گفتني هاي لازم و ضروري در باره ي:
کتاب "رها در باد "
بخش هشتم
کتاب "رها در باد "
بخش هشتم
در داستان هاي اساطيري و پهلواني، در شاهنامه ي استاد طوس زنان نيز در حادثه آفريني ها و بروز وقايع جالب، نقش داشته اند.
از آن جمله، سودابه دختر شاه و زن دوست داشتني حرمسراي کيکاووس است که به وسوسه اندازي ديوآز و حرص شهوت ، دورويي و ناسپاسي، راه خيانت و تزوير را در پيش مي گيرد و در نتيجه موجب آوارگي و کشته شدن سياووش مي گردد، که در فرجام رستم دستان به خون خواهي و گرفتن انتقام، سودابه را با خنجر دونيم مي کند و از بين مي برد.
تهمتن برفت از بر تخت اوي
سوي کاخ سودابه بنهاد روي
زپرده به گيسوش بيرون کشيد
زتخت بزرگيش در خون کشيد
به خنجر به دو نيم کردش به راه
بجنبيد بر تخت کاووس شاه
سوي کاخ سودابه بنهاد روي
زپرده به گيسوش بيرون کشيد
زتخت بزرگيش در خون کشيد
به خنجر به دو نيم کردش به راه
بجنبيد بر تخت کاووس شاه
" فردوسي "
و حال در کتاب " رها در باد " به سرغ حيله گري ها وطرح نقشه هاي شيطاني از نوع سودابه، مي رويم و حقيقت را از دروغ سوا مي سازيم.
در فصل هفتم (صص 171 – 184 ) زير عناوين:
- سنگين ترن پيامد ها؛
- دادگاه استاليني .
زشت نگاري و مستهجن نويسي؛ در حکم مفاخره ي فردي ( نثري، نه نظمي) که تهي از بيان کمالات معنوي و فاقد زيربناي اصالت و رسالت انساني و اجتماعي مي باشد، ادامه پيدا مي کند.
حکايتگر با پشت سر گذاشتن سفر طولاني پنج ماهه و استراحت در منطقه ي آب هاي معدني در قفقاز، دوباره به ميهن برگشت نمود.
اين که در فرودگاه هوايي بين المللي کابل، از وي چه نوع استقبال صورت گرفت و پس از آن که به خانه رسيد، چه پيش امد هاي ديگري رخ داد؛ علي رغم پندار و خيال واهي حکايتگر و کاتبان کتاب؛ برگي از تاريخ جنبش مترقي را در افغانستان، نمي سازد؛ بلکه مسأله ي مربوط به زندگي شخصي يک فرد خيلي ها عادي و معمولي و عاري از اهميت سياسي، مي باشد. بنابرآن با بيهودگي و غير جالب بودن صفحه هاي کتاب را متورم ساخته است.
بهتراست تا محترم صديق الله راهي که در صحنه آرايي ها و تمثيل گري ها به ايشان نقشي داده شده، در رابطه به صحت و سقم مسايل، خوانندگان عزيز را در روشني، قرار دهد.
و اما ماجراي پروفيسور دريانکوف بار ديگر از آستين دروغ، سر بيرون مي آورد ودر طومار شيطاني چنين مي خوانيم:
« من [ ثريا بها ] همان شب به ديدن استاد خيبر رفتم که خانه اش در عقب بلاک ما بود [ تکرار مکررات ]. او از بهبود وضع صحي من شادمان شد. من جريان مسافرت و ماجراي دريانکوف را برايش قصه کردم. استاد گفت: " دريانکوف انساني واقعيت گراست. اما سخنانش را نزدت نگهدار. من منتظر بهبود و برگشت تو بودم. حال زمان آن فرارسيده است که انتقادات تو را به کميسيون تفتيش حزب واگذار کنم. مسئوليت اين کميسيون را نوراحمد نور و بارق شفيعي بر دوش دارند." » (ص 173 )
خواننده ي عزيز! توجه فرماييد!
اين آدم خودخواه و خود صفت با دروغگويي و لجن پراگني، چطوربا پامال سازي واقعيت ها و بي توجه به حقيقت؛ بار ديگر آزادگي و ويژه گي هاي اخلاقي استاد خيبر را زير سوال مي برد و به چالش مي کشد؟
آن گونه که در سطور گذشته اين خامه يادآوري بعمل آمد، در سلسله ي مراتب اشخاص علاقه مند به مسايل افغانستان، در اتحاد شوروي سابق، پروفيسور دريانکوف آن شرق شناس روسي، تا مغز استخوان و با همه ي ذرات وجودش، در دشمني و ضدت با جناح پرچم ح.د. خ. ا، قرار داشت.
