف و مهرباني ببيند، رايگان به استراحت بپردازد تا آرامش روحي از دست رفته ناشي از ضربات کوبنده ي عشق هاي شکست خورده را باز يابد.

    جالب است: خانم لودميلا، يکي از پزشکان بيمارستان که خود از زيبايي وجذابيت بي مانندي برخوردار است، تمام وظايف پزشکي و درماني را کنار مي گذارد و روي بستر بيمارتازه وارد مي نشيند و مي گويد:

    " خوش امدي، دخترجذابي (!) هستي " ( ص 145)

    چه خوب خواهد شد تا اگر محترم سالم اسپارتک، خانم اميليا اسپارتک و ديگران که درآن هنگام در شهر کيف دانشجو بودند و با محيط اجتماعي و سياسي و شرايط زندگي مردم در آنجا آشنايي، همچنان آگاهي و معلومات دقيق دارند؛ قلم را برداشته ، در واکنش به حرف هاي بي مايه، هذيان گويي ها و هرزه نويسي هاي سرو دم بريده ي جهانگرد بيمار و کاتبان اين فصل؛ حقيقت را بيان نمايند.

    شگفتا که نابغه ي زمان (!) ، نظريه پرداز سياسي (!)، طراح استراتيژي هاي سياسي- اقتصادي ـ اجتماعي، از بستر بيماري در بيمارستان شهر کيف، به وضعيت زندگي زنان در اتحاد شوروي، نيز نظر انداخته و به کشف مهمي (!) دست يافته است:

    « زنان شوروي با تمامي مشکلات اقتصادي و سياسي قادر به درک ريشه ي فرودستي خود (!) نبودند. دولت به گونه اي ستمديدگي زنان را پنهان مي کرد و خود به استثمار شان (!) مي پرداخت. اما تمام زنان اين موقعيت را به گونه ي يکسان تجربه نمي کردند. » (ص 154)

    بسيار خوب!

    فقط يک پرسش: کسي که در باره ي " فرودستي " ، " ستمديدگي" و "استثمار" زنان دراتحاد شوروي حرف زده است ؛ خودش زاده ي کدام شرايط رشد اقتصادي- سياسي- احتماعي بوده است؛ در چه نوع جامعه بزرگ شده بود و مي زيست؛ سطح زندگي خانواده ها و در کل عموم مردم چگونه بود؛ نظام سياسي حاکم بر جامعه و سرنوشت مردم در کدام مرحله ي از تمدن قرار داشت... ؟

    بدون ترديد، تحليل گر بيمار که متوجه حال ابتر (!) زنان در اتحاد شوروي شده؛ خودش در فضاي کامل ايمني هاي اجتماعي (!) در وضعيت رفاه اقتصادي- اجتماعي

    ايده يال با داشتن کليه حقوق و آزادي هاي مدني و اجتماعي در خور و شايسته ي زندگي انساني، حيات به سر مي برد (!).

    اما برخلاف دريافت هاي مجرد، خشک غير علمي و غير منطقي پژوهشگر(!) بي علم و بي عمل، احصائيه هاي جهاني، از جمله امار رسمي دفاتر سازمان ملل متحد گواه بر آن بود که زنان در اتحاد شوروي سابق از سطح بلند آگاهي سياسي و اجتماعي برخوردار بودند؛ تعداد زنان باسواد و داراي آموزش هاي عالي دانشگاهي و نيمه عالي و تعليمات مسلکي و متوسطه رقم درشتي را احتوا مي نمود؛ نرخ اشتغال بالا درميان زنان در مشاغل مختلف، پرداخت دستمزدها و حقوق باز نشستگي، موجودت بيمه هاي اجتماعي ، بيمه هاي صحي وغيره خدمات اجتماعي با درنظرداشت معيارهاي معين رشد اقتصادي – اجتماعي در جامعه، رضائيت بخش دانسته مي شد.

