پندار نو

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
پندار نو

سایت مستقل و غیر وابسته به احزاب و گروه های سیاسی


    قسمت پانزدهم نقد محترم غفار عريف بر بادنامهء ثريا بهاء

    avatar
    admin
    Admin


    تعداد پستها : 7126
    Registration date : 2007-06-20

    قسمت پانزدهم نقد محترم غفار عريف بر بادنامهء ثريا بهاء Empty قسمت پانزدهم نقد محترم غفار عريف بر بادنامهء ثريا بهاء

    پست  admin الخميس 21 فبراير 2013 - 23:35

    قسمت پانزدهم نقد محترم غفار عريف بر بادنامهء ثريا بهاء 2h3aa9x
    غفار عريف

    گفتني ها لازم و ضروري در باره ي:
    کتاب " رها در باد "
    بخش پانزدهم
    در آثار عرفاني فارسي ـ دري آمده است: حضرت خضر (ع) از اثر نوشيدن آب حيات، زندگي جاويد يافت. از اين رو، يادش و نامش در جايگاه هادي آگاه از راه و رسم منزل ها و به عنوان فرهيخته ي خردمند و راه شناس در گره گشايي مشکل ها، مظهر دانايي، فرزانگي و راز داري، در همه دوران هاست.
    آه! اي خداي من !
    آيا حضرت خضر (ع) واقف است که همين الان خطوط روشن عظمت و فضيلت انساني و گوهر انسانيت را مشتي از ناکسان به اقتضاي نفس اماره ي خويش با ضلالت خود بزرگ بيني، خود منشي و خود صفتي، به بازي گرفته اند و مي خواهند در وراي آن با تاخت و تاز بر ديگران و با زشت گويِ و مستهجن نگاري : فساد شخصيتي، بد انديشي، ناپاک رايي، ناسپاسي، آز، خشم، رشک، بغض و کينه، دورويي، خدعه و نيرنگ ... خود را پنهان سازند.
    اين دسته حقه بازان و سفله نهاد ها با وجدان کرخ، انديشه ي يخ زده، اخلاق نا پسنديده و سيرت بد و نا نيکو، با حضور خويش در گوشه ها و بيشه هاي زندگي انساني، محيط ماحول زيست باهمي و فضاي اعتماد و همکاري متقابل را ميان انسان ها خدشه دار مي دارند و سايه ي سرد اعمال ـ رفتار ـ کردار و گفتار آنان، راههاي دوستي و همزيستي را يخبندان مي کند.
    اي همه سردي ! زمستان را تو آوردي
    تو، يخ بستي که يخ بسته است اين خورشيد جان افروز !
    ورنه، اينجا، نور باران است
    کوره ي خورشيد سوزان است
    آتش زرتشت، جان ها را نگهبان است
    اي همه سردي ! زمستان را تو آوردي

    (نقل از مجله ي کاوه، شماره 112 – زمستان 1384 – آغاز 2006 م، ناشر: کانون فرهنگي کاوه، مونشن آلمان)