در اين جا لازم مي افتد تا براي اثبات موضوع، به يک مأخذ بکلي جديد، مراجعه صورت گيرد:
در فصل سوم کتاب : « چگونه ما به بيماري وايروس A (هجوم به افغانستان ) مبتلا مي گرديديم » تأليف : ولاديمير سنيگيريوف و واليري ساموونين، ترجمه ي : غوث جانباز، نشر شده در سايت: افغان جرمن آنلاين، در برگه هاي (122 – 131 ) مطالبي در باره ي " دووريانکوف " درج است که قسمت هاي از آن در اين جا آورده مي شود:
« باري در شبانگاهان به ستاراستين خبر دادند که قرار است فردا ذريعه پرواز ايروفلوت نيکولاي دووريانکوف پروفيسور پوهنتون دولتي مسکو به کابل بيايد. ستاراستين همه کارهاي ديگر را کنار گذاشته به استقبال اين دانشمند رفت.
طي سال هاي 60 و 70 سده ي بيستم ميلادي پروفيسور دووريانکوف اکثراً به افغانستان سفر مي کرد. وي که با زبان پشتو با فصاحت تمام تکلم مي نمود و با تاريخ افغانستان بخوبي آشنايي داشت، اکثراً مهمان گردهمائي هاي مختلف در کابل مي بود وبيانيه هاي او مورد توجه افغان ها قرار مي گرفتند. حين اين بازديد ها دووريانکوف با علاقمندي وافري با خبرنگاران راديو افغانستان مصاحبه مي کرد. صحبت هاي راديوئي دووريانکوف هميشه حادثه ساز بوده و اذهان شنوندگان را تکان مي داد. تکلم آزاد و با فصاحت دووريانکوف خارجي به زبان پشتو افغان ها را به حيرت مي انداخت. اين دانشمند نه تنها به زبان پشتو مي توانست صحبت کند، بلکه همچنان به زبان پشتو شعر مي نوشت و اشعار شعراي روسي همچون پوشکين و ماياکوفسکي را به زبان پشتو ترجمه مي کرد.
دووريانکوف دوست سابقه ي تره کي بود. وقتي اين دو با همديگر آشنا شدند، تره کي هنوز يک نويسنده ي جوان بود، که داستان هاي اشک آور را در باره زندگي مشقت بار مردم مي نوشت.
باري پروفيسور و تره کي ليدر آينده ي افغانستان به ناحيه خط " ديورند " به پشتونستان رفتند. دووريانکوف با تره کي برسر يک بوتل قيمتي شراب کنياک شرط بست که او در اين منطقه خود را پشتون تباري که در کودکي منطقه را ترک نموده معرفي مي کند و هيچکسي در باره ي اصليتش شک بر نخواهد شد. دووريانکوف شرط مذکور را در قسمت تکلم عالي به زبان پشتو بدون شک برُد، اما او " افسانه ي " تباري خود را ضعيف ساخته بود و نتوانست قناعت پشتون هاي محل را در مورد معرفي نيکه ، جد، پدر کلان، پدر، ماما ها، کاکا ها ... فراهم نمايد ....
دووريانکوف پروفيسوري بود با شهرت جهاني، آثار زيادي را تأليف نموده بود. همزمان با آن که در پوهنتون مسکو تدريس مي کرد، کارهاي اجتماعي را نيز به پيش مي برد، او معاون آمر « جمعيت دوستي شوروي – افغانستان » بود . اين آدم آگاه، جذاب و هدفمند دوستان زيادي در دهليز هاي حاکميت اتحاد شوروي داشت که عدتأ از جمله ي شاگردان و محصلين او بودند. در برابر اين شخص دروازه هاي بسياري دفاتر در وزارت خارجه و کميته مرکزي حزب کمونيست با سهولت گشود مي شدند.
هنگامي که تره کي هنوز صرف در آغاز فعاليت هاي سياسي خويش قرار داشت، همين دووريانکوف بند و بست اورا براي مسافرت به اتحاد شوروي گرفته بود. ليدر آينده ي افغانستان را گاهي اتحاديه ژورناليستان و گاهي هم « اجتماع دوستي شوروي – افغانستان » دعوت مي نمودند. پروفيسور با استفاده از ارتباطات خود تداوي دوست افغان خود را در آسايشگاه هاي ناحيه قفقاز مهيا مي نمود، نوشته هاي او را در جمهوريت آذربايجان شوروي به نشر مي رساند. به عباره ي ديگر تره کي را در مسکو از برکت دووريانکوف شناختند.