    بيمار عشق وافسرده ي روانخواه در جامعه شوروي، بي توجه به شخصيت حقوقي خود درآن جا، خواست از نبوغ (!) کار بگيرد؛ بنا برآن " در پي آن شد " « تا تناقض سيستم شوروي را با مارکسيزم » در يابد، ليکن پوچي عقل و پوکي منطق، جلو عملکردش را گرفت. زيرا کشف « تناقص سيستم شوروي با مارکسيزم » از بستر خواب مجاني و مداواي رايگان دربيمارستان خود آن کشور، با انجام صحبت هاي گرم و شيرين با " عفيفه " ، " کريم" و ساير دانشجويان افغانستان در شهر کيف، امکان پذير نبود. اتحاد شوروي سرزمين پهناور بود و پانزده جمهورﯾت داشت، فلهذا بايست به همه جا ها مسافرت صورت مي گرفت و پژوهش ها بعمل مي آمد. آنچه را بايد دسته هاي پژوهشگران سياست و جامعه شناسي، انستيتوت هاي تحقيقاتي و دانشمندان علم اقتصاد با استفاده از تخصص و تجارب مسلکي طي ساليان دراز با حصول تجارب و نتايج مثبت، بسر مي رسانيدند، يک ديوانه ي عشق هاي شکست خورده به ياد آن شب زنده داري ها و بيابان گردي هاي بي حاصل در پي آن پا ها را لچ کرده بود.



    شب، چون زني که پنجره ها را يکان يکان
    مي بندد و چراغ اطاقش را
    خاموش مي کند.
    يک يک ستاره ها را خاموش کرد و خفت.
    سرخي در آسمان سپيد سحرگهان
    گل هاي ارغوان را بر آبشار شير
    تصوير کرد.
    بادي، کتاب سبز درختان را
    تفسير کرد.
    آنگاه، در حرير چمن آتشي شگفت.
    آتش نبود،
    بر آب سبز دريا، قايق بود.
    خورشيد واژگون حقايق بود
    يا، انفجار عقده ي تاريکي
    در آفتاب سرخ شقايق بود.
    " نادر نادر پور "




    خواننده ي عزيز، توجه فرمائيد!

    دانشجويان افغانستان در شهر کيف، به نام انسانيت، از روي اخلاق و تربيه انساني، به نشانه ي حرمت گذاري به يک هم ميهن مسافر و آنهم يک دختر جوان و به هدف دلجويي و دلداري دادن به يک بيمار؛ پيوسته از اين آدم نارس، ناسپاس، احسان فراموش، نمک بحرام، حق ناشناس ... در بيمارستان عيادت بعمل مي آوردند تا احساس خستگي و تنهايي نکند؛ وليک بجاي قدرداني و تشکري از حسن رفتار، اين انسان درگير بيماري نارسيسيم ( به معني: خود شيفتگي، عاشق خود بودن، چسبيدن به تمايلات دوران طفوليت و دوره ي بزرگي خود. ريشه يوناني دارد و صبغه ي اساطيري ) به دور از تربيه واخلاق قدرشناسي، در برگه هاي (154) و (155) کتاب " رها در باد " مضاعف با قصه هاي ساختگي و بي ماهيت، اتهام هاي ناروا و غير مستند را با کاربرد بدترين الفاظ، به آدرس بصير رنجبرو اعظم احمد زي، وارد نموده است. بويژه به شخصيت محترم بصير رنجبر با اين جملات : « عضو ک.گ.ب »، « جاسوس خشک و يک بعدي و«... محيل و جاسوس دم و دستگاه حزبي » تاخت و تاز صورت گرفته، که اميد مي رود تا ايشان با منطق کوبنده و بيان رسا به اين هرزه گويي ها، پاسخ دندان شکن بدهند.



    سخن بگوي که بيگانه پيش ما کس نيست
    به غير شمع و همين ساعتش زبان ببرم
    چو التماس بر آيد هلاک باکي نيست
    کجاست تير بلا گو بيا که من سپرم
    " سعدي "


    جهانگردعاطل و باطل، سه ماه تمام را مفت و مجاني در بيمارستان اکتوبر سپري کرد. گرچه دوکتور لودميلا پزشک " اطمينان داد که کدام بيماري جدي – (ص 146) " ندارد و پس از تکميل معاينات علت ضعف و ناتواني، " بي خوابﯽ هاي متداوم، خستگي و هيجانات درسي و سياسي !) " تشخيص شد؛ ليکن با آنهم از روي لطف و مهرباني و رعايت معيارهاي انساني، بيمار دل افگار مجوز استراحت يک ماهه را در منطقه ي آب هاي معدني قفقاز بدست آورد و با رخصت شدن از بيمارستان، به سوي مسکو پرواز کرد و برخلاف ادعاي ابلهانه ي که در اتحاد شوروي، « شناسايي و ديدار دانشجويان با يک سياح زير پرسش مي رفت ( ص 142 ) » ، در خوابگاه دانشگاه امگاوو، در نزد شهروندان افغانستان، رحل اقامت گزيد.