    در فصل چهاردهم (صص 325 – 382) کتاب "رها در باد" با عنوان هاي «آيا هرکجا آسمانش همين رنگ است»، «برگشت بي فرجام»، «به سوي پاريس»، «جيمز باند» و «برگشت»؛ رسواي نابکار و کام طلب هوس باز [ثريا بها] خواسته به کمک جمله بندي ها و از خيرات سر کاتبان کتاب، خود را هم شهيد (!) و هم غازي (!) جا بزند و هم تندرست و سالم به خانه باز گردد !
    همانگونه که به تکرار گفته: «فروش و در گرو گذاشتن زن و دختر بخشي از فرهنگ پکتيا و شينوار است» (ص218، فصل نهم)، «در جنوبي و شينوار زنان و دخترانشان را مي فروشند» (ص 300، فصل دوازدهم) ؛ مطالب تيتر «آيا هرکجا آسمانش همين رنگ است؟» (صص 325 – 344) نيز پس از چند سطر، با حرف هاي تکراري ملا انگيز: «مادر بينوايم که هژده سال (!) در پشت زندان پدرم زجر کشيد ...» (326) وقت گران بهاي خواننده را تلف مي سازد.
    از قصه هاي خسته کن و سرگيچ کننده ي «درد گردن خودش« و «شکستگي پاي مادرش» که عاري از ارزش و اهميت براي ديگران است، مي گذريم. وليک بايد ديد که اين افعي صفت [ثريا بها] چگونه با حيله و نيرنگ و کاربست ترفند ها از امتياز ها بر خوردار شد و از تغيير شرايط و اوضاع سياسي در کشور پس از سقوط سلطۀ حفيظ الهر امين، مستفيد گرديد.
    صديق الله روهي در روند تعيين کارمندان دولت در مأموريت هاي خارجي، به صفت معاون در نمايندگي بانک افغانستان، در شهر هامبورگ آلمان، تقرر حاصل کرد.
    واما حکايتگر [ثريا بها ] در يک مأموريت خارجي که شوهر ان روزگارش در آن تعيين شده بود، مي خواست يک «تنُگر» را نيز با خود همراه کند: «تو[صديق الله] کاري کن که مادرم را نيز با خود ببريم تا آنجا در مفصل رانش «پروتيز» بيندازند.» ، گفت [صديق الله]: «نخست ما مي رويم و از آنجا برايشان کاري مي کنيم.» (ص328)
    چون در اين مأموريت فقط يک نفر بنام صديق الله توظيف شده بود و مطابق قانون بين المللي، تنها او مي توانست در رابطه به چگونگي اشغال وظيفه و آغاز به کار نمودن و دوام خدمت حرف بزند؛ بنابر آن ياوه سرايي ها و هرزه نگاري هاي حکايتگر فاقد هرگونه ارزش واعتبار است.
    در اين درامۀ بي ماهيت، اين دروغگوي بي شرم با افول در باتلاق ياوه سرايي، با سبکسري بر حيثيت و شخصيت شماري زيادي از انسان ها (مرد و زن) تعرض نموده است که نمايندگي از ضعف اخلاقي، بي ادبي و بي تربيه گي و پايين بودن سطح اخلاق و تربيه فاميلي و اجتماعي وي مي نمايد.
    آنچه دراين جا مهم پنداشته مي شود، صحنه آرايي هاي مضحک و نمايش هاي شرم آوري مي باشد که حکايتگر با ژست هاي زورگويانه به تمثيل گرفته است و بايست صديق الله راهي در باره ي کليه رويدادها (از زمان رسيدن به فرودگاه بين المللي فرانکفورت تا رفتن به شهر بن و شهر هامبورگ و حوادث بعدي) بشمول دو موضوع وارد کردن اتهام جاسوسي به وي (رفتن به پارک اشترت با پوشيدن بالاپوش سپيد باراني و کلاه شپو و گرفتن يک روزنامه در دست و نشستن روي دراز چوکي – ص 334) ،با بيان درست مسايل و نگارش حقيقت مسأله، خوانندگان عزيز را در جريان واقعيت ها قرار دهد و رفع مسئوليت بدارد.
    از گذشته ها به همگان معلوم است که نه صديق الله و نه هم همسر ديروزي اش [ثريا بها ]، به حزب دموکراتيک خلق افغانستان تعلق خاطر داشتند؛ بلکه هردوي آنان، سال هاي قبل، در زمان رژيم شاهي ، از حزب اخراج ساخته شده بودند. ليکن در واقعيت امر، در موضوع تعيين شدن صديق الله به اين مأموريت خارجي، حرف امتياز دهي و وابستگي فاميلي مطرح بود.
    آنچه در برگه هاي (329- 330- 339- 341) کتاب "رها در باد" تذکار رفته و به روايت آنها اگر صحبت هاي کارمندان نمايندگي سياسي افغانستان در شهر بن آلمان، در نظر گرفته شود؛ نتيجه بدست مي آيد که بين عبدالوکيل وزير ماليه و نجيب الله رئيس عمومي خدمات اطلاعات دولتي بر سر مسأله توظيف صديق الله بحيث معاون بانک در شهر هامبورگ، توافق و هماهنگي صورت نگرفته بود که مشکلات بوجود آمده ي بعدي نيز از همين نقطه نشأت نموده است.
    در برگه هاي (327 – 332) حکايتگر با اوباش صفتي و قلدر منشي عليه محترم عنايت الله سادات و ساير کارمندان نمايندگي سياسي افغانستان در شهر بن، همچنان بر ضد محترم عبدالهادي احمد يار آمر نمايندگي بانک افغانستان در شهر هامبورگ، حرف هاي نا روا و نا صواب بيان داشته و تحت همين بهانه «پرچمي» ها را با زشت ترين واژه ها دشنام و توهين نموده است. جاي دارد که ايشان با نگارش واقعيت ها چهره ي اين شياد بدنام و بد کنش را به همگان، عريان تر سازند!
    صدق الله راهي بمثابه شاهد عيني، بايد به مقصد آگاهي هم ميهنان عزيز از اصل موضوع، حقيقت را راجع به تغيير مسير حرکت هواپيماي شرکت آريانا، از تاشکند به دهلي، بنگارد؛ زيرا در برگه (344) سنگين ترين اتهام را عليه نجيب الله وارد نموده و از طرح ريزي و سازماندهي توطئه و موجوديت يک دسيسه، حرف زده است که ضرورت به ارائه پاسخ دارد.