و اکنون زماني که تره کي ديگر در رأس دولت افغانستان قرار گرفته بود، او خوبي هاي" استاد شوروي " (در متن روسي کلمه ي استاذ آمده است) خود را فراموش نکرده بود. تره کي از طريق اداره ي خود به وزارت امور خارجه شوروي دعوت نامه فرستاده خواهش کرد تا دووريانکوف مهمان شخصي وي شود ....
... دووريانکوف با اندکي خجالت زدگي گفت که ملاقاتش با تره کي بسيار گرم سپري شد. طي تمام شام شب آن روز ويسکي « کووين آن » مي نوشيدند و کباب و پلو مي خوردند. به گفته ي دووريانکوف تره کي با او بسيار عادي بود، مثل سابق يک ديگر را « تو » خطاب مي کردند. گذشته ها را به ياد مي آوردند، به زبان پشتو شعر مي خواندند و شوخي مي کردند ....
در منزل ستاراستين حين صرف غذا بحث و گفتگو ميان مامور کشف و دووريانکوف با شدت تمام ادامه يافت. دووريانکوف با جرئت و اطمينان گفت : « ملاقات با تره کي يکبار ديگر باور مرا مبني بر آن که " انقلاب ثور " هرچه بيشتر استحکام مي يابد، قوت بخشيد.ثبوت اين ادعاي من قبل از همه سرکوبي مرگ بار دشمنان داخلي که خطرناک ترين دشمنان خط اول استند، يعني پرچمي ها مي باشند. »
ستاراستين: « خوب گيريم که خلقي ها نايل به سرکوبي اين " در خط اول " گرديدند، بعد چي؟ به دنبال آن خط دوم، سوم، چهارم ... يکي پي ديگر خواهد آمد. حاکميت جديد هنوز بسيار ضعيف است، و من فکر مي کنم که تره کي و طرفداران او در خطا استند که حمايت کارمل و همکاران اورا از دست دادند. در شرايط کنوني بهتر مي بود اگر آنها به جبهه ي وسيع نيروهاي ديموکراتيک و وطنپرست اتکأ مي کردند و امکانات خودرا محدود به اعضاي جناح سکتاريستي « خلق » نمي ساختند. کلمه « سيکتاريستي » دوودريانکوف را آزرده ساخت . در حالي که در لبان پنديده اش قف سفيد پيدا شده بود ، گفت: " در اين صورت مرا نيز سيکتاريست حساب کن . بلي ، من کمونيست و بلشويک شوروي و يک خلقي هستم ! " .... »
حال بخوبي هويدا گرديد که آن درامه ي ساختگي و شرم آور، ملاقات حکايتگر با پروفيسور دووريانکوف، به جز خيره سري و بد انديشي سالوس صفتانه، چيز ديگري بيش نبود.
کسي که سراسر زندگي اش با فتنه انگيزي، نيرنگ و فريب سپري شده باشد، چگونه جرأت مي نمايد که با گستاخي و ناپاکي و نا بکاري ؛ بر نيکان و پاکدلان مهربان و فرزانه ، اتهام ببندد؟
چطور ممکن است که استاد خيبر، دووريانکوف را با آن پيشينه ي پر از نفرت و کين در مقابل پرچمي ها، انسان واقعيت گرا دانسته باشد؟
ايکاش استاد خيبر در زمان سلطه ي سياسي نورمحمد تره کي، در قيد حيات مي بود که دووريانکوف را در مقام شامخ (!) يک « کمونيست و بلشويک شوروي » و در عين وقت يک « سيکتاريست » و يک « خلقي » تمام عيار مي ديد که تا سرحد جنون، پلان سرکوب مرگبار و محو فزيکي همه پرچمي هارا بمثابه ي خطرناک ترين دشمنان داخلي در خط اول و مقدم جبهه ي ضد حاکميت خونين جناح حاکم خلقي ها، مي خواست در عمل پياده سازد!