    در خوابگاه امگاوو، حيدر مسعود، مولا و ولي نعمت جهانگرد بيمار(!) نيز زندگي مي کرد. وليک بي توجه به فرموده ي دلنشين حضرت لسان الغيب :



    ( فروغ دل و ديده ي مقبلان
    ولي نعمت جان صاحبدلان )




    برضد آن مرحوم و مغفور، در برگه هاي ( 159 و 160 ) با زشتي و پلشتي سخن گفته است.

    ايکاش حيدر مسعود زنده و در ميان ما مي بود تا با مطالعه چرند گويي ها و هرزه نويسي هاي اين حق ناشناس فرصت طلب، " گندش " را به بيرون مي کشيد و طشت رسوايي اش را از بام به زير مي انداخت.

    خير! پروا ندارد، کسان ديگري پيدا خواهد شد تا به حکم وجدان، علاوه بر آنچه که تا کنون برملا و آفتابي گرديده، باقي مانده نقاط و زواياي شخصيت مکدر و ملوث اين آدم خود پسند و خود ستا را يکايک روشن سازند.

    در صفحه ( 159 ) کتاب " رها در باد " مي خوانيم:

    « روزي حيدر مسعود و عالم دانشور، احسان طبري يکي از رهبران حزب توده ي ايران را که در ماسکو بود، براي غذا دعوت کردند و از من نيز خواستند تا با آنها در کافي ترياي دانشگاه بروم.

    من که مقالات سياسي و ادبي احسان طبري را در مجله ي دنيا و مسايل بين المللي پيوسته با دلچسپي مي خواندم، واقعأ برايم جالب بود که وي را ملاقات کنم. باهم به کافي تريا رفتيم. اندکي بعد احسان طبري آمد و پس از معرفي همه باهم دور يک ميز نشستيم.

    طبري دو جلد کتابش " برخي بررسي ها در مورد جنبش هاي ادبي ايران " را براي من و عالم دانشور امضأ و اهدا کرد...»

    آوردن اين حکايت دروغين و عاري از حقيقت، نمي تواند به جهانگرد دروغگو کدام ارزش و اهميتي بدهد. زيرا بزرگ مرد دانشمند، فقيد احسان طبري در آن هنگام در مسکو نه؛ بلکه با خانوادۀ خود در شهر لايپزيک در آلمان دموکراتيک زندگي مي کرد.

    زنده ياد احسان طبري در اثر ارزشمند خود: " از ديدار خويشتن ( يادنامه ي زندگي ) " ، نگاشته است:

    « روزي کولوسي نن کمونيست فنلاندي و از رهبران سابق کمينترن که پس از درگذشت استالين عضو هيت سياسي ( پليت بورو ) شده بود، برخي از مارا به محل کميته ي مرکزي فراخواند و در دفتر کار آراسته اش سخنان تقريبأ به اين مضمون گفت و اين در زمستان سال 1957 بود:

    " رفقا حکايت کرده اند که شما پلنوم چهارم کميته مرکزي را با موفقيت برگزار کرديد و به همه مسايل از بنياد رسيديد و رهبري تازه اي بر گزيديد. از آن جا که ما در صدد بسط روابط خود با ايران هستيم، اين امر از جهت حقوق بين المللي مانع از آن است که شما به عنوان يک حزب مخالف رژيم موجود، آن امکاناتي را بدهيم که مايليم. لذا به اين نتيجه رسيديم که بخش رهبري عاليه حزب را به کشور آلمان دموکراتيک اعزام داريم که رابطه ي سياسي با ايران ندارد و دولت ايران آن را به رسميت نمي شناسد ... "

    اين تقريبأ آغاز سال 1958 ميلادي بود و ما تا بهار 1979 در لايبزيک ساکن بوديم. آغاز ارديبهشت 1358 هجري، در بهار آزادي، پس از پيروزي انقلاب بهمن ، پس از گذشت 32 سال مهاجرت به تهران بازگشتﯿم. »

    ( از ديدارخويشتن " يادنامه ي زندگي "، صص پ161 و 163 )

    آنچه در سطور بالا مطالعه شد، تمام صحنه سازي هاي دروغين کتاب " رها در باد " را در اين زمﯿنه ، از بيخ و بن کنده و به زباله دان گنديده ها مي اندازد.