    دلي به ظلمت شب دارم،
    غمي به وسعت شهر:
    در آن، هزار چراغ از هزار خانۀ دور
    فروغ فسفري يادهاي گمشده را
    به عابران خيابان عشق مي بخشند
    وعابران، همه در زير چشم پنجره ها،
    به حسرت از شب تاريک خويش مي گذرند ...

    "نادرنادرپور"


    در زير عنوان «بازگشت بي فرجام» (صص 344-345) در آغاز با خود صفتي هاي حکايتگر روبه رو هستيم که عضو علمي (!) وزارت تعليم و تربيه مقرر شده بود و گاهي هم در رياست تأليف و ترجمه (البته در موجوديت شخصيت سرشناس وگران ارج ميهن مان ، محترم استاد واصف باختري و استاد عالي قدر و گرامي محترم رازق رويين و شادروان عالم دانشور، که همه اعضاي علمي و مسلکي رياست تأليف و ترجمه بودند) براي تدريس سيمينارها (!) فرستاده مي شد(!) به ، به !. پس از آن نوبت موضوع هاي تکراري مربوط به جمهوري تاجکستان در زمان اتحاد شوروي و برخورد هاي لفظي با لطف الله يوف مشاور که «پيش از آمدن به کشور مان وزير آموزش و پرورش تاجکستان بود ؛ مي آيد .» (ص345)
    در همين مبحث ديده مي شود که اين حکايتگر خود بين و بلند پرواز، با جا بجايي چند مضحکه ي فکاهي گونه و گنجانيدن چند افسانه ي بي ماهيت، در برگه هاي طومار شيطاني خود، سايه ي خويش را در زير چتر صلاحيت و قدرت بزرگان حزبي-دولتي که با وي خويشاوندي دارند، بزرگ يافته و بدون تشويش از پيآمد هاي کيفري اعمال خود به زورگويي و حادثه آفريني دست يازيده و از ميخ ديگران پريده است.
    اين اهريمن صفت آلوده به لوث دروغگويي و ترفند تراشي، در هر قضيه، به دنبال انسان هاي شريف و پاکنهاد رفته، هر کس را بر معيار شاخص و به نرخ اعمال و کردار پليد خود سنجش کرده و بر آنان تهمت بسته و افترا گفته، شرف و حيثيت انساني را زير پا گذاشته است:
    ـ گاهي بر رئيس پلان وزارت تعليم و تربيه (شايد به علت هزاره بودن وي ويا هم بخاطري که به تقاضاي شهواني اين ديو شهوت پرست، پاسخ رد داده باشد) اتهام هاي نا روا از اين دست وارد نموده : «از انسانيت چيزي نمي فهميد (!)» ( 346)؛ «نسبت نداشتن دانش و اهليت کار پيوسته احساس حقارت مي کرد(!)؛ « با تافت زدن به موهاي خويش و پوشيدن کفش هاي پاشنه بلند ابراز شخصيت مي کرد و دور و بر دختر تايپست مي پلکيد.» (ص 348)؛
    ـ زماني از« هنجار هاي زشت و خشونت بار» شوهر اسبق خود ، مبني بر داشتن رابطه عشقي با يک زن تايپست بد قواره ، از زبان راننده ي وي (معاون بانک ملي- صديق الله) (ص 346) سخن گفته است.
    خواننده ي عزيز ! مطلب زيرين را بدقت مطالعه نمايد و قضاوت فرماييد !
    «روز ديگر در دفتر کارم نشسته بودم، پنج زن ناشناس براي شکايت از صديق نزدم آمدند که انها را به نام زنان روسپي از کار برکنار کرده است. آنها با التماس از من [ ثريا بهاء] خواستند که مانع برکناري شان شوم. گفتم: با رئيس شما اکرم خليل که انسان فرهيخته و استاد من در دانشگاه بود، گپ مي زنم. شما ناراحت نباشد ....
    براي رئيس بانک زنگ زدم و جريان برکناري اين زنان را پرسدم. گفت: اين زنان در مورد راضيه و معاون ما گپ هاي بدي مي زدند که به گوش صديق رسيد و به نام زنان فاسد مکتوب برکناري آنها را نوشته است ....» (صص 347 ـ 348 )
    در نخست همه مي دانند که براي حل مشکل از اين دست، انسان بايست به کسي مراجعه نمايد و زنجير دروازه شخصي رابکوبد که يا خودش از زمرۀ مامورين عالي رتبه محسوب شود ويا داراي روابط محکم و کانکريتي با بلند پايگان دولت ويا منابع استخباراتي (داخلي و خارجي) باشد !