ساير مطالبي که حکايتگر با گريز از حقيقت و پيوستن به دروغ ، ريا و فريب، در اين ارتباط بيان داشته، يکسره خودساخته و خودپرداخته بوده با زندگي حزبي و واقعيت هاي سياسي کوچکترين رابطه ي ندارد. اين همه مناظره ها و جروبحث هاي خيالي پرداز داده شده که برخاسته از احساس خاري و حقارت در مقابل ديگران مي باشد، زوال و انحطاط سيماي اخلاقي حکايتگر را به نمايش مي گذارد که به واسطه ي آن بحران هاي رواني پيهم شکست و سرخوردگي تکان دهنده، در زندگي شخصي دامنگير او گرديده بود و در نتيجه در باطلاق تجريد و انزواي سياسي و اجتماعي رها يش کرده است.
دريا – صبور و سنگين –
مي خواند و مي نوشت:
- « ... من خواب نيستم!
خاموش اگر نشستم،
مرداب نيستم!
روزي که بر خروشم و زنجير بگسلم؛
روشن شود که آتشم و آب نيستم! »
مي خواند و مي نوشت:
- « ... من خواب نيستم!
خاموش اگر نشستم،
مرداب نيستم!
روزي که بر خروشم و زنجير بگسلم؛
روشن شود که آتشم و آب نيستم! »
( فريدون مشيري )
بر تيتر ديگري، فصل هفتم کتاب " رها در باد " ، « دادگاه استاليني » نام گذاشته شده است. موضوع هاي که زير اين عنوان در عالم رويأ هاي افسانه يي در قالب مناظره طرح ريزي گرديده، اندک ترين ارتباطي با حقيقيت زندگي سياسي و حزبي پيدا کرده نمي تواند. زيرا کليه حرف ها در چوکات درهم شکسته و غير منطقي ريخته شده که زيادتر بي هويتي حکايتگر را از منظر سياسي بر ملا مي سازد.
و اما پيش از ورود به اين مسأله ، لازم مي افتد تا به ذکر يک رويداد ديگر بپردازيم که در زندگي سياسي اين آدم دروغگو رخ داده، ليکن خودش بيان آن را در طومار خويش مصلحت نديده و با طفره رفتن از آن ، ظلمت قلب و تاريکي ضمير خود را متاع بازار ساخته است.
در سال 1349 خورشيدي، کميسيون نظارت و کنترول مرکزي حزب و کميسيون نظارت و کنترول کميۀ ولايتي کابل ، پس از انجام تحقيقات و بررسي هاي لازمه، در يک فيصله ي مشترک، به اين خوبروي (!) حادثه جو ، به جرم اعمال و حرکات وحدت شکنانه و نقض اصول درون حزبي (احکام اساسنامه) حکم جزاي تنزيل مقام از عضويت اصلي به عضويت آزمايشي حزب را صادر نمودند که حکم صادره بلادرنگ برايش ابلاغ گرديد.
خوشبختانه شماري از رفقا که در آنوقت، عضويت کميسيون هاي ذکر شده را دارا بودند، تا هنوز شکر زنده وسلامت هستند و به يقين که بردرستي اين مطلب صحه مي گذارند.
ولي به سادگي قابل دريافت است که گزينش عنوان « دادگاه استاليني» نه به خاطر بيان واقعيت و نه به هدف تبارز پاکي و درستي رأي ، صورت گرفته؛ بلکه در اين انتخاب، با عوامفريبي يک ذهنيت توطئه جويانه و دستهاي ناپاک و خطرناک در کار بوده است. حکايتگر و همکارانش خواسته اند تا بواسطه ي آن ، بد انديشي ، لجوجي و گنهکاري اخلاقي خويش را پرده پوشي نمايند و در عوض ، اصول اخلاق سياسي و اجتماعي ؛ موازين تفکر انقلابي و انظباط سازماني – سياسي و اجتماعي را در ح.د.خ.ا ، خدشه دار و بي مفهوم جلوه گر سازند.
اين انتخاب بيشتر به آن بذله گويي هاي شباهت دارد که مردان و زنان در روزهاي کارناوال و در محافل فاشينگ بر زبان ميرانند.
پروفيسور صادق جلال الاعظم ، در رساله ي تحقيقي خود بنام " سلمان رشدي و حقيقت در ادبيات " ، ترجمه : تراب حق شناس ، تعريف کلاسيک کلمه ي کارناوال را اين گونه آورده است :« کارناوال آن لحظه از زمان و مکان است که در آن از هر چيزي ، هرچه باشد ، مي توان با آزادي کامل سخن گفت . » (ص 115)
و درست اين تعريف بر همه ي مطالبي که زير اين عنوان پر از جعل و تزوير و هرزه گويي جا داده شده ، بکلي صدق پيدا مي کند.