    به سان ساير دروغ هاي چرکين و بي مايه که همه آن ساخته ي ذهن شرير و هوس باز يک آدم بي آزرم مي باشد و با خفت و بي شرمي به خورد خواننده داده شده است، بار ديگر با دخيل ساختن پاي حيدر مسعود در قضيه، به يک دروغ پرازوقاحت و بي حيايي بر مي خوريم.

    « در ماسکو دوباره به دانشگاه امگاوو برگشتيم تا به زودي به کابل برگردم. حيدر مسعود به ديدنم آمد و گفت: " فردا صبح ساعت ده به اتاق من بيايد که رفيق دريانکوف مي آيد. رفقاي داخل دستور فرستاده اند تا شما را کمک کنيم. " پرسيدم: " دريانکوف کيست و چه کمکي مي کند ؟ " گفت: " پروفيسور دريانکوف شرق شناس روسي است که زماني در انجمن زبان پشتو کار مي کرد. زبان فارسي و پشتو را چون زبان مادري خود مي داند. فردا با شما گپ مي زند.» ( ص 165-166 )

    دانشجويان افغانستان، بويژه اعضاي حزب دموکراتيک خلق افغانستان که در آن وقت در مسکو مصروف تحصيل و آموزش بودند، بخوبي آگاه اند که آن پروفيسور دريانکوف يکي از دشمنان سرسخت پرچمي ها، ولي دوست و مدافع يک سروگردن رفقاي خلقي بود. دريانکوف هيچگونه ارتباطي با پرچمي ها از جمله با حيدر مسعود نداشت. بنابرآن آنچه زير اين درامه ي شرم آور آمده است از ريشه نادرست مي باشد. دريانکوف چرا با اعضاي حزب ( پرچمي ها ) که در دانشگاه هاي شهر مسکو، دانشجو بودند، چنين ديداري را بعمل نياورده بود که با يک جهانگرد نا آشنا، انجام داد؟

    درکتاب "حزب دموکراتيک خلق افغانستان (کودتا، حاکميت و فروپاشي)"،(ص 47 ) تأليف محمد اکرم انديشمند، به استناد روايت کتاب " ک جي ب در افغانستان " ؛ مطالبي راجع به پرداخت پول توسط مأمورين کا. جي. ب براي نورمحمد تره کي بيان گرديده که بي گمان دسته ي نويسندگان کتاب و جهانگرد بيمار با الهام گرفتن از آن قصه هاي ساختگي متروخين؛ حکايت دروغين ملاقات خيالي با دريانکوف را در اتاق حيدر مسعود، پرداز داده اند و مسأله ي پرداخت پول را به " رفقاي رهبري " بويژه به زنده نام ببرک کارمل، اتهام بسته اند، که بايست در اين مورد سند مؤثق ارائه نمايند و کليه اعضاي با وقار حزب دموکراتيک خلق افغانستان ، خواهان آن هستند!

    و اما دروغ بزرگ، مبني بر دادن بورس تحصيلي در رشته ي ادبيات به اين سفسطه سرا که خبر آن در مسکو، در اتاق حيدر مسعود، بوسيله دريانکوف، به اطلاع رسانيده شد، پرده از روي ساير دروغ هاي شرم آوربرمي دارد.

    چه کسي نمي داند وآگاه نيست که درآن زمان بورس هاي تحصيلي در اتحاد شوروي از طريق وزارت ها، دانشگاه کابل، انستيتوت پولي تخنيک براساس پروتوکول همکاري هاي اقتصادي و فرهنگي بين دو مملکت به کارمندان دولت و دانشجويان توزيع مي گرديد.

    افراد و اشخاص خارج از دايره ي دفاتر رسمي حکومت هاي هردو کشور در اين موضوع هيچ نقشي و دخالتي نداشتند و نمي توانستند داشته باشند.



    شايد ار شور در جهان فکنيم
    گريه بر پير و بر جوان فکنيم
    رستخيزي زجان برانگيزيم
    غلغلي در همه جهان فکنيم
    برفروزيم آتشي ز درون
    شورشي در جهانيان فکنيم
    " عراقي "


    ( ادامه دارد )

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الجمعة 19 أبريل 2024 - 20:52 ميباشد