    آيا کارمندان بانک ملي (پنج زن ناشناس) نمي فهميدند که جهت دفاع قانوني از کار خويش به چه کسي شکايت کنند؟ آنان نمي دانستند که مرجع اصلي شکايت شان، در قدم اول دفتر رئيس بانک و در گام هاي بعدي دفتر وزير ماليه، دفتر صدراعظم و در نهايت امر کشيدن پاي غاصب به دفاتر حقوقي ـ عدلي و قضايي ، مي باشد؟
    آيا رئيس بانک ملي حدود صلاحيت و قدرت اداري خود را درک نکرده بود که فقط با يک صحبت تيلفوني حاضر مي شود تا راز اداره ي خود را باکسي در ميان بگذارد که هيچگونه رابطه و مناسبت کاري با او ندارد؟
    خيلي ها مضحک و شرم آور است !
    هر کارمند دولت که حد اقل به مدت يک ماه مأموريت کرده باشد، به خوبي مي داند که در آن زمان در يک واحد اداري متمرکز(سواي تعيينات آغاز هر سال )، تقرر به ماموريت ويا تغيير و تبديل کردن وظيفه ي کارمندان و کارکنان اداره (از يک شعبه به شعبه ديگر و يا از يک رياست به رياست ديگر) از زمره ي وظايف و صلاحيت هاي رياست اداري از طريق مديريت عمومي مأمورين و يا رياست استخدام مي شود و در اجراي اين کار به پيشنهاد رسمي و يا نظر شعبات وقع مي گذارند.
    آنچه که اين حکايتگر دروغگو، دسيسه ساز، توطئه گر، تهمت ران و ماجراجو در برگه هاي (347-348-349) در باره سبکدوشي زنان کارمند در بانک ملي و يا تغيير و تبديل و يا منفکي تايپست ها در رياست پلان وزارت تعليم و تربيه، به هدف بدنام سازي انسان هاي شريف (مرد و زن) به خورد خوانندگان داده در فرجام کار، خويشتن خويش را فاتح و قهرمان ماجراها به نمايش گذاشته، هرگز با حقيقت سازگار نيست و نمي تواند باشد.
    به ادامه ي فتنه گري هاي زورگويانه اين مفتن حرفه يي، سودابه وار (يکي از شمار زنان در داستانهاي شهنامه ي فردوسي) به دنبال محترم عبدالغفور تلاطم رفته و پاي ايشان را در قضاياي جنايتکارانه خود کشانيده و صحنه هاي ساختگي خفت آور را در برگه هاي (349-350) سرهم بندي کرده است.
    محترم عبدالغفور تلاطم در دوران صلاحيت، قدرت و سلطه ي خونين حفيظ الله امين جلاد و شرکاء، با نگارنده ي اين سطور، در زندان پلچرخي در يک بلاک زنداني بود و من با اين انسان شريف و والاگهر، از همان زمان معرفت دارم.
    نخست اين که محترم تلاطم، شخص آرام و مهذبي بود. دروغ و برچسپ زدن «ژيگولو» (ص 348) بر موصوف، صدق پيدا نمي کند، زيرا سر مو رفتگي داشت و آدم کم موي بود.
    دوم، اين زن ولگرد - کانگستر و چاقوکش [ثريا بها] بر اساس کدام حق و قانون، با «سنگ کريستال روي ميز» (ص 350) خود (اگر حقيقت داشته باشد) بر فرق تلاطم کوبيده و چرا به صديق الله در بانک ملي، زنگ زده و گفته: «حق زورگويي منشي سازمان اوليه را کف دستش گذاشتم» ؟ (ص 351)
    وباز صديق الله راهي، بر حسب کدام حق و قانون از بانک ملي به تعمير وزارت تعليم و تربيه، قدم رنجه فرموده تا عمل ننگين يک زن بدماش چاقو کش را پوش نمايد؟ و چيز بدتر از آن که گفته است:«تو غرور تلاطم را شکستي، من آمدم تا پوزش را بشکنم» (ص 351)
    هرگاه آقاي صديق الله راهي با اتکا به اين پشتوانه که برادر نجيب الله رئيس خدمات اطلاعالت دولتي افغانستان بود، به خود حق داده که بي موجب بر يک کارمند پايين رتبه ي دولت؛ وليک يک انسان شريف و آموزش ديده، هجوم ببرد، اين ديگر مفهوم زورگويي و پامال ساختن شخصيت و کرامت انساني ديگران را مي رساند و از نقض قانون و زير پا گذاردن اصول و مقررات اداره ي دولتي گواهي مي دهد. در غير اين صورت بايد به بيان حقيقت موضوع بپردازد و واقعيت ها را برملا سازد!

    شنيده ايد که آسايش بزرگان چيست:
    براي خاطر بيچاره گان نياسودن
    به کاخ دهر که آلايش است بنيادش
    مقيم گشتن و دامان خود نيالودن
    همي زعادت و کردار زشت کم کردن
    هماره بر صفت و خوي نيک افزودن
    زبهر بيهده، از راستي بري نشدن
    براي خدمت تن، روح را نفرسودن
    برون شدن زخرابات زندگي هشيار
    زخود نرفتن و پيمانه اي نپيمودن
    رهي که گمرهيش درپي است نسپردن
    دري که فتنه اش اندر پس است نکشودن

    «پروين اعتصامي»

    خواننده ي عزيز !
    به حکايت زيرين که دروغ پردازي، منفي بافي، دسيسه سازي، ساخت و بافت ها، زد و بند هاي پشت پرده با منابع خارجي و نشانه هاي از فعاليت هاي استخباراتي را باهم در آميخته و آميزش داده، توجه فرماييد !
    «در يک شام پاييزي، ياسين ايوبي برادر زن کشتمند، که هم صنف دانشگاهي ام [ثريا بها] بود، به ديدنم آمد و گفت: «تو مي داني من در همان دوران ظاهر شاه حزب را ترک کردم؛ اما پس از پيروزي کودتا کشتمند مرا مأمور عالي رتبه در وزارت خارجه مقرر کرد. باوصف آن هم مي گويم، پرچمي ها مردمان بي رحم، توطئه گر و سخت نامردند.» پرسيدم:«چه شده است؟» گفت: «خبر بدي برايت دارم. ديشب خانه کريمه خواهرم بودم، کشتمند گفت: «رفيق نجيب، ثريا را در اين شب و روز با شاهپور به عنوان يک شعله اي دستگير و زنداني مي کند.» چون با واصف باختري، رازق رويين و شاهپور دريک دفتر کارمي کني، منشي سازمان اوليه براي خاد گزارش آنها راداده است.» گفتم: «ما هيچگونه فعاليت سياسي نداريم. تنها از يک دختر يتيم و بينواي نجار دفاع کرده ام.» گفت: «مي دانيد که نجيب با شما دشمني دارد. پس چرا چنين بهانه هايي را در دستش مي دهيد؟ من آمدم که تورا آگاه سازم که در اين روزها وزارت نروي و هرچه زودتر کشور را ترک کني.» (صص 351 ـ 352)
    دروغ هاي شاخدار و شعبده بازي هاي سياسي را که در پاراگراف بالا جا گرفته اند با رعايت معني و مفهوم مقوله ي فلسفي «رشد عقلاني» که هدف آن همانا آراسته بودن افراد جامعه ي انساني به زيور «روح علمي و عادت به قضاوت صحيح و متکي به دليل» است؛ محک مي زنيم:
    فلسفه مي آموزد که تناقص گويي، پيوسته معلول وضع اخلاقي و نحوه ي فکري افرادي مي باشد که هميشه با رياکاري خود را نگهبان، حمايتگر و پشتيبان ارزش هاي انساني، مي دانند؛ وليک در عمل (رفتار - گفتار و کردار) آنان در ضديت با اين ارزش ها قرار دارند.

    آن طوري که در سطور بالا، گفته آمد، استاد عالي قدر واصف باختري و محترم رازق رويين، اعضاي علمي و مسلکي رياست تأليف و ترجمه ي وزارت تعليم و تربيه بودند و يا شايد در آن موقع از ميان هيأت رهبري به صفت کارمندان حرفه يي اتحاديه سراسري نوتأسيس شعراء و نويسندگان افغانستان براي شگوفايي و غنامندي هرچه بيشتر ادبيات و فرهنگ ديرين پايه ميهن خويش، مصروف خدمت صادقانه بودند.
    اما حکايتگر شعبده باز و لاف زن و لاف کيش که به:
    لاف کيشي، کاسه ليسي طبل خوار
    بانگ طبلش رفته اطراف ديار

    «مثنوي مولوي»
    شهره ي آفاق است؛ در رياست پلان (به استناد ص 345 کتاب "رها در باد" )وزارت تعليم وتربيه کار مي کرد.
    همچنان در برگه ي (272 فصل دوازدهم) کتاب "رها در باد" خوانده بوديم که سلطانعلي کشتمند، پس از پيروزي قيام نظامي هفتم ثور 1357، در سکوي وزير پلان افغانستان، در هنگام معرفي شدن با کارمندان اداره ي مرکزي احصائيه، از پشت ميز خطابه (بخش سيزدهم اين نبشته) گفته بود: «خانم ثريا بها به عنوان عنصر ضد انقلاب از کار برکنار شد.»
    و ليک چه پيش آمد که ناگهان سلطانعلي کشتمند، خبر بدي را به برادرهمسرش (ياسين ايوبي) القأ مي کند و ان خبر بد به نوبه خود به حکايتگر انتقال مي يابد:
    «رفيق نجيب، ثريا را در اين شب و روز با شاهپور به عنوان يک شعله ي دستگير مي کند.»
    همه مي دانند که در آن موقع، نجيب الله در سلسله مراتب اداري، از زمره ي زير دستان سلطانعلي کشتمند (در مسند صدراعظم افغانستان) بود. اين چه طور امکان دارد که صدراعظم مملکت، راز دستگاه استخباراتي حکومت خودرا با يک آدم سوم جاگاه، در ميان بگذارد؟
    اين ياوه سرايي حکايتگر و هرزه نويسي کاتبان کتاب "رها در باد" مقدمه چيني ي مي باشد براي آن برنامه هاي جنايتکارانه دستگاه هاي جهنمي استخباراتي که در سطور آينده روي آن تماس حاصل مي گردد.

    واما حال چند حرفي و کلامي با آقاي ياسين ايوبي:
    آقاي ايوبي !
    هرگاه آن حرف ها که از زبان شما در برگه هاي (351-352) کتاب "رها در باد" آورده شده، داراي حقيقت نباشد، بايست قلم را برداريد و با منطق کوبنده به تکذيب آنها بپردازيد.
    در غير اين صورت بپذيريد که انسان قدر نا شناسي هستيد !
    (ادامه دارد)

      مواضيع مماثلة

      -

      اكنون الخميس 28 مارس 2024 - 18:42 ميباشد