کسانيکه از ديالکتيک پديده ها در حيات حزبي آگاهي دارند و با قاعده و قانون زندگي حزبي آشنا هستند، نيک ميدانند که دادگاه حزبي براي يک عضو آزمايشي ، در مرکز حزب آنهم در حضور اعضاي دفتر سياسي کميته ي مرکزي داير نمي گردد؛ بلکه اين وظيفه ي کميته هاي حزبي شمرده مي شد تا موضوع را از طريق مراجعه به کميسيون نظارت و کنترول کميته هاي ولايتي و مرکزي دنبال نمايند.
اين امر هم واضح است که هيچ دادگاه ، پيش از انجام تحقيقات، تکميل، بررسي و طي مراحل اسناد و بدون موجوديت دلايل قناعت بخش داير شده نمي تواند.
پس چطور ممکن است که سرنوشت سياسي يک عضو آزمايشي حزب، کميته ي مرکزي را بخود مصروف نگهدارد، بي آنکه دلايل الزام و اسناد کافي به کميسيون نظارت و کنترول مرکزي ارايه گردد و همچنان آن کميسيون نظر و فيصله ي خود را صادر کرده باشد ؟
هنگاميکه نگارنده ي اين سطور ، اين فصل کتاب " رها در باد " را براي داکتر صاحب راتبزاد مي خواند و ايشان به هرکلمه و به هر واژه ي آن به دقت گوش فرا داده بود؛ ضمن اينکه کليه صحنه سازي هاي اين درامه ي شرم آور را بي بنياد و ساخته ي ذهن يک آدم درگير بيماري رواني دانست، در حيرت افتيد که چطور برخي انسان هاي حقه باز و محيل مي توانند تا اين سرحد ، در لجنزار ياوه سرايي و دروغگويي سقوط کنند!
در اين فصل، حکايتگر از زبان همايون برادر خود نيز ، حرف هاي پوچ و بي مايه آورده است که قابل تبصره دانسته مي شود.
اگر آن گفته ها به راستي ، سخنان همايون است، پس حرف ها چنان مي رساند که بين آن دو برادر و خواهر ، از لحاظ اخلاق، خوي و عادت و صفت هاي انساني ، هيچ تفاوتي وجود ندارد. هردو در يک محيط ناسالم تربيتي رشد نموده اند که زوال شخصيت در بد کرداري و ناسپاسي و نمک بحرامي ، حاصل آن است.
در دهه ي شصت خورشيدي شاد روان عبدالحق علومي، به اساس شناخت قبلي که با همايون داشت، با درنظرداشت مسلک و رشته ي تحصيلي ، وي را در مربوطات شعبه ي عدل و دفاع کميته مرکزي ح.د.خ.ا مقرر نمود.
همايون خوب به ياد دارد که اکثريت رفقاي حزبي مشغول کار در آن جا، به سبب سابقه خراب و شهرت زشت خواهرش، از وي دوري مي گزيدند و با بي ميلي و بي رغبتي همرايش سرد برخورد مي کردند.
آنچه امروز ، آن دو برادر و خواهر ، با « زالو صفتي » و با بي شرمي ، دست در دامن دروغ و ريا انداخته و با بي حيايي به ناحق بر ديگران تاخته اند؛ از گذشته ي ننگين و محيط زندگي شرم آور خود توشه آورده اند.
عاشقان را آتشي، وانگه چه پنهان آتشي!
وز براي امتحان بر نقد مردان آتشي
داغ سلطان مي نهند اندر دل مردان عشق
تخت سلطان در ميان و گرد سلطان آتشي
آفتابش تافته در روزن هر عاشقي
ما پريشان، ذره وار اند پريشان آتشي
الصلا! اي عاشقان، کين عشق خواني گستريد
بهر آتش خوار گانش بر سر خوان آتشي
عکس اين آتش بزد بر آينۀ گردون و شد
هر طرف از اختران بر چرخ گردون آتشي
وز براي امتحان بر نقد مردان آتشي
داغ سلطان مي نهند اندر دل مردان عشق
تخت سلطان در ميان و گرد سلطان آتشي
آفتابش تافته در روزن هر عاشقي
ما پريشان، ذره وار اند پريشان آتشي
الصلا! اي عاشقان، کين عشق خواني گستريد
بهر آتش خوار گانش بر سر خوان آتشي
عکس اين آتش بزد بر آينۀ گردون و شد
هر طرف از اختران بر چرخ گردون آتشي
" مولوي "
( ادامه دارد)
( ادامه دارد)
اين مطلب آخرين بار توسط آرين در السبت 12 يناير 2013 - 1:43 ